رمان من برمی گردم به قلم سمیه.ف.ح
قصهی ما، قصهی تقاص، قصهی انتقام. داستان ماجرای واقعی زندگی زنی به اسم مهتاب که خواهر و همسرش بهش خیانت میکنن و با هم روهم میریزن، جوری که مهتاب با داشتن یه بچه ناگزیر به طلاق میشه چون خواهر هجده سالش، از همسرش بارداره! و دو تا خواهر نمیتونن همزمان زن یه نفر باشن. اون میره، ولی به خودش قول میده بیاد و انتقام خودش و دخترش مهلا رو از اونا بگیره. تو این راه، خدا و بعضی آدمای دور و برش، کمکش میکنن و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و
من اولین بار بود می دیدمش . حتماً تو همین هفته ای که من نبودم استخدام شده بی نزاکت بی ریخت.
وقتی سرویس جلوی نگهبانی وایساد ، با حرص پیاده شدم . تمام طول سی و پنج کیلومتری تبریز تا شهرک صنعتی رو فقط جوش زده بودم .
آدم عصبی و خشنی نبودم اما ماجرای طلاقم بدجور تو روح و روانم تاثیر گذاشته بود و باعث شده بود هر چیزی رو که مخالف خواست من باشه به شدت سرکوب کنم .
از اینکه تمام مدت با فاصله ی پنجاه سانت از مردی که صبح اونجوری جلوی راننده تاکسی و بقیه ی مسافرا سکه ی یه پولم کرده بود ، نشسته بودم خیلی حالم گرفته بود . دلم می خواست پیاده شم و هوای تازه تنفس کنم .
همین که پام رسید به دفترم ، حس کردم می تونم نفس بکشم . در رو پشت سرم بستم . چرا اینطوری شده بودم ؟ چرا هر چیز کوچیکی اینطور داغونم می کرد ؟ چه بلایی سر شخصیت محکم و در عین حال آروم و صبورم اومده بود ؟ خدا لعنتت کنه علی که همه ی احساسات خوبم رو به لجن کشیدی .
همونطور که تکیه داده بودم به در ، کیفم رو باز کردم که یه قرص ژلوفین پیدا کنم تا بلکه این سردرد مزخرف رو یه کم آروم کنم .قرصه تو دستم بود و می خواستم از در فاصله بگیرم که در به شدت باز شد و محکم خورد به کمرم و منم چون محکم واینستاده بودم ، ولو شدم وسط اتاق.
هنوز گیج بودم و درد کمرم نفسم رو بریده بود که با صدای مردانه ای که ظاهراً از وضعیت پیش اومده نگران به نظر می رسید و حالمو پرسید ، به خودم اومدم .
سریع لنگامو جمع کردم و برگشتم عقب که صورت ضاربم رو ببینم .
از این همه بدبیاری که به تازگی یکی از روزمره های زندگیم شده بود ، به خودم لعنت فرستادم . همون مرد تاکسی دزد بود .
با حرص بلند شدم و گفتم :
-به شما درزدن یاد ندادن ؟ کمرم نصف شد آقای محترم !
پوزخندی زد و در حالی که کیف چرمی شیکش رو می ذاشت رو میز من ، گفت :
-ظاهراً به شما هم فقط دعوا کردن یاد دادن. در ضمن نمی دونستم برای ورود به اتاق خودم که قاعدتاً قبل از ورودم باید خالی باشه ، می بایست دربزنم !
خاک لباسام رو تکوندم و گفتم :
- اتاق شما ؟ ظاهراً اشتباه به عرضتون رسوندن . اینجا پنج ساله اتاق شخص بنده هست . درضمن چرا فکر کردین اتاق شما قبل از ورودتون باید باز باشه ؟ مگه نه اینکه هرکس قبل از ورودش باید قفل اتاقش رو باز کنه ؟ نمی گین چرا بازه ؟ پس یقیناً این اتاق متعلق به شما نیست .
