پسران مغرور دختران شیطون به قلم امیر فرهی
داستان مربوط به سه دختر میشه که در اولین روز دانشگاه خود با یک ماشین تصادف میکنند و در آن تصادف با سه پسر آشنا میشوند,
بعد از معطلی که به خاطر تصادف به وجود می آید به سمت دانشگاه راه میفتند.در دانشگاه متوجه حضور ان سه پسر میشوند و به فکر تلافی و انتقام میفتند….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۹ دقیقه
_ تو دخالت نكن مهديس ... بذار من تكليف اين آقا رو روشن كنم .همينطور كه مشغول
دادوبيداد بودم يه چيزى توجه ام را به خودش جلب كرد .... در عقب فرارى باز شد و يه پسر
ديگه ازش امدبيرون كه از اين يكي خيلي خوشگلتر بود ... با ديدن اين پسره بي اختيار الل
شدم و مشغول برانداز هيكل عظله ايش شدم ... خيلي خوشگل بود .. به قول معروف طرف
دختركش بود ... انقدر محو تماشا كردنش بودم كه نفهميدم كي رسيد كنارم ...
_ چى شده پندار؟! . اِاِاِاِ ... پس اسم اين پسره پندار بود.
پندار هيچى سپهرجان شما برو تو ماشين .
نگاهى به چهره ى مهديس انداختم اونم دست كمى از من نداشت... كامال معلومه جذب
زيبايي اين پسره .. چي بود اسمش ؟.. اهان سپهر شده ... ) وايي اآلن ميگن خوشگل نديديد
!... ( سريع آب دهانمو قورت دادم و خودمو جمع و جور كردم.
.پندار خانوم محترم ماديرمون شده و اصال وقت نداريم لطفاً خسارتتونو بگيد بنده بدم
خدمتتون...
جوابى ندادم.
پندار خانوم من دارم باشما صحبت مى كنم! بازم پاسخى از طرف من نگرفت.
پندار نفسشو بيرون دادو ناليد آخ خداااا .. يه لحظه صبركن من اآلن ميام به طرف
ماشينش رفت و كيف چرمى كه معلوم بود خيلى گرونم هست از توى صندوق عقبش در اورد
و سپس با دسته چكش به طرف ما امد.
پندار چقدر بنويسم ؟
ولى من انگار تو يه دنياى ديگه بودمو اصال متوجه حرفاش نمى شدم .
پوزخندى زد:
پندار هه .. شما مشخصه كه اصال حالتون خوش نيست. به دنبال حرفش يه كاغذ از توى
دسته چكش كند و به طرف من گرفت و بالحن تمسخرآميزى كه خنده توش موج ميزد
گفت:
پندار بفرماييد. با كمى مكث برگه رو گرفتم
پندار كافيه ؟!
با ديدن رقم هاى چك دهانم بازموند ... اِاِاِاِاِااِاِاِاِاِاِ اين پسره واقعا ديونه شده ! ... اينكه اندازه ى
يه 2نو به من پول داده!
_پندار نيشخند مسخره اى زد و گفت _ خب من بيشتر از اين وقت ندارم ... پس ،
خدانگهدارتون . با رفتن اون پسرا نگاهى به ساعت مچى ام انداختم ... آه از نهادم بلند شد ...
وايى ساعت نزديكاى بود ؛اين يعنى به كالس اول نرسيديم .. اصال متوجه ى گذر زمان
نشدم ! با صداى مهديس به خودم امدم
_ مهديس_ وايى ... صحرا ديدى چقدر جيگربودن ؟! هرچند دوست داشتم بگم آره ... تاحاال
تو كل عمرم انقدر محو زيبايى يه پسر نشده بودم .. ولى حيف غرور لعنتى جلوى صداقتمو
گرفت و باعث پنهان حقيقت درونم شد ...
_بيا بريم مهديس ... ديرمون شد . سوار ماشين شديم و به چهره ى پرسؤال ترانه نگاه
انداختم .
ترانه چى شد صحرا؟! بدون كوچكترين حرفى چكى كه اون پسرك بهم داده بود را
گرفتم سمتش .
ترانه شك داشتم ديوونه باشند .. ولى اآلن مطمئن شدم.
مهديس وايى .. ترانه نبودى ببينى چقدر پسره جذاب بود ..
ترانه راست ميگى .. خب بيشعورا به منم يه تعارف مى زديد !...
مهديس به توكه اگه تعارف مى كرديم ديگه چيزى واسه خودمون نمى موند !
ترانه درد .. كاش بهم زودتر مى گفتيد بيام ... اصال من شانس ندارم .
مهديس ناشكرى نكن ... اگه شانس نداشتى كه ما دوستات نبوديم .
ترانه اتفاقاً به همين دليل كه تو دوستمى ميگم من شانس ندارم . سريع پريدم وسط
حرفشون و از اين جدال اوردمشون بيرون و سعى كردم بحث رو عوض كنم ...
