رمان اروما به قلم اقلیما فرنگی
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
قصه، قصهی اِروماییست که نامش برعکس شده کلمه عشق در لغت اسپانیا است. دختری که نامش بوی عشق میدهد اما، عشق واقعی را باور ندارد. دختری که برای رسیدن به رویایش، هر کاری میکند. رویای خوانندگی و نوازندگی دارد و برای رسیدن به آن نیاز به رهایی دارد...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
نور چراغ گوشیمو روی قفل در ثابت کردم و سعی کردم که کلیدم رو تو سوراخ در بچرخونم و در رو باز کنم.
بعد از اونهمه تلاش توی اون تاریکی موفق شدم و وارد خونه شدم، در رو قفل کردم تا خیلم از امنیت خونه راحت بشه، با دستم دیوار رو لمس کردم تا چراغ های راهرو رو بتونم پیدا کنم و روشن کنم و وقتی روشن کردم رفتم روی کاناپه وسط خونه نشستم.
تمام تلاشم رو میکردم که زیر پالتوم بتونم خودمو مچاله کنم تا از سرما یخ نزنم، آخر زمستون بود و هوای خونه بدون پکیج اصلا گرم نمیشد. با خیالاتی که تو سرم بود، چشم هام حال دریایی رو پیدا کرد که موج هاش حرکت نمیکردن و به جلو نمی اومدن و فقط جایی جمع شده بودن و مثل یک جزر و مد فقط به جایی که جمع شده بودن، عمق میدادن.
بیشتر خودم رو جمع کردم توی پالتوم و برای اولین بار بلند زدم زیر گریه.
خب هر آدمی یه ظرفیتی داره و به اندازه همون ظرفیتش هم مشکلات داره.
من نمیتونستم، ظرفیتم خیلی زیاد پر شده بود و لبریز بود.
نه کسی بود که آرومم کنه و نه کسی بود که به خاطر گریه هام منو احمق فرض کنه و نه کسی بود که کنارم بشینه که تو بغلش زار بزنم.
من هیچوقت کسی رو نداشتم که تو بغلش زار بزنم.
نباید گریه میکردم، نباید چشمام پف میکرد یا قرمز میشد که فردا بچه ها بفهمن من شب تا صبح رو اینجا سر کردم.
اواسط دی بودو روز ها هوا گرم بود و شب ها سرد میشد و برای همین هم از آخرین باری که پکیج خراب شد و باید سرویس میشد، ما دیگه درستش نکرده بودیم.
از سرمایی که اینجا بود اصلا نمی تونستم بخوابم.
آرزوهامون هزینه داشت و ما خودمون موظف بودیم که اونارو پرداخت کنیم بدون ذره ای کمک.
برای همین با پولی که در بساط داشتیم چندتا ابزار برای کارمون خریدیم و دیگه برای درست کردن پکیج پول کم آوردیم و باید صبر میکردیم تا ماه بعد.
چونم از شدت سرما تکون میخورد و باعث صدایی بین دندونام میشد، چونمو روی زانوهام گذاشتم و برای اینکه سرگرم بشم گوشیمو از تو جیبم درآوردم و روشن کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد و اولین صدای رومخی که شنیدم تکست از طرف آدمایی اومده
بود که نقششون تو زندگیم فقط کشتن روحم شده بود.
البته چند تا تکست از ملودی داشتم، کسی که با همه برام فرق داشت:
-اروما؟ بهم زنگ بزن نگرانتم.
تکست بعدیش:
-اروما جواب تلفنامو بده لطفا.
جواب دادم:
-سلام زندایی، من خوبم، فقط الان اصلا موقعیت خوبی ندارم برای صحبت کردن، لطفا بزار به حساب خستگی، قول میدم اولین نفری باشی که بهت زنگ میزنم.
ملودی؛ تاثیرگذار ترین شخص توی زندگی منه و جزو محدود کساییه که تو زندگیم از ته دلم دوسش دارم و خیلی برام آدم مهمیه.
وقتی باهاش حرف میزنم از صد تا جلسه تراپی برام بهتره.
