رمان شاهزاده های کاغذی به قلم مریم سادات حسینی
اتفاقات این داستان خیلی به سرعت پیش نمیرن و برای افرادی که دنبال رمان های کوتاه و متنهای مختصر هستند چنین داستانی شاید جالب نباشه … یکی از ژانر های رمان طنز هست اما این داستان فراز و نشیبهای خودشو داره و نمیشد که کلاً طنز بنویسمش پس برای اتفاقات جالب رمان کمی صبور باشید … به مرور زمان داستان پخته تر و جذاب تر میشه.
این رمان در سه فصل نوشته شده و هر فصل اتفاقات هیجان انگیز و غیرقابل پیشبینی زیادی داره و فصل اول در واقع پایه ی اتفاقاتی هست که قراره درادامه ی داستان بیفته …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۹ دقیقه
با لبخند ماگ را به سمتم میگیرد : واسه تو درست کردم
ماگ را از دستش میگیرم و جرعه ای از مایع گرم و خوش طعم درونش را مینوشم ...
به خاطر طعم خوبش لبخند میزنم اما خاطرات بیرحمانه به ذهنم هجوم می آورند و لبخندم را محو
میکنند
. با دیدن حالت صورتم آهی میکشد
_« کی میخوای تمومش کنی آیلار ؟! فکر نمیکنی داری زیاده روی میکنی ؟! »
پوزخندی میزنم و انگشتانم را روی بدنه ی ماگ میرقصانم : « این وضع هیچوقت قرار نیست
تغییر کنه.... هه ... زیاده روی ؟! ...»
خیره به بخار گرم نسکافه که ارام در فضا محو میشود میگویم : « این چیزی بود که خودش
انتخاب کرد ... تو هم خوب یادته ... »
_« ولی تو یه ساله که هر لحظه داری تلافی میکنی ... هر چیزی حدی داره ...
مادرت داره زجر میکشه ...خواهش میکنم به خاطر منم شده تمومش کن ... »
با عصبانیت به چهره ی جذابش نگاه میکنم « آرمین تو برام خیلی عزیزی ... دلم نمیخواد برای
همچین موضوعات بی ارزشی که هیچ وقت حل شدنی نیست خودتوواسطه کنی و ازم دلخور شی ...
پس منم ازت خواهش میکنم تمومش کن ...»
نگاه نا امیدش را از من میگیرد و به آسمان میدوزد : « نمیدونم آخر این ماجرا چه نفعی واسه تو داره
ولی اینو بدون هر چی باشه اونا خانوادتن ... »
عصبی میخندم : « ببینم تو تعریفت از خانواده چیه ؟ یه آدم متظاهر که شوهرو تنها بچشو هیچ وقت
دوست نداشته و بعد از مرگ وحشتناک شوهرش به جای اینکه سعی کنه تکیه گاه دخترش باشه با
بیرحمی تمام با عشق قدیمیش ازدواج کرد و دختری رو که هنوز توی شک از دست دادن عزیزترین
کسش بود رو مجبور کرد که توی مراسم عروسیش حضور پیدا کنه ؟؟
اون روز روبه روم وایستادو گفت که مجبوره ولی نمیدونست که من خیلی وقته که از عشق قدیمیش
خبر دارم ...
بابای بیچارم خوب میدونست که اون دوسش نداره ولی هیچ وقت به روش نیاورد چون عاشقش بود ...
چون نمیخواست از دستش بده ... دخترای شرکای بابام حاظر بودن که براش بمیرن ولی اون فقط
مهتابو میدید ... هه ... خوشحالم اینجا نیست که تقاص یه عمر عاشقیشو ببینه ... »
تند میگویم و بعد نفسهای تندو پر بغضم را رها میکنم
چند ثانیه میگذرد و بعد به نرمی میگوید :« با اینکه مخالف این عقاید و رفتاراتم ولی بهت حسادت
میکنم که اینقدر راحت احساساتتو بروز میدی »
نگاهم به چشمان کشیده اش قفل میشود ... در همان فضای نیمه تاریک هم میتوانم
برق اشک را به وضوح تشخیص دهم ...
تحلیل حرفش برایم سخت است :« منظورت چیه ؟ »
اشکی که مهمان گونه هایش میشود قلبم را به درد می اورد .... من چقدر بی انصاف شده ام ! ارمین همیشه کسیست که
لبخند را روی لبهایم مینشاند و من فقط تنها کاری که بلدم ناراحت کردن اوست ...
ولی ... نمیتوانم درک کنم ... دلیل این حرفها و این اشکها را ....
دستم را ناخداگاه جلو میبرم و روی گونه اش میگذارم ...انگشتم رد اشکش را دنبال میکند و مسیرش را پاک میکند ...
پلکهایش ارام بسته میشوند و مژه های بلندش بر روی گونه هایش سایه می اندازند ...
