رمان برج زهرمار و دخترشیطون بلا جلد دوم به قلم کیانا بهمن زاد
داستان رمان دقیقا ادامه جلد اوله محیطش با محیط جلد اول کمی متفاوت تره که امیدوارم این جلدوهم عین جلد اول دوست داشته باشید
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۲ دقیقه
کیانا_سخته،برای یه زن خیلی سخته،خودمو جات میذارم نمیتونم تحمل کنم اما همه ما هستیم بهش کمک میکنیم دیدی که دکتر خوشبین بود گفت خودش بخواد و ماهم کمکش کنیم حافظش برمیگرده
آرام پوفی کشید اشکاشو با دست پاک کرد یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم صورتشو به نرمی به سمت خودم برگردوندم به چشمای اشکیش که داشت اذیتم میکرد نگاه کردم درحالیکه به آرومی چشماشو پاک میکردم که هم اذیت نشه و هم آرایشش خراب نشه گفتم:
_وقتی گریه میکنی اذیت میشم،گریه نکن لطفا،من تمام سعیمو میکنم آرام بهت قول دادم قول یه مرد قوله
امیر_اینم نشونه اول،میبینی داره کم کم راه می افته آرسام گذشته هم با دیدن چشمات اذیت میشد پس زیادم نسبت بهت بی حس نیست آرام زیاد سختش نکن
آرام بینیشو بالا کشیدو سری به نشونه تایید تکون داد بلند شدم به سمت آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب براش بیارم وقتی از یخچال یه لیوان آب براش ریختم به سمت سالن برگشتمو لیوانو به سمتش گرفتم تشکری کردو آروم مشغول آب خوردنش شد منم همونطور دست به سینه ایستادم
امیر_نمیخوایی تعریف کنی؟
_تعریف میکنم میبینید که فعلا حال آرام زیاد خوب نیست
آرام_نه من خوبم تعریف کن
کیانا_من به غذا یه سر میزنم تو تعریف کن آرسام یکمم بلند تا بتونم تو آشپزخونه بشنوم
سری به نشونه باشه تکون دادم سرجای قبلیم کنار آرام جا گرفتمو یکم اخم کردم انگار که توی گذشته فرو رفته باشم شروع کردم به تعریف کردن همه ماجرا
_تا اینجاشو همتون میدونید که من تصادف کردم و وقتی بهوش اومدم یه دختروپسر بالا سرم بودن که خودشونو آرمیتا و رضا معرفی کردن باهم خواهربرادر بودن و آرمیتا بهم گفت که قرار بوده باهاش ازدواج کنم من چیزی از گذشتم به یادم نمی اومد اما وقتی همش آرمیتا باهام بود درباره یه سری علایق که توی خودم میدیدم حرف میزد میفهمیدم که داره حقیقتو میگه
به آرام نگاه کردم که با غم داشت بهم نگاه میکرد همه سکوت کرده بودنو جدی داشتن بهمون نگاه میکردن کیانا هم که کارش تموم شده بود وارد سالن شدو به جمعمون ملحق شد
_ولی خدا شاهده یه بار با آرمیتا کاری نکردیم آرام اون بود که مدام بغلم میکرد منم حسی بهش نداشتم اولش هیچ کاری نمیکردم اما وقتی دلخور شدناشو میدیدم از روی اجبار منم دستمو دورش حلقه میکردم فقط همین تمام نزدیک شدنای منو آرمیتا فقط همین بود
آرام چشماشو روی هم بست که باعث شد سیل اشکاش روون بشه احساس میکردم قلبمو دارن چنگ میزنن
_بهم فشار میآورد که باید زودتر عقدش کنم شناسناممو بهم نشون داد اشکان پاکنژاد بودم همش عقب انداختم بهش گفتم که اجازه بده اول حافظمو به یاد بیارم بعد اما همش ساز مخالف زد حتی سرشم باهام دعوا و قهر میکرد