تکستای بقیه رو رد کردم و تکست نوا رو باز کردم، حالمو پرسیده بود و راجب فرارم از خونه خبری نداشت.
نوا هم یکی از مهم ترین آدمای زندگیمه طوری که با هیچ کس و هیچ چیز تو دنیا عوضش نمیکنم.
وقتی نگاه سرسرکی بین تکستام مینداختم، نگاهم به تکستای مامان خورد:
-آبرومونو بردی پاشو بیا خونه دختره بی حیا، مردم دختر به دنیا آوردن منم دختر به دنیا آوردم اینهمه زحمتتو کشیدم و تروخشکت کردم که اینطوری بی آبرومون کنی دختره سرخود؟
تکست دیگه ای از مامان دیدم:
-پاشو بیا خونه، بابات انقدر عصبیه که کارد بزنی خونش در نمیاد، آخر تو هممونو دق میدی.
کلی تماس بی پاسخ از مامان، خاله، ملودی و...
باورم نمیشه.
بعضی از آدمها چطور به خودشون اجازه میدن؟ چطور جسارت میکنن که تبدیل به پدر و مادر بشن؟
چی تو سرشونه که بی فکر بچه دار میشن.
من هرگز بچه دار نمیشم.
هرگز.
چرا باید وقتی نمیدونم چطور مادری میتونم برای بچم باشم بچه دار شم.
چرا باید زندگی یکیو تبدیل به جهنم کنم؟
من همیشه عاشق ساز زدن بودم.
توش غرق میشدم، زندگی میکردم، با تماشای آدمای نوازنده حسرت میخوردم و بغض میکردم.
ساز نداشتم.
پس انداز کردم و با پولای خودم ساز خریدم.
وضع خانوادمون خوب بود اما برای برآورده کردن نیاز های من تره ای خرج نکردن و خب منم دوست نداشتم محتاج اونا باشم که برام ارزشی قائل نیستن.
خودم بدون اینکه به کسی بگم، به کمک دایان که منو به یک سری اشخاص برای طراحی سایت معرفی کرد، تونستم از هجده سالگیم تو خونه کار کنم تا الان که تقریبا نزدیک بیست سالمه و با جمع کردن دوماه حقوقم تونستم یک گیتار آکوستیک بخرم، اما اگر خونه میبردم که قطعا خانوادم اون رو به فنا میدادن و یا نابودش میکردن.
دایان گیتارمو گذاشت تو استودیو کوچیک خودش و دوستاش و بهم گفت که هروقت بخوام میتونم بیام اونجا و از گیتارم استفاده کنم.
یک خونه کوچیک داشتن که توش ساز میزدن و عشق و حال میکردن، کسایی مثل من که همشون عاشق موسیقی بودن و دور هم عشق میکردن.
نیاز به کلاس نداشتم چون پارسا پسرعمو و بهترین دوست دایان و خود دایان بهم کمک کردن که عملی گیتار زدن رو یاد گرفتم.
تئوری هاشو کامل بلد بودم و به همین خاطر خیلی طولی نکشید که راه افتادم.
چشمامو آروم بستم تا شاید بتونم بخوابم، توی اتاق نوا با قلمو های رنگی دوباره نقش یک چلیست رو بازی میکردم و توی دنیای خودم غرق بودم و چشمام بسته بود.
میدونستم که نوا روی تختش دراز کشیده و منو نگاه میکنه و مطمئنم که مثل همیشه هم داره برام زیرپوستی لبخند میزنه
با لگدی که نوا با پا به کمرم زد چشمامو باز کردم و دایان رو دیدم که اول با دهنی باز من رو نگاه کرد و متعجب موند و بعد از اتاق رفت و دوباره با ژست راک استار ها گیتار الکتریکشو به اتاق آورد و شروع به نواختن کرد.
من از نواختن خیالی دست کشیدم و ما، با لبخندی عمق گرفته به حرکات دایان خیره شدیم که سرش رو با ضرب بالا و پایین میکرد و پاهایش رو با ریتم بالا و پایین میبرد.