دستم را با تعجب عقب میکشم و به سختی میگویم :« چرا گریه میکنی ؟ ... چیزی شده ؟ »
چشمهایش باز میشود و تلخندی میزند : « هیچی ... فقط ... بی خیال ... تو چرا اینقدر مظلوم نگاه میکنی ؟
اصلا از این وجهت خوشم نمیاد ... اخه حس میکنم یه اتفاق ناجور تو راهه ...
حرفش با حلقه شدن دستانم دور بازوهایش قطع میشود ... شکه شده و این را به
خوبی از شل شدن دستانش حس میکنم ... به واکنشش لبخند میزنم :
« مرسی که همیشه کنارمی ... با اینکه خیلی وقته به زنی که خواهرت میشه پشت کردم ولی هیچوقت
پشتمو خالی نکردی ... همیشه با وجود همه ی نارضایتیت از کارام بازم طرف منو گرفتی ... اگه تو
نبودی نمیدونم باید چیکار میکردم ... »
« اینو بدون که تنها خانواده ای که من اینجا دارم تویی .... آرمین !
زنده ای ؟! »
همزمان با حلقه شدن متقابل بازوانش به دورم صدایش به گوشم میرسد : «
انکار نمیکنم که این دختر لوسو شکمو و غرغرو و بی ادبو بیشتر از
هر کسی دوست دارم »
نیشگونی از بازویش میگیرم : « ابراز علاقتم مثه آدم نیست ... »
آخی میگوید و سریع از من جدا میشود : « لیاقت نداری .... دیگه از این حرکتای
رمانتیک نرو سیستمت عادت نداره ، یهو دیدی دم و دستگاهت اتصالی کرد »
لبم را کج میکنم : « تو احیانا شبا تو دبه ی خیارشور نمیخوابی ؟! »
شانه ای بالا می اندازد و در حالی که دستم را گرفته به سمت خانه به راه می افتد .. .
با تعجب میگویم : « کجا میری ؟! »
ابرویی بالا می اندازد « دبه ی خیارشور ... آخه خیلی خوابم میاد و الانم آفتاب طلوع میکنه ... »
نگاهی به آسمان میکنم ... با دیدن هوایی که رو به گرگ و میش میرود چشمانم
سولماز
00خیلی لذت بردم عالی بود بهتون تبریک میگم امیدوارم که موفق باشید فقط در مورد شخصیت پردازی زیادی فانتزی بود همه خوشگل و پولدار ...
۲ ماه پیشفاطمه ❤️
00خیلی خیلی رمانه زیبایی بود ای کاش جلد دوم زودتر داخل دنیای رمان قرار داده بشه ممنون مریم جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۶ ماه پیشفاطمه ❤️
00خیلی خیلی رمان زیبایی هستش امیدوارم جلد دوم زودتر داخل برنامه گذاشته بشه ممنون مریم جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۶ ماه پیشترانه
۳۳ ساله 00سلام من رمانتون روخیلی دوست داشتم. بی صبرانه منتظر جلد دوم و سومشم. این همه رمان خوندم هیچ کدومشون رو مثل این دوست نداشتم. میشه بگین کی جلد دوم و سومش میاد؟
۶ ماه پیشZahra
۱۵ ساله 00نویسنده دو سه سال بیشتر هست که اینو نوشته و هنوز فصل دوم نداره
۷ ماه پیشZahra
00خیلیییییییییییییی خوب بوددد
۷ ماه پیشZahra
00من فصل دوم رو میخوامممم لطفاً زودی بنویس من صبر ندارن
۷ ماه پیشزهرا
۱۵ ساله 00فصل دومش نیومده هنو؟
۸ ماه پیشـ
00واییی من دیوونه میشم خیلی بد جایی تموم شد کلی سوال دارم هر چی گوگل زدم به غیر از فصل اول باقیه فصلاش نبود انگار هنوز تکمیل نیست تورو خدا زود تر فصل دو رو بزارید از فوضولی دارم میمیرم🗿😬
۹ ماه پیشلیلا
۳۶ ساله 00لطفا فصل دوم وسوم شاهزاده های کاغذی رو زودتر بذارین
۹ ماه پیشالهه
10این دیگه چه جورسه گذاشتیمون تو خماری که🙁😠😠
۹ ماه پیشمن؛
00لامصب پس کِی جلده دومشو میزاری؟!
۱۰ ماه پیشستاره
00فکر کنم این رمان خیلی ساله که نوشته شده لطفا اگر جلد دومش نوشته شده بزارید ممنون
۱۰ ماه پیشفاطمه گلی
۳۳ ساله 10سلام خیلی خوب بود بعد مدت ها یه رمان طنز قشنگ خوندم که خنده روی لبمون آورد
۱ سال پیش
آوینا
۳۱ ساله 00سلام فصل دوم و سومش نوشته شده؟کجا و با چه اسمی میتونم بخونمشون؟