رمان گیله نار
- به قلم پریسان خاتون
- ⏱️۹ ساعت و ۴۴ دقیقه
- 17.9K 👁
- 169 ❤️
- 103 💬
اَفرا دخترِ به ظاهر خجالتی و سربهزیرِ حاج فتاح سلطانی، به دنبال بهدست آوردن استقلال، ماهها پیش بعد از قبولِ شرط دردسرساز پدبزرگِ مستبد و متعصباش، با شراکت عمهی کوچکش کافهای در حومهی شهر برپا کردهاند. همهچیز خوب پیش میرود تا قبل از اینکه گندِ جبران نشدنیای به بار بیاورند و بهخاطر ترس از طرد شدن، ماهها روی آن سرپوش بگذارند. اما ماه همیشه پشت ابر نمیماند. کینه و کدورت قدیمیِ شایانخان و سوءتفاهمی که برای او و خانوادهاش پیش آمده است، باعث میشود که شاهانِ جاوید پا به میدانِ بازی بگذارد و بعد از ماهها، بوی تعفنآور رسوایی، خانوادهی سلطانی را بیآبرو کند.
با شنیدن حرفش، رگِ تعصبم بیدار میشود و لرزان میگویم:
- تعطیل نکردن، تعطیل کردیم!
میخندد و عجیب است بهجای آنکه عصبی شوم، گوش به صدایش میسپارم. یک نوای خاصی دارد؛ مثلِ بارانی که در سکوت روی پنجرهی خانه میکوبد و همزمان رعد و برقی بنگ خودش را میانِ آرامشِ آدم میپراند و قلب را وادار به گرومپ گرومپ کوبیدن میکند... آرام اما دلهرهآور!
- درسته.
دست مابینِ ابروهایم میکشم و غرولند میکنم:
- پس چی میگین وقتی میدونید کافه تعطیله؟
گویا قصدِ صلح دارد که لحنش آرامتر میشود:
- گوش کنید خانومِ سلطانی؛ دو روز دیگه تولدِ عزیزترین شخصِ زندگیمه، کسی که حاضرم جونم رو واسهش بدم.
عزیزترین شخصِ زندگیِ این آدمِ خوشصدا!
من هم دست از وحشیگری بر میدارم:
- چه کمکی از دست من بر میاد؟
و جواب میدهد:
- میخوام دوستاش بیان کافهی شما و واسهش جشن بگیرن.
قبل از اینکه چیزی بگویم، اضافه میکند:
- شده اون کافه رو واسه یه روز باز کنید، هر چقدر پول بخواید بهتون میدم.
از پیشنهادش دوباره ابروهایم بازیگوشی میکنند و کنارِ هم میروند:
- نمیشه یعنی نمیشه. اینهمه کافه و رستوران توی ماکو ریخته، یکی از اونا رو رزرو کنید!
میخواهم تماس را قطع کنم که دوباره مانع میشود. گویا صدایش مسخ کننده است:
- ایدههای دیزاینرتون بهتر از همهست. عزیزترین شخصِ من خودش نمیتونه توی اون تولد شرکت کنه و این تنها کاریه که از دستم بر میاد. میفهمید دیگه؟
جوری حرفِ آخرش بوی تهدید میدهد که واقعاً نمیتوانم بگویم؛ «نه، نمیفهمم.» لبهایم به سمتی کج میشوند و میپرسم:
- واسه ساعت چند میخواید رزرو کنید؟
برای پاسخ دادن دستدست میکند و اما بعدش یک کلمه میگوید:
- پنجِ عصر. روزتون بهخیر.
دیگر صدایی نمیآید و وقتی به اسکرین نگاه میکنم متوجه میشوم که در نهایتِ بیادبی تماس را قطع کرده است! من که قبول نکرده بودم، فقط میخواستم زماناش را بدانم و با آذر در میان بگذارماش!
دستم روی شمارهاش میلغزد و میخواهم بگویم فعلاً روی ما حساب باز نکند اما پشیمان میشوم و دست عقب میکشم. موبایل را زیرِ چانه میزنم و متفکر در اتاقِ کوچکمان جهانگردی میکنم. این مردکِ پرروی طلبکار که انگار پول خونِ پدرش را از همه به ارث دارد دیگر از کجا پیدایش شده بود؟! صدایش، تحکم کلامش و دلتنگیام برای کافهی کوچکمان، وسوسهام میکرد که پیشنهادش را قبول کنم. میدانم اگر من بگویم، عمه آذر هم نه نمیآورد. بهتر است تا شب فکر کنم و بعد با او در میاناش بگذارم.
