رمان عشق برنامه ریزی شده به قلم shosho80
داستانی درباره دختری به نام شیده که مادرش را در کودکی از دست داده و با پدرش به ظاهر زندگی آرومی رو می گذراند و در آموزشگاه ،زبان انگلیسی تدریس می کند. شیده بزودی عاشق پسر همسایه مادربزرگش می شود که این همسایه تازگی به انجا نقل مکان کردن. همه چیز با شروع این آشنایی شکل دیگری به خود می گیرد...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲۰ دقیقه
"باشه هر طور راحتى."
ظهر با صداى اس از خواب بيدار شدم سمانه بود كه خبر داده امشب ساعت هشت شب با امير و عليرضا بريم پارك بعد هم شام رو بيرون بخوريم. جوابش رو دادم و گفتم كه ساعت هشت آماده هستم و ميرم در خونشون. با موبايل بابا تماس گرفتم.
"سلام بابا"
"سلام شيده خانم خودم خوبى بابا؟"
" آره خوبم , شركت هستيد؟"
"بله, چيزى شده؟"
" امشب مي خواستم با سمانه و نامزدش بريم بيرون گفتم كه به شما خبر داده باشم اشكالى نداره ."
"نه برو خوش بگذره , منم امشب دير ميام جايى ميخوام برم با دوستام هستم برگشتى بخواب منتظر من نباش."
"چشم , باى باى "
تا ساعت هشت كلى مانتو عوض كردم نميدونم چرا وسواس گرفته بودم هم نمي خواستم خيلى ساده باشم و هم نمي خواستم زياد تو چشم باشم آخه مي دونستم كه سمانه و مامانش چادرى هستن بايد يه كم رعايت مي كردم. بالاخره يه مانتو كه بلنديش تا زانو بود به رنگ آبى نفتى با دكمه هاى قهوه ايى و يه شلوار جين قهواه ايى و يه شال كه قهوه ايى بود با خطهاى سياه و آبى, يه آرايش خيلى ملايم صندل آبيم رو هم بوشيدم.
تو آينه به خودم يه نگاه انداختم خوب بودم خوشم اومد. عطر مورد علاقم رو زدم از خونه اومدم بيرون ماكسيماى عليرضا دم درشون بود خودشم هم تو ماشين بود و سرش رو فرمون گذاشته بود نمى دونم خواب بود يا داشت فكر مي كرد دوست داشتم بيشتر در موردش بدونم اروم به شيشه زدم سرش رو بلند كرد با يه لبخند شيشه رو پايين اورد.
"سلام"
"سلام ببخشيد از خواب بيدارتون كردم."
"نه خواب نبودم بفرماييد سوار شيد سمانه منتظره, راستش كارى پيش اومد سمانه با امير بيرون رفته الان هم تو پارك منتظر ما هستن."
با تعجب گفتم : "ما؟ يه مرتبه به خودم اومدم حتما منظورش خودم و خودش بود."
در جلو رو باز كردم و سوار شدم ماشين رو روشن كرد و راه افتاد.
موسيقى بى كلامى از ضبط پخش مي شد. سرم رو به پنجره تكيه دادم و بيرون رو نگاه مي كردم . پشت چراغ قرمز ماشين ب*غ*ل دستى شروع كرد به بوق زدن نگاش كردم يه پسر جوون بود با دست اشاره كرد كه شماره بدم واى اينم جلو عليرضا , يه لبخند غير ارادى رو لبهام نشست كه چرا اينكار ميكنه اونم وقتى ميبينه با يه پسر تو ماشين هستم.
صداى عليرضا رو شنيدم كه ميگه :
"چيه انگار خوشت اومد كه واسش لبخند ژوكوند ميزنى. ميخواى پيادت كنم تا باش برى؟"
"واى اين بشر چقدر نفهم هست ."
با عصبانيت نگاش كردم و گفتم :
"داشتم به حماقت و احمقى راننده مي خنديدم ولى نمي دونستم كه اول بايد به حماقت شما بخندم .چرا زود قضاوت مي كنيد من تا حالا حتى با پسر عمم هم تنهايى جايى نرفتم كه الان دارم با شما ميام."
با عصبانيت موبايلم رو از كيفم بيرون آوردم و مشغول بازى باهاش شدم و سرم هم تا موقعى كه رسيديم بلند نكردم . بچه پر رو حتى معذرت خواهى هم نكرد.
وقتى خواستم بياده بشم صدام زد:" شيده ؟"
چه زود هم پسر خاله شد.
تو چشماش نگاه كردم : "بله؟"
"ببخشيد زود قضاوت كردم دوست ندارم امروز رو كه براى اولين بار با هم اومديم بيرون خراب كنم حالا آشتى؟"
نگام رو به يه طرف ديگه چرخوندم و به آرومى گفتم:
" باشه بياييد هر دوتامون فراموش كنيم."