ابروهاش رو داد بالا و گفت :
روسردرش که نوشتن بازاریابی درسته ؟
گفتم :
-اینو نوشتن برای اینکه اینجا واحد بازاریابی هست .
گفت :
-پس من درست اومدم . بنده الان یک هفتس که به عنوان مدیر بازاریابی این کارخونه مشغول به کار هستم و دقیقاً همین مدته که دارم تو این اتاق کار می کنم . حالا می تونم بپرسم شما کی هستین ؟
به عکس و مشخصات بالای میزم اشاره کردم و گفتم :
- خوندن و نوشتن که بلدین ایشالله؟
با خنده گفت :
-در حد اکابر
-دیگه از تحملم خارج بود . کیفمو که رو زمین افتاده بود برداشتم و از اتاق خارج شدم . یعنی تا یه هفته مرخصی گرفتم ، از کار بی کار شدم ؟ سریع پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم .
منشی مدیر کارخونه تا منو دید گفت :
-سلام خانوم مهدوی ! چیزی شده ؟ چرا اینقدر قرمز شدین ؟
بی توجه به احوالپرسیش گفتم :
-آقای شمس تشریف دارن ؟ می شه دیدشون ؟
گفت :
-بله . حتماً بفرمایید.
یه کم پشت در به خودم مسلط شدم و در زدم . با بفرمایید آقای مهندس شمس ، وارد اتاق شدم .
تا چشمش به من افتاد ، با لبخند گفت :
-مرخصی خوش گذشت خانوم مهدوی ؟
سلام کردم و یه خورده رفتم جلوتر و گفتم :
- مرخصی هر جوری که گذشته باشه ، همش همین ده دقیقه پیش از دماغم اومد . بدون مکث ادامه دادم :
- می تونم بپرسم این آقایی که ادعا داره یه هفتس تو اتاق من مشغوله کاره کیه و چرا یه همچین اجازه ای داره ؟
آقای شمس با دستش به مبل اشاره کرد که بنشینم و بعد با طمأنینه گفت :
- ایشون آقای مهندس تجدد مدیر جدید واحد بازاریابی کارخونه هستن که به جای خانوم پندار اومدن و اگه خاطرتون باشه ، قرار بود اتاق خانوم پندار به پرسنل حسابداری داده بشه و ایشون و شما تو یه اتاق باشین و بازم اگه خاطرتون باشه خانوم پندار می خواستن به خاطر انتقالی همسرشون به عسلویه ، استعفا بدن و منتظر قطعی شدن برنامه ی همسرشون بودن .بنابراین از اول این هفته که ایشون استعفا دادن ، اقای تجدد به جاشون اومدن و طبق قرار قبلی ، تو اتاق شما ساکن شدن . سفارش میز و صندلی و سایر ملزومات اداری ایشون هم امروز می رسه و شما میز و صندلی خودتون رو خواهید داشت . خوب سوال دیگه ای هم دارین ؟
بلند شدم و گفتم :
- خیر. فقط موندم چرا همه ی این اتفاقات درست تو همین یه هفته ای که من نبودم افتاده !
جناب شمس در حالی که چایی خنک شده اش رو می خورد گفت :
-همه ی این اتفاقات قبلاً پیش بینی شده بودن و شما هم در جریان وقوع اون بودین فقط آقای مهندس تجدد رو ندیده بودین که در این مورد ، بنده مقصر نیستم که خانوم پندار دقیقاً وقتی تشریف بردن که شما مرخصی بودن . الان هم فکر کنم وسایل آقای تجدد برسه . ایشون درست عین خانوم پندار مدیر شما هستن فقط فرقش اینجاست که هم اتاقیتون هم هستن .
