رمان مرد ماورائی به قلم arefe.sajadi
این داستان حکایت مردیست که مجهولبودنش، هیزم میشود و جرقهی کنجکاوی را شعلهور میکند و دختری که در همان آتش میسوزد. دخترکی که کنجکاویاش گریبانگیر رویاهایش میشود و کاخ آرزوهایی را که روزی آجر به آجرش را با مرد رویاهایش طرح زده ویران میکند.
و مردی که به جان ریشهی آرزوها تیشه میشود؛ همانیست که میگویند ماورائی. این داستان، داستان مرد ماورائی است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۴ دقیقه
پسر شوخ که حالا اسمش را میدانست، ریزریز خندید و آرام گفت:
- ای وای یادم رفته بود شما خواجهای!
تصور چهرهی عصبی مرد دیوشدهی خانه دل دخترک را شاد نمود؛ صدای عصبی و نالهمانندش شادیاش را دوچندان کرد:
- علی!
علی قدری خندید و پرشیطنت گفت:
- مرتیکه نفهم چرا داد میزنی؟ اصلا من طلاق میخوام.
دیگر کم مانده بود دخترک زیر خنده بزند؛ عجیب این پسر بیریا و بانمک به دلش نشسته بود.
کمی که در سکوت گذشت و ریتم نفسهای تند رهان عادی شد، علی جدیشده پرسید:
- حالا میخوای چیکارش کنی؟ تا آخرش که نمیتونی اینطوری زندانیش کنی.
رهان نفس عمیقی کشید. گرمای نفس داغش که بر صورت دخترک خورد، او را از نزدیکی بیش از حد صورت این مرد ترسناک معذب کرد و قلبش را به درد آورد. رهان دستی به پتوی کناررفته از روی دخترک کشید و کمی جابهجایش کرد و با لحنی که پر از اطمینان و غرور بود گفت:
- چرا، میتونم.
میتوانست! تا وقتی که او رهان زبدهی همه فن حریف بود، از پس هر کاری برمیآمد؛ نگاهداشتن دختری که برگ برندهاش بود که دیگر کاری نداشت.
- بازم داری لجبازی میکنی. تا چیز زیادی نمیدونه بفرستش بره، اینجا موندش از رفتنش دردسرسازتره.
از رئیسبازی دیگران در قالب دلسوزی متنفر بود. اصلا نظردادن یک معمولی برای کارها و تصمیمات او چه معنی میداد؟ این پسرک چه فکری با خود کرده بود؟
- بس کن علی! برا من نرو بالای منبر لطفا. فقط بگو چیکارش کنم زارت و زورت غش نکنه؟
علی که جو را زیادی خشک و جدی میدید، باز هم با لودگی خندید و با صدای مثلا نازکی گفت:
- از بس زمختی دیگه، ایش.
داد رهان بلند شد؛ کم مانده بود از شدت عصبانیت سر او را بکند و همچون لیموترش آنقدر فشارش دهد که چیزی جز یک تکه پوست چروکیده برایش نماند.
- علی!
- وای باشه بابا! میگم به این بیچاره غذا مذا میدی یا نه؟ شاید واسه اونه. اِ پلکش تکون خورد؛ بههوش اومده فکر کنم.
پس بالاخره خود را لو داده بود. بعد از این همه تلاش برای عادیبودن، دست آخر با پریدن این پلک مسخره سوتی داده بود. صدای محکم کوفتهشدن در، ناجی دستگیرشدنش شد؛ البته بماند که خودش هم از شنیدن این صدا کمی ترسید.
- یا قمر! کیه؟
در اتاق باز شد و شخصی پرصدا پاهایش را بر زمین کوفت و به سمت در خروجی رفت. یسنا به آرامی چشمانش را باز کرد تا سرکی بکشد. گنگ به پسر تقریبا کچل روبرویش- که چشمان درشت قهوهای زیادی در صورتش برق میزد خیره شد. او همان پسرک بیمزه بود؟
علی لبخندی به چشمان متعجب دخترک زد و درحالی که با آن چشمان دکمهای و براقش به او خیره شده بود گفت:
- ای کلک! گفتم بیداری. خوبی هلو جان؟
یسنا که حس خیلی خوبی نسبت به این پسر غریبه داشت، بیتوجه به حرفش او را سوالباران کرد:
- این کیه؟ میخواد با من چیکار کنه؟ من الان باید چیکار کنم؟ میشه کمکم کنی فرار کنم؟ به خدا میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم! اصلا به هرکی هم بخوام بگم باورش نمیشه.
صدای خندهی علی بلند شد. تا همین دوثانیه پیش چنان خود را به موشمردگی زده بود که حسابی دلش به حالش میسوخت و فکر میکرد حتما رهان بلایی سرش آورده که اینچنین غش کرده و بیهوش شده است؛ حال چنان یکباره او را سوالپیچ میکرد که از انسانهای سالم هم سالمتر و هوشیارتر به نظر میآمد.
