رمان ترانه ات میشوم به قلم miss farnoosh
داستان در مورد دختریه که به دلایلی با پدر بزرگش زندگی میکنه…در این بین مسائلی پیش میاد که…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱۳ دقیقه
پول بهانه بود،دلیل اصلی من از اومدن به اینجا اجازه گرفتن و اعلام اتش بس برای جنگ چهار ماهمون بود..بدون اجازه اقاجون تو این 21سال عمرم اب هم نخورده بودم ..نمیتونستم و نمیخواستم
سرمو پایین انداختم:
-اومدم ازتون اجازه بگیرم تا برم
اقاجون-و چه کسی به سرکار الیه گفته میتونی تشریف ببری؟
قشنگ پنچر شدم ....سعی کردم از در لطافت وارد شم
-اقا جون به خدا دست من نیست،این برنامه زوریه و برای تکمیل پایان نامم ضروریه،اگه نرم لیسانسمو نمیتونم بگیرم،خودتون میدونین دستمم به جایی غیر شما بند نیست و برخلاف میلتون تاحالا عمل نکردم
اقاجون-چطور موقعی که خانم ساک و چمدونشو جمع کرد و گفت به حمایتتون احتیاجی ندارم و رفت تو اون خونه فکر اینجا رو نکرده بود؟تو مگه نگفتی من دیگه خودم عاقلم و الم و بلم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم؟؟..چی شد دوباره گذرت به اینجا افتاد؟مگه نگفتی به هیچ کمکی از جانبتون احتیاج ندارم؟
نالیدم-اما اقا جون من اون موقع عصبی بودم تو عصبانیت یه چیزی گفتم.. بابا تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن
اقاجون-یعنی الان پشیمونی؟
برای نرم کردنش جلو رفتم مقابل پاش نشستم و دستشو گرفتم و ب*و*سیدم:
الهی من دورت بگردم به خدا پشیمونم خیلی هم پشیمونم،اقا جون نمیخوای که ترانه اتو ول کنی به امون خدا؟هان؟اقا جون این برنامه خیلی برام ارزش داره برای تکمیل پایان ناممه،نذار این چهار سال درس خوندنم باد فنا بشه..کمکم نمیکنی؟
با اخم گفت-تا حالا از گل نازک تر بهت نگفتم اما حق نداری مسافرت مجردی بری و تو تموم این سالها اینو خودتم خوب میدونی که هر سفر مجردی و تنهایی برای تو غدغنه..فقط و فقط برای تو ترانه
- ولی .....اقاجون تو رو خدا مـن.....
حرفم قطع کرد-میخوای بری؟باشه اما شرط دارم
باورم نمیشد به همین راحتی قبول کرد داشتم از خوشحالی واسه خودم بندری میر*ق*صیدم...البته تو فکر و خیالاتم!!!
با خوشحالی جا به جا شدم و دستشو محکمتر گرفتم:
- الهی من فدای مهربونیت بشم..روجفت چشمام هرچی باشه قبول میکنم
یه تای ابروشو بالا انداخت-هرچی باشه؟
دهنمو باز کردم حرف بزنم که باز نشده بسته شد...خاک بر فرق سرت ترانه،الهی کفن شی حالا بیا و درستش کن!!
با شک گفتم-خب هرچی هم که نه...یعنی تا جاییکه بتونم
بی توجه گفت- خونه ات رو میفروشی میای پیش خودم
معترض گفتم :اقا جون!!!! اون خونه مال منه
-بسیارخب پس سفر هم بی سفر و از جاش بلند شد تا بره سریع گفتم:
-اون خونه هدیه تولدمه..هدیه شما به من...از من نخوایین اونو بفروشم چون برام با ارزشه..
اقاجون-اما باید بفروشی و بیای اینجا
-یعنی میخوایین هدیه ای که بهم دادین و پس بگیرین؟کجای دنیا کادو رو پس میگیرن؟
-پس این شرط و رد میکنی؟یعنی شرط بعدیمو بی چون و چرا قبول میکنی؟
منم که خبرمرگم حس قدرت مثلا گرفته بودم از جا بلند شدم سینه سپر کردم و با اطمینان گفتم-صد در صد!...همچین چیزی محاله!
