رمان آشوب دل به قلم الف عسکری
بعد از سهسال عاشقی یزدان در یک شب سرد نامزدی رو به هم میزنه. سحر باور نمیکنه که بعد از اون همه عشق و علاقه یزدان اون رو پس بزنه و ازش بخواد که منطقی از هم جدا بشن! اما یزدان دیگه اون آدم عاشق چند سال پیش نیست و از این رو به اون رو شده، علت این تغییر رو هم فقط یک نفر میدونه و اونم کسی نیست جز یاور برادر کوچیکتر یزدان!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲۸ دقیقه
_ تو رو خدا دستم رو ول کن، تو رو توي اين اوضاع احوال کم دارم! دست از سرم بردار و من رو به حال خودم بذار، با زخم زبون زدن چي عايدت ميشه؟ از اين که من رو بسوزوني چي؟
ياور دستش را رها کرد و به آينة مربع شکل آسانسور تکيه داد، خيره درچشمهايش با سرد ترين حالت ممکن گفت:
_ چي عايدم ميشه؟ اوووم نميدونم! فقط به اين نتيجه رسيدم که خوب شد يزدان اين رابطه رو تموم کرد!
_ چي؟!
_ هر دم از اين باغ بري ميرسد، تازهتر از تازهتري ميرسد! کر شدن هم به محسناتت اضافه شد دختر دايي؟ فکر ميکنم حرفم رو خيلي واضح زدم!
_ حرف دهنت رو بفهم، تو حق نداري اينطوري با من حرف بزني، تو کي هستي ک...
پوزخند ناجور ياور مانند سدي جلوي ادامة سخنرانيهايش را گرفت:
_ اگه حرف بزنم چي؟ لابد اينجا رو با اشکات غرق ميکني نه؟! دربارة حرفي که گفتم يزدان حق داشت اين رابطه رو تموم کنه به خاطر اين بود که تو عرضه هيچ کاري رو نداري جز شکايت کردن از اين دنيا و حرف زدن بدون عمل کردن! منم بودم از دست چنين آدم بي عرضهاي خلاص ميشدم، بهتره بري به رفتارات خوب فکر کني و بگي به چه دليلي پس زده شدم، مطمئن باش توي خودت دليلش رو پيدا ميکني!
حتماً بيعرضه بود که در مقابل حرفهاي وقيح و توهينهاي تند و تيز ياور تنها کاري که از دستش ساخته بود سکوت پربغضي بود که باعث ميشد از خود متنفر شود...
ياور کجخند معروف خود را از روي صورتش پاک نکرد و خيره به سحر نگاه ميکرد و او با لبهاي لرزان و بغضي که چنگالهاي تيزش را در گلويش فرو کرده بود نظاره گر بود.
در آسانسور که باز شد و با شنيدن صداي زني که ميگفت به طبقة همکف رسيدهاند، احساس آزادي کرد و خود را درون پارکينگ انداخت و پا تند کرد، با حرفهايي که شنيده بود به هيچوجه تمايل نداشت يک ساعت راه را با ياور همراه شود و زخم زبانهايش را مانند شلاق بر روي تن نحيف و روح زخمياش تحمل کند، ديگر تاب مقاومت نداشت.
ياور اسمش را صدا کرد، اما او صدايش را نشنيده گرفت و با تتمة تواني که داشت درِ سنگين و فلزي را باز کرد و خود را درون کوچه انداخت، واقعاً نميدانست در اين موقع شب و در اين خلوتي چگونه بايد خود را به خانه برساند، ولي اين را خوب ميدانست که دوست ندارد با ياور همراه شود!
_ سحر اون روي سگم رو بالا نيار، وايسا!
نفهميد کي سرعت قدمهاي لرزانش روي آسفالت کشيده شد و چه موقع سوز هوا قلب يخ زدهاش را منجمد کرد، بيتوجه بود به ماشينها و به صداي خشمگيني که او را صدا ميکرد و موسيقي قدمهايي که پشت سرش کشيده ميشد، او تنها ميخواست دور شود، چيزي که در آن لحظه به شدت به آن محتاج بود!
اما مانند هميشه مغلوب شد، ياور بازويش را چنگ زد و او را متوقف کرد، نفسنفس زنان گفت:
_ دخترة زبون نفهم، فکر ميکني داري چه غلطي ميکني؟!
بريده بريده جواب داد:
_ هر غلطي که ميکنم به تو هيچ ربطي نداره، ولم کن!
