رمان من برمی گردم
- به قلم سمیه.ف.ح
- ⏱️۸ ساعت و
- 85.7K 👁
- 284 ❤️
- 196 💬
قصهی ما، قصهی تقاص، قصهی انتقام. داستان ماجرای واقعی زندگی زنی به اسم مهتاب که خواهر و همسرش بهش خیانت میکنن و با هم روهم میریزن، جوری که مهتاب با داشتن یه بچه ناگزیر به طلاق میشه چون خواهر هجده سالش، از همسرش بارداره! و دو تا خواهر نمیتونن همزمان زن یه نفر باشن. اون میره، ولی به خودش قول میده بیاد و انتقام خودش و دخترش مهلا رو از اونا بگیره. تو این راه، خدا و بعضی آدمای دور و برش، کمکش میکنن و…
من اولین بار بود می دیدمش . حتماً تو همین هفته ای که من نبودم استخدام شده بی نزاکت بی ریخت.
وقتی سرویس جلوی نگهبانی وایساد ، با حرص پیاده شدم . تمام طول سی و پنج کیلومتری تبریز تا شهرک صنعتی رو فقط جوش زده بودم .
آدم عصبی و خشنی نبودم اما ماجرای طلاقم بدجور تو روح و روانم تاثیر گذاشته بود و باعث شده بود هر چیزی رو که مخالف خواست من باشه به شدت سرکوب کنم .
از اینکه تمام مدت با فاصله ی پنجاه سانت از مردی که صبح اونجوری جلوی راننده تاکسی و بقیه ی مسافرا سکه ی یه پولم کرده بود ، نشسته بودم خیلی حالم گرفته بود . دلم می خواست پیاده شم و هوای تازه تنفس کنم .
همین که پام رسید به دفترم ، حس کردم می تونم نفس بکشم . در رو پشت سرم بستم . چرا اینطوری شده بودم ؟ چرا هر چیز کوچیکی اینطور داغونم می کرد ؟ چه بلایی سر شخصیت محکم و در عین حال آروم و صبورم اومده بود ؟ خدا لعنتت کنه علی که همه ی احساسات خوبم رو به لجن کشیدی .
همونطور که تکیه داده بودم به در ، کیفم رو باز کردم که یه قرص ژلوفین پیدا کنم تا بلکه این سردرد مزخرف رو یه کم آروم کنم .قرصه تو دستم بود و می خواستم از در فاصله بگیرم که در به شدت باز شد و محکم خورد به کمرم و منم چون محکم واینستاده بودم ، ولو شدم وسط اتاق.
هنوز گیج بودم و درد کمرم نفسم رو بریده بود که با صدای مردانه ای که ظاهراً از وضعیت پیش اومده نگران به نظر می رسید و حالمو پرسید ، به خودم اومدم .
سریع لنگامو جمع کردم و برگشتم عقب که صورت ضاربم رو ببینم .
از این همه بدبیاری که به تازگی یکی از روزمره های زندگیم شده بود ، به خودم لعنت فرستادم . همون مرد تاکسی دزد بود .
با حرص بلند شدم و گفتم :
-به شما درزدن یاد ندادن ؟ کمرم نصف شد آقای محترم !
پوزخندی زد و در حالی که کیف چرمی شیکش رو می ذاشت رو میز من ، گفت :
-ظاهراً به شما هم فقط دعوا کردن یاد دادن. در ضمن نمی دونستم برای ورود به اتاق خودم که قاعدتاً قبل از ورودم باید خالی باشه ، می بایست دربزنم !
خاک لباسام رو تکوندم و گفتم :
- اتاق شما ؟ ظاهراً اشتباه به عرضتون رسوندن . اینجا پنج ساله اتاق شخص بنده هست . درضمن چرا فکر کردین اتاق شما قبل از ورودتون باید باز باشه ؟ مگه نه اینکه هرکس قبل از ورودش باید قفل اتاقش رو باز کنه ؟ نمی گین چرا بازه ؟ پس یقیناً این اتاق متعلق به شما نیست .