- اوف هلو جان یکی یکی! اولا سلام، خوبم ممنون. دوما اسمش رهان زبده است، نمیدونم با تو چیکار داره؛ اصلا مگه کاری هم با تو داره؟ کلا رهان هیچوقت به هیشکی کاری نداره، فقط با خودش حال میکنه. کمکتم نمیکنم؛ تا همین الانم که این همه اصرار کردم تو رو ول کنه ته ته کمکم بود. اوم.. سوال دیگهای موند؟
یسنا که حسابی لجش گرفته بود، نگاهی چپکی به او کرد و نفسش را پرصدا بیرون داد؛ پسر لوس و کچل!
صدای فریاد پیمان به تمام افکارش خاتمه داد. بالاخره آمده بود. این کابوس مسخره تمام شد. بدون توجه به علی که با نیش باز منتظر جوابش بود، با سرعت نشست تا برود و کنار شوالیهاش که برای نجاتدادنش مردانه به اینجا آمده، مبارزه کند.
علی با کولیبازی جیغی کشید و سرم را با ملایمت از دستش بیرون کشید و با حالت مسخرهای گفت:
- وای بریم که شوهرامون دعواشون شد.
با شتاب به سمتشان دوید. پیمان که هنوز متوجهش نشده بود، سعی داشت رهان را به سمت دیگر پرتاب کند؛ ولی هر چه مشت و لگد میزد، قیافهی خودش درهمتر میشد تا رهان!
صدای عصبی و نالان پیمان قلبش را بیش از پیش فشرد:
- چه بلایی سرش آوردی عوضی؟ نامزد من کجاست؟
با صدایی که پر از بغض و خواهش بود نالید:
-پیمان...
پیمان با دیدنش انگار افسار گسیخت، سعی داشت خودش را به او برساند؛ اما افسوس این مرد دیوشده از سنگ بود. صدای دادش دوباره بالا رفت:
- ولم کن لعنتی! مگه شهر هرته؟ هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟ این دختر صاحب داره!
رهان دیگر کلافه شده بود، با یک حرکت پیمان را به گوشهای پرت کرد و گفت:
- آره صاحب داره، صاحبشم منم؛ کسی که افتتاحش کرده.
این پسر همسایه چه میگفت؟ این بازی جدیدش بود؟ چشمان تهدیدگر و سیاهش تمام شوق دخترک را برای فرار پراند. فرار؟ چهطور احمقانه خیال کرده بود فرار از چنگ چنین هیولایی که چشمان سیاهش تمام تنش را میلرزاند، ممکن است؟ هیولایی که میخواست او را از دره پایین بیاندازد.
هاج و واج به پیمان نگاه کرد. پیمانی که انگار کمرش شکست؛ پیمانی که چشمانش پر از اشک شده بود. پیمانی که قلبش شکسته بود. این بود آن همه اعتماد؟ این بود همهی دنیا یک طرف، تو یک طرف گفتنها؟ این پسر عاشقپیشه چه زود جا زد!
پیمان با بغض زیر لب گفت:
- داری چرت میگی! داره چرت میگه، مگه نه عشقم؟
چه میگفت الان؟ اگر میگفت آره چرت میگوید، پیمان میتوانست نجاتش دهد؟ یا خودش هم گرفتار میشد؟ این پسر حتی قطار در حال حرکت را شکست داده بود. با اینکه باورش سخت بود؛ ولی... این پسر هیولا بود. موفقیت پیمانش صفر درصد بود. اگر هم میگفت نه درست میگوید؛ یعنی زندگی بدون پیمان را تایید کرده بود؟ اصلا میتوانست؟ آنقدر ازخودگذشته بود که پیمانش را رها کند؟ مگر زندگی بدون پیمان میشد؟
اشکهایش را پاک کرد؛ مهم این بود که پیمانش خوب باشد، خودش به درک. اگر پیمانش نبود میمرد. اگرهم میخواست با پیمانش باشد، این هیولا هردو را میکشت. حداقل امکانش بود پیمان زندگی کند. سرنوشت چه بازی عجیبی راه انداخته بود. زندگی بدون عشق خودش مردن بود؛ قرار بود مردهی متحرک شود دیگر. نمیدانست این جملات را از کجا آورد، فقط بیرحمانه گفت:
- پیمان من که بهت گفته بودم وقت میخوام برا ازدواج، میدونستم شاید دلم برای یکی دیگه سر بخوره، رهان.... از هر نظر از تو بهتر بود، من نتونستم پیمان... متاسفم!