خيرة سينة ستبر ياور شد که نا آرام به دليل تعقيب و گريزشان تقلا ميکرد و صدايش را شنيد:
_ قرص ولم کن، ولم کن خوردي امشب؟ ببين من حوصلة اين ادا اطوارا و نازهاي دخترونه رو ندارم، حرف اضافه بزني با يه تو دهني ساکتت ميکنم و ميندازمت روي دوشم و ميبرمت! پس به نفع خودته باهام راه بيايي و آويزة گوشت کني که من يزدان نيستم که با هر ساز تو قر بدم!
با دهاني باز به ياور که پشت سر هم اين حرفها را رديف ميکرد خيره بود و اشکهايش ميانة راه يخ زده بودند، از ياور هيچکدام از اين کارها بعيد نبود و سحر او را آنقدر خوب ميشناخت که بداند به حرفي که ميزند عمل ميکند...
مظلومانه گفت:
_ نميخوام با تو بيام، زنگ بزن آژانس با آژانس برم خونه!
دستش را گرفت و به طرف خانه کشاند:
_ نترس اونقدر تحفه نيستي که بخورمت!
او را کشانکشان به پارکينگ برد و روبروي پژوي نقرهاي رنگش ايستاد، در اتومبيل را با ريموت باز کرد و با سر اشاره کرد تا سوار شود.
خواست لجبازي کند، دست به دستگيرة عقب برد که براي هزارمين بار دستش به اسارت پنجههاي قدرتمند ياور درآمد، فشار انگشتهايش را زياد کرد و با لحن بيحوصلهاي غريد:
_ حرف آدميزاد حاليت نميشه نه؟ هميشه بايد زور بالاي سرت باشه تا حرف گوش بدي و منم که عاشق اعمال زور، پس مطمئن باش گير خوب آدمي افتادي براي مطيع شدن!
دستش را روي سر سحر گذاشت و او را به اجبار سوار اتومبيل کرد، خودش هم با مکث کوتاهي سوار شد و با باز کردن در پارکينگ با ريموت به سرعت وارد کوچه شد.
دليل رفتارهاي شور ياور را درک نميکرد، اين همه افراط براي چه بود؟ بايد خيلي راحت برايش آژانس ميگرفت و او را راهي ميکرد، مانند يزداني که بدون هيچ حرفي او را راهي کرده بود!
_ دنيا مگه به آخرش رسيده؟!
سرش را به شيشة ماشين تکيه داد و جواب ياور را نداد، به راستي که او بيماري روحي و رواني داشت و متنفر بود از اين همه تغيير خلقي ناگهاني که او از خود نشان ميداد!
باز هم مانند خوره مغزش را خورد:
_ حواست به يزدان بود که اصلاً براش مهم نبود اين وقت شب تو تنها برگردي خونه؟ نچنچ چه عشق اساطيري داشتيدها، همون بهتر که تموم شد!
به سرعت به سمت ياور برگشت که با لبخند به روبرو خيره بود و با حرکات آرام اتومبيل را هدايت ميکرد:
_ براي چي اينقدر خوشحالي؟!
ياور ساده گفت:
_ براي اينکه ازت بدم ميومد، خوشحال شدم که با يه عنوان نزديک تر وارد خونة ما نشدي!
ميدانست، حرف جديدي نبود که او از آن خبر نداشته باشد!
_ از تصميم امشبِ يزدان خبر داشتي نه؟!
ياور ميداني را پيچيد و وارد خيابان اصلي شد، با دو دست فرمان را محکم گرفته بود، سرعت اتومبيل را پايين آورد و نيم نگاهي به سحرِ منتظر انداخت، سرش را به تاييد بالا پايين کرد و جدي گفت:
_ آره ميدونستم، اين تصميم ديروز و امروزِ يزدان نبود، خيلي وقت بود منتظر يه موقعيت مناسب ميگشت تا اين نامزدي رو تموم کنه!
_ کسي تو زندگيشه نه؟!
ياور با تمسخر خنديد:
_ همين تو براي هفتاد پشتش بس بودي عزيــزم! به نظر من که فهميد زندگي مجردي چه لذتي داشته و اون تو چه چاهي افتاده، سر همون انصراف داد و قبل از اينکه بيشتر از اين خودش رو نابود کنه عقب کشيد!
به نيمرخ ياور خيره شد و حس کرد همة حرفهايش دروغ هستند!
_ چرا اينطوري زل زدي به من؟ تمومم ميکني و چيزي براي باقي طرفدارام نميمونه!
سرش را با حرص به طرف پنجره برگرداند و گفت:
_ ميشه يه آهنگ بذاري؟ دوست ندارم صدات رو بشنوم!
ياور صريح گفت:
_ نه نميذارم، ميخوام حرف بزنم و بپرسم که الان اين همه اشک ريختنت فايدهاي هم داره آيا؟!
