رمان گرگینه به قلم hurieh & ツ ηarsis ℓavani
راجع به پسری هستش که بنا به دلایلی در تیمارستان بستری شده و متاسفانه
هیچکسی نمیدونه مشکلش چیه و نمیتونه حریفش بشه چون فوق العاده پرخاشگره…تا اینکه…..!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۰ دقیقه
باید می دیدمش! سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم , ایستادم جلوی آینه و لباسام رو که یه مانتوی سورمه ای, با آستین و یقه ی کار شده ی سنتی بود را با روپوش سفیدم ,عوض کردم .شلوارلی خوش دوختی به پا داشتم , نگاهی به کفشهام کردم.. از تمیزی خودنمایی می کردن. شالمم که فوق العاده بهم می اومد .کاملا آماده بودم... نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر ملایم و خوشبوم رو توی ریه هام کردم , واقعا چرا اینقدر برام این پرونده مهم بود ؟ خودمم نمی دونستم , شانه ای بالا انداختم و پرونده رایان رو برداشتم و بیرون رفتم .
روبروی استیشن ایستادم و مقیسی رو صدا کردم. با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد.
+علیک سلام , بیا می خوام برم صاحب این پرونده رو ببینم!
با دیدن پرونده ی رایان رنگش پرید , معلوم بود از پریروز تا الان نتونسته با خودش و اون ماجرا,به خوبی کنار بیاد.
+ببین... نیازی نیست توهم با من بیای داخل , فقط تا دم در همراهیم کن , می خوام با دیدنت یکم احساس راحتی کنه و بفهمه که من غریبه نیستم و از همکارای خودتم!
با دیدن نگاه مرددش پرونده رو گذاشتم روی میز و خودم به سمت اتاق 119 رفتم , واقعا نمی دونم چرا می خواستم با مقیسی برم , مگه خودم چلاغم؟! وسط راهرو برگشتم و گفتم:
+راستی از این به بعد تا وقتی پیششم کسی مزاحممون نشه .
دستگیره در رو توی دستام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ...یه بسم ا... گفتم و در اتاق رو باز کردم.
بوی بدی به مشامم خورد.. بوی تند عرق ! اتاق زیادی تاریک بود با اینکه پنجره های بزرگی داشت ولی همه با پرده های ضخیم پوشیده شده بودند .
رو به روی در اتاق که من ایستاده بودم یه پنجره ی بزرگ بود که با پرده ی طوسی پوشیده شده بود , کنار پنجره به صورت موازی, یه تخت فلزی قرار گرفته بود.. ولی هیچ کس روش, نخوابیده بود.اولین قدم رو برداشتم داخل اتاق که در اتاق بسته شد , قلبم تند تند می زد صدای نفسهای عمیقم, تنها صدایی بود که توی اتاق به گوش میرسید.
خواستم برگردم که دستی دور گردنم قرار گرفت و محکم گردنمو فشار می داد. احساس خفگی می کردم , حتی توان فریاد زدن و کمک خواستن رو هم نداشتم. شالم از سرم به روی شانه هام افتاد.گیره ی موهام افتاد و موهای لخت مشکیم که رگه های طلایی داشت, ریخت دورم.
فقط تونستم دستای سردم رو بذارم روی دستای گرم و قدرتمندش و ناله ی خفه ای بکنم. سرش رو نزدیک گردنم آورد.. خس خس می کرد.درست شبیه موجودی که گرسنه و زخم خورده است و انگاری که بوی خون به دماغش خورده!
نفسهای داغش ,به صورتم میخورد. از این همه ناتوانیم به تنگ امده بودم. حتی توان پس زدن دستهاش رو هم نداشتم.
صورتش بیش از حد به صورتم نزدیک شده بود. لباش به گردنم نزدیک شد ..احساس خلا داشتم. سردی دندونهاش رو روی گردنم حس می کردم و فشار خفیفی که داشت بر پوست لطیف گردنم وارد می کرد و هر احظه فشار رو بیشتر می کرد. احساس می کردم گردنم در حال پاره شدنه ولی نمی دونم چی شد که یهو دستهاش از دور گردنم شل شد. سرش رو برد عقب و ازم فاصله گرفت.
چند قدم رفت عقب و منم سریع برگشتم سمتش . دستام رو روی گردنم کشیدم.
توی تاریکی اتاق که شبیه گرگ و میش صبح زود بود, پسری را دیدم که صورتش بین انبوهی از موهای بلند و پیچ و تاب خورده و ریشهای بلند, گم شده بود.
