رمان پسران مغرور دختران شیطون به قلم امیر فرهی
داستان مربوط به سه دختر میشه که در اولین روز دانشگاه خود با یک ماشین تصادف میکنند و در آن تصادف با سه پسر آشنا میشوند,
بعد از معطلی که به خاطر تصادف به وجود می آید به سمت دانشگاه راه میفتند.در دانشگاه متوجه حضور ان سه پسر میشوند و به فکر تلافی و انتقام میفتند….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۹ دقیقه
صدای نجواگونه اش از گوش مرتضی دور نمانده بود. لبهایش را با زبانش تر کرد و در جواب چیزی نگفت.
ستاره در اتاقشان را باز کرد و گفت:
- گلی شام چی بپزم به نظرت؟
- نمیدونم!
***
بهشت زهرا شلوغ بود و افراد زیادی برای خاکسپاری مرد میانسال تازه در گذشتهای آمده بودند. گلشن در وسط جمعیت نشسته بود و زار میزد! شالش را تا نیمهی صورتش پایین کشیده بود و بر روی سینهاش میکوباند و متوفی را پدر صدا میزد.
- الهی بمیرم برات بابا!
صاحب کارش گفته بود تا میتواند سوزش را بیشتر کند و الحق که او هم سنگ تمام گذاشته بود.
همهی اقوام دور و نزدیک آن مرحوم گمان میکردند که همان دختری است که از کودکی با مادرش به کانادا رفته بود و حالا با شنیدن خبر مرگ پدرش به ایران بازگشته است! دختری از همکارانش با لیوانی آب به او نزدیک شد و با ظاهر سازی با صدای بلند گفت:
- الهی قربونت برم یکم آب بخور!
لیوان آب را از دست دختر گرفت و بعد از اینکه یک قلپ از آن را خورد روسری دختر را به آرامی به سمت خودش کشید و کنار گوشش گفت:
- برو بگو تمومش کنن دو ساعته دارم گریه میکنم چشمهی اشکم خشکید آخه!
دختر سری تکان داد و دور شد. حدود ربع ساعت بعد در بلندگو اعلام کردند که مراسم تمام شده و از میهمانان خواستند برای صرف ناهار به رستوران بروند. گلشن هم با کمک اطرافیان از کنار خاک متوفی بلند شد و با دستمال اشکهای روی صورتش را پاک کرد. جمعیت رفته رفته کمتر میشد و هرکس به سمتی میرفت.
پشت لباسش را تکاند و رو به همکارانش گفت:
- خوب بود ها!
و بعد باز هم کمی دیگر آب خورد. به همراه دوستانش قدم برداشت تا آنها هم به سمت ماشین هایشان بروند که صدایی چند بار به گوشش رسید.
- ترمه خانوم! ترمه خانوم...
اهمیتی نداد اما آنقدر این صدا لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد که از سر کنجکاوی به عقب برگشت. مردی جوان که سر تا پا مشکی پوشیده بود به سمتش آمد و سرانجام مقابلش ایستاد. گلشن سردرگم بود و متعجب! احتمالا منتظر بود بشنود که اشتباهی شده اما مرد جوان هم چنان مقابلش ایستاده بود.
- من واقعا بهتون تسلیت میگم!
حالا میفهمید که همان داستان همیشگی است! در نتیجه نقشش را خوب بازی کرده و ذاتا کسی او را با اقوام نزدیک متوفی اشتباه میگیرد و تسلیت میگوید. با احترام سری تکان داد و زیر لب تشکر کرد. قبل از آنکه بخواهد به راهش ادامه دهد، مرد دوباره به حرف آمد.
- ای کاش جای مناسب تری ملاقاتتون میکردم! فکر میکنم آخرین باری که همدیگه رو دیدم توی خونه باغ آقا جون بود! کاش میشد برگشت به اون روزا.
نمیدانست باید چه بگوید؟ همیشه از اینکه در منگنه قرار بگیرد میترسید. هیچ وقت دیگر تا اینجا پیش نیامده بود که کسی آنقدر او را جدی بگیرد که از خاطرات گذشته نیز صحبت بکند.
گلشن قدمی پساپس رفت... دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما وقتی یک بار دیگر مرد مقابلش را از نظر گذراند جملات از ذهنش پریدند و توانایی چرخاندن زبانش را از دست داد. همیشه از اینکه در چنین مواقعی چه نوع عکس العملی باید نشان بدهد باز میماند و تکلیفش خیلی با خودش روشن نبود. صدایش را در گلو صاف کرد و گفت:
- با اجازه تون!