***
از صبح که با صدای داد و بیدادهای آتا از خواب پریدهام و هیچ چیزی کوفت نکردهام. انتظار دارم زبان بسته با قار و قور کردناش اعلام حضور نکند؟!
نگاهِ خصمانهاش را سمتِ من که گوشهای کِز کردهام سوق میدهد و بیشتر پوستِ کنار ناخنهایم را میکَنَم.
- اَفرا...
میدانم میخواهد چه چیزی را برای بارِ هزارم مکرر شود و خودم پیشدستی میکنم:
- آتا به جونِ خودت قسم کارِ من نیست! چرا باور نمیکنی؟
ماهبانو که تازه دیشب کمی از اخمهایش باز شده بود، رو ترش میکند و غر میزند:
- اینا قومالظالمین اوشاق جان «بچه جان». مگه کسی رو باور میکنن؟!
دوباره میگرنام شدت گرفته و هیچچیزی برایم مهم نیست جز خودِ لاکردارش.
آتا عصبی زیرِ لب چیزی میگوید و شقیقههایم را ماساژ میدهم. ماهبانو جلوتر میآید و میگوید:
- یاخجیسان؟ «خوبی»
چرا خوب نباشم با این حال و اوضاعی که آتا برایمان ساخته است؟
آتا اهمیتی به حالِ بدم نمیدهد و به قول خودش همهی اینها فیلم و سریالاند:
- پس آب شدن و رفتن توی زمین؟
میدانم مدارک و اسنادش کجااَند و اما جرئت گفتنِ فرضیهام را ندارم. روی توسلی جاناش زیادی تعصب دارد و کیست که بتواند به او خورده بگیرد، ولی من که میدانم کارِ خودِ بشکهقیرش است.
لب و لوچهام را آویزان میکنم و در حالی که رویِ عضلات خواب رفتهام میایستم، حرفم را در لفافه میپیچم:
- یه سر برید میدون، شاید دیروز قاطیِ مدارکای ترهبار، بردیدشون اونجا؟
منتظر جوابش نمیمانم و دلخور به اتاقم میروم. رودههایم هم آرام و دلخور گوشهای نشستهاند و بهانه نمیگیرند. میدانند وقتی دلخور باشم زیاد جلوی چشم آتا نمیروم و وادار به رفتنام نمیکنند.
موهای بلند و بافته شدهی جلوی سرم را باز میکنم و وقتی مطمئن میشوم که فر شدهاند، در صورتم میاندازمشان. از کیف خاکستریام مسکنی بر میدارم و بدون آب قورتاش میدهم. کمی سرِ دلم سنگین میشود و بیحال رویِ صندلی مینشینم. این هم از عوارضِ روزی یکبار در سال صبحانه نخوردن است دیگر! چشمهایم را میبندم و بعد از نفسِ عمیقی از روی صندلی بلند میشوم. خیلی طول نمیکشد تا شلوار بگ استایل و مانتوی کوتاهم را بپوشم و آماده شوم. ضد آفتاب رنگیام را به صورتم میزنم و دستم سمتِ خطِ چشمم میرود. برای کشیدن یک خطِ مرتب و قشنگ وسوسه میشوم و اما وهمِ آتا برایم اخم میکند. بنده خدا حق دارد، چشمهایم اندازهی کافی کشیده و بادامیطور هستند دیگر خط چشم زیادی آرایشم را غلیظ نشان میدهد. بیخیال میشوم و به زدنِ یک برق لب کفایت میکنم. شالم را روی سرم میاندازم و از اتاق بیرون میزنم که آتا با دیدنم رو ترش میکند:
- کجا به سلامتی؟!
در حالی که محتوایِ کیفم را چک میکنم، جوابش را میدهم:
- الآن عمه آذر میاد دنبالم یه سر بریم خرید.
کمی از اخمش را کم میکند و دیگر چیزی نمیگوید. میدانم اگر بگوییم قرار است برای یک روز کافه را باز کنیم از آن گیرهای سهپیچش میدهد و مو به سرم نمیگذارد. خدا کند فردا تا شب میدان باشد تا بتوانم به کارم برسم. عجیب است که چرا مسخ شدهام. تا دیروز در خیالم اگر کسی از من میخواست برای یکبار دیگر کافه را باز کنم هیچجوره قبول نمیکردم.