قد بلندی داشت. ولی لاغر بود, حداقل من از لباسایی که توی تنش زار می زد, این رو استنباط کردم.
نگاهم رو به سمت صورتش کشیدم که ناگهان چشمهام, روی دو تا تیله ی عسلی که توی تاریکی اتاق برق می زد قفل شد.
به من خیره شده بود و من هم به اون.
یه قدم به سمتش برداشتم و اون یه قدم به عقب برداشت. لبام رو تر کردم و با صدای آرام و گوش نواز همیگشیم گفتم:
نترس, نترس , ببین ...من رو ببین.
بعد آروم به سمتش رفتم و سعی کردم زمزمه هایی زیر لب بکنم که نتیجه اش , شنیدن آهنگ خلسه آوری باشه. مسخ شده بود , زمزمه هام را بلندتر کردم نمی دونستم دقیقا چی می خوانم اما وقتی به خودم اومدم,دیدم اینها لالایی های بود که از مادرم یاد گرفته بودم , لالایی هایی به زبان فرانسه.که وقتی خیلی کوچیک بودم مامانم کنار گوشم زمزمه میکرد.(مادرم دختری فرانسوی بود. توی فرانسه با پدرم که دانشجو بود, آشنا می شه و بعد ازدواج, به ایران میآن .)
نمی دونم چرا اما همین لالایی کمک موثری بود و باعث شد این پسر رام شه و آروم سرجاش بایسته .
همراه زمزمه هام دستای گرمش رو گرفتم توی دستم. یکم زمخت بودن ولی اشکالی نداشت. یکمی بوی عرق می داد (البته از یکمی به در بود) ولی برای من قابل تحمل بود.
نگاهش توی صورتم قفل شد. دیگه خس خس نمی کرد.. فقط محو بود , محو چی نمی دونم..اما فقط محو بود.
به آرامی به سمت تخت بردمش و روی تخت نشوندمش ... کنارش نشستم . دستاش هنوز توی دستام بود. آروم دستهاش رو نوازش می کردم و لالایی می خوندم.
وقتی به خودم اومدم دیدم سرش روی شانه هامه و دستاش توی دستام و من غرق فکرهای خودم, دارم لالایی می خوانم.
آروم روی تخت خوابوندمش و ملحفه ی سفیدی که از ریخت افتاده بود را روش کشیدم. دیگه نمی تونستم بوی اتاق را تحمل کنم.
باید فضای اتاق رو عوض می کردم.. ادم سالم هم توی یه همچین اتاقی افسرده می شد , اینکه دیگه جای خود داره.
اولین کاری که کردم در اتاق رو باز کردم تا هوا عوض بشه , می خواستم پرده رو بکشم کنار تا نور بیاد داخل اتاق ولی یاد نوشته ی استاد افتادم:
"بیمار نسبت به نور و آّب ری اکشن(reaction) بدی نشون می ده و یک جورایی وحشی می شه."
پس فعلا باید نور اتاق و حمام کردنش رو بی خیال شم. سری تکون دادم , برای قدم اول بد نبود.
برای روشن شدن اتاق چراغ مطالعه ی اتاق کار خودم رو آوردم توی اتاق این پسره ی چشم عسلی!
اتاق با تمام سردی و زمختیش هارمونیه جالبی پیدا کرده بود.
نگاهی به ساعت کردم نزدیکای 12 بود و این بیمار مجهول الهویه سه ساعتی میشد که بدون آرامبخش خوابیده بود. موقع ناهار بود و من هم حسابی گرسنه ام شده بود..
رفتم بیرون اتاق و به یکی از پرستارا گفتم که ناهار من و رایان رو بیارن توی اتاقش.
غذا را خودم گرفتم و بردم تو اتاق. لای پنجره ی اتاقش را باز کرده بودم که باعث تازه و خنک شدن هوا شده بود و هر از چندگاهی پرده ی اتاق رو تکان می داد.
به من بود, کلا دکور اتاق را تغییر می دادم.اما فعلا برای اینکارها خیلی زود بود!
کنار پنجره ایستاده بودم و کمی از پرده رو کنار زده بودم.. به بیرون خیره شدم. بارون نم نم می بارید و بوی نم خاک, توی اتاق پر شده بود.با صدای قیریژ قیریژ تخت برگشتم , نشسته بود روی تخت , معلوم بود حواسش به من نیست و متوجه حضور من نشده. به سمتش رفتم و دستم رو گذاشتم روی شانه اش که برگشت سمتم.