تموم که شد برامون خم شد و گفت:
-تورو خدا بلند نشید به خدا خجالت میکشم تشویقم نکنین
و ما فقط نگاهش میکردیم و با اینکه کارش خیلی خوب بود اما خب همینطوری هم آدم مغروری بود اگر تشویقش میکردیم پررو میشد
دایان به من نگاه کرد و گفت:
-اومممم... خیلی خوب چلو میزنی
از شوخی ای که باهام کرد خندم گرفت اما برای اینکه پررو نشه قیافه ای حق به جانب گرفتم و گفتم:
-گوشات قشنگ میشنوه.
متعجب نگاهم کرد که سکوت ترکید و خنده ای که نوا بعد از آن همه مدت نواختن خیالی من توی خودش خفه کرده بود بلند شد.
هم من هم دایان با هم گفتیم:
-زهرمار.
اما نوا فقط میخندید.
از خنده های نوا و جوابی که به دایان دادم منم خندم گرفت و افتادم روی کمر نوا و دلمو نگه داشتم و قهقهه زدم.
دایان هم خندش گرفت.
با صدای گرفته اش پرسید:
-روما گیتار الکتریک بلدی؟
متعجب نگاهش کردم و خنده من و نوا هم قطع شد چون میدونستم که دایان میدونه من فقط علاقه دارم و بلد نیستم گیتار الکتریک بزنم و فقط تعوری هاشو از روی علاقه خونده بودم و بلد بودم.
-نه میدونی که من فقط گیتار ساده رو بلدم.
بلند شد و ایستاد رو به من نگاهم کرد، دستمو گرفت و گفت:
-پاشو وایسا.
متعجب پاشدم و فقط نگاش میکردم که نوا خندید و گفت:
-قراره معلم بازی کنیم؛ اونم با دایان؟
دایان لبخند بی حوصله ای زد انگار تحمل میکرد که به نوا نپره و گفت:
-سیس... خفه.
بند گیتارو از گردنش آزاد کرد و انداخت تو گردن من و گفت:
-بند رو طوری روی شونت بزار که راحت باشی.
من متعجب نگاش میکردم.
نگام کرد و خندش گرفت:
-چیه خب؟!
لبخند زد و ادامه داد:
-به حالت عمودی نگهش دار.
و همچنان من متعجب و ذوق زده مثل یک مترسک به نوایی زل زده بودم که نیشخند کَنه ای روی لب داشت و منتظر بودم هر لحظه منفجر بشه.
برای بهتر تنظیم کردنش روی بدنم به سمتم بیشتر متمایل شد و گیتار رو طوری به بدنم چسبوند که متوجه شدم طبق دونسته ای که از این موسیقی داشتم خواسته گیتار رو طوری تنظیم کنه که با شکم و سینه ام تماس داشته باشه.
دست چپم رو روی دسته گیتار قرار داد و من با اینکه بلد بودم چطور گیتار رو نگه دارم گیج نگاهش میکردم و اون من رو مثل عروسک حرکت میداد تا حالت گرفتن گیتارم درست بشه.
-با انگشت شست و سبابت شکل v درست کن و دسته گیتارو باهاش بگیر تا بتونی گیتار رو ثابت نگه داری.
کاری که گفت رو انجام دادم که ادامه داد:
-حواست باشه انگشت شستتو برای غلاب کردن استفاده نکنی چون...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-باعث میشه به گیتار ناخواسته فشار بیارم و دسترسی انگشتای دیگم به فرت ها سخت میشه.
لبخندی نثارم کرد و سرشو به نشانه تایید حرفم تکان داد و ادامه داد:
-سمت صاف دسته یا همون فرت بورد که نشون میده برای نت های خاص انگشتامونو کجا قرار بدیم.
پوزخندی زدم و فهمید که این رو هم میدونم و دوباره ادامه داد:
-سیم های گیتار به ترتیب از ضخیم ترینشون تا باریک ترینش،,A,D
در ادامه حرف هاشو قطع کردم و ادامه رو خودم گفتم:
- e,G,B,E
نوا با همون نیشخند گفت:
روما خودش یه پا استاد تئوریه داوش من.
