رمان سقوط عشق به قلم زهرا حاجی زاده
سقوط عشق
داستان تنهایست
اه وحسرت است
ترس واضطراب مادریست
ک درپرتگاهی زندگی قرار میگیردو دررا?س تقلایش به سقوط ختم میشود
درپس این سقوط اشتباهی پنهان شده ک تاوانش بردوش دخترش سنگینی میکند
واوزندگیش رادرپس تاوان گناه مادرش هرچندسخت میپردازد......
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۱ دقیقه
مامان باترديدنگام كردوگفت:بابات چى ميگه اسماء!!!....
باگريه جواب دادم:نميدونم....به خدانميدونم....انقدرميدونم ك وقتى ازش استفاده نميكنم حالم خوب نيست
بابابالگدبه خونم افتادوگفت:اخه خاك برسرچت بودك مصرف كردى....اصلاازكجامياريش حيون....مادرت معتاده بود...بابات موادكشهِ ك رفتى سمتش
منى ك باباتم يه باربيشترنديدم اين خانه خراب كن و اون يه بارم دست يكى ازدوستام ديدم وبراى هميشه قيد دوستيمون وزدم
مامان خودشو وسط انداخت ومانع كتك خوردنم شد....كشون كشون خودموبه ديوار رسوندم وبهش تكيه كردم
باباهنوزغرميزدومامان سعى دراروم كردنش دادش خيره به مامان اينهاكم كم چشمام تارشدو روى هم افتادتواخرين لحظه صداى ياابولفضل مامان وشنيدمو ديگه هيچ...!!
باصداى چكيدن قطره اب چشم بازكردم ....نوربالاي سرم مثل تيرتوچشمام نشست....چشمام وسريع بستم،نوربه شكل زننده اى چشمام واذيت ميكرد...درداولين چيزى بودك احساس كردم....اروم...اروم چشمام بازکردم تابه نورعادت کنه....نگاهي به اطرافم انداختم يه اتاق پانزده متري باپنجرهاي بزرگ وپردهاي ياسي!!!ويه يخچال کوچيک که گوشه اتاق بود..من چرااينجام؟؟
سعى كردم لبهاى خشكموتكون بدم باصدايى ك به سختى شنيده ميشودمامان و صدازدم وقتى جوابي نشنيدم دوباره و چندبارصدازدنموتكراركردم....باسوزش گلودست ازصدازدن مامان برداشتم گلوم ازشدت سوزش اتيش گرفته بودناتوان شروع کردم به اشك ريختن.....بندبندوجودم دردميكردانگارتواونگ انداخته بودنم ومحكم بهم ضربه ميزدن.....نميدونم چقدرگذشت تادرتوسط خانمى بايونى فورم سفيدبازشدتاچشمش بمن افتادگفت:اِ.....بيدارشدى خانم خوشگله؟؟...به تخت نزديك شددرحاليكه سرم موچك ميكردگفت:چراگريه ميكنى؟؟
باصداى گرفته ازگريه گفتم:بدنم دردميكنه..ميشه به مامانم بگيدبيادميخوام برم خونه
بهم نگاه كردوگفت:بدن دردت طبيعيه داريم بدنت وسم زدايى ميكنم...مامانتم تاچندروزاينده نميتونى ببينى انشاالله حالت ك خوب شد ميتونى برى خونه
بيچاره ترازهميشه زار زدم وگفتم:ميخوام برم خونه.....مامانموميخوام حالم خوب نيست