و تقریبا به سرعت خود را در میان جمعیت انداخت و از آنجا دور شد. مرد جوان بر سر جایش ماند و به رفتنش نگاه کرد بعد دستهایش را در جیبهای شلوارش فرو برد و تکه سنگ جلوی پایش را بیحوصله با نوک کفشش به کناری پراند.
گلشن به عقب برگشت تا یک بار دیگر به آن مرد نگاهی بیاندازد؛ اما او دیگر آنجا نبود. قدم هایش را مرتب برداشت و به سمت ماشین رفت. وارد ون شد و روی نزدیک ترین صندلی نشست. دست زیر چانهاش زد و ذهنش بی اختیار به سمت آن مرد رفت! آخرین باری که با همچین شخص با جذبهای برخورد داشته بود کی بود؟؟ خب یک خاطرهی خیلی تلخ در گوشهی ذهنش خودنمایی میکرد اما این را هم به یاد داشت که هیچ وقت در نگاه اول خودش را دست و پا چلفتی حس نکرده بود! بعد به این فکر کرد که آخرین خواستگار را تقریبا دو سال پیش داشت آن هم پس از مدت ها... نه اینکه دختر بدی باشد! نه! همهاش به خاطر وجود مرتضی بود. همین آخرین خواستگارش به شدت او را میخواست اما تا فهمید مرتضی برادرش است پا پس کشید. گلشن این را به خوبی میدانست اما به روی مرتضی نمیآورد؛ تازه گاهی وقتها اعتقادش را به این مسئله از دست میداد و میگفت اگر کسی او را بخواهد مرتضی را در نظر نمیگیرد، مگر میخواهد با مرتضی زندگی کند؟!
بالاخره ماشین به حرکت درامد اما قبل از آنکه سرعت بگیرد نگاهش تصادفا به همان پسر افتاد که مشغول صحبت با دو زن و یک مرد بود. موهایش نسبتا بلند و ته ریش روشنی داشت. چشمانش قهوه ای و بینی اش استخوانی و طبیعی بود و گلشن متوجه شده بود که یک فرو رفتگی کوچک نیز در چانهاش دارد. چیزی نمانده بود که تصویر آن جمع از دیدش خارج شود؛ در یک لحظه چنان دست از زیر چانهاش برداشت و خود را به پنجره نزدیک کرد که دختر کناریاش هینی کشید و از خواب سبکش پرید. خودش هم نفهمید که این رفتار عجیبش چه معنی میدهد. احتمالا فقط یک کنجکاوی!
*
مرتضی مدام غر میزد و گلشن دیگر سرش درد گرفته بود. باز هم از مراسمی برگشته بود و با نق زدنهای مرتضی مواجه شده بود. همیشه همین ماجرا را داشت! هر زمان که با لباس های سیاه از بهشت زهرا بر میگشت، انگار که برادرش تازه یادش افتاده بود که شغلش چیست!
دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود بلکه صدای مرتضی را کمتر بشنود، هرچند که خیلی افاقه نمیکرد.
- د آخه من نمیفهمم بری واسه مردهی مردم هم اشک بریزی میشه شغل و زندگی؟؟ بشین خونه قورمه سبزیت رو بپز!
گلشن دیگر تحمل نداشت به یکباره برخاست و فریاد کشید:
- بسه دیگه روانیم کردی! تو دردت چیه عوضی؟ میگی چکار کنم؟ بشینم خونه که تو پول مواد بذاری کف دستم یا برم تنمو بفروشم که تو دست ور داری؟؟
سیلی محکم مرتضی بر روی گونهاش فرود امد. آنقدر ناگهانی بود که نفس را در سینهی گلشن حبس کرد. سهیل از اتاقش بیرون دوید و این بار انگار که نوبت او بود تا صدایش را هرچند کم بالا ببرد.
- شما ها چتونه؟؟ آبرو نذاشتید واسه ما به مولا! صداتون تو در و همسایه پخشه.
مرتضی از کنار گلشنی که هنوز هم توی بهت سیلی فرو رفته بود، به کناری رفت و به تندی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- این در و همسایه هر کدومشون به طریقی بی آبرو ان!
سهیل با تاسف سر تکان داد و زیر لب گفت: خاک بر سرت!
گلشن انگار که بالاخره از بهت بیرون امده بود، دستی به سمت مرتضی کشید و خطاب به سهیل گفت:
- این مشکلش اشک ریختن من واسه دیگرونه!
و بعد رو به مرتضی ادامه داد:
- کله خراب من واسه بدبختیهای خودم گریه میکنم! واس خاطر بی لیاقتی تو! به خاطر درموندگی خودم. واس خاطر آیندهی امین! احمقِ بی شعور....