_بسه ديگه بچه ها ... هرچى بود تموم شد رفت ... به دانشگاهتون فكر كنيد كه روز اولى به
دليل تاخير در كالس اخراجتون نكنن .
ترانه نبابا .. مگه الكيه ؟! مهديس با حالت تمسخرآميزى قيافه اش را همانند ترانه كرد و
به تمسخر گفت :
مهديس چرا كه نه ... تو كه شانس ندارى ! هردوى ما از اين كار مهديس تعجب كرديم و
زديم زيرخنده ...
ساعت حدود : بود كه رسيديم در دانشگاه ، ماشينم را جايى پارك كردم تا يه ديوونه ى
ديگه نياد بزنه بهش !... وارد دانشگاه شديم. خوشبختانه هنوز كالس بعدى شروع نشده بود و
كمى وقت داشتيم _ آخيش .. به كالس قبلي كه نرسيديم .. بلكه به اين يكي برسيم .
_ مهديس _ ولي براي روز اول بد نبودا ...
_ ترانه _ مهديس ... تو ديونه شدي ؟!.....
_ مهديس _ توهم اگه اون سپهرو ميديدي اآلن ديونه مي شدي !....
رقیه
۱۵ ساله 00تو خوبی حداقل از تو که شخصیتشون بهتر بود
۲ هفته پیشNazi
00انقدر رمان خوندم که از داستان می فهمیدم نویسنده چه رمانایی خونده
۱ ماه پیشhelma
00خوببببب
۲ ماه پیشMohi
10تایپ که مشکل داره کلاسمون رو کالسمون نوشته کاری نداریم اما وقتی اطلاعاتی از دانشگاه نداری لازم نیست حتما تو دانشگاه این اتفاقات بیفته.
۲ ماه پیشZAHRA SHONAM:(((
00رمان خوبی بود اما نقاط ضعفی هم داشت یکیش اینکه هومن اگه نبود بهتر میشد و اینکه همش از تهران و مشکلاتش می گفت به نظرم بد بود ولی در کل رمان لذت بخش و جالبی بود ...:)))
۳ ماه پیشسونیا
۳۰ ساله 00خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده
۳ ماه پیشپریا
00عالی بود ممنون از نویسنده
۳ ماه پیشحدیث
۱۶ ساله 10عالیی خیلی خوب بود من که خیلی خوشم اومد ولی ای کاش اون یه قسمتش رو ادبی نمی نوشتم ولی در کل دمت گرم 💜💜
۴ ماه پیشترلان
۱۶ ساله 21خوب بود ولی تهران و مشکلاش و فرانسه و امکاناتش آره تو ترجیح میدی از فرانسه ای که بوی گوه میده حمایت کنی ولی از ایران نه تو که اونجاروندیدی چیمیگی من خودم ساکن پاریس بودم عین جهنمه یکم تحقیق کنید غرب ز
۴ ماه پیشsahar
31خیلی خوب بود ممنون از نویسنده عزیز 🌷❤️
۴ ماه پیشفاطی
۲۲ ساله 60یعنی چی زنگ کلاس خورد دانشگاه آخه زنگ داره؟ینی چی تو بلندگو گفتن بیاین سرکار مگه مدرسه هست یا خدا نویسنده عزیز شما چند سالتونه ک نمیدونین دانشگاه زنگ ندارع دیگه نخوندمش یکم دیگه برم جلو میگه سر صفیم
۴ ماه پیشپریا
11ممنون از نویسنده رمان خیلی خوبی بود
۴ ماه پیشسوفی
40چرا ادبی نوشته؟؟ من قبلا توی یه سایت دیگه خوندم ادبی نبود ولی حالا یه خورده از قسمت اول رو که خوندم...
۷ ماه پیشBLINK
01من داخل یه برنامه دیگه خوندم ادبی نبودش ولی الان ادبی بود رمان خیلی قشی بود ممنون بابت زحماتت
۵ ماه پیشمبینا
۱۴ ساله 01سلام به نویسنده ی عزیز 😁😁😁من خیلی دوست داشتم 😍😍ممنون 😉واینکه کاش خلاصه نمی کردی 🥺🥺🥺 و بازم ممنون💖💖💖💖😊😊😊
۷ ماه پیشهلنا
۱۵ ساله 11نویسنده بعد خوندن نظرات: مشکل داری؟مشکل داری؟ بیناموس ما داریم زحمت میکشیم تو نمیدونی چه بلایی سر ما اومده
۷ ماه پیش
مهرسا
۱۸ ساله 11از شخصیت مهدیس متنفرم و از اون تای دیگ ام بدم میاد ولی موضوع کلیش خوب بود فقط ای کاش هومن نبود و اینکه آنقدر فرانسه فرانسه نمیکردی گلم ایران خودمون بهشته آجر دست دشمنامون ندیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