رمان بازگشت ارباب جوان
- به قلم عاطفه
- ⏱️۳ ساعت و ۸ دقیقه
- 104.2K 👁
- 313 ❤️
- 317 💬
رمان درباره دختری به اسم ماهرخه که توی روستا با خانواده عموش زندگی میکنه ....سالها پیش خانوادشو از دست داده و عموی ماهرخ اربابه روستاهم هست و....
ارباب بود که با صورت قرمز شده از خشم بالاسرم وايساده بود ...
اومدجلو منو از تخت کشيد پايين به زور رو پاهام وايسادم ...
ارباب:حالا از دستور من سرپيچي ميکني ...دختره نفهم فکر کردي نميدونم داري نقش بازي ميکني ؟ميخواي بهم بگي که هيچ ترسي از من نداري ارررره؟
با دادي که زد خاتون و صغري اومدن تو
خاتون:اقا بخدا حالش خوب نيست شما که دااريد ميبينيد
ارباب:گمشيد بيـــــرون ....
از ترسشون رفتن بيرون شايان رفت سمت درو درو قفل کرد و اومد سمتم ...چشمام بزور باز ميشد ...دستش رفت سمت کمربندش ..
خدايا ميخواد چيکار کنه ؟من توان کتک خوردنو ندارم ...کمربندشو در اورد و شروع کرد به زدن من دوتا ضربه به پهلوم ....شکمم...پاهام ...فقط جلوي صورتمو گرفته بودم که به صورتم نخوره دستانو محکم از جلوي صورتم برداشت و دوضربه محکم به صورتم زدو سگک کمربند خورد به چشمم ....دردي که داشت طاقتمو طاق کرد ....
گريه ميکردم و انقدر هق زدم که خسته شدو ولم کرد ....
شايان:اينو زدم تا بفهمي که عاقبت کارت چي ميشه ...گفت و رفت بيرون ...
بدنم کوفته شده بود دستي به صورتم کشيدم که خون از گوشه چشمم ميومد وااي خدايا اين چيه
در باز شدو خاتون و صغري با نگراني اومدن تو
خاتون از ديدن من حيغ کوتاهي کشيدو اومدنشست کنارم ...صغري با دهان باز ايستاده بودو منو نگاه ميکرد ....
چشم سمت چپم که خون ميومد ..ديدم تار شده بود
خاتون لباسمو از تنم در اوردو با ديدن تنم قطره قطره اشک ريخت ...
دستمو بردم جلواشکاشو پاک کردم ...
-ا...شک ...نريز...چي..زي نشده...ک..ه
نفس نفس ميزدمو نميتونستم حرف بزنم ...
تنم پوستش کنده شده بودو خون نيومد خاتون با پارچه اي خونارو پاک کرد و صغري رفت پارچه تميز بياره که زخمامو ببندن ....
بعد از اين که زخمامو بستن صغري چشمش به چشمام افتاد
صغري:واي خدا مرگم بده چشمات داره خون مياد ....ماهرخ ميتوني مارو ببيني
-ن..ه ..يه کمي ..تا..ر ميبينم
خاتون رفت پايين تا دکتر خبر کنه و منم تا دکتر بياد کمي چشمامو بستم تا از دردش کم بشه....
چشمام بسته بود ...که در بازشدو دکتر اومد تو ..
خاتون:دکتر نکنه چشماش اسيب ببينه ...
دکتر:خانوم اول بزاريد معاينه کنم ...
اومد جلو و روي تخت نشست ..
دکتر:ماهرخ جان چشماتو باز کن .....
اين صداي اشنا متعلق له کسي نبود جز محمد ...دوست و يار عمو ...اره...عمو محمد يه دوست خوب براي عمو و يه عموي خوبم براي من ...چندسالي بود که ازش خبر نداشتم ..
سعي کردم چشممو باز کنم ولي چسم ضرب ديدم خون روي اون خشک شده بودو مژه هام بهم چسبيده بود ..عمو محمد يه ذره اب به چشمام ريخت و چشمامو کم کم باز کردم ...اون چشمم که ضربه نديده بود بسته بود ..
-خاتون..خاتون ..چرا برقا خاموشه ؟
صغري هق هقش بلند شد ..
-چرا گريه ميکني ؟برقو روشن کن ...
خاتون:ماهرخ جان تو واقعا نميتوني ببيني ؟
دکتر:دوتا چشمتو باز کن ...
يکي از چشمام کور شده بود ...خداي من ..باورم نميشه ...بغض تو گلوم گير کرده بود ...