پرستاروقتي حال بدمو ديددلش بحالم سوخت وگفت:بااينكه دكتراجازه تزريق مسكن وتافردانداده ولى نصف دوزامشب بهت تزريق ميكنم ولى ازفرداشب بايدتحمل كنى
باخوشحالى گفتم:باشه...خواهش ميكنم امشب روتزريق كنيدفرداشب تحمل ميكنم.....دردبدنم انقدرطاقت فرسا بودك حاضربودم بخاطررهايى ازش هركارى بكنم
بعدازتزريق پرستار رفت ومن حدودنيم مين بعددردكشيدم تاكم كم پلكهام سنگين شدوروى هم قرارگرفت
يك هفته اى توى بيمارستان بسترى بودم وقتى مرخص شدموبه خونه برگشتم ديگه هيچ چيزمثل سابق نبود مامان وبابا باهام سرسنگين شده بودن وحرف نميزدن ........اين جور زندگي روبيشترازچندروزنتونستم تحمل كنم دوباره اوقات فراقتموباچت پركردم چون دوست صميصمى جزرويانداشتم دوباره بسمتش كشيده شدم شايدچندروزبيشترطول نكشيدتارويادوباره استفاده ازموادوپيشنهادكرد
دوباره مثل قبل موقع خوابيدن مامان اينهاميومد،بااين تفاوت ك اينبارنخى به سبدى بستم وازپنجره پول وميفرستادم وموادودريافت كردم وقتى پولهام ته كشيدوسايل قيمتى اتاقموبراى رويافرستادم تادرقبال موادبردارش داره وبفروشه
روزهاگذشت تادوباره بابامتوجه استفاده ازموادم شد
اتيش اينبارشعله ورترازسرى قبل بود....دوباره توبيمارستان بسترى شدموبدنم سم زدايى شد.....امااينبارم نتونستم جوع خونه روتحمل كنم ديگه احترام گذاشتن به پدرومادربرام اهميتى نداشت بادعوا وكُليي بازى ازخونه ميزدم بيرون مامان وباباهم ازترس ابروشون زيادسربه سرم نميزاشتن
روزهاگذشت تايه شب ك به خونه برگشتم متوجه صحبت باباشدم كه به مامان ميگفت:فاطمه اين دختربدجورمايع ابرو ريزيمون شدهرجاك ميرم متوجه پچ پچهايى پشت سرم ميشم توهرمجلسى شديم نقل دهن مردم همه جادارن ازتك دخترلاغرو معتادميكن ديگه موندم چيكاركنم؟؟
مامان باگريه جواب داد:نميدونم حسين اقا.....نميدونم اين چه بلايى بودسرمون امد....خدا ازاونيكه اين اتيش وتوزندگيمون بپاكردنگذره
بابا مامان وبه اغوش كشيدانجابودك ازخودم متنفرشدم.....برگشتم به بيرون وتانزديكيايى صبح خيابونهاباقدمهام زيرپاگذاشتم وفکرکردم
وقتى به خونه برگشتم خودم وبه اتاق رسوندم وروى تختم رهاشدم
بايدتاصبح خوب استراحت كنم چون براى اخرين بارِتواغوش گرم تختم اروم ميگيرم
فكرهاموكرده بوداين درست ترين كارممكن بودبايدمسيرموازپدرمادرم جداكنم تابيشترازاين ابروشون ونبرم وعذابشون ندم
دم دماى ظهربودازخواب بيدارشدم ....بعدازگرفتن يه دوش اب گرم چنددست لباس داخل كولم جادادمونامه ى به اين مضمون نوشتم.....
(مامان وباباى عزيزم سلام...