امیر_دختره عوضی،اگه دستم بهش نرسه
یاشار_متاسفانه فعلا دستمون بهش نمیرسه از ایران خارج شده
_ازش یه سال وقت خواستم هرکار میکردم نمیتونستم بهش عشق بورزم چون واقعا بهش حسی نداشتم خب برام خیلی سخت بود با یه همچین کسی ازدواج کنم اون جشن تولدیم که گرفته بودیم دوماه قبلش نامزد کردیم چون میدیدم من حافظم برنمیگرده و از اینورم آرمیتا داره خیلی اذیت میشه به خاطرهمین کوتاه اومدم وقتی شمآهارو دیدم حسی بهتون نداشتم اما با دیدن آرام فقط یه حس مثل اینکه یه جا دیدمش بهم دست داد اما بازم برام مهم نبود آرمیتا بعد از رفتن شما پاشو تو یه کفش کرد که توی همین هفته عروسی کنیم قرار بود یه ماه دیگه عروسی کنیم و رسما عقدش کنم اما خب این اتفاقا افتادو میتونم بگم خوشبختانه نشد
کیانا_این وسط یه چیز میمونه...از کجا فهمیدی آرام واقعا زنته وقتی به یادش نمیاری؟
_اون روز که آرام اومد و بهم گفت که دیگه نمیخواد دوروبرم باشه و من اشکانم نه آرسام لرزشی توی تنم ایجاد شد اون چشمای مظلومو اشکی نمیتونست دروغ و حیله ای توش باشه اما بازم نمیدونستم چی کار کنم وقتی روبه روم ایستاد اون علامتو روی قفسه سینم کشید یه حس بهم میگفت که تهشو من باید ادامه بدم به خاطرهمین دستمو روی انتهای خط ضربان شکلی که کیانا کشیده بود بردم و انتهاشو ادامه دادم این حرکتم باعث شد آرام بشکنه و سریع از خونه بزنه بیرون با رفتنش آرمیتا خواست باهام حرف بزنه اما من نذاشتم سریع به سمت اتاقم رفتم اونقدر حالم داغون و کلافه بودم که اعصابم دست خودم نبود تصمیم گرفتم هم برای نجات خودم و هم برای آروم کردن آرام که با این واقعیت کنار بیاد اون روز آرمیتارو عقد کنم و یه هفته بعدش ازدواج کنیمو بریم انگلیس آخه برناممون همین بود وقتی از اتاقم بیرون اومدم متوجه حرفای آرمیتا و رضا شدم اونجا بود که همه چی تغییر کرد
یاشار_واقعا میخواستی عقدش کنی؟
_آره میخواستم عقدش کنم تا هم خودمو آرمیتارو نجات بدم و هم اینکه آرام دیگه دروبرم نباشه تا باور کنه من اشکانم نه آرسام اون
به آرام نگاه کردم که اشک تو چشماش حلقه زده بود به مبل تکیه داده بودو داشت به میز روبه روش نگاه میکرد
آرام_چی شنیدی؟
_آرمیتا به رضا گفت که باید یه کاری کنه زودتر عقدش کنم بریم انگلیس میگفت اگه من حافظم برگرده یا اون دختره که منظورش آرام بود موفق بشه حس های منو نسبت به خودش برگردونه این وسط تمام نقشه های آرمیتا بهم میخوره رضا هم گفت که دلم برای آرام میسوزه که شوهرشو میبینه اما نمیتونه کاری کنه و باید به این دروغا باور کنه از اونجا بود که فهمیدم تمام حرفایی که توی این دوسال شنیدم دروغ بوده و حرفای آرام که توی اون چند روز شنیدم عین واقعیت بوده اما ساده از کنارشون گذشتم خودمو بهشون نشون دادم با دیدنم جا خوردن سرد به آرمیتا نگاه کردم به سمتم اومد تا برام توضیح بده اما من یه سیلی بهش زدم و گفتم حالم ازت بهم میخوره و از خونه زدم بیرون به سمت بهشت زهرا رفتم یه بار همراهه آرام رفته بودیم روی قبرم تا بهم نشونش بده وقتی اونجا رفتم متوجه آرام شدم که داشت بین اشکاش با خنده برای کسی که اون زیر خوابیده بود حرف میزد از اینکه اونجا میدیدمش خیلی خوشحال بودم به خاطرهمین صداش زدم و الانم پیش شمام
