رمان خوابگاه
- به قلم محدثه رجبی سیف آبادی
- ⏱️۱۳ ساعت و ۱۳ دقیقه
- 102.2K 👁
- 495 ❤️
- 480 💬
در زندگی انسان ها اتفاقات زیادی می افتد، می شود نام این اتفاقات را سرنوشت گذاشت یا… این رمان روایتگر اتفاقات عاشقانه، دانشجویی، طنز و… است. افرادی که قرار است زیر یک سقف در یک خوابگاه باهم زندگی کنند…
توی افکار خودم و عکس العمل بابا بودم که یهو هستی جفتم جیغ زد:
- واااای نگار میگه رفته تو سایت بیا بزنیم دیگه... حتما خلوته...
اینو که گفت یه هو دستام یخ کرد... دحتی خودمم حس کردم رنگم پرید. چشمام رو بستم و صلواتی فرستادم دستی خورد تو بازوم
- آهای یاسی...
سریع چشامو وا کردم و به مرضیه نگاه کردم. متعجب به هستی نگاهی انداخت و گفت:
- تو چقد استرس داری دختر!!!!
هستی ادامه حرفشو گرفت...
- مطمئن باش بابات به خاطر یه شهر آینده تو خراب نمیکنه دیوونه...
نفسمو فوت کردم بیرون...
مرضیه ادامه داد:
- تازه تو که پارسالم اصلا روزانه انتخاب نکردی وگرنه مطمئن بودم من که پرستاری و اینا رو شاخشه که قبول شی...
هستی سریع جوابشو داد...
- خو دیوونه اگه روزانه قبول میشد و نمیرفت، امسالم محروم بود همون بهتر که انتخاب رشته نکرد.
رو کرد سمت من و یکی اروم زد تو صورتم... با همون ضربه از عالم هپروت بیرون اومدم...
- اهای یاسی حالا منو ببین... امسال دیگه هرچی دراومدی میری منتظر پزشکی هم نشین...
مرضیه لپ تاپ رو کشید جلوی خودش...
- اه بده من اینو گرفتیم به حرف من خودم دارم از استرس میمیرم یکی نیست خودمو آروم کنه...
هردو نگاهش کردیم تند تند اطلاعاتشو زد و وارد سایت شد اونم میترسید و زیر لب داشت دعا میکرد که یهو از خوشحالی جیغ بلندی زد و محکم گردنم رو گرفت...
- وای یاسمین. باورم نمیشه وااای...
از ذوقش تند تند منو میب.و*سید...
- چی قبول شدی ؟؟؟
چند تا نفس عمیق کشید. نمیتونست حرف بزنه... به صفحه لپ تاپ نگاه کردم... ژنتیک دانشگاه چمران رو قبول شده بود. برای چند لحظه استرس خودمو یادم رفت و با خوشی صورتشو غرق ب.و*سه کردم بعد از اون هستی وارد سایت شد و اون هم مهندسی عمران دراومده بود. خوشحال بودم براشون... موفقیت اونا مثل موفقیت خودم بود.
لپ تاپو کشیدم جلوم و با کلی سلام و صلوات و نذر و دعا اطلاعاتمو با دستایی که مداممیلرزیدن وارد کردم و اینتر زدم و چشمامو محکم بستم. بعد چند لحظه مرضیه بود که کنار گوشم داد زد...
- باز کن چشاتووو پزشکی تهران قبوووول شدی...
سریع چشامو باز کردم بی مکث. دستامو جلوی صورتم گرفتم و اشکام با سرعت از صورتم ریختن بیرون... خدایااا... خدایا شکرت...
" هانی "
با پنچری اتوب.و*س و چرت زدن های راننده و اظهار خوش صدایی شاگردش که مثل شرکت کننده های آکادمی میخوند و سه نفر هم با ژست مخصوص بابک سعیدی و گوگوش و هومن خلعتبری که داشتن هنرش رو نقد میکردن بالاخره رسیدم شمال!! وقتی پیاده شدم کش و قوسی به تنم دادم و بعدش رفتم به طرف درب خروجی تا سوار ماشین شم و به طرف ویلا برم هانا از بس بهم زنگ زد وسط راه شارژ گوشیم تموم شد و شانس آورده بودم که لپ تاپ داشتم وگرنه از بیکاری دق میکردم.
وقتی به جلوی در ترمینال رسیدم یه موتوری جلوی پام وایساد و با گفتن دربست توجهم رو جلب کرد. مسیر رو گفتم و اونم با لهجه ترکیش باهام حسابی چونه زد تا گوشم رو ببره دیگه آفتاب داشت داغ میشد و منم حوصله الافی نداشتم و واسه همین قبول کردم و کوله ام رو انداختم پشتم و نشستم ترک موتوروش و اونم گازش رو گرفت. از لایی کشیدناش خوشم اومده بود، تسلط خوبی داشت و همینش باعث میشد نترسم!! بالاخره رسیدیم و حساب کردم و زنگرو زدم. صدای جیغ جیغ هانا از توی باغچه میومد. در با صدای تیکی باز شد و بعد از اظهار وجود جسیکا سگ پاکوتاه و مامانی هانا سر و کله خودش هم پیدا شد و پرید تو بغلم دلم براش تنگ شده بود، لوس خودم بود...
لبخندی بهش زدم...
- چطوری آتیش پاره
- خوبم
- عهد و عیال کجان؟
- تو، منتظر تو...
سرمو تکون دادم و پشت سر هانا که مثل یویو تکون میخورد راه افتادم مامان توی چهارچوب در منتظرم بود و با دیدنم بغلم کرد و یه دل سیر غر زد که چرا پیششون نیستم بابا هم اندرخم پله های منتهی به سالن بود و داشت میومد تا مثلا از پسرش استقبال کنه...