دایان شانه هاشو بالا انداخت و بیخیال توضیحات تئوری و نوت ها شد و گفت:
-پس یک، دو، سه، چهار.
ابروهامو به هم گره ریزی زدم.
-خب خیلی راحت و محکم پیک رو نگه دار و خیلی فشار نده...
رفت پشتم ایستاد و شاید فقط دوسانت فاصله داشت باهام که البته بر خلاف دخترای دیگه نه قلبم تند زد و نه ایستاد، سرشو به سمت چپ گردنم نزدیک کرد تا بتونه دسته گیتار رو ببینه و به دست بگیره و انگشتاشو روی چندتا فرت گذاشت و نزدیک گوشم گفت:
-فرت هارو من نگه میدارم و بعدا بهت فرت هارو یاد میدم از کلافگی و هیجانت و حالت نفسات میشه فهمید فقط منتظری صداشو در بیاری.
خدایا! این پسر متوجه تغییر حالت توی نفسام و لرزشش شده بود؛ واقعا فکر کرده بود برای هیجان نواختن گیتاره یا خودشو زده بود به اون راه؟
راست میگفت این حالت نفسام برای هیجان نواختن گیتاره نه نزدیکی به اون پسره که حالا موهای روشن و کوتاهش مثل یک گربه شلخته جلوی چشماش ریخته بود و اونو جذاب تر کرده بود، موهاش روشن تر از نوا و برادراشون، رایان بود. با اون چشمای قهوه ایش، تو نور خورشیدی که از پنجره، مهمون اتاق شده بود، خیلی گیراتر خودشو نشون میداد.
حالا من با اون حالت نزدیکی که بهش داشتم به صورتش چشم دوخته بودم و اون حواسش به تنظیم انگشت هاش روی فرت های گیتار بود.
صورت استخونی داشت و به نظرم همین جذابترش میکرد.
و منی که تبحر خاصی توی بی توجهی و نگاه نکردن به کسایی داشتم که به نظرم خیلی جذاب بودن پس خیلی طبیعی صورتمو برگردوندم.
خوشبختانه مطمئنم این حد از احساس عجیب فقط برای نزدیکی این شخص گیراست اما من هیچ احساسی بهش ندارم و اون هم قطعا دوست دختر داره.
و امیدوارم اینا خیالاتی برای آروم کردن ذهنم نباشه.
اون حتما دوست دختر داره، اون حتما دوست دختر داره، اون حتما دوست دختر داره.
هی اصلا یک چیز مهم تر وجود داره و اونم پا نذاشتن روی قانونمه.
-خب حالا آروم انگشتاتو روی سیم های گیتار با یک ریتمی که تو گیتار معمولی ازش استفاده میکنی حرکت بده ببینم با چه ریتمی میخوای گیتار بزنی تا انگشتامو روی فرت ها تنظیم کنم که با ریتمت هماهنگ شه.
برای پرت کردن حواسم و بدون گوش کردن به حرفش شروع کردم یه ریتم مسخره و چرت و پرت و من در آوردی نواختم با لبخند و تکون هایی که به خودم میدادم و اون ذوقم، متوجه همراهی بامزه دایان شدم که اصلا انتظار نداشتم این ریتم بامزه رو برام هماهنگ کنه، اونم میخندید و چه خنده قشنگی داشت.
انگشتاشو روی فرت ها تکون میداد و نوا که حالا سرش تو گوشی بود و معلوم بود که طبق عادت داره از مسخره بازی های ما فیلم میگیره و گردنشو با ریتم آهنگ محکم تکون میداد.
من و دایان هم به حالت راک استار ها گردن و بدنمون رو تکون میدادیم و همون آهنگ چرت و پرت رو مینواختیم.
چقدر با نوا و دایان یا رایان و آنیس و بقیه بچه ها حالم خوب بود.