دکتر:دخترم واقعا متاسفم
-دکتر...متاسف چرا؟وقتي بابام نيست حتي اگه دوتا چشمامو نداشته باشم مهم نيست ..خودتونو ناراحت نکنيد...
دکتر:دخترم اميد تو از دست نده ..بزار معاينه کنم
اومد جلو و با چراغ قوه تور انداخت توي چشمم
چيزي ديدي؟
-يه حاله اي از نورديدم ...
دکتر چشممو بست..خونريزيش قطع شده بود ...با خوشحالي بند شد ...
خيلي خوبه که تونستي يه چيزي ببيني ...تا چندروز يا شايدم چند هفته ديگه بتوني کاملا ببيني...
در محکم بازشدو ارباب اومد تو
ارباب:اينجا چه خبره؟اين مسخره بازيارو تموم کنيد
دکتر:چشمشون ....
اربابا:اين هييچيش نيست...داره نقش بازي ميکنه ...برگشت سمت منو يه نگاه بهم کرد
ارباب:تو که حالت از مم بهتره ..فقط ميخواي از زير کارات در بري ...تا ده دقيقه ديگه بلند ميشي....
درو بست و رفت بيرون
دکتر:واقعا متاسفم ...من بايد برم
-باشه......
خدايا يعني ميشه من يه روزي نجات پيدا کنم؟بابا تو که گفتي تنهام نميزاري؟
اين بود تنها نذاشتنت ؟اين روزا تنها کلمه اي که از بقيه ميشنوم متاسف بودنه ..تاسف اونا به چه درد من ميخوره؟من تورو ميخوام ....روزاي خوشمونو ...ديگه همچيو باختم ...زندگي چه معنايي ميده براي ادمي مثل من .؟
......رفتم بيرون تا به کارا برسم ...در اتاق اربابو باز کردم رفتم تو ...شروع کردم به گردگيري و مشغول کارا شدم که در بازشدو ارباب اومد تو ....
ارباب:هــه خوبه....شغل کلفتي بهت مياد ....زود فهميدي که سرپيچي چه عواقبي داره افرين ....
چشمامو محکم روي هم گذاشتم ـ...کاش به جاي اين که کوربشم ـ...کر ميشدم نميشنيدم ...زخم زدناشو...نيش زدناشو...
نشست روتخت و به پشتي تخت لم داد ..يه کتو شلوار مشکي پوشيده بود و کفشاي براق مشکي ...
قشنگ بود
0قشنگ بود و ای کاش حرفه ای و طولانی بود
۱ ماه پیشرمانش عالی بود
0عاییییی بود
۱ ماه پیشرویا
1عالی بود ❤❤❤😍😍😍
۲ ماه پیشبانو
1داستانش خوب بود. ولی بسیار مبتدی و آبکی نوشته شده بود. انشاالله در رمان های بعدی با تلاش بیشتر موفق خواهید شد
۲ ماه پیشگیتی
1خدا قوت خوب بود موفق باشین
۲ ماه پیشالناز
3من که خیلی دوس داشتم فقط ماهرخ زیاد کتک میخورد ولی درکل واقعا خیلی قشنگ بود ممنونم ازت نویسنده
۲ ماه پیشasal
0با سلام این رمان عالی بود من تازه این برنامه رو ریختم و این رمان رمان سومی بود که خوندم و خیلی ازش خوشم اود این رمان پر از احساسات مختلف و البته عاشقانه بود عاشقش شدم حیلی باحاله
۲ ماه پیشپریسا
0اونجوری که انتظار داشتم نبود خیلی ضعیف بود داستانش
۲ ماه پیشسارا
3خوب بود ولی ماهرخ نباید آنقدر راحت شایانو قبول می کرد
۲ ماه پیشیه دوست
0جالب نبود.....
۳ ماه پیشآوینا
2رمان خیلی خوبی بود ممنون از نویسندش من که خیلی رمان اربابی میخونم این بهترین رمان عمرم بود 🥺
۳ ماه پیشهدی
0رمان خوبی بود به نویسنده میومد مبتدی باشه باز تلاش کن رمان قصه ی خوبی داشت مطمئنن روزی میتونی قویتر بنویسی موفق باشی❤
۴ ماه پیشMobina
1عااااااااااااالللللی بود عاشقش شدم عاشق ماهرخ و شایان شدم
۴ ماه پیشFatemeh
1وای رمان خیلی خیلی خوبی بود
۵ ماه پیش
لیانا
0عالی بود من که کیف کردم