راهنما زد و ماشين را گوشة خيابان خلوت و تاريک کشاند، به پشتي صندلي اتومبيل تکيه داد و دست به سينه به سحر که متعجب به اين متوقف شدن نگاهش ميکرد خيره منتظر جواب شد:
_ چرا مات ماتي شدي؟ جوابم رو بده!
بيحوصله توپيد:
_ الان براي چي نگه داشتي؟ ميخوام برم خونه ياور، اين لگنت رو راه بنداز!
ياور چشمهايش را گرد کرد و صاف نشست، دستي به داشبرد اتومبيل کشيد و گفت:
_ به رخش من ميگي لگن؟ نميگي بهش برميخوره و ديگه روشن نميشه؟! خيلي اشتباه بدي کردي!
_ تو هم خيلي وقت بدي رو براي شوخي کردن انتخاب کردي، بهتره لودگيهات رو واسه زمان مناسب تري بذاري و براي فرد مناسبتري لودگي کني!
هما
۲۷ ساله 00بن بست
۸ ماه پیشاسمش بن بست هست
00ناهید
۵ ماه پیشفندق
00اسم رمان بن بست بود
۳ ماه پیشآزیتا
۵۵ ساله 00رومان خوبی بود ممنون از نویسنده ی ان
۴ ماه پیشفهیمه
00پایانش خوب نبود
۴ ماه پیشمریم
۳۰ ساله 00سلام خسته نباشید نویسنده جان لذت بردم ولی کاش قسمت دوم هم داشت
۱ سال پیشلیلا
۲۲ ساله 00بنضرم شخصیت یاور بهتر از یزدان بود و در فصل دوم زندگی عاشقانه ای شروع کنن
۲ سال پیشفضه
۵۴ ساله 11رمان بسیارعالی بود ازنویسنده عزیز تشکر میکنم
۳ سال پیشA
21خوب بود اما فصل دوم داره یا نه؟ بعد تازه بااینکه دلم برا یزدان ی ذره سوخت و در هر حال خوبش شد نباید ادم اینقدر پست باشه والبته نویسنده خیلی تشبیه و کتابی حرف میزد کلا بیشترش فقط حرفای راوی بوده
۳ سال پیشیاسر
۴۸ ساله 00تفاوت داشتن با رمانهای دیگر و در عین حال دوست داشتنی بود...
۳ سال پیشمری
۳۵ ساله 40ایرادی که داشت باید توضیح میداد یزدان چی شد وسوسه شد و شقایق چرا ب دوست چندین سالش نارو زد این قسمت رو باید نویسنده مینوشت
۳ سال پیشنسرین
۳۰ ساله 30عالی و متفاوت بود ولی جملاتش یکم پیچیده بود بعضیاشونو باید دوباره یا سه باره خوند تا بهتر درک کرددر کل خوب بود جلد دومش لطفا
۴ سال پیشCghhg
20ممنون خوب بود عالییییی
۴ سال پیشنازی
229این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
شمیم
4010خب واسه چی داستانو لو میدی 😒😒
۴ سال پیشسارا
۲۳ ساله 32موافقم باهات
۴ سال پیشS . Z . S
۲۰ ساله 10رمان خوب بود چون ما تو جامعه زندگی میکنم که از این قسم واقعات زیاد به چشم میبینیم پس نکته تعلیمی ای رمان یک درس عبرت به زندگی ما است اما تو خلاصه رمان گفته رمان عاشقانه پس باید سحر عاشق یاور میشد
۴ سال پیشS . Z . S
۲۰ ساله 20اما عاشق یاور نبود ای رمان باید فصل دوم داشته باشه چون باید یاور و سحر یک زندگی عاشقانه را شروع کنن و اگه فصل دوم نداره نویسنده عزیز لطفا در ادامه ای رمان را عاشقانه تر بنویس یعنی فصل دوم به بنویس
۴ سال پیشیاسی
۱۶ ساله 20خوب بود اما داستانش اصلا به عاشقی نمیخورد یا خیانت بود یا قهر خلاصه کل این داستان رو تو هشت قسمت هم میشد نوشت چون داستان زیاد واضح نبود مرسی سازنده
۴ سال پیش...
13خیییییلی چرند بوود
۴ سال پیش
محیا
۲۶ ساله 00یه رم.انی بود در ۷سالگی به پسره ت.جاوز میشه پسره بزرگ میشه و با دختر همون مرد ت.جاوز میکنه بعد از چندسال دختره با یه بچه برمیگرده و دوباره با دختره ازدواج میکنه میدونه.ید اس.مش چی ب.ود؟