و اما امروز میخواستم آتا را بپیچانم و کافه را باز کنم! شانهای بالا میپرانم و به محضِ دیدنِ ماشینِ آقا که وارد پیچ کوچه میشود، به سمتش پا تند میکنم. سوار میشوم و کیفم را عقبِ ماشین میاندازم و سلام و احوالپرسیِ گرمی هم با آذر دارم. همانطور که دوباره عینک دودیاش را روی چشم میکشد، پیچِ کوچه را دور میزند و عقبگرد میکند. من هم دوباره کیفم را از عقب بر میدارم و عینک دودیام را از آن بر میدارم. آن را به چشم میزنم و در حالی که یکی از آدامسهای نعناییام را میجوم، میگویم:
- یه دقیقه دیرتر اومده بودی آتا سرم رو میخورد.
میخندد و دست روی لبهایش میکشد:
- باز پادگان نظامی راه انداخته بود؟
خوب است خودش قارداشاش را میشناسد و لازم نیست برایش چند خط توضیح بدهم! به نشانهی تأیید سر تکان میدهم و بحث را عوض میکند:
- ماجرای باز کردن کافه چیه؟ باز توبهت شد توبهی گرگ؟!
اینبار وقتش رسیده است من به حرفش بخندم و گونههای برجستهاش را نیشگون بگیرم. میترسم این توبههای گرگیوارم آخر کار دستم بدهند و به مرگم برسانند:
- گیر نده. این سفارش هم پولش خوبه و هم بعدِ مدتی از کسلی در میایم.
بحث پول و حوصله را میان کشیدم چون خودم هم دلیل قبول کردنِ پیشنهادِ آن مردتیکه را نمیدانم. از بعدِ آن ماجرای لعنتی، حوصلهی دردسرِ جدید را ندارم و محتاطانهتر عمل میکنم.
با صدایش به خودم میآیم:
صدف
0عالی بود .و همین طور گویش رمان بینظیر
۲ ماه پیشعارفه
0عالی بود، خودم به شخصه دوست دارم کتاب یا رمانی رو بخونم که باونم ازش درس بگیرم و این رمان عالی بود
۲ ماه پیشبهار
0خوب بود بعدازمدتهارمان بامحتواخوندم تاآخرش خوندم خوب بود احسنت
۲ ماه پیشZ.z
0عالی بود حرف دل خیلی از ما آدما همونیه که نویسنده اخر داستان نوشته
۲ ماه پیشریحانه
0عالی بود لذت بردم از خوندنش خیلی پر مفهوم و کامل نوشته شده پر قدرت ادامه بده نویسنده عزیز 💎💙
۳ ماه پیشSoso
0سلام نویسنده عزیز خسته نباشی واقعا خدا قوت داستان عالی متن عالی وهمچنین نکته هاش عالی وجمع بندیش بی نظیر بود حسابی کیف کردم فقط از لوچ کردن چشم. خیلی استفاده کرده بودین که البته نمیشه گفت نقطه ضعفه همینطور که خودتون با شخصیت های داستان زندگی کردین منم زندگی کردم دمتون گرم بانوی خوش قلم
۳ ماه پیشلادن
0خیلی خوب بود ......
۴ ماه پیشDelniya
2پایان غم انگیزی داره؟
۴ ماه پیشبهار
0عالی بود دوست داشتم
۴ ماه پیشدریا کیانفر
0سلام مرسی ازنویسنده گل. نقاط قوت زیادی داشت وهمچنین نقاط ضعف ولی کمتر از نقاط قوت. عالی بود
۵ ماه پیششبنم
1خسته نباشید قلمتون مانا رمانتون خیلی زیبا و عالی بود متن ومحتواش چیزهایی بود که در واقعیت با رها درموردش دیدیم و شنیدیم ودرجامعه زیاد هست مخصوصا امثال معراج امروزه زیاد دیده میشود ای کاش آرامش و امنیت وسطح افکار و اطلاعات افراد جامعه بالا برود تا این اتفاقات کمتر شود ،همراه رمان ماهم زندگی کر
۵ ماه پیشآفرین
0خوب بود به نظرم
۶ ماه پیشHana
1یکی از بهترین رمان ها بود. واقعا الان تو جامعه ما زیاد شده. دستت طلا عالی بودددد
۶ ماه پیشدلیار
1رمان زیبایی بود فقط باید از ماجرای فرید بیشتر توضیح داده میشد مثلا تو عربستان چیکار کرده چجور شورشی به راه انداخته
۷ ماه پیش
عباسی
0خوب بود وداستانی آموزنده داشت،امیدوارم توی جامعه شاهد این اتفاقها نباشیم ،موفق باشید نویسنده عزیز