ابروهاش رو داد بالا و گفت :
روسردرش که نوشتن بازاریابی درسته ؟
گفتم :
-اینو نوشتن برای اینکه اینجا واحد بازاریابی هست .
گفت :
-پس من درست اومدم . بنده الان یک هفتس که به عنوان مدیر بازاریابی این کارخونه مشغول به کار هستم و دقیقاً همین مدته که دارم تو این اتاق کار می کنم . حالا می تونم بپرسم شما کی هستین ؟
به عکس و مشخصات بالای میزم اشاره کردم و گفتم :
- خوندن و نوشتن که بلدین ایشالله؟
با خنده گفت :
-در حد اکابر
-دیگه از تحملم خارج بود . کیفمو که رو زمین افتاده بود برداشتم و از اتاق خارج شدم . یعنی تا یه هفته مرخصی گرفتم ، از کار بی کار شدم ؟ سریع پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم .
منشی مدیر کارخونه تا منو دید گفت :
-سلام خانوم مهدوی ! چیزی شده ؟ چرا اینقدر قرمز شدین ؟
بی توجه به احوالپرسیش گفتم :
-آقای شمس تشریف دارن ؟ می شه دیدشون ؟
گفت :
-بله . حتماً بفرمایید.
یه کم پشت در به خودم مسلط شدم و در زدم . با بفرمایید آقای مهندس شمس ، وارد اتاق شدم .
تا چشمش به من افتاد ، با لبخند گفت :
-مرخصی خوش گذشت خانوم مهدوی ؟
سلام کردم و یه خورده رفتم جلوتر و گفتم :
- مرخصی هر جوری که گذشته باشه ، همش همین ده دقیقه پیش از دماغم اومد . بدون مکث ادامه دادم :
- می تونم بپرسم این آقایی که ادعا داره یه هفتس تو اتاق من مشغوله کاره کیه و چرا یه همچین اجازه ای داره ؟
آقای شمس با دستش به مبل اشاره کرد که بنشینم و بعد با طمأنینه گفت :
- ایشون آقای مهندس تجدد مدیر جدید واحد بازاریابی کارخونه هستن که به جای خانوم پندار اومدن و اگه خاطرتون باشه ، قرار بود اتاق خانوم پندار به پرسنل حسابداری داده بشه و ایشون و شما تو یه اتاق باشین و بازم اگه خاطرتون باشه خانوم پندار می خواستن به خاطر انتقالی همسرشون به عسلویه ، استعفا بدن و منتظر قطعی شدن برنامه ی همسرشون بودن .بنابراین از اول این هفته که ایشون استعفا دادن ، اقای تجدد به جاشون اومدن و طبق قرار قبلی ، تو اتاق شما ساکن شدن . سفارش میز و صندلی و سایر ملزومات اداری ایشون هم امروز می رسه و شما میز و صندلی خودتون رو خواهید داشت . خوب سوال دیگه ای هم دارین ؟
بلند شدم و گفتم :
- خیر. فقط موندم چرا همه ی این اتفاقات درست تو همین یه هفته ای که من نبودم افتاده !
جناب شمس در حالی که چایی خنک شده اش رو می خورد گفت :
-همه ی این اتفاقات قبلاً پیش بینی شده بودن و شما هم در جریان وقوع اون بودین فقط آقای مهندس تجدد رو ندیده بودین که در این مورد ، بنده مقصر نیستم که خانوم پندار دقیقاً وقتی تشریف بردن که شما مرخصی بودن . الان هم فکر کنم وسایل آقای تجدد برسه . ایشون درست عین خانوم پندار مدیر شما هستن فقط فرقش اینجاست که هم اتاقیتون هم هستن .
