رمان جرأت یا حقیقت به قلم nafas_me
دختری به اسمِ الناز از خانواده ای معمولی با دغدغه هایِ یک زندگیه عادی..دختر شیطون …سرِ یک دنده بودن، در یک بازیه کودکانه راهی رو انتخاب
میکنه که توش علامت سوال زیاد هست….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۲ دقیقه
- بابا نگین من اون موقع خواب و بیدار بودم، شاید توهمی یا یه همچین چیزی دیدم.
- من نگرانم. با نگار به این نتیجه رسیدیم که عمرا بذاریم بری.
خندیدم و مثل همیشه لحنم رو کوچه بازاری کردم:
- آبجی غمت نباشه! داشت بلده گلیم خودش رو از تف این نخاله ها بکشه بیرون.
با گفتن تف نخاله ها، نگین و نگار از هر دو طرف محکم به بازوم زدن. دردم اومد شدید:
- اِ چتونه دیوونه ها!
نگین با لحن معترضی گفت:
- خاک بر سرت با این اصطلاحات کج و معوجت.
خندیدم:
- منم و همین اصطلاحات کج و معوج! مثل اینکه یادت رفته خودت بعضی وقتا این اصطلاحات رو کش می ری ها!
خندید و نگار هم با شیطنت گفت:
- این تف هم توی دهنش افتاده. خدا ازت نگذره دختر؛ تو نمی دونی این استعداد یاد گرفتن فحشش بالاست؟! اصلا مگه تو نمی دونی جلوی بچه ها نباید فحش بدی؛ زود یاد می گیرن!
اینو که گفت زدیم زیر خنده. حتی نگین هم می خندید، ولی بین خنده هاش به هر دو تامون فحش می داد.
بعد از کلی خنده، خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- می گم ها ساعت یازده شد، قصد ندارین کم کنین؟
نگین که من رو می شناخت، با لحن خودم جواب داد:
- بیشعور، ما مهمونیم! مهمون هم حبیب خداست. شر هم اصلا نداریم.
اشاره به ابوالفضل کردم:
- بله کاملا مشخصه!
نگار خندید و گفت:
- دیگه داریم جمع می کنیم که بریم. مامانم رو ببین چطور به بابام سیخونک می زنه.
خندیدم. زن عمو فرشته کنار عمو علی نشسته بود و آهسته از رون پای عمو طوری که کسی نفهمه نیشگون می گرفت. با دیدن این صحنه هر سه باز هم زرتی زدیم زیر خنده. خدایشش صحنه بودا! بالاخره عمو زیر شکنجه ی زن عمو طاقت نیاورد و بساط دیده ب*و*سی هر شب شروع شد. و وقتی قشنگ همه همدیگه رو تف مالی کردن، خونمون خالی شد!
رو به مامان و بابا گفتم:
- من می رم بخوابم، کاری ندارین؟
مامان آهسته گفت:
- نه عزیزم، برو شب بخیر.
با لبخند شب بخیرش رو جواب دادم. دست الیاس رو گرفتم و به سمت اتاق مشترکمون رفتیم. الیاس تخت پایینی بود و من بالایی؛ چون من توی خواب مثل مرده ها بودم و عمرا اگه حرکت می کردم، ولی الیاس شب توی خواب حرکات خفن زیاد می زد و اگه بالا می خوابید ممکن بود بلایی سر خودش بیاره. از نردبون آهنیه کوچیک تخت بالا رفتم و آهسته دراز کشیدم. همون موقع در باز شد و مامان سرش رو از بین در داخل آورد و آهسته گفت:
- الی خوابی؟
الیاس خواب خواب بود و بعضی وقت ها خرخر هم می کرد. منم آهسته جواب دادم:
- نه!
- مهسا گفت فردا باهاشون بریم کوه که من و بابات کار داریم. الیاس هم باهات بیاد دردسر می شه واست؛ گفتم فردا صبح ساعت پنج که می خوان حرکت کنن، دنبال تو هم بیان.
خوشحال شدم:
- آخ جون! پس بالاخره بیرون می رم. مرسی مامان.
- خواهش عزیزم، شبت بخیر.
کلیپس موهام رو باز و پرتش کردم پایین؛ هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و بی خیال بالشم رو قلنبه کردم و سرم رو روش گذاشتم. صدای ام پی فورم رو تا ته زیاد کردم؛ می تونستم حدس بزنم صدای گیتار الکتریکی از سوراخ های بیرونی هندزفریم به طور ضعیف توی اتاق تاریکمون پخش می شه. چشمام رو بستم و با صدای خشن آهنگ و فریاد خواننده، اوج گرفتم و به آرامش رسیدم تا خوابم برد.