این ها را گفت و به داخل اتاق مشترکش با ستاره رفت. ستاره کاملا سرگرم پاک کردن سبزیهایش بود، داد و بیدادهای این دو کاملا برایش عادی شده بود و دیگر حتی پا درمیانی هم نمیکرد چون میدانست این دعوای همیشگی زود هم جمع میشود.
گلشن کنارش نشست و دستی به صورتش کشید که جای سیلی کز کز میکرد. ستاره نگاهی به او انداخت که دستش را بر روی گونهی سرخش گذاشته بود.
- ببینمت! نکنه تو رو زده؟
پوزخند تلخی زد و گفت:
- ولش کن بابا.
و بعد جلو آمد و دستهای سبزی برداشت. ستاره گردنش را با دستهای نیمه گلی اش خاراند، تلاش کرد چیزی بگوید اما انگار توانایی چرخاندن زبانش را نداشت.
با تکان های سریعی از جایش پرید! ستاره مانند اجل معلقی بالای سرش ایستاده بود و بر روی صورتش میزد و تند تند میگفت:
- گلی بیچاره شدیم! پاشو... پاشو!
گلشن که خواب کاملا از سرش پریده بود با حیرت و نگرانی پرسید:
- چی شده؟؟
ستاره سر در گم بود... شاید هم عصبی و هراسان...
- مامورا اومدن تو کوچه دارن تک به تک خونهها رو میگردن نمیدونم کی گزارش این کوچه رو داده!
مانند برق گرفتهها از جایش پرید و خودش را داخل حیاط انداخت. یک دور، دور خودش چرخید و سپس به درون اتاق پسرها دوید. نمیدانست باید چه کند و از کجا شروع کند... اول دشک و بالشت مرتضی را بشکافد یا جرز دیوارها را چک کند؟ به طرف فرشهای کهنه و نازک کف اتاق شتافت و آن را به کناری انداخت و وقتی هیچ چیز دستگیرش نشد زبان به نفرین باز کرد...
- خدا از رو زمین ورت داره مرتضی!
ستاره حسابی ترسیده بود و اشک می ریخت. به لباس گلشن چنگ زد و گفت:
- میخوای چیکار کنی؟؟ نکنه میخوای بریزیشون دور؟ اگه بیاد و بفهمه معلوم نیس چه بلایی سرت بیاره!
اسرا
۱۹ ساله 00اخرش یکم بی معنی تموم شد انتظارش رونداشتم
۴ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 10از سریال ترکی در انتظار آفتاب کپی کرده بودی؟😁🤣
۴ ماه پیشzahra
00کجاش قشنگ بود چرا الکی حرف میزنین چرت بود حیف وقتممم😢😢
۵ ماه پیشافتضاحه
00م
۵ ماه پیشزهرا
00این رمان عالی بود دست نویسنده درد نکنه
۷ ماه پیشزهور
۱۸ ساله 00رمان بسیار بسیار جذابیه خیلی خوشم اومد ازش واییی
۸ ماه پیشحامد اکبری
۳۳ ساله 00خیلی وحشتناک غلط املایی داشت اماداستان خوبی بود
۸ ماه پیشمهرسا
۱۸ ساله 13از شخصیت مهدیس متنفرم و از اون تای دیگ ام بدم میاد ولی موضوع کلیش خوب بود فقط ای کاش هومن نبود و اینکه آنقدر فرانسه فرانسه نمیکردی گلم ایران خودمون بهشته آجر دست دشمنامون ندیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
۱۱ ماه پیشرقیه
۱۵ ساله 00تو خوبی حداقل از تو که شخصیتشون بهتر بود
۸ ماه پیشNazi
00انقدر رمان خوندم که از داستان می فهمیدم نویسنده چه رمانایی خونده
۹ ماه پیشhelma
00خوببببب
۹ ماه پیشMohi
10تایپ که مشکل داره کلاسمون رو کالسمون نوشته کاری نداریم اما وقتی اطلاعاتی از دانشگاه نداری لازم نیست حتما تو دانشگاه این اتفاقات بیفته.
۱۰ ماه پیشZAHRA SHONAM:(((
10رمان خوبی بود اما نقاط ضعفی هم داشت یکیش اینکه هومن اگه نبود بهتر میشد و اینکه همش از تهران و مشکلاتش می گفت به نظرم بد بود ولی در کل رمان لذت بخش و جالبی بود ...:)))
۱۰ ماه پیشسونیا
۳۰ ساله 00خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده
۱۱ ماه پیشپریا
00عالی بود ممنون از نویسنده
۱۱ ماه پیش
fatemeh
30این که رمان پسران مغرور دختران شیطون نیست این یه رمان دیگست پیگیری کنید لطفا