-باراد هم باید همراهت بیاد
یهو جیــغ زدم-چــــــیییی؟؟؟؟؟؟؟
با داد گفت-وقتی داری با من حرف میزنی صداتو بیار پایین..فهمیـدی؟
شوک زده دهنمو باز کردم:کی باید بیاد؟
-شرط اول رو قبول نکردی منم حرفی ندارم...اما شرط بعدیم اینه که باراد هم باید تو سفر باهات باشه غیر از این توقع کمک یا اجازه از جانب من رو نداشته باش..میتونی شرط رو قبول کنی؟
خدا خـدا خـــدااااااااااا...به کدامین دیواررر؟؟؟
با خنده ای مثل بدبختای سکته ای گفتم-اقا جون اصلا شوخی قشنگی نکردین
اقاجون-من شوخی نکردم..یا باراد یا فروش خونه والا فکر این سفر خطیر و مهم و از سرت بیرون کن ترانه
-اقاجون همچین چیزی محاله...من بمیرمم حاضر نیستم با اون پسره روانی یه دقیقه یه جا باشم اون وقت شما میگی....
اقاجون- ترانه درباره باراد درست صحبت کن
اخه بدبختی از اینم بیشتر ؟؟؟ دو تا راه حل مثلا ساده که هیچ کدومشون هم امکان پذیر نیست..رد کردن هفت خان رستم از رفتن به این سفر خیــلی راحت تره.فحشی نبود که به صالحی(استادمون)با این وضعیت پایان نامم نداده باشم
با بغضی که ناشی از فشارهای اقاجون بود گفتم:منو به اون پسره فروختین اقاجون؟؟منو؟؟تنها نوه دختریتونو؟؟
اقاجون-حرف مفت نزن...باراد نامزد توئه حق نداری دربارش بد حرف بزنی
با صدای بلندی گفتم: اون غربتـی نـامزد من نیست..من هیچ وقت اونو انتخابش نکردم..یادتون نرفته که؟؟شب تولدم این شما بودین که بنابر سنت قدیمی خونوادگیتون مارو نشون هم کردین!!من یه هزارم درصد هم به اون علاقه ای نداشتم و ندارم و نخواهم داشت
اقا جون از جاش بلند شد و با عصبانیت عصاش رو به زمین کوبوند فریاد زد-
یکبــار دیگه ترانــه...فقط یکبــار دیگه صداتو بلند کـنی هیچ وقت حق پا گذاشتن تو این خونه رو نداری...باراد با تو میاد همین و بس.
-اقاجون چرا زور میگین؟؟من بزرگ شدم...دیگه اون ترانه کوچولویی که فکر میکنین نیستم..
اقاجون-بسیار خب...برو بیرون
بهت زده گفتم:چی؟
-بهت میگم برو بیرون..دیگه هم پاتو اینجا نذار...میخوای بری مسافرت ؟؟باشه...برو شوهر کن هر وقت اجازت رفت دست شوهرت هر غلطی که خواستی بکن اما دیگه اسم منو هم نیار..هیچ وقت
متعجب گفتم:اقاجون!!
-اقا جون و درد بی درمون!..یا باراد یا فروش خونه.تصمیم با خودته غیر این دو موردسفر بی سفر و انتظار هیچ کمک مالی عاطفی رو از من نداشته باش!
***
-هـــااااااای خـــدااااا..هق هققق....من چقدر بدبختـــممم اخــه هققق هققق...من چقـــدررر سیاه بختــم اخـــهههه الهـــی خودم با همین دو تا دستام کفنت کنم صالحی هق هق...الهی سنگ قبرت و با گلاب بشـوررررممممم صـــاااااالحـــیییی ...