هانا مثل فنر بالا پایین میپرید تا کتابش رو بهش بدم و منم به روی خودم نمیاوردم تا یه ذره آتیشش تندتر بشه
- هانی بعدا تعریف کن اول کتاب منو بده
بابا چشم غره ای بهش رفت ولی هانا بود... از رو نمیرفت که بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- بپر یه لیوان شربتی چیزی بیار برم ته کیفم رو ببینم...
با سرعت نور به طرف آشپزخونه رفت و تو تایم خیلی کمی که ازش بعید بود با یه لیوان شربت آلبالو برگشت سمتم. از خنکی لیوان مورمور شد. کنارم نشست و خواست کوله ام رو برداره که با تشرم دستش رو کشید... با حرکت مظلومانه اش همه خندیدن. خیلی ریلکس جرعه جرعهشربتم رو خوردم و سوالات مامان بابا رو با حوصله جواب میدادم و زیر چشمی هانا رو دید میزدم که کلا داشت ناامید میشد. دیدم قهر کرد و رفت گوشه سالن نشست و تلویزیون رو روشن کرد و مثلا خودش رو درگیر دیدن یه سریال کرد، که حاضر بودم شرط ببندم هیچی از سریال رو حالیش نمیشه. به مامان اینا اشاره کردم و از تو کیفم کتابش رو با همون خرسی که بین راه خریده بودم رو دراوردم و به طرفش رفتم و گذاشتم روی میز و گفتم:
- حالا واسه من ناز میکنی
- باهات قهرم.
- باشه پس منم اینا رو میدم نیوشا...
با شنیدن اسم نیوشا دختر داییم که میدونستم بهش آلرژی داره از جاش پرید و بغلم کرد - واسه اونم خرید کردی؟
- نه فقط واسه تو خرید میکنم. شانس آوردم برخلاف میل مامان هیچ حسی به نیوشا نداشتم وگرنه با وجود هانا بیچاره میشد...
" یاسمین "
همه باخوشحالی همو بغل کردیم. هرسه خیلی خوشحال بودیم. به همون چیزی که میخواستیم رسیده بودیم و هیچی بالاتر از اون برام وجود نداشت. بابا مامان و نازنین خواهرم به همراه شوهرش توی پذیرایی بودن انگار از صدای جیغمون بود که اومدن تو اتاق...
با خوشحالی پریدم سمتشون و بغلشون کردم. مامان کمی صورتش رفت توهم...
نگاهم کرد و گفت:
- اخه من چطوری یاسیو بفرستم شهر غربت تک و تنها؟!
نازنین که همیشه طرف من بود سریع گفت:
- چیزی نیست که مامان اصلا اونجا عمو اینا هم هستن... تنها نیست...
مرضیه و هستی خداحافظی کردن و برگشتن خونه هاشون با نازنین و مامان حرف زدیم و هرجور بود باشه ای روی زبون مامان آوردیم. از این همه نگرانی اصلا خوشم نمیومد. من رو واقعا لوس کرده بودن...
جای سخت ماجرا رسیده بود...
دلی
8-1من تا حالا شمال نرفتم ولی واسه این رمان میرم ببین شمال چی داره شاید بختم وا شد چه میدونم شاهزده سوار بر لامبرگینی اومد خخخخ
۶ ماه پیشماهور
10بیا منم باهات میام شمال دونفری ببینیم بختمون وا میشه یا نه😂😂😂
۶ روز پیش....
01حاجی مامانینای من شمالین از من به شما نصیحت شمال همچین آش دهن سوزی نیست
۲ ماه پیشزهرا
00کلا نمیاره
۱ هفته پیشاایشش واقعا خیلی مزخ
00عایشه هستم
۲ هفته پیشفاطمه
00مثل همیشه عالی
۳ هفته پیشپردیس
20نخونید اصلا چیز خاصی نبود منم نصفه ول کردم
۴ هفته پیشمرجان
00فصل دوش رو پیدا نکردم میشه یکی راهنمایی کنه
۱ ماه پیشفاطمه
00خیلی خوشم اومد داستان قشنگی بود
۲ ماه پیشهستی
00خوب بود
۲ ماه پیشمریم مرادی
00معمولی بود
۴ ماه پیشHasti
00رمان خیلی خوبی بود
۴ ماه پیشPari
30قدیمی ترین و بی حس حال ترین رمانی ک در طول عمرم خوندم اصلاا وقت خودتونو برای این رمان نزارید خیلی چرته الکیه ی زندگی معمولی مثل زندگی خودم ن ک میگذره و اتفاق خاصی نمیفته همش تکراری بی حس حال
۵ ماه پیشHafezi
10تا اینجا خوبه بقیشم حتما خوبه
۵ ماه پیشعسل
10رمان قشنگی بود
۵ ماه پیشابر بهار
10اقایون خانما ول کنین این شمال رو دیگه ، بگین رمانش چجوری بود ارزش خوندن داشت ؟!
۶ ماه پیشزیبا
11عالی بود دوست داشتم ممنون از نویسنده
۶ ماه پیش
-
رمان ترنم عاشقی ژانر : #پلیسی #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای
-
رمان فرار دردسر ساز ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #غمگین #همخونه ای
-
همخونه شیطون من ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #ازدواج اجباری #همخونه ای #هیجانی
-
صدای بارون ، عطر نفسهات ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای #مذهبی
-
زندگی به سبک اورانگوتان ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای
ارمنیه یانوکیانس
23نمیدونم چرا تو همه رمان شمال بخت رو باز می کنه من ارمنی ام می خوام بیام شمال بختم باز شه خیلی هم قشنگم ولی به خاطر مسیحی بودم که تو شیراز زندگی میکنم بختم باز نمیشه