رمان تب آغوش سرد
- به قلم طاهره نیرومند(تاتیا)
- ⏱️۱ ساعت و ۴۴ دقیقه
- 100.4K 👁
- 325 ❤️
- 201 💬
درباره دختری به اسم«چکامه» هست،دختری که برای نجات جون مادرش مجبور میشه یک زندگی جدید انتخاب کنه،زندگی که با یک ازدواج اجباری یک ساله شروع میشه، اونم با مردی که نقاب برچهره داره وحتی چکامه داستان حق شناختنش نداره،این مرد نقابدار پراز راز وبی احساس سنگ دل هست، برای چکامه توی این زندگی اجباری چه اتفاقی می افته وشرایط این زندگی چیه!؟؟...
بابت بدبختی خودم ، اشکام بی اختیار می ریختن .
زن داشت همین جوری صفتهای بدبهم میچسپوند .بهم میگفت:دختره ی ه*ر*ز*ه ، چرا مثل بختک افتادی روی زندگیمون؟ من اصلا از حرفاش چیزی متوجه نمیشدم.هیچ کس اینقدر منو تحقیر نکرده بود.توان حلاجی هیچ کدوم از حرفاش نداشتم.منظورش از این حرف ها چی بود!؟
هوردخت با عصبانیت گفت:بسه هوران .
هوران دیگه کی بود؟
هوران دوباره میخواست بهم حمله کنه ، جیغ زدم. اینبار هوردخت با عصبانیت دست هوران رو کشید و برد قسمت دیگه ی سالن .
ولی هوران نمیخواست دست از سر من برداره. قصد جون منو کرده بود .
صدای هورانی که نمیشناختم کیه و چه خصومتی بامن داره کل عمارت رو گرفته بود. همه ی حرفاشو هم به من بدبخت میزد.
من از وحشت گوشه ستون عمارت کز کرده بود. توی دلم گفتم: مادر کجایی؟ دختری که از گل نازکتر بهش نمی گفتی ، الان زیر کتک یک زن روانیه. و داره همه ی صفات بد رو بهش میچسپونه.
نمیدونم هوردخت چی به هوران گفت که هوران کشیده ای به صورت هوردخت زد و رفت توی باغ. هوردخت هم پشت سرش رفت.
آخه اینجا چه خبر بود؟
اصلا این هوران کی بود؟مگه من چکارش کرده بودم؟
سردرد شدیدی اومد سروقتم.
از این عمارت متنفر شده بودم.
چشمام داشت سیاهی میرفت وتو همین لحظه یک نفر را بالای سرم دیدم.
صورتش زیاد مشخص نبود.چون چشمام داشت تار میدید .
فقط فهمیدم صدای یک پسره که داره میگه خانوم حالت خوبه؟
دیگه متوجه هیچ چیزی نشدم و بیهوش کف سالن عمارت افتادم...
وقتی چشمامو باز کردم خودم رو توی اتاق بدبختی هام دیدم. شب شده بود و نور لامپ توی اتاق، چشمامو میزد دستهام رو بردم سمت سرم که دیدم باند پیچی شده .با یاد آوری اتفاقی که برام افتاده بود ،بازم گریه م گرفت.هوران با میلهایی که به دست داشت این بلاها رو سرم آورده بود.
تشنه ام بود ولی درد توی بدنم بود نمیتونستم از جام تکون بخورم. کمی تکون خوردم که درد بدی تو کمرم پیچید آخم بلند شد.
یهویی در اتاق باز شد.لحظه ای وحشت کردم ترس توی دلم ریخت از این عمارت میترسیدم .
یک دختر با پیش بند خدمتکاری اومد داخل
اول محو صورتم شد بعد هول شد گفت:سلام خانوم جان بهوش اومدین؟
ترسم ریخت بی جون جواب سلامش رو دادم.
دقیق نگاهش کردم بهش میخورد بیست ساله باشه صورت مظلومی داشت.
گفت:خانوم جان چیزی لازم ندارین؟
گفتم: آب میخوام.
رفت سمت میز مطالعه و پارچ آب را برداشت لیوان را پرآب کرد داد دستم.
کمکم کرد بشینم آب خوردم . گلوی خشک شده ام نرم شد.
ازش تشکر کردم.که دوباره گفت:شام بیارم بخورین؟
ولی من میلی به شام خوردن نداشتم من باید جواب سوالاتم رو میگرفتم.
باید میفهمیدم هوران کی بود ؟و منظورش از اون حرفا چی بود؟
گفتم:میخوام هوردخت رو ببینم.
گفت:خانوم جان بزرگه سرشون درد میکرد قرص خوردن رفتن استراحت کنند گفتن اگه شما چیزی لازم داشتین براتون تهیه کنم.
پوزخند تلخی اومد روی لبم گفتم:نه چیزی لازم ندارم. پس خانوم سرشون درد میکرده و فکر من که آش و لاشم کردن ، نبوده.
کلافه رو کردم به خدمتکاره گفتم :میشه تنهام بذاری؟
مودبانه گفت:چشم خانوم جان.
داشت میرفت بیرون گفتم:اسمت چیه؟
کمی خجالت کشید سرشو انداخت پایین گفت: اسمم پرینازه ولی صدام میزنن پری. دختر شیرین و با مزه ای به نظرم اومد . گفتم:منم چکامه هستم .دیگه بهم نگو خانوم جان که احساس پیری میکنم. یک آه کشیدم بااین حرفم شاید روحم توی همین یک روز پیر شده بود .دید سکوت کردم و چیزی نمیگم گفت : اسمتون مثل صورتتون قشنگه .