فینمو با کلی سرو صدا گرفتم دستمال خیس و پور پور شده رو تو هوا پرت کردمو دستمو به سمت نسترن دراز کردم، زار زدم:یــکی دیــگه بـــــدههههههه
نسترن در حالیکه یه دستش زیر سرش بود همچون بزی که به افق خیره میشه دستمالی از جعبه دستمال کاغذی کند و بی تفاوتتت به دستم داد
دستمالو گرفتم جلو دهنمو باز از ته دلم زار زدم: الــهـی خودم گردو بذارم لای خرماهای سر قبرت صـالحــی،،اگــه توی کچل مرده شـوووور برده ی راسوی بوگندو این مورد رو واسه پایان نامم نمیدادییییییی (هـق هـق) الان من اون غربتی از دماغ فیل افتاده رو با خودم از اینور به اونور نمیکشوندممممم هــققق هــققق
نسترن با همون نگاه، بدون اینکه بهش حرفی بزنم تو همون حالت یه دستمال دیگه کند و به طرفم گرفت
مثل این کساییکه بالا سر مرده نوحه میخونن شروع کردم زار زدن:
-ای خـــداااااا..اهــعع اهــعع(گریه)..ای روزگااار تلخ تر از زهــر...اخه من چه هیزم تری به تو فروختمممم...هـآاااایییی ننه...ننه...ننه..ننه(خودمو رو صندلی تکون دادم) کجایی؛کجااااییییی که ببینی ترانت چجوری ذلیل شدههههههه اهـــععع اهـــع..کجاااییی یبینی ترانت به چه فلاکتی افتـاده هــــع هـــع
فرناز
۱۵ ساله 00این رمان خیلی خوب بود
۴ ماه پیشخواننده خوشحال
00عالی بود ،با هر لحظش خندیدم با همه قسمت هاش حال کردم پیشنهاد مبکنم حتما بخونین قلمتون پایدارد نویینده عزیز با آرزوی بهتربن ها
۵ ماه پیشماهرخ
00خوب بود
۷ ماه پیشکوثری
00واقعا رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم.
۹ ماه پیشکبری قشنگه
00زیبا بود
۱۰ ماه پیششقایقشونم
۱۷ ساله 00چقدددد با این رمان خندیدم وایییی
۱۰ ماه پیشنرگس
۱۷ ساله 00خیییلی خیلی رمان خوبی بود . هم طنز بود و هم احساسی . کاش یه پارت دیگ هم بود ک اینقد خلاصه تموم نمیشد . ولی در کل عااااالی بود😍
۱۱ ماه پیشیکتا
۱۹ ساله 00بسیار عالی بود
۱۲ ماه پیشالهه
00یه بار قبلاخونده بودم الان خوشحالم که دوباره خوندم
۱ سال پیشحسنا
۳۱ ساله 00رمان خوبیه درسته بعضی جاهاش از واقعیت دور میشد مثل جریان تصادف و روستا ولی قلم نویسنده در مسائل احساسی خوب بود و خوب تونسته بود احساسات رو منتقل کنه ممنون
۱ سال پیشزمانی
00سلام رمان شیرین وجذابیه حتما بخونیدش
۱ سال پیشفرشته
۳۴ ساله 00رمان 🤗 🤔 🤩 ☺️ باید آنقدر قوی مجاذب ومحرم باشه والبته تاثیرگذار که این رمان ویژگی مثبتش همین بود البته هررمانی نقدهای خودشو آره وباورپذیری مخاطب باهاش ارتباط بگیرد
۱ سال پیش...
00رمان واقعا خوب و قشنگی بود ولی آخرش خیلی خلاصه تموم شد.. ولی واقعا ارزش خوندنو داره..!
۱ سال پیشندا
00رمان خیلی خوبی بود ولی خیلی خلاصه تموم شد هیچعروسی باشگوهی نگرفتن و از شب عروسی و حاملگیش و بچش هیچی نگفت اخه رمان هم تا این حدخلاصه؟! ولی خسته نباشی نویسنده عالی بود می تونست عالی ترم باشه 🌸🌸
۲ سال پیش
سپیده
۱۷ ساله 00خسته نباشید به نویسنده عزیز . با احترام سلیقه من نبود و بنظرم خیلی لوس و ابکی بود . با اروزی بهترین ها برای شما🤍