طبق عادت همیشگیم ساعت چهار صبح خودکار از خواب بلند شدم. گیج خواب از تخت پایین پریدم و روی نوک انگشتای پام بودم تا صدایی تولید نشه. موهام رو همون طور که با یه دست از جلوی چشمم دور کرده و بالای پیشونیم چنگشون زده بودم رو ثابت نگه داشتم، و به نقطه ی روشن رو به روم خیره شدم. لحظه ای بعد سایه ای خمیده توی چراغ قرمز از جلوی پنجره ی روشن رد شد و بعد ... خاموشی! ترس برم داشت، یعنی خونه ی رو به رویی ما جن داشت؟! یا شاید هم خالی از سکنه نیست و همسایه ها اشتباه می کنن؟! پنجشنبه ی هفته ی بعد جلوی چشمام اومد و برای لحظه ای خودم رو جلوی در آهنی و فکستنی خونه، با رنگ سفید پوسته پوسته شده و دیوارهای بلند و حصار میله ای نوك تیز روش، تصور كردم. به درخت کاج بلندی که نماد کوچمون بود، و در اون خونه رشد کرده بود؛ آجرهای بدون نما و نامنظم اما بلند بزرگ ترین خونه ی کوچه ی ما خیره شدم، چیزی که برام سوال بود، این بود که چرا شهرداری نمی کوبوندش؟!
یه لحظه فکری به ذهنم رسید. سریع ژاکت سوراخ سوراخی که بلند بود و گرمایی نداشت رو روی تاپم پوشیدم تا پوشیده به نظر برسم و به سمت پله هایی که به پشت بوم ختم می شد، رفتم. خونه ی سه طبقه ی ما اون قدر بلند بود تا از بالای پشت بوم ببینم که توی حیاط اون خونه چه شکلیه.
اون قدر عجله داشتم که نزدیک بود با مخ چند تا پله ی آخر رو بیفتم زمین؛ اما با گرفتن میله های قهوه ای کنار پله ها، سریع خودم رو کنترل کردم. دعا دعا می کردم با این همه عجله ای که کردم سر و صدایی راه ننداخته باشم تا مامان بیدار شه؛ آخه خوابش سبک بود و از اینکه من بالای پشت بوم برم بدش میومد و وقتی که می رفتم اون قدر ناراحت و خیره بهم می شد که به گه خوردن میفتادم!
آهسته چفت زنگ زده ی پشت در رو باز کردم و اون قدر آروم در رو سمت خودم کشیدم که تقریبا بدون هیچ صدایی باز شد. در رو که باز کردم، یه سوز سردی اومد. سریع ژاکتم رو محکم تر کردم که البته هیچ تاثیری نداشت. آهسته پام رو گذاشتم روی زمین ایزوگام شده ی پشت بوم؛ در رو پشت سرم چفت کردم. روی نوک انگشتام راه رفتم، بعید نبود از پایین صدای راه رفتن روی سقف رو بشنون، یعنی چیز غیر عادی نبود، چون همیشه همین طوری مچم گرفته می شد.
به کناره ی پست بوم رسیدم، روی دو زانوم نشستم و از لبه ی طاقچه مانند آویزون شدم. سرم رو جلو بردم و به باغ بزرگی نگاه کردم که توش خونه ی دود گرفته با آجرهای قهوه ای بود. زمین خونه پر بود از برگ هایی که اگر کسی پاش رو می ذاشت روش، حداقل تا مچ پا توی برگ ها فرو می رفت. انگار که چند ساله حیاط اون خونه رو تمیز نکردن. خونه ی ساخت قدیم، بین خونه های مدرن کوچه واقعا توی اون گرگ و میش هوا خوف ایجاد کرده بود. در ساختمان اصلی باز شد، وحشت کردم. چشمام آستیگمات بود و از اون فاصله توی اون تاریکی آخه چی می تونستم ببینم! نور تیر چراغ برق کوچه کمی حیاط رو روشن کرده بود، اما نور به در نیمه باز نمی رسید. داخل در نیمه باز تاریک بود، احساس کردم هر کسی پشت در هم باشه؛ داره موقعیت بیرون رو می سنجه که دیده نشه و کسی نباشه. هان؟! کسی نباشه؟
یه لحظه به خودم اومدم. من تا کمر توی کوچه دولا شده بودم، با اون ژاکت آبی یخی و پوست سفید، مشخص بود که از دور چراغ قرمز می زنم. یه لحظه همه ی احساس های ترسناک سمتم اومدن؛ سریع خودم رو عقب کشیدم و همزمان شد با کوبیده شدن در خونه ی متروکه! احساس ترس کردم، اینکه جنی که توی اون خونه است داره با سرعت به سمتم پرواز می کنه تا همین جا خفم کنه!