حرفی برای گفتن نمونده بود . با اجازه ای گفتم و از دفتر شمس بیرون اومدم . این دیگه ورای تحمل من بود . به اندازه ی کافی شکننده و داغون بودم ، ساختن با یه همچین آدمی تو یه اتاق دیگه خارج از تاب و توان روح بیمار من بود . خیلی با پندار رابطه ی خوبی نداشتم و همیشه آرزوم بود رئیسم یه مرد باشه . چون خانوما به هم خیلی حسودی می کنن و نمی ذارن خلاقیتها و پیشرفتهای زیردستاشون به گوش بالایی ها برسه ولی اینکه با یه همچینی آدمی اونم تو یه اتاق باشم ، هرگز بخشی از آرزوم رو تشکیل نمی داد . به هر حال سرنوشت که قبلاً باهام بد بازیی رو شروع کرده بود اینم روش.
سلانه سلانه خودم رو به اتاقم رسوندم .
کارگرا داشتن میز جناب تجدد رو به زحمت داخل اتاق می بردن .
پشت سرشون وارد اتاق شدم .
آشناییم که با این رئیس جدید ،اینطور طوفانی بود خدا آخر عاقبتمون رو باهاش به خیر بگذرونه.
سعی کردم یه خرده به خودم مسلط باشم و اونطوری با قیافه ی بازنده ها وارد اتاق نشم . نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم :" خدایا به امید تو "
وارد اتاق که شدم تجدد رو دیدم که تکیه داده به میز من و به کارگرا دستور می ده میزش رو کجای اتاق بذارن .
چشمش که به من افتاد با یه حالت مغرورانه گفت :
-سوء تفاهم ایجاد شده ، برطرف شد سرکار خانوم مهدوی ؟
چاره ای نبود رئیس بود دیگه . بنابراین در حالتی که همه ی سعیم رو می کردم عادی جلوه کنه گفتم :
-بله . با آقای مهندس شمس صحبت کردم . ظاهراً تو این یه هفته ای که من نبودم ، شما مهمان اتاقم بودین و از این به بعد هم شریک اتاقم خواهیم بود .
بعد زیر لب ادامه دادم :
-امیدوارم هم اتاقی های آرومی برای هم باشیم .
مغرورانه لبخند زد و گفت :
ساقی
۴۲ ساله 00تا اینجا که جالب بود
۳ هفته پیشحوسا
۴۰ ساله 00رمانی بسیار واقعی.سلیس.گیرا
۱ ماه پیشناشناس
00رمان قشنگی بود
۲ ماه پیشعالی
00عالی
۲ ماه پیشزیبا
۳۱ ساله 00خیلی رمان خوبی بود لذت بردم فقط دوس داشتم علت این که پدر و مادر مهتاب چرا پشتشو نگرفتن درموردش کمی می نوشتین ولی در کل خوب بود دستت توانا نویسنده جان
۲ ماه پیشمریم
۳۲ ساله 00در یک کلمه بی نظیر بود
۳ ماه پیشیلدا
00داستان عالی و آموزنده ای بود
۳ ماه پیشفرزانه
۳۲ ساله 00عالی عالی عالی
۴ ماه پیشزهرا
۴۶ ساله 00بسیار جالب وزیبا بود
۶ ماه پیشفاطمه
00واقعا دست مریزاد داری سمیه جان،ومن چقد خوشحالم که با نوشتت اشنا شدم برخلاف برخی از نویسنده ها که حرمت قلم رو نگه نمیدارن قلمی که خدا در قران به ان قسم خورده ولی شما حرمت قلم رو خوب ادا کردین وامیدوارم
۷ ماه پیشAramesh
00واقعا رمان خوبی بود مرسی از نویسنده رمان ،که رمانی به این خوبی نوشتن 😍👏👏👏💙پیشنهاد میکنم حتما این رمان رو بخونید
۸ ماه پیشماهرخ
00بسیار زیبا بود و بدون اغراق و قابل لمس در زندگی . خدا قوت نویسنده جان
۹ ماه پیشآیدا
۲۳ ساله 10خسته نباشید واقعا فوق العاده بود وقلم بسیارقوی ای نویسنده عزیزداشت.
۱۱ ماه پیشمرادخانی
20آموزنده وعالی
۱ سال پیش
فروغ باغبان
۳۸ ساله 00رمان کوتاه و آرام و پراز حس بودن خدا