رمان تب آغوش سرد به قلم طاهره نیرومند(تاتیا)
درباره دختری به اسم«چکامه» هست،دختری که برای نجات جون مادرش مجبور میشه یک زندگی جدید انتخاب کنه،زندگی که با یک ازدواج اجباری یک ساله شروع میشه، اونم با مردی که نقاب برچهره داره وحتی چکامه داستان حق شناختنش نداره،این مرد نقابدار پراز راز وبی احساس سنگ دل هست، برای چکامه توی این زندگی اجباری چه اتفاقی می افته وشرایط این زندگی چیه!؟؟...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴۴ دقیقه
بابت بدبختی خودم ، اشکام بی اختیار می ریختن .
زن داشت همین جوری صفتهای بدبهم میچسپوند .بهم میگفت:دختره ی ه*ر*ز*ه ، چرا مثل بختک افتادی روی زندگیمون؟ من اصلا از حرفاش چیزی متوجه نمیشدم.هیچ کس اینقدر منو تحقیر نکرده بود.توان حلاجی هیچ کدوم از حرفاش نداشتم.منظورش از این حرف ها چی بود!؟
هوردخت با عصبانیت گفت:بسه هوران .
هوران دیگه کی بود؟
هوران دوباره میخواست بهم حمله کنه ، جیغ زدم. اینبار هوردخت با عصبانیت دست هوران رو کشید و برد قسمت دیگه ی سالن .
ولی هوران نمیخواست دست از سر من برداره. قصد جون منو کرده بود .
صدای هورانی که نمیشناختم کیه و چه خصومتی بامن داره کل عمارت رو گرفته بود. همه ی حرفاشو هم به من بدبخت میزد.
من از وحشت گوشه ستون عمارت کز کرده بود. توی دلم گفتم: مادر کجایی؟ دختری که از گل نازکتر بهش نمی گفتی ، الان زیر کتک یک زن روانیه. و داره همه ی صفات بد رو بهش میچسپونه.
نمیدونم هوردخت چی به هوران گفت که هوران کشیده ای به صورت هوردخت زد و رفت توی باغ. هوردخت هم پشت سرش رفت.
آخه اینجا چه خبر بود؟
اصلا این هوران کی بود؟مگه من چکارش کرده بودم؟
سردرد شدیدی اومد سروقتم.
از این عمارت متنفر شده بودم.
چشمام داشت سیاهی میرفت وتو همین لحظه یک نفر را بالای سرم دیدم.
صورتش زیاد مشخص نبود.چون چشمام داشت تار میدید .
فقط فهمیدم صدای یک پسره که داره میگه خانوم حالت خوبه؟
دیگه متوجه هیچ چیزی نشدم و بیهوش کف سالن عمارت افتادم...
وقتی چشمامو باز کردم خودم رو توی اتاق بدبختی هام دیدم. شب شده بود و نور لامپ توی اتاق، چشمامو میزد دستهام رو بردم سمت سرم که دیدم باند پیچی شده .با یاد آوری اتفاقی که برام افتاده بود ،بازم گریه م گرفت.هوران با میلهایی که به دست داشت این بلاها رو سرم آورده بود.
تشنه ام بود ولی درد توی بدنم بود نمیتونستم از جام تکون بخورم. کمی تکون خوردم که درد بدی تو کمرم پیچید آخم بلند شد.
یهویی در اتاق باز شد.لحظه ای وحشت کردم ترس توی دلم ریخت از این عمارت میترسیدم .
یک دختر با پیش بند خدمتکاری اومد داخل
اول محو صورتم شد بعد هول شد گفت:سلام خانوم جان بهوش اومدین؟
ترسم ریخت بی جون جواب سلامش رو دادم.
دقیق نگاهش کردم بهش میخورد بیست ساله باشه صورت مظلومی داشت.
گفت:خانوم جان چیزی لازم ندارین؟
گفتم: آب میخوام.
رفت سمت میز مطالعه و پارچ آب را برداشت لیوان را پرآب کرد داد دستم.
کمکم کرد بشینم آب خوردم . گلوی خشک شده ام نرم شد.
ازش تشکر کردم.که دوباره گفت:شام بیارم بخورین؟
ولی من میلی به شام خوردن نداشتم من باید جواب سوالاتم رو میگرفتم.
باید میفهمیدم هوران کی بود ؟و منظورش از اون حرفا چی بود؟
گفتم:میخوام هوردخت رو ببینم.
گفت:خانوم جان بزرگه سرشون درد میکرد قرص خوردن رفتن استراحت کنند گفتن اگه شما چیزی لازم داشتین براتون تهیه کنم.
پوزخند تلخی اومد روی لبم گفتم:نه چیزی لازم ندارم. پس خانوم سرشون درد میکرده و فکر من که آش و لاشم کردن ، نبوده.
کلافه رو کردم به خدمتکاره گفتم :میشه تنهام بذاری؟
مودبانه گفت:چشم خانوم جان.