لبخند گرمی زدم ولی فقط نگام می کرد , یه نگاه معصوم و دوست داشتنی یه نگاه آرام ولی پر از سوال , پراز خواهش.
حالا اتاق روشن تر شده بود , پوست سفیدش خیلی تیره شده بود باید زودتر اصلاح و حمام می کرد.مرحله ی بعدی, تغییر دکور اتاق بود و بعد هم شروع گفتار درمانی.
پوزخندی به نقشه های کودکانه ام زدم. مگه غیر از این بود که استاد کلی راههای مختلف را روش امتحان کرده بود و جواب نداده بود؟
اما ندایی در درونم می گفت من می تونم!
+خب آقای خوش خواب بشین تا ناهارتو بیارم بخوری.
متعجب بود ولی سکوتش رو نمی شکوند.
با خوشحالی مثل بچه ها دستام را بهم زدم
+خب ...بذار ببینم.. آها اینجا سوپ داریم و ماکارانی. ای.. حالا بدک نیس بیا بخوریم.
خواستم شروع کنم که یاد دستای کثیف و چرکش افتاد .
قاشق حاوی سوپ رو به سمت دهانش بردم, ولی نخورد.
+خیلی خوشمزه اس
اما بازهم سکوت و نگاه خیره اش.
یاد لالایی افتادم و نوازش کردن دستاش , با اون یکی دستم , دستاش رو گرفتم و شروع کردم به ناز کردن و وقتی رفت توی هپروت وادارش کردم بخوره.
سوپ را با ولع خاصی می خورد وقتی تمام شد نوبت به ماکارانی رسید .
حالا اولین قدم,برای از بین بردن ترسش بود .بشقاب ماکارونی اش رو گذاشتم روی میزش و بشقاب ماکارونی خودم رو برداشتم . زیر چشمی نگاهی بهش کردم , داشت منو نگاه می کرد .
+اوممم...آخ جونم , چقدر خوشمزه اس , نه؟
باز هم سکوت , ولی نگاش رنگ سوال و تعجب داشت. تمام هیجاناتم را ریختم توی صورتم و با اداهایی که در می آوردم, مطمئن بودم که هر کس دیگه ای هم بود مشتاق خوردن می شد .هر چند ماکارونی خوشمزه ای نبود.. ولی خب مجبور بودم!
چنگالم رو برداشتم و فرو کردم توی بشقابم . چند دور ماهرانه پیچوندم و بعد در حالی که کلی ماکارونی به دورش پیچیده شده بود, چنگال را به سمت دهانم بردم. بعد نگاهی به رایان کردم , فقط داشت نگاه می کرد. چشمکی زدم و مشغول جویدن ماکارونی شدم.
با دهان پر گفتم:
نسرین
۱۶ ساله 00عالییییییییییییی❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
۷ روز پیشاسما
۲۳ ساله 00عالی
۳ هفته پیشHli
۲۱ ساله 00عالیییییییی بود چه قلم چه موضوع همچیش اوکی بود😍😍
۴ هفته پیشلیلا
۱۸ ساله 00جالب بود ولی جلد دومشو بهتر شرح کرده!
۹ ماه پیشFatemeh
۲۰ ساله 00اسم جلد دو چیه ؟تو همین سایت هست؟
۳ ماه پیشzhra
00اسم جلد دومش : یه قطره تا خون
۱ ماه پیشرمان خوان
00خواهشاً جلد دومش رو هم بزارید
۲ ماه پیشامنه
00عالی وجالب خداقوت
۲ ماه پیشریحانه
۱۴ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشگل نرگس
00عالی
۲ ماه پیشترانه
00عالی بود من خیلی دوسش داشتم
۴ ماه پیشزینب
۲۷ ساله 00عالی بود
۵ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 00رمان جالبی بود بافصل دوم بیشتر میشه راجبش نظر داد
۵ ماه پیشArmy
۱۴ ساله 01وایییییییییی عالی بود ممنون از نویسندش باید سریع جلد دومش رو بخونم بازم ممنون از نوسندش عالیییییییی بود
۵ ماه پیشArmy
۱۴ ساله 00با اینکه تا قسمت دومش بیشتر نخوندم اما عاشقش شدم ممنون ا نویسندش دست گلت درد نکنه بابات این خوش فکریت
۵ ماه پیشصالح زاده
00بی نظیر بوددد بی صبرانه منتظر ادامه ی رمانتون هستم
۶ ماه پیش
fatima
۱۸ ساله 00عالی بود