امیر_هوف خدا چه رحمیم بهمون کرد
آرام_به منم عین آرمیتا حس داری؟
_نه گفتم که با وجود اینکه چیزی یادم نمیاد بودن تورو میتونم تحمل کنم و بهت عشق بورزم اما آرمیتا برام اینطوری نبود
کیانا_خب بهتره این بحث دیگه تموم بشه بریم شاممونو بخوریم مهم اینه همه چی به خیروخوشی تموم شده همین...من میرم غذارو بکشم آرام جون با اجازت
امیر_منم میام کمکت کنم
یاشار_منم میرم دستامو بشورم
همه با یه بهونه بلند شدن و منو آرامو تنها گذاشتن آرام بینیشو بالا کشیدو بهم نگاه کرد یکم بهم نزدیک شد دستامو به آرومی گرفت که باعث شد به نرمی دستای کوچولوی دخترونشو توی دستای بزرگ مردونم بگیرم
آرام_قول بده دیگه تنهام نمیذاری آرسام،هیچ وقت
_قول میدم آرام من همیشه کنارتم فقط لطفا این شرایطو یکم تحمل کن
آرام به آرومی توی آغوشم خزید بغلش کردمو به خودم فشردمش با آرامش چشمامو بستم و سرشو به خودم کمی فشردم وقتی بغلش میکردم به معنی واقعی حس آرامش بهم تزریق میشد
آرام_تحمل میکنم،تحمل میکنم تو فقط باش فقط همینو ازت میخوام
آرام مظلومانه سرشو از توی آغوشم بالا گرفت که با یه لبخند محو بهش نگاه کردم خم شدم نوک بینیشو بوسیدم که چشماشو بستو لبخندی زد
آرام_دیشب وقت نشد اما فکر کنم امشب بشه...میشه؟
منظورشو که گرفتم تک خنده مردونه ای کردم خم شدم سرمو بین موهاش مخفی کردمو باز خندیدم
_میشه عزیزم...میشه...بعد از رفتن مهمونامون میشه
آرام_قول دادیا
_قول دادم آرامم بوس آقاتو بده بریم آشپزخونه
آرام خودشو بالا کشیدو گونمو بوسید چشمکی بهم زدو خودش زودتر ازم جدا شدو به سمت آشپزخونه رفت دستمو به آرومی روی گونم گذاشتم چشمامو بستم کاش حافظم برمیگشت اینطوری زندگی کردن خیلی سخت بود
(یه سال بعد)
(آرام)
دستمو جلو دهنم گذاشتم تا صدای گریم بالا نره خواستم از ماشین پیاده بشم که یاشار فورا ریموتو زد در قفل شد عصبی به سمتش برگشتمو سرش داد زدم:
_باز کن در لعنتیــــــــــــــرو
یاشار_آروم باش آرام قرار نبود اینطوری کنی گفتم حالش خوبه
کنترل اشکام دست خودم نبود محکم کوبیدم روی داشبورد حتی کنترل صدامم از دستم در رفته بود
_اونبارم همینو گفتید...درو باز کن میخوام برم ببینمش بازش نکنی به خدا شیشرو میشکونـــــم
یاشار کلافه پوفی کشید ریموتو زد که سریع از ماشین پیاده شدم به سمت بیمارستان دویدم هرکی که چشمش بهم میخورد فکر میکرد دیوونه شدم سرووضعم اصلا درست نبود وقتی بهم خبردادن نفهمیدم چه طوری به یه مانتو وشال چنگ زدم اومدم بیرون نمیخواستم باز اتفاقات گذشته برام تکرار بشه اینبار اتفاقی براش می افتاد خودمو میکشتم سریع وارد بیمارستان شدم عین دیوونه ها دنبال پذیرش گشتم همینکه دیدمش به سمتش هجوم بردم مردم بهم نگاه میکردن بعضیا دلشون برام میسوخت بعضیا سری به نشونه تاسف تکون میدادنو بعضیا مسخرم میکردن اما من به هیچکدوم توجهی نداشتم مهم اوضاع شوهرم بود که باید سریع ازش سردرمیآوردم