پیمان سنگکوب نکرد، نه؟ قلبش به چه اجازهای همچنان میزد؟ مگر پیمان معادی بدون یسنا محمدی میشود؟ مگر این معادله قابل حل بود؟
- داری دروغ میگی! همهتون دروغ میگین.
اما یسنا بیرحمتر از این حرفا شده بود که دلش به حال بغض صدای پیمان بسوزد. او حال این پسرخاله را که با هزار امید و ترس خودش را از شیراز رسانده چه میفهمید؟! بیرحمانه به چشمان پراشکش نگاه کرد و گفت:
- پیمان تمومش کن. دیگه چیزی بین ما نیست. لطفا فعلا به خاله اینا چیزی نگو تا خودم بگم. این آخرین خواستهمه.
میدانست باور نمیکند؛ برای همین خود را به رهان رساند، دستش را دور بازویش پیچید و صدایش را لوس کرد و گفت:
- عشقم قول داده بیاد خواستگاری.
این دختر برای نابودکردن مرد زندگیاش چه دروغگویی شده بود. رهان فقط با آرامش بدون اینکه تکانی به خود دهد، لبخند پررنگی زد. خوشش میآمد دخترک ازش حساب ببرد. پیمان ناباورانه به دست یسنا زل زده بود. از همان زمانی که یسنا گفته بود پسر جوانی به خانهی روبرویی نقل مکان کرده، دلش گواهی چنین روزی را میداد. بالاخره یسنا الکی که این همه اصرار برای تهرانآمدن نداشت. از اول هم باید میدانست دلیل این همه اصرار کنارزدن اوست. نگاه عاشقش رنگ نفرت به خود گرفت؛ حس میکرد همچون بچهها بازیاش دادهاند. سرش را پایین انداخت و با لبخند تلخی زیر لب زمزمه کرد:
- خوشبخت بشی دخترخاله.
با بستهشدن در، یسنا به خود آمد. خودش هم نفهمید چهطور در عرض چنددقیقه پشت شوالیهاش را خالی کرد و او را با کولهباری از ناامیدی رهسپار کرد. ترسیده بود و عقلش دیگر کار نمیکرد. انگاه تازه داشت صدای پیمان را میشنید و معنی جملاتی را که گفته بود درک میکرد. پیمان گفته بود خوشبخت شود؛ او؟ چهگونه؟ در اوج بدبختی و بیکسی؟! پیمانش رفته بود؟ تنها امیدش رفته بود؟ به همین سادگی تمام شد؟
عباس
۲۸ ساله 00خواهش میکنم ادامه بده داستانو بهم برسن
۳ ماه پیشالاهه
۲۳ ساله 00منتظر ادامش هستم حالم خراب شد آخرشو دیدم
۳ ماه پیشآناهید
۱۷ ساله 10رمان خوبیه ولی معولوم نشد تهش چی شد اصلا
۴ ماه پیشآناهید
۱۷ ساله 00رمان خوبی بود ولی دقیقا نفهمیدم اخرش چی شد یهو تموم شد
۴ ماه پیشدیانا
00قشنگ بود یه جاهاییش قابل حدس بود ولی رمان جالبی بود
۵ ماه پیشخدایی
00برای کسایی که رمان خون چندین ساله باشن خیلی راحت میشه بفیه شو حدس زد ولی بنظرم باید بیشتر هیجان انگیز میشد و تخیلات بیشتری درش ایجاد میشد با تشکر از نویسنده محترم.
۶ ماه پیشصدف
۴۲ ساله 00برای کسانی که رمان خون حرفه ای هستند رمان جالبی نیست ممنون از نویسنده
۱ سال پیشترانه
00خیلی برنامه رمانتون عالیه ولی دیر دان میشه
۱ سال پیشحدیثه ,
10بهترین رمانی بود که خوندم کاش جلو دوم هم داشت
۱ سال پیشرستا
۱۷ ساله 10عالی بود عزیزم.قشنگ ترین رمانی بود که خوندم
۱ سال پیشرمان باز
10عالی بود ارزش خوندن رو داره...
۱ سال پیشسهیل
11خیییلی چرت بود..من رمانهای ترسناک تخیلی رازآلود خیییلی خوندم..ولی به افتضاحیه این رمان نخوندم تا حالا..قسمت اولشو میخونید متوجه میشید
۱ سال پیشدخترآبی
20عالی بود، کاش جلددوم داشته باشه..
۱ سال پیشهدی متوسلیان
۱۸ ساله 00سلام میخواستم بدونم میشه جلد دوم این رمان رو هم بزارید خیلی پایان بازی و غم انگیزی داشت و اینکه اگه جلد دومش بیاد چطور باخبر بشم لطفا زود جواب بدین
۲ سال پیش
یاس
۲۰ ساله 00واسه بار دوم خوندمش و تموم شد کاش اینقدر غمگین نبود کاش رهان چشم یشمیشو همیشه ت بغلش داشت