بی توجه به آهسته بودن و دزدکی اومدن، سریع سمت در رفتم و چفتش رو بستم. بهش تکیه دادم و نفس نفس می زدم. وای خاک بر سرم، چرا من این قدر آرومم؟! جن از دیوار هم می تونه رد بشه که! سریع یه نگاه به در آهنی قهوه ای رنگ پشت بوم انداختم و دو تا دو تا پله ها رو پایین اومدم. حتی یک بار هم پام پیچ خورد، اما اصلا به روی خودم نیاوردم. الان فقط جونم مهم بود و بس! در هال رو که روی هم گذاشته بودم، سریع باز کردم و خودم رو توش انداختم. با ترس و لرز در رو بستم، فضای خونه نیمه تاریک بود و فقط آباژورها روشن بودن. بمیری الهی الی با این کارات! مگه مجبور بودی کله ی خروس خوون پاشی بری سرک کشی و این قدر ضایع خونه ی مردم رو دید بزنی؟!
با شنیدن صدایی از آشپزخونه گرخیدم؛ اما با چند بار آب دهن قورت دادن، جرات پیدا کردم و لرزون وارد آشپزخونه شدم. با دیدن سایه ای که توی تاریکی در یخچال رو باز کرده و تقریبا سرش توی یخچال بود، و از اطرافش نور زرد رنگ یخچال بیرون می زد، جیغ خفه ای کشیدم که باعث شد اونم جیغ بکشه. یکی من، یکی اون، اون قدر این جیغا ادامه پیدا کرد که یک دفعه چراغا روشن شد و مامان و بابا هراسون پشت اپن آشپزخونه ایستاده بودن و به سمت من و یخچال نگاه می کردن. با ترس سمت یخچال رو نگاه کردم؛ ترسم فروکش کرد، این که الیاس بود. با حرص گفتم:
- مرض داری کله ی سحر میای سراغ یخچال؟! تو جونت به شکمت وصله؟!
اونم که به اندازه ی من ترسیده بود و حالا با دیدن من خیالش راحت شده بود، با لحن خودم و صدای بچگونش جواب داد:
- مرض داری میای پشت سر من هی جیغ می کشی؟!
اینو قبول دارم. بدبخت رو اون قدر ترسونده بودم که تازه وقتی دقت کردم دیدم، لیوان شیری رو که برداشته بود تماما از ترس و جیغ یک دفعه ای روی خودش واژگون شده بود.
مامان و بابا با دیدن وضعیت من و الیاس و جواب بزرگونه ی الیاس با اینکه از خواب با وضع آشفته ای پریدن، زدن زیر خنده. منم خندم گرفت، حالا حداقل خیالم راحت بود که خونه روشنه و اهالی خونه بیدارن!
اصلا هم حواسم نبود؛ عادت الیاس اینه که صبح زود پا می شه، یه لیوان شیر می خوره و اگه تعطیل باشه بعدش می گیره می خوابه، اگه تعطیل نباشه با من شروع می کنه به ورزش کردن و بعدش هم یه دوش سبک پنج دقیقه ای می گیره؛ سریع حاضر می شه و منتظر سرویسش می مونه.
با صدای مامان از خیره شدن به الیاس دست برداشتم:
- الناز، ساعت پنج مهسا میاد؛ برو حاضر شو.
سریع سرم رو تکون دادم و به سمت حمام رفتم. وان رو پر از آب یخ کردم و کلم رو توی آب فرو بردم؛ یک دقیقه نگه داشتم و سه بار این کار رو انجام دادم. تمام رگای سرم منجمد شدن، ولی این کار شدیدا سر حالم میاورد.
