رمان آرامش حضور تو به قلم مطهره علیزاده
آرزو و امید قصد ازدواج دارند ولی این وسط جواب یک آزمایش همه چیز را بهم می زند . امید با دخترخاله ی خودش نامزد می کند و آرزو می ماند و دنیایی از تنهایی .
با ورود شخصیت غریبی به اسم امیرعلی به زندگی آرزو همه چیز تغییر می کند و باید دید امیرعلی چطور آرزوی ناامید را به زندگی برمی گرداند . آیا این دو می توانند در کنار هم زوج خوشبختی باشند در صورتی که آرزو هنوز هم به امید فکر می کند ؟؟ ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۳ دقیقه
هجوم خاطرات و لحظه لحظه های زندگی ام با امید دست از سرم برنمیداشتند... خاطره ای نه چندان دور...
" آرزو این کارت عروسیه چه خوشگله!
-وای امید معرکه اس!
-خوب پس پسندیدی بزار تاریخ رو معلوم کنیم از همین سفارش میدیم!
-امید؟
-جانم؟
-مامانت چرا با من بده؟ چرا دوستم نداره؟ گاهی وقت ها فکر میکنم به همین خاطر شاید هیچ وقت نشه که با هم باشیم....
انگشت اشاره اش را به علامت سکوت نزدیک لبانم قرار داد:
- هیسسس... نزن این حرفو... هیچ کس نمیتونه باعث نرسیدن امید و آرزو بهم دیگه بشه... اصلا این دو اسم همیشه کنار هم بودن و کنار هم قشنگن... هر وقت این دو اسم کنار هم نبودن بدون دنیا بی ارزش ترین چیزه....
رو بالشتی ام را چنگ زدم. راست گفت... در این حال و هوا بی ارزش ترین چیز برای من همین دنیا بود... ولی برای او هم بود؟
اصلا حالا کجاست؟ چه میکند؟
یعنی الان در کنار همسرش به من فکر میکند؟
به این که امید و آرزو بهم نرسیدند و دنیا بی ارزش است؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
-نه آرزو... نه.... دیگه حق نداری به امید فکر کنی... اون یه مرد زن داره... تو داری با این افکار خودتو تو گناه میندازی... باید هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنی... باید یادت بره که عاشقش بودی...
سخت ترین مرحله بود همین شروع! از کجا باید فراموشی را آغاز میکردم؟؟
***
-وای آوا مغزمو خوردی! ولم کن! مگه دیونه شدم که برم پیش روانشناس؟ من دردمو میدونم!
به صورت نمایشی علامت "خاک بر سرت" نشانم داد!:
-الاغ! مگه فقط دیوونه ها میرن پیشه روانشناس؟ هان؟ در ضمن تو دردتو میدونی ولی درمانت رو نه!
-آوا ولم کن بمیرم هم پیش روانشناس نمیرم! بهم برمیخوره!
-واه واه! تو این هیر و ویر که روزی دو کیلو داری از دست میدی هم فکر کلاستی؟ در هرصورت به من ربطی نداره اگه با زبون نرم نفهمی با زبون کتک و زور میفهمونمت!
دیگر داشتم از دست این دختر دیوانه میشدم! :
-فرض محال من قبول کردم! تو روانشناس میشناسی؟ بابات دیوونه بوده یا مامانت که روانشناس خوب بشناسی؟ ؟ !!
چنان اخمی کرد که با وجود جثه ی ریزی که داشت از جذبه اش ترسیدم!:
-اول اینکه فرض محال و درد! دوم اینکه دیوونه تویی! سوم اینکه خیلی خری که به خاله ی خودت هم میگی دیوونه! چهارم اینکه من مثل تو الاغ نیستم بی گدار به آب بزنم! برات وقت گرفتم آدرسشم بت میدم!
چشمهایم به قدری گرد شد که فکر کنم تا نیمه های پیشانی ام کش آمد!:
-آوا تو یه احمقی! من نمیام!
آوا از روی میز پایین آمد و کارتی را به سمتم شوت کرد :
-فردا ساعت 4. یادت نره! فقط پول ویزیت یادت نره! در ضمن نری از وسط دو نیمه ات میکنم، نصفتو میزارم فریزر نصف دیگتو واسه ناهار قیمه و قورمه میکنم! میدونی که این کار رو میکنم!
از اتاق که خارج شد موهایم را از دو طرف گرفتم و کشیدم! آوا یک دنده و زور گو بود وقتی کاری را میگفت و انجام نمیدادم عواقبش پای خودم بود. حکم خواهر نداشته ام را داشت... همیشه در سختی ها کنارم بود... هیچگاه یادم نمیرود پس از مرگ مادرم که حال روحی خوبی نداشتم تا 40 روز آوا پرستاری ام را کرد!
شاید همین روانشناس بتواند تا حدودی راهنمایی ام کند ، رفتن که ضرر ندارد، برای امتحان هم بد نیست!
***
هوای باران خورده آرامش خاصی را به من القا میکرد. مطب مسیر سر راستی را داشت و همین سبب شد تا خیلی راحت پیدایش کنم!
"دکتر کبیری دکترای روانشناسی بالینی"
نفسم را از دهان بیرون دادم و وارد آسانسور شدم.