داشت میرفت بیرون گفتم:اسمت چیه؟
کمی خجالت کشید سرشو انداخت پایین گفت: اسمم پرینازه ولی صدام میزنن پری. دختر شیرین و با مزه ای به نظرم اومد . گفتم:منم چکامه هستم .دیگه بهم نگو خانوم جان که احساس پیری میکنم. یک آه کشیدم بااین حرفم شاید روحم توی همین یک روز پیر شده بود .دید سکوت کردم و چیزی نمیگم گفت : اسمتون مثل صورتتون قشنگه .
لبخند تلخی زدم گفتم:ممنونم.
صورت زیبا چه فایده ای داره وقتی که بند نافت رو با بدبختی بریده باشن. پریناز با اجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.
انگار امشب قرار نبود با غول چشم گربه ای هم خواب بشم .
نفس آسوده ای کشیدم کمی خیالم راحت شد که این کتک خوردن لااقل یک مزیت داشت. ولی تا خود صبح خواب به چشمام نیومد.فقط دم دمای صبح بود که خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند صبح بود که صداهایی از داخل عمارت میمود.
درد کمر و سرم کمتر شده بود.
از روی تخت بلند شدم و خودم رو به پنجره رسوندم .پرده ی سفید اتاق را کنار زدم . کلی آدم توی باغ دیدم.
یکی داشت زمین زیر رو میکرد. یکی از مردای سبیل کلفت داشت دیگهای بزرگ جابه جا میکرد.چندتا دختر هم کنار جوی آب داشتن میوه میشستن .
انگار مهمونی درراه بود.
داشتم همین جور باغ را تماشا میکردم که یک پسر با موهای جوگندمی چشم عسلی دیدم چقدر خوشتیپ با ابهت بود برعکس همه ی اونهایی که ظاهر ساده ای داشتن ، اون توشون تک خوش پوش بود. داشت کمک چندتا مرد دیگه میکرد تا ظرفهایی که نمیدونم چی داخلشون بود را جابه جا کنند . یهویی برگشت و منو از پشت پنجره دید لحظه ای چشم تو چشم شدیم .
آبروم رفت .داشت همین جور نگاهم میکرد که مرد کناریش گفت:اهورا حواست کجاست.!؟
چه اسم قشنگی داشت.
ای بمیری چکامه توی این بدبختیات ، دید زدن پسر مردم رو کجای دلت میخوای بذاری؟ خجالت کشیدم سریع پرده رو انداختم .
به آینه رو به رو نگاهی انداختم .
وقتی صورت زخمی خودم رو دیدم وا رفتم.
روی گونه سمت راستم یک خراش عمیقی برداشته بود.
زخم ، دقیقاً ازگوشه چشم راستم کشیده شده بود تا روی گونه م . خدا لعنتت کنه هوران ببین صورتم رو به چه وضعی در آوردی .
باید میرفتم از هوردخت میپرسیدم.
رفتم روشویی صورتمو شستم اومدم بیرون.
باند روی سرم که کمی زخمی شده بود را باز کردم .
ساحل
۱۸ ساله 00چرتتتتتتتتت وقت هدر دادن ربط به سلیقه ندارع واقعا بی مزه بود هیچ ژانری نداشت انگار نه اربابی آنچنانی بود نه عاشقانه آنچنانی آبکی بود یوهویی هم تموم شد
۳ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 10هیچ آدمی نمیتونه عاشقه دو نفر باشم هم زمان اینجوری دارید به عشق توهین میکنید
۴ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00هیچ آدمی نمیتونه هم زمانه عاشقه دو نفر باشه اینجوری داری به عشق توهین میکنی
۴ ماه پیشSofy
00یه سوال برام پیش اومد ، براچی چکامه بعد زایمان شیر نداشت؟
۴ ماه پیشسامیار
00خوب بود ولی کمی دور از انتظار و رویایی
۵ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00هروقت خواستم رمان بخونم با نظرات منفی منصرف میشدم الان این واقعا رمان خوبی بود زیاد نظر منفی ندین دست نویسندش درد نکنه
۵ ماه پیششکیبا
۲۲ ساله 00رمان بسیار جالبی بود
۷ ماه پیشسعیده
10رمانش شروع خوبی داشت ولی پایانش خیلی یهویی و زود بود..این رمان حیف بود انقدر یهویی و سریع تموم بشه/به هر حال ممنون از نویسنده بابت وقتی که برای نوشتنش گذاشت
۸ ماه پیشدخترک
۱۵ ساله 30جو خوبی داشت ولی بشدت مزخرف و خیالاتی بود و اصلا با عقل جور در نمیومد :/ یکم واقع بینانه تر بود قشنگ تر میشد... کلا مثل اکثر رمان ها یه مسیر تکراری رو طی می کرد... به نظرم ارزش خوندن نداشت
۱۰ ماه پیشآرزو
۱۷ ساله 00عالیه
۱۰ ماه پیشزهرا
۳۲ ساله 00خوب بود
۱۰ ماه پیشفاطمه
00خوب بود
۱۱ ماه پیشزهره
10چقدر زود عاشقی یادش شد هه
۱۱ ماه پیشزهرا
50موضوع خوبی داشت ولی زمانی که تویه عمارت بود و زمانی که تویه شرکت همدیگرو دیدن میشد طولانی تر وجذاب باشه ولی کوتاه بود
۱۲ ماه پیش
زهرا
00بدترین رمانی بود که خوندم حالم بهم خورد