لبخند تلخی زدم گفتم:ممنونم.
صورت زیبا چه فایده ای داره وقتی که بند نافت رو با بدبختی بریده باشن. پریناز با اجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.
انگار امشب قرار نبود با غول چشم گربه ای هم خواب بشم .
نفس آسوده ای کشیدم کمی خیالم راحت شد که این کتک خوردن لااقل یک مزیت داشت. ولی تا خود صبح خواب به چشمام نیومد.فقط دم دمای صبح بود که خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند صبح بود که صداهایی از داخل عمارت میمود.
درد کمر و سرم کمتر شده بود.
از روی تخت بلند شدم و خودم رو به پنجره رسوندم .پرده ی سفید اتاق را کنار زدم . کلی آدم توی باغ دیدم.
یکی داشت زمین زیر رو میکرد. یکی از مردای سبیل کلفت داشت دیگهای بزرگ جابه جا میکرد.چندتا دختر هم کنار جوی آب داشتن میوه میشستن .
انگار مهمونی درراه بود.
داشتم همین جور باغ را تماشا میکردم که یک پسر با موهای جوگندمی چشم عسلی دیدم چقدر خوشتیپ با ابهت بود برعکس همه ی اونهایی که ظاهر ساده ای داشتن ، اون توشون تک خوش پوش بود. داشت کمک چندتا مرد دیگه میکرد تا ظرفهایی که نمیدونم چی داخلشون بود را جابه جا کنند . یهویی برگشت و منو از پشت پنجره دید لحظه ای چشم تو چشم شدیم .
آبروم رفت .داشت همین جور نگاهم میکرد که مرد کناریش گفت:اهورا حواست کجاست.!؟
چه اسم قشنگی داشت.
ای بمیری چکامه توی این بدبختیات ، دید زدن پسر مردم رو کجای دلت میخوای بذاری؟ خجالت کشیدم سریع پرده رو انداختم .
به آینه رو به رو نگاهی انداختم .
وقتی صورت زخمی خودم رو دیدم وا رفتم.
روی گونه سمت راستم یک خراش عمیقی برداشته بود.
زخم ، دقیقاً ازگوشه چشم راستم کشیده شده بود تا روی گونه م . خدا لعنتت کنه هوران ببین صورتم رو به چه وضعی در آوردی .
باید میرفتم از هوردخت میپرسیدم.
رفتم روشویی صورتمو شستم اومدم بیرون.
باند روی سرم که کمی زخمی شده بود را باز کردم .
ارام
0زیاد خوشم نیومد و اخراش هم دیگه دری وری گفته شده بود و خیلی از چیزاش با عقل و منطق درست در نمیومد
۲ روز پیشقاسمی
0من رومان عروس ۱۳ ساله اربابو میخوام تو همه سایتا رفتم ولی پیدا نکردم
۲ هفته پیشقاسمی
1من ی رومان میخوام ک دختره عروس عرب ها شه وخیلی سگ باشه ور عین حال عاشقش باشه
۲ هفته پیشنغمه
0سلام یه رمان میخوام که یکی از شخصیت هاش بیماری قلبی داشته باشه یا مثلا دختر باشه ولی خودش رو شکل پسرا کنه
۱ ماه پیشفریده سمیعی
0افتضاح ترین رمانی بود که خوندم اولش خوب شروع شده بود اما پایان داستان توهین به شعور خواننده وتمامی دختران ایرانی بود من فکر می کنم فقط درایران شاهزاده ای مشکی پوش سوار بر اسب سفید نجات دهنده دختران ماست در صورتی که مسئله غامض ووحشتناکی بنام *** در این داستان نادیده گرفته شده است
۱ ماه پیشسپیده
0خیلی قشنگ و دلپذیر بود با اینکه کم و حول حولکی بود ولی لذت بخش بود
۳ ماه پیشباران
1قشنگ بود تا جایی که نوزاد به دنیا اومد ولی بعدها. خیلی با عجله. وبی دقت نوشتی. بازم خسته نباشی تلاشت بکن تا جز بهترینها باشی
۳ ماه پیشنازیلا
2کاملا مسخره و دری وری و شل و ول و بی جزئیات و لوس و سر هم بندی شده و کلیشه ای و جفنگ و بی احساس و کلا در تمام تایم خوندنش یا پوکر فیس بودم یا اینجوری که این چه چرندیه....
۳ ماه پیشمانا
0قشنگ بود ارزش خوندن داشت خلاصه بود
۳ ماه پیشدخترک
1سلام رمانت عالیههه میشه رمان عروس ارباب زاده هم توی این برنامه بزارید
۳ ماه پیشصدف
1قشنگ بود واقعا قشنگ بود با اینکه خلاصه بود ولی باحال و جالب بود
۴ ماه پیشناجی
1بسیار زیبا بود کوتاه و مختصر اما قشنگ لذت بردم
۴ ماه پیشمریم
0قشنگ بود ولی خیلی خلاصه بود
۴ ماه پیشفاطمه
1پایانش شیرین بود و نکته مثبت اش پارت هایه کوتاهش بود ممنون
۵ ماه پیش
Raha
0خوب بود جالب بود رمان جدید بود ولی کاش تاریخش رو می نوشتن که کی نوشته شده و اینکه نمیشه اسم مادر و بچه رو یکی گذاشت اینجاشو تعجب کردم دلم خیلی برای هوردخت سوخت و همین ولی خیلی خوشم نیومد جالب بود جدید بود ولی بد بود اصلا دلم نمیخواست یه رمان بخونم که پسره زن داره و بعد اون عاشق یکی دیگه میشه