با خود دائم کلنجار میرفتم که از کدام دری سخن بگویم؟ اصلا چه بگویم؟
با صدای زنی که رسیدن به "طبقه چهارم" را اطلاع داد از آسانسور خارج شدم .
با وارد شدن به داخل مطب اولین چیزی که نگاه مرا به سمت خود کشاند میز منشی بود. دختر جوانی که با حجابی معمولی و آرایشی ملایم پشت میزی نشسته بود و مشغول تلفن صحبت کردن بود. به سمت میزش قدم برداشتم با دیدن من مکالمه اش را کوتاه کرد و پس از قطع تلفن از من پرسید:
-بفرمایید؟
-سلام! من شایگان هستم برای ساعت 4 وقت داشتم!
کمی دفترش را بالا و پایین کرد و سپس گفت:
-بله، منتظر بمونید نفر بعدی شمایید.
تشکری کردم و به سمت صندلی های انتظار رفتم. فرصت خوبی بود تا کمی روی حرف هایی که قرار بود بزنم فکر کنم. همچنان فکرم درگیر بود که نگاهم به درب اتاق دکتر کشیده بود با دیدن تابلوی کوچکی که در کنار در نصب بود چشم هایم گرد شد:
"دکتر کوروش کبیری "
همین را کم داشتم! من باید برای یک مرد حرف میزدم؟؟ من اصلا نمی توانستم با جنس مخالف ارتباط برقرار کنم امید هم جزو غیر ممکن ها بود! حالا من برای یک مرد که نمیدانم میانسال است یا یک مرد کچل خپل از عشق و عاشقی بگویم؟
مسخره ام نکند؟ به او بگویم چگونه باید فراموشش کنم لابد میگفت کار خاصی نداره که خودتو بزن به بیخیالی!
لب پایینم را هی گاز میگرفتم، استرسم بیشتر شده بود!
در اتاق باز شد و به دنبال آن مردی بیرون آمد. منشی رو به سمت من کرد:
-بفرمایید.
با اکراه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم، قبل از در زدن چند نفس عمیق کشیدم و پس از چند تقه ضربه به در دستگیره را پایین کشیدم.
اتاق بزرگی به همراه نوری زیاد بود. با دیدن شخصی که پشت میز نشسته بود نفسم را کلافه بیرون دادم!
آوا دعا کند دستم به او نرسد! اینبار من او را از وسط دو نیم میکنم!
با صدای پسر جوان یا همان دکتر به خودم آمدم:
-دم در بده! چرا نمیاین داخل؟
در را بستم و قدمی به سمت جلو برداشتم! زیر لب سلامی کردم که خودم هم نشنیدم! با دست اشاره کرد که بنشینم! نشستم و دسته کیفم را در دست فشردم، اعصابم بیش از حد خورد بود به قولی سیم هایم قاطی کرده بود!
-خب، میتونم اسمتونو بپرسم؟
-شایگان هستم!
زهرا
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی از نویسندش😘❤
۴ هفته پیشارزو
۲۶ ساله 10جالب بود دوست داشتم وخواندنی
۱ ماه پیشگیتی
۳۵ ساله 00خوب بود میشه بهترم باشه
۲ ماه پیشگیتی
۳۵ ساله 10عالی بود
۲ ماه پیشریحانه
۲۵ ساله 12بنظرم خیلی ضعیف و سطحی بود...
۲ ماه پیشElina
10عالییی
۲ ماه پیشسمیه
10با تظر اون دوستمون موافقم بشتر خاطره بود تا رمان البته بد هم نبود
۴ ماه پیشMeri
۲۵ ساله 10قشنگ بود👌
۴ ماه پیشمونا
۱۸ ساله 10عالیه
۴ ماه پیشTanaz
00بچه ها میشه یه رمان خوب پیشنهاد کنید
۱۲ ماه پیشفاطمه
111 انتخاب دوم -2 تک برده ارباب -3 سایه پناه - پدر خوب - غربت تنهایی - جدال پر تمنا - قرار نبود - پسر تهرونی دختر کرمونی - طواف و عشق - بهترین رمانایی بود که خوندم به خصوص سه تای اول خیلیی خوبب بود
۱۱ ماه پیشAysal
00کی گفته من شیطونم رو بخون... حتی اگ اینجاعم پیداش نکردی تو گوگل بزن رایگان میاره واست بهترین رمانیه ک تاحالا خوندم البته سلیقه ها فرق میکنه ولی بخون شاید خوشت اومد من تالا ۶ بار خوندمش🫠😂
۴ ماه پیشAysal
10رمان خوبیه ولی بنظرم بهتره رمان هاتونو با زبان نوشتاری ننویسین چون این باعث میشه نچسبه رمان بهمون🥲😂
۴ ماه پیشرها
10موضوع رمان تکراری بود نویسنده ها اصلا خلاقیت ندارن
۵ ماه پیشShkh
۳۵ ساله 00بدک نبود،یکم موضوعش تکراری بود
۶ ماه پیشS
01خیلی معمولی بود و اخر داستانش هم قابل حدس بود
۶ ماه پیش
تیارا
00خیلی خوب بود دوسش داشتم❤✨