وان رو خالی کردم؛ حوله ی کوچیک سفیدم رو برداشتم و به موهام کشیدم و خشکشون کردم. سریع سشوار رو به برق زدم تا کامل خیسیشون بره. موهام ل*خ*ت ل*خ*ت بود، مثل موی گربه و بلوطی رنگ. مثل همیشه کج روی چشم راستم انداختمشون، بقیه ی موهامم اول با کش محکم بستم و بعد با کلیپس یک کمی گنده یه گنبد خوشگل پشت سرم درست کردم. اما موهای بلندم هنوز آویزون بودن و سه دور، دور کلیپس پیچوندمشون و تهشونم با یه گیره ی کوچیک به کنار کلیپس چسبوندم. همون طور که مراحل درست کردن موهام رو انجام می دادم، هی به جد و آباد بابام فحش می دادم. من نمی دونم واسه چی واسم تعیین تکلیف می کنه که نباید موهات رو بزنی، ولی خب این روزها شدیدا کلافه شده بودم، به خاطر همین واسه ی پس فردا قایمکی وقت آرایشگاه گرفته بودم که موهام رو یه مدل خفن بزنم؛ البته بالاتر از شونم نمیرم، چون اون طوری معلوم نیست بابام چه بلایی سرم میاره! مداد و ریملم رو برداشتم و چشام رو یه خط چشم کلفت مهمون کردم و با ریمل اطراف چشام رو سیاه کردم. داخل چشمم قسمت جلوش رو یک کم مداد کشیدم و انتهای چشمم رو هم باز گذاشتم تا چشام کشیده تر به نظر برسن. دو تا سیلی آروم کمی تا قسمتی محکم به گونه هام زدم تا یک کم رنگ گرفتن. بدی بدن سفید همین بود دیگه، تا تقی به توقی می خوره رنگ عوض می کنه!
صدای الیاس از پایین که تقریبا جیغ می زد تا صداش به من برسه، به گوشم خورد:
- الی مامان می گه بدو، ده دقیقه ی دیگه می رسن.
سریع سمت کمدم رفتم و لی مشکیم رو پوشیدم با مانتوی مشکیم که دکمه های طلاییش خفن توی چشم بود. یه شال مشکی هم همین طوری روی سرم انداختم و کوله ی زردم رو که جون می دادم واسش رو برداشتم، تا سریع تحویل مامانم بدم که از لوازم ایمنی پرش کنه. البته قبلش خودم گوشی، کیف پول و کیف لوازم آرایشم رو محض احتیاط گذاشتم و فشنگی از اتاق بیرون زدم. مامان هم وسایلی که معتقد بود موقع کوه رفتن همیشه باید همراهت باشه، و منم هیچ وقت سمتشون نمیرفتم رو توی کولم گذاشت.
همون موقع زنگ در خورد. بابا با دیدن چهره ی مهسا دکمه ی آیفون رو زد و رو به من کرد و گفت:
- موهات رو از جلوی چشمت بردار. جلوت رو نمی بینی!
SH
00عالی عااالییییی
۴ ماه پیشZahra
00عالی بود ولی چرا از آناهیتا چیزی نگفتی
۵ ماه پیشترانه
۲۰ ساله 00عالی بود ولی چرا خوانواده مادری الناز رو نیاوردن داخل داستان
۵ ماه پیشآرام
۱۵ ساله 00عالی بودمحشر بود
۵ ماه پیشالی
00دست نویسنده ی عزیز درد نکنه.قشنگ و عالی بود یک دنیا سپاس🌹
۷ ماه پیشRasta
۱۸ ساله 00بد نبود اما یکم زود از اواسط رمان خلاصه شد ولی در هر صورت نویسنده عزیز خسته نباشی🤎🧸
۹ ماه پیششقایقشونم
۱۷ ساله 10عالییییییی بود و طنززززز اما کاش یکمم خانواده مادریشو وارد داستان می کرد
۹ ماه پیشاتریسا
20سلام ممنون از نویسنده رنان خوبی بود فقط یه چیزی یک از خانواده ی مادری الناز چرا چیزی نکفنی تو رمانت و دو اینکه چرا از اناهیتا دیگه چیزی نگفتی من خیلی درباره ی اناهیتا کنجکاو بودم
۹ ماه پیشگوگولییییییی
00خشمل بود🤍🖤
۱۰ ماه پیشsami
00یعنی به معنای واقعی هر قسمت رمان رو میخوندم دلم میخاست یکاری کنم تو این شانسمممم🫤
۱۰ ماه پیش...
00خخیییلیییییی قشنگ بود من که خیلی دوسش داشتم اصلا از خوندنش سیر نمیشم ممنون از نویسنده
۱۲ ماه پیشالهه
۳۴ ساله 00واقعا عالی بود
۱ سال پیشیه بنده خدا
20خب تقریبا میتونم بگم یه چیز فرا تر از عالی هستش حتی فوق العاده بود من ک عاشقش شدم و اینکه شخصیتاش بشدت طنز و خوب بودن و اصن ادمو از خوندن رمان پشیمون نمیکرد .... ....نویسنده
۱ سال پیشمبینا
00عای بود من دوسش داشتم و خیلی باهاش حال کردم
۱ سال پیش
نازی
۱۶ ساله 00خیلی عالی بود ممنون از نویسنده