وقتى اين نامه روميخونيدنميدونم كجا ام ؟؟؟ولى هرجاك باشم بهتون قول ميدم ازتون خيلى دورشده باشم
قبل ازهرچى بابت زحماتى ك تواين چندين سال برام كشيديدممنون وسپاسگزارم كاش ميتونستم تك تك زحماتتون روجبران كنم اماافسوس ناخواسته واردبيراهه ي شدم ك رهايى ازش برام غيرممكن
باباومامان گلم ديشب حرفهاتون روشنيدم وقلبم شكست ...تاصبح فكركردم.... خيلى فكركردم اين بودک تصميم گرفتم خونه وشماهاروترک کنم هرچندخيلي سخته .....نداشتن حمايتتون واقعاعذاب اور ولى بخاطرخودتون وابروتون ميرم و اميدوارم منوببخشيد
دوستتون دارم اسماء)
نامه روبوسيدم وگذاشتم روى ميزايينه ام نگاه اجمالى به اتاق انداختم واشك گوشه چشمم وباسرانگشتام گرفتم وازاتاق بيرون زدم
وارداشپزخانه شدم و به مامان سلام دادم
مامان بابى ميلى جوابم ودادوازاشپزخانه رفت بااينكه اشتهانداشتم چندلقمه كره مرباخوردم وازخونه خارج شدم.....خدايابه اميدتو
جزخونه روياجايى رو واسه رفتن نداشتم ....
چون پول زيادى برام باقي نمونده بود پياده راه خونه رويارو درپيش گرفتم ودعاکردم رويا اجازه بده چندروزي پيشش بمونم تايه جارو واسه موندن پيداکنم......
بعدازظهربودك رسيدم خسته زنگ دروفشاردادم ...جوابى نيامددوباره فشردم بازم جوابى نشنيدم عصبى دستموروى زنگ بلبلى درگذاشتم.....چنددقيقه بعدصداى كيه گفتن روياامد.....
رويا:كيه امدم باباچه خبرت ؟زنگ وسوزوندي!!....
دروك بازكردازديدنم تعجب كرد!!!
من:نميخواى بزارى بيام تو
رويا:اينجاچيكارميكنى دختر؟؟....ميدونى اگه بادبه گوش بابات برسونه امدى پيشم چه بلايى سرم مياره؟؟
من-نترس باباکي قراربه گوشِ بابام برسونه... بزاربيام توكارت دارم!!!
رويا دروبازتركرد..واردحياط كوچيكش شدم....نگاه اجمالي به حياط انداختم وباحياط خونه خودمون مقايسه کردم اين حياط درمقابل حياط ما مثل نارنگي وخربزه حساب ميشود.....بازخوشبحال رويا اينوداره اگه مثل من بي خانمان بودچي؟؟؟
رويابچه طلاقِ پدرش چندسال پيش بعدازطلاق ازايران خارج ميشه ومادرش چندسال بعد ازدواج ميكنه وچون ناپدريش اذيتش ميكرده ازخونه بيرون ميزنه به گفته خودش سه روزبى اب وغذاتوخيابونهاسرگردون بود....تادرست زمانى ك پشيمون شده وميخواسته به خونه برگرده،باهاشم اشناميشه،..هاشم روياروبه خونش ميبره وبهش محبت ميكنه....چندماهى زندگى بروقف مرادش بوده تاهاشم يه شب مست برميگرده خونه وبهش تعارض ميكنه....ازاون شب به بعدهرچندشب يكبارهمين اش بوده وهمين کاسه.....چندسالى ميگذره ورويابزرگترميشه ....
يه شب ك طبق معمول هاشم مست به خونه برميگرده قبل از انجام هرکاري مثل جنازه پخش زمين ميشه روياهم ازفرصت بدست امده استفاده ميكنه وبعدازبرداشتن پولهايى ك هاشم ازقُماربدست اورده فلنگ وميبنده وازشهرشون بيرون ميزنه تامبادادست هاشم بهش برسه
باصداش ازعالم فكروخيال بيرون امدم
رويا:چى شده شال وكلاه كردى امدى اينجاديشب ك خوب ساختمت!!!
من:بحث اين حرفهانيست ازخونه زدم بيرون!!.......
به سرعت برگشت سمتموگفت:توچيكاركردى اسماء؟؟؟؟مگه ديوانه شدى؟؟!!!بهترهمين الان برگردى خونتون تاديرنشده!!!
من:نيامده انجابرانصيحت امدم اگه ميشه چندروزى پيشت بمونم...