حرفی برای گفتن نمونده بود . با اجازه ای گفتم و از دفتر شمس بیرون اومدم . این دیگه ورای تحمل من بود . به اندازه ی کافی شکننده و داغون بودم ، ساختن با یه همچین آدمی تو یه اتاق دیگه خارج از تاب و توان روح بیمار من بود . خیلی با پندار رابطه ی خوبی نداشتم و همیشه آرزوم بود رئیسم یه مرد باشه . چون خانوما به هم خیلی حسودی می کنن و نمی ذارن خلاقیتها و پیشرفتهای زیردستاشون به گوش بالایی ها برسه ولی اینکه با یه همچینی آدمی اونم تو یه اتاق باشم ، هرگز بخشی از آرزوم رو تشکیل نمی داد . به هر حال سرنوشت که قبلاً باهام بد بازیی رو شروع کرده بود اینم روش.
سلانه سلانه خودم رو به اتاقم رسوندم .
کارگرا داشتن میز جناب تجدد رو به زحمت داخل اتاق می بردن .
پشت سرشون وارد اتاق شدم .
آشناییم که با این رئیس جدید ،اینطور طوفانی بود خدا آخر عاقبتمون رو باهاش به خیر بگذرونه.
سعی کردم یه خرده به خودم مسلط باشم و اونطوری با قیافه ی بازنده ها وارد اتاق نشم . نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم :" خدایا به امید تو "
وارد اتاق که شدم تجدد رو دیدم که تکیه داده به میز من و به کارگرا دستور می ده میزش رو کجای اتاق بذارن .
چشمش که به من افتاد با یه حالت مغرورانه گفت :
-سوء تفاهم ایجاد شده ، برطرف شد سرکار خانوم مهدوی ؟
چاره ای نبود رئیس بود دیگه . بنابراین در حالتی که همه ی سعیم رو می کردم عادی جلوه کنه گفتم :
-بله . با آقای مهندس شمس صحبت کردم . ظاهراً تو این یه هفته ای که من نبودم ، شما مهمان اتاقم بودین و از این به بعد هم شریک اتاقم خواهیم بود .
بعد زیر لب ادامه دادم :
-امیدوارم هم اتاقی های آرومی برای هم باشیم .
مغرورانه لبخند زد و گفت :
طاها
00عالی به تمام معنا
۳ هفته پیش♥️BTS forever♥️
00خیلی عالی بود ممنونم از این رمان بسیار زیبا💯❤️
۳ هفته پیشBTS
00خیلی عالی بود❤️💯
۳ هفته پیشفاطمه ❤️
00خیلی عالی 💜🌟💜🌟
۱ ماه پیششیوا
00خیلی داستان تاثیر گذاری بود. واقعا لذت بردم. نمیدونم واقعی بود یا از قلم توانای نویسنده.ولی در هر حال بسیار عالی و آموزنده بود.ممنون
۲ ماه پیشمطهره
00داستانش عالی بود صرف دو روز تمومش کردم اصلا نمیشه ازش دست کشید البته من هنوزم دارم میخونمش و تازه رسیدم به قسمت عاشقانه از اونجایی از عشق هیچی حالیم نیست نظری ندارم ولی عالی بود
۲ ماه پیشفروغ باغبان
00رمان کوتاه و آرام و پراز حس بودن خدا
۲ ماه پیشساقی
00تا اینجا که جالب بود
۳ ماه پیشحوسا
00رمانی بسیار واقعی.سلیس.گیرا
۳ ماه پیشناشناس
00رمان قشنگی بود
۴ ماه پیشعالی
00عالی
۴ ماه پیشزیبا
00خیلی رمان خوبی بود لذت بردم فقط دوس داشتم علت این که پدر و مادر مهتاب چرا پشتشو نگرفتن درموردش کمی می نوشتین ولی در کل خوب بود دستت توانا نویسنده جان
۴ ماه پیشمریم
00در یک کلمه بی نظیر بود
۵ ماه پیشیلدا
00داستان عالی و آموزنده ای بود
۵ ماه پیش
Zahra
00عالی بود پیشنهاد میکنم این رمان بخونین