با لبخندى جوابم رو داد و پياده شديم تلفش رو برداشت و مشغول شماره گيرى شد فهميدم كه داره با سمانه و يا نامزدش صحبت مي كرد. چون داشت آدرس جايى رو كه هستن مي پرسيد.
به طرفم نگاه كرد و گفت:
" سمانه و امير قسمت بازي ها هستن بريم سمت راست."
تا رسيدن به سمانه و امير ساكت بوديم و قتى از دور سمانه رو ديدم براش دست تكون دادم. اونم داشت منو به مرد جوونى كه نزديكش ايستاده بود نشون مي داد پسرى قد بلند البته از عليرضا كوتاهتر بود صورتى كشيده و لاغر گندمگون با اين حال رنگ چشماش و موهاش روشن بود شلوار مشكى با يه تى شرت دو جيبه كه مشكى ساده بود به تن داشت از سمانه خوشكل تر بود نزديكشون رسيديم سمانه دستاش رو به كمرش زد و گفت :
"طول داديد شيطونا كجا بوديد؟"
از خجالت لپام گل انداخت عليرضا كه متوجه حال من شده بود رو به سمانه گفت:
"خودت كه وضعيت خيابونا و ترافيك رو ميدونى."
امير با لبخندى كه با شيطنت بود گفت :
"خوب شد ما اين بهونه ترافيك رو داريم و گرنه بهانه از كجا مياورديم؟"
با ناراحتى ساختگى به سمانه گفتم :
"سمانه جون اول سلام بعد هم واسه شما كه بد نشد با يار خلوت كردى عزيزم."
"شيده جون سلام خوبى شما هم كه از جواب كم نميارى."
بعد رو به امير كرد و گفت :
" معرفى ميكنم امير نامزدم و ايشون هم شيده جون دوست عزيزم."
با سر سلام كردم . امير هم سلام كرد و رو به من و عليرضا گفت :
"سمانه ميخواد سوار كشتى پرنده بشه."
سمانه فورى دستم رو كشيد و گفت:
" بيا بريم من بليت خريدم."
با ترس دستم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم :
"نه عزيزم من سوار نميشم."
از سمانه اصرار و از من هم انكار دوباره سمانه دستش رو دراز كرد كه دستم رو بگيره نا خواسته بازوى عليرضا رو چسبيدم و گفتم :
"واى عليرضا نجاتم بده ."
عليرضا نگاهى به من و دستم انداخت و گفت:
"سمانه اصرار زيادى نكن."
تازه اون موقع بود كه متوجه اوضاع شدم و بازوش رو ول كردم زير لب يه ببخشيدى گفتم و سرم رو پايين انداختم سمانه و امير به طرف بازي ها رفتن عليرضا با گفتن:
" بيا رو اين نيمكت بشينم , "
خودش به طرف نيمكتى رفت و نشست منم به طرفش رفتم و كنارش نشستم داشتم با بند كيفم مي جنگيدم كه عليرضا گفت :
" از دست سمانه ناراحت نباش ."
" نه ناراحت نيستم آخه از جاهاى بلند مي ترسم هر كارى هم ميكنم نميتونم با اين ترسم كنار بيام."
میا
۲۵ ساله 00خیلی چرت بود همش یه بلایی سر دختره میومد
۳ ماه پیشریحانه جباری
00رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم بخونید
۷ ماه پیشسحر 35
00اصلا قشنگ نبود
۸ ماه پیشsajedeh
۱۵ ساله 00بد نبود
۲ سال پیشبهار
۱۵ ساله 10به نظرم زیاد خوب نبود ولی ممنون
۲ سال پیشدخی همین✌
۱۲ ساله 20دریک کلمه( چرت)من این رمانو قبلنا خونده بودم 😵
۲ سال پیشستاره
21واس اونایی که تازه میخان شروع کنن به رمان خوندن بد نیس🙁😂
۲ سال پیشنم
10عالی بود ولی من اخراشو یع کوچولو متوجه نشدم
۳ سال پیشهناس
41خداییش مزخرف ترین رمانی بود کع خوندم اصلا ارزش وقت گذاشتن نداره😒😒😒😒😒😒
۳ سال پیشسارا
۲۵ ساله 00وای عالی بود بیستی بیست من که خیلی دوست داشتم 🌹🌹🌹
۳ سال پیشفاطمه
۳۰ ساله 11خوب بود ممنون
۳ سال پیشنغمه
00اسمش خیلی قشنگ بود ولی خودش متوسط
۳ سال پیشالهه
31خبلی بچه گانه وآبکی
۳ سال پیشخخخخخخ
۱۵ ساله 101وای عالی بود من عاشق رمان های پلیسی هستم من هم همیشه ارزو دارم که در اینده پلیس بشم
۳ سال پیشمریم
۱۴ ساله 60منم میخوام پلیس شم
۳ سال پیش
مارال
۲۳ ساله 00رمان خیلی خوبی بود خسته نباشی نویسنده عزیز خدا قوت منتظر رمان جدیدتون هستیم 😊