رويا:معلوم ك نميتونى بمونى بهتربرگردى!!
من:چه اينجابمونم چه هرجاى ديگه برنميگردم خونه
روياباعصبانيت فريادزد:چرالعنتى....چراميخواى خودت وبدبخت كنى
من:بدبخت هستم ...مگه نيستم؟؟اگه بدبخت نبودم بابام ازداشتنم گلايه نميكرد..اگه بدبخت نبودم ازحضورم خجالت نميكشيدن.... اگه بدبخت نبودم بابام بخاطرابروش لعن ونفرينم نميكرد.....اگه اينهابدبختى نيست پس چيه؟؟؟
رويابهم نزديك شداشكهامو پاك كردوگفت:بيابريم خونه يه چندروزى اينجابمون امابعدش يه جارو واسه موندن پيداكن خودت ك خوب ميدونى اينجا واست امنيت نداره
بسمت خونه رفتم....روياصدام زد
برگشتم سمتش وپرسشگر نگاش كردم
وقتى نگاه پرسشگرانموديدباصداى ارومى گفت:نظرت راجب ازدواج چيه؟؟
من:ازدواج؟؟
دهقان
۴۳ ساله 00سلام زهرای هنرمند و پراحساسم رمان زیبایی بود واز خوندنش لذت بردم فقط چند جا از رمان یا قصه عوض میشد یا..مثلا؛چطورمردن اسما وقتی پدرش ب مهمانا تعریف کرد. کیارشم دستش خیلی هرز میرفت فقط درحال سیلی زدن
۳ ماه پیشM
00خیلی آبکی بود وغلط املایی داشت،حس می کردی این جملات رو توی رمان های دیگه خونده بودی.
۵ ماه پیشطیبه
۴۰ ساله 00رمان آبکی کاملا کلیشه ای بود نصفه ولش کردم . تخیلی و کاملن تقلیدی از رمان های دیگه است .
۸ ماه پیشلیدا
۴۴ ساله 10موضوع داستان خوب بود ولی همه داستانها مثل هم شده روزی چند بار دوش سرد گرفتن اونم توی پاییز و زمستان غلط املایی هم که عادی شده
۱ سال پیشفربد
01خوب بود............
۱ سال پیشرفیعی
00بد نبود
۱ سال پیشژاله
۵۲ ساله 20سلام خانومای گل ازنویسنده عزیز تشکرمیکنم ولی تمام محتوای رمانها مثل هم شده درمثال مدام درحال دوش اب یخ هستن تنوع بدین تو داستانها ممنون
۱ سال پیشسحر 34
00بد نبود
۱ سال پیش...
30اخههههه چرا انقدررر ابکی بودددد😐
۲ سال پیشمهرو
۲۴ ساله 53خوب بود اما ی نکته چطور آیه رگشو زد رفت کما مگ داریم اصن هنگ هنگم اصن ی وعضی 😒
۳ سال پیشMaria Pasha
۳۵ ساله 01🥴😐🙄
۲ سال پیشملک محبت
00هی بدک نبود ولی ایه زیادی حساس بود
۲ سال پیشبینظیر مرادی
۳۴ ساله 20افتضاح بود
۲ سال پیشش.ا..ج
50در یک کلام افتضاح بود حیف وقت و چشم که آدم بزارن با این.... این حجم از غلط املایی افتضاحه مثلا نوشته تبهم به جای توهم یا هوقع به جای حقه... حالم بد شد به خدا
۲ سال پیشSaqar
۱۵ ساله 01به نظر من اگه ماجرای رمان درمورد انتقام سیامک از اسما خیلی بهتر بود ک مثلا درپی جریاناتی عاشقش میشد. ولی درکل رمان خوبی بود
۳ سال پیش
گل یاس
00دوش گرفتن زیادی بود جواب آزمایش خونشون بهم نمی خورد چطور بچه دار شدن و تناقص های دیگه....