رمان صحرا به قلم سحر.ح
داستان راویتگر زندگی دختر فقیر و روستایی به اسم صحراست که با مادرش به تنهایی در خانهی فقیرانهای زندگی میکنند و برادر کوچیکترش در روستای دیگهایی در مدرسهی شبانه روزی درس میخونه؛ صحرا تمام عمر رو با چوپانی میگذرونه تا اینکه یک روز متوجه میشه اقوام دوری هم دارن که…
با ورود آرسام به زندگیش همه چیز تغییر میکنه تا اینکه خبر میرسه که برادرش در مدرسه کسی رو به قتل رسونده و… در ادامه اتفاقاتی پیش میاد که کل داستان رو زیر و رو میکنه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۴ دقیقه
چندمرد روی زمین کار میکردن و دونفر هم باظاهری مرتب تر نظاره میکردن...
که فریاد اون مرد مرتب، به هوا رفت
_مردک مگه من به تو پول یامفت میدم
چرا حواست به کارت نیست
چرا هی کش و قوس میدی به خودت
مرد بیچاره تته پته کنان گفت
_روم سیاه آقادیشب از نردبان افتادم و کمرم درد میکنه ...
_سر منم درد نمیکنه برا پول به تو دادن
اگه نمیتونی گورتو گم کن
مرد ترسیده گفت
_غلط کردم آقا خودم همه کارا رو میکنم
دلم واقعا سوخت اینجا که بدتر از روستای خودمون بود
_مرتیکه ابله پولت تو سرت بخوره
_دختر جان تو اینجا چه میکنی؟
شانس آوردی کسی حرفت رو نشنید وگرنه سرت به باد میرفت
با تعجب به پیرمرد نگاه کردم و گفتم
_چرا مگه من چی گفتم؟
_اون نامرد که دیدی آقا شهریاره
پسر خان روستا
تمام زمین های روستا برای اونه
وهمه رو هم با پولش میخره
مراقب باش....
زبونم روگاز گرفتم و گفتم
_خداروشکر کسی نشنید
راستی پدرجان من دنبال برادرم اومدم
شما میدونید مدرسه کدوم طرفه؟
_برادرت کیه؟
_صادق،صادق بابایی
_پس که اینطور تو خواهر صادقی
پسر شری است یکم نصیحتش کن
سرش بوی قرمه سبزی میده
با تعجب گفتم
_چرا ؟صادق کاری کرده؟
_خودت برو بپرس میفهمی
این راه رو مستقیم برو به مدرسه میرسی
تشکر کردم و به راه افتادم
یعنی چی که صادق شره
چیکارکرده باز...
به مدرسه رسیدم در رو که بازکردم
با حیاط بزرگی روبه رو شدم که هیچکس اونجا نبود
پیرمردی به سمتم آمد و گفت
_چی میخوای دختر جان؟
_س...سلام
اومدم برادرم رو ببینم
_برو تودفتر مدیر تا بهت اجازه بده
_از کجا برم؟
_بیا دنبالم
به دنبال اون مرد راه افتادم و به اتاقی رسیدیم،الحق مدرسه ی بزرگی بود
خوشبحال صادق که اینجا درس میخوند
بلاخره بعد از پیمودن فاصله ی طولانی به اتاقی رسیدیم که خودشون میگفتن دفتر مدیر
اون آقا در رو کوبید
باصدای بفرمایید در رو باز کرد و وارد تاق شدیم
_بفرما آقا صفدر ؟
_سلام آقا ،این خانم اومده میگه میخواد برادرش رو ببینه
آقاهه نگاهی به من انداخت که سرم رو پایین انداختم و آروم سلام کردم
_سلام دخترجان ،اسم برادرت چیه ؟
_صادق بابایی
مرد ابرویی بالا انداخت و گفت
لیدا
00خوشم نیومد
۲ ماه پیشعسل
۳۰ ساله 00مزخرف هی میمیرن هی زنده میشن ا
۲ ماه پیشزهرا
۳۰ ساله 00رمان قشنگی بود اما آخراش زیادی توهمی و اغراق آمیز از اتفاقات پشت سر هم و الکی بود اما اولشو دوست داشتم که زود متوجه شدم شخصیت بیسواد داستان درنهایت موفق و پزشک شده واسه همینم خوندمش
۳ ماه پیشفاطمه
۳۶ ساله 10فاجعه مگه میشه***آرسام باشه عقد شهریار دربیاد بعد عقد شههریار باشه بمیره بدون تموم شدن عده دوباره زن آرسام بشه بعد عقد آرسام باشه زن شهریار بشه جلب الخالق از این همه تخیل
۹ ماه پیششایان
۲۳ ساله 10تو اصلا فهمیدی چی گفتی 🤔
۴ ماه پیشsita
00عالیه ،خیلی زیبا بود ، واسه نویسنده همچین رمان جانانه ای بهترین آرزو ها را دارم
۵ ماه پیشهلن
۴۰ ساله 00اصلا ارزش خوندن نداره
۶ ماه پیشریدن تو قیافه شهریار
۱۴ ساله 00اون قسمت آخر که شهریار خبر مرگش میمیره صحرا ناراحت شد دلم می خواست گلو عه صحرا رو بگیرم خفششششسس کنمممممم 🙄😅🫥 چقدر رررررر حرص خوردمممم کاشکی آنقدر داستان این دست اون دست نمیشد 🥹
۷ ماه پیشنسرین
۵۳ ساله 00خیییلی قشنگ بودمرسی از نویسنده ارزش خوندن داره
۷ ماه پیش۰۰۰
00نویسنده عزیز کاش فقط کمی راجب ازدواج تحقیق میکردین که نمی شود درحالی که محرم شخصی باشی زن شخص دیگه بشی
۸ ماه پیشسحر
۲۴ ساله 00عالی بود
۹ ماه پیشمطهره
۱۶ ساله 11زیبا بود،،،میشه گفت هیجان خاصی داشت،،،در کل قشنگ بود. #قلمت_پایدار_نویسنده_عزیز.
۱ سال پیشسایه
۱۲ ساله 10عالی بود دوست داشتم
۱۰ ماه پیشمحدثه
۲۱ ساله 01مزخرف تر از این رمان نخونده بودم چشاتون اللکی ضعیف نکنید
۱۱ ماه پیشباران
۳۳ ساله 01چرت بوددددددد
۱۱ ماه پیشمنا
۳۲ ساله 20معرکه س
۱ سال پیشنازیلا
20خوب بود
۱۱ ماه پیش
منتظر صاحب الزمان
00عالی بود و پرررررراسترررررس