_خانوم ببخشید...آقای تهرانی...آرسام تهرانی...یه ساعت پیش تصادف کردن...اتاقش کجاست؟
خانوم پرستار توی کامپیوترش سرچ کرد کلافه منتظرش بودم تا جواب بده دستی به چشمام کشیدم و با استرس بهش نگاه کردم اشکام تندتند روی گونم میچکید فکر اینکه آرساممو از دست بدم داشت دیوونم میکرد همون لحظه یاشار پیداش شد دستمو گرفتو منو دنبال خودش کشوند
یاشار_بدو من بلدم
دنبالش پا به پاش دویدم به طبقه سوم رفتیم وارد سالن اتآقا که شدم چشمم به کیانا افتاد که داشت از آب سردکن آب میخورد سریع به سمتش دویدم با دیدن من آب پرید تو گلوشو یکم سرفه کرد روبه روش با استرس ایستادم
_کیانا...کیانا آرسام کو؟
کیانا_اونجاست...تو اون اتاق...این چه سرووضعیه
به بقیه حرفاش گوش ندادم یعنی چی سرووضعم؟مگه تو این شرایط باید حسابی به خودم میرسیدم بعد می اومدم؟با ترس سریع دستگیررو پایین کشیدم وارد اتاق شدم امیر که کنار آرسام بود همزمان باهم به سمتم برگشتن با دیدنش که روی تخت نشسته بودو به بالشش که پشتش بود تکیه داده بود اشکام بدتر سرازیر شدن نگاهم پی باندای دور سرش رفت دستمو جلوی دهنم گذاشتم
M.s.sh
۱۸ ساله 00جدی این رمان و نوشتی ؟ نویسنده گرامی چجوری عاشق هم بودن بعد فهمیدن خواهر برادرن اینقدر راحت باهاش کنار اومدن ؟ اصن حس میکنم رمان تخیلی خودندم 🙄
۱ هفته پیشمهراد
۲۶ ساله 00عالی بود شیطون بازیهای امیر و دوس داشتم
۲ هفته پیشهستی
۱۲ ساله 00عالی بود :))) یکم باید صحنه سانسور دار میداشت ! ای کاش جلد ۳ هم میداشت :( واقعا لذت بردم دست نویسنده درد نکنه؛)) :)(:
۱ ماه پیشSeti Soltani
۱۵ ساله 00رمان خیلی خیلی خیلی قشنگ و جذابی بود امیدوارم جلد سوم هم بنویسی لطفاً 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 🌹🌹🌹🌹🌹
۴ ماه پیشدلی
۱۷ ساله 00رمان خیلی خوبی بود و اینکه وقتی آرمیتا با آرتام روبه روشد و آرتام بهش گف مامان من کلی اشک ریختم واقعا احساساتی بود
۴ ماه پیشMaedeh
۱۶ ساله 00با سلام و تشکر از نویسنده رومان ،رومان عالی بود خیلی ممنونم واقعا خوب بود
۴ ماه پیشتنفر
۹۹ ساله 00اخه این چی بود عزیززززززززززززممممم چرا باید ارمین دزدیده میشد اینم طرز تفکره اخه؟!!!! من چقد عر زدم سر اینا!
۴ ماه پیشحدیث
۱۶ ساله 00دوستان کسی جلد اولش رو داره؟
۴ ماه پیشحدیث
۱۶ ساله 00اخه یعنی چی ادامش کو پس چرا اینطوری شد؟ چرا فوت کرد☹️
۴ ماه پیشAynaz
00کاشکی فصل سوم هم داشت اما اینیکی بچشون به راحتی به عشقش میرسید
۴ ماه پیشفاطمه
۲۳ ساله 00عالی بود ولی کاش بد بعد بچه سومی 😂وازدواج ارتاتموم میشد
۴ ماه پیشAVA
00آخرش خداروشکر قشنگ تموم شد اما خیلی حرص خوردم تا تموم شه توروخدا دیگه رمان این مدلی ننویسید
۵ ماه پیش..
00عالی بود
۶ ماه پیشمهسا
00سلام واقعا عالی بود من لذت بردم از نویسنده این رمان ممنونم
۶ ماه پیش
زهرا
00رمان قشنگی بود. ممنون از نویسنده محترم..