چقدر دور از قصه خودم بودم و تو دنیای دیگه ای زندگی میکردم؟
چقدر کنار دایان و بقیه اون پسرایی که شده بودن مهمترین آدمای زندگیم از غم و غصه هام دور بودم.
*راوی*
روما، گاهی با قلمو های نوا انگار آرشه در دست گرفته که ژست یک چلیست را میگرفت و همانند آنان انگشتانش را میلرزاند و گاهی با همان قلمو ها همانند رهبران موسیقی هدایتگر ریتم ساز می شد.
اما برادرش کلاس ساز رفت.
اروما صدای معرکه ای برای آواز داشت
اما خانواده اش چون ازینکه دخترشان نکند یک وقت به سرش بزند و خواننده مملکت غریب شود و یا برای فک و فامیل بخواند کاری کردند که روما اعتماد به نفسش را نسبت به صدایش تا سالها از دست داد و از خواندن دست کشید.
هرچند که اروما فقط میخواست برای خودش همه کاره شود نه برای تشویق دیگران اما نظر خانواده برایش مهم بود وقتی صدایش را شنیدند او را به تمسخر و شوخی گرفتند و اشک هایی که در چشمان اروما پس از آن همه ذوقِ بیذوق شده جمع میشد اما نمیگذاشت تا بر روی گونه اش بریزند و جلوی باران اشک هایش را میگرفت و لبخند میزد، تا دوسال صدایش را خفه کرد و حتی در تنهایی هم برای خودش زمزمه نمیکرد آهنگی را.
اما دوستانش، از صدای او لذت میبردند و او را وادار به خواندن میکردند.
و دخترک دوباره ذوق صدایش را پیدا کرده بود
اِروما آنقدر ساز دوست داشت که گاهی وقتی آهنگی را گوش میداد در نوت های آن گم میشد و تصور میکرد خودش دارد آن ساز را مینوازد، حتی با تماشای کسانی که سازی مینواختند بغض می کرد.
***
دایان وارد اتاقش شد و در را بست، نفس عمیقی کشید و آن تیشرت خاکستری را با یک حرکت سریع از یعقه اش گرفت و در آورد و یک تیشرت مشکی از میان لباس هایش انتخاب کرد و به سرعت آن را به تن کرد.
ادکلن سرد و تلخش را برداشت و روی گردنش را با آن معطر کرد.
میدانست اروما از بوی تلخ خوشش میاید و طبع سرد از سلیقه اوست، تا تضاد با طبع گرم بدنش باشد پس انتخاب دایان نیز تلخ و سرد شد.
دقیقا نمیدانست کی اینطور شد اما برعکس اروما، دایان با خود صادق بود و میدانست عاشق شده است حتی با اینکه قبلا عشق را دروغ و خیال تلقی میکرد و ازدواج را مانع رسیدن به هدف های آینده اش میدانست اما او عاشق شده و باید تصمیم میگرفت که هنوز هم هدف هایش از عشقش به اروما برترند یا اینکه عشقش به اروما تبدیل به بزرگترین هدف زندگیش میشود.
او از همان نوزده سالگی اش که اروما را برای اولین بار دید که با نوا به خانه اشان آمده بود به او علاقه مند شد تا الان که بیست و دو سال دارد.
سال اول خودش را جدی نمیگرفت و برای اینکه به خودش ثابت کند که هیچ احساسی به اروما ندارد او را دست می انداخت و حرص اروما را در می آورد اما سال بعد فهمید که اورا دوست دارد و تصمیم گرفت فقط به عنوان رفاقت ساده همچون رفاقتی که اروما با رایان داشت بیشتر به اروما نزدیک شود. زیرا او هم از نظری که اروما نسبت به عشق داشت مطلع بود
پس نمیتوانست ریسک کند چون حتی یک درصد هم شانس اینکه اروما را شیفته خود کند نداشت.
اروما نه دنبال عشق میگشت نه نیمه گم شده اش.
اروما بزرگترین هدفش رهایی و تنهایی بود، از تنهایی بسیار لذت میبرد چون وقتی کسی را در کنارش میداشت رویاها و خوشی هایش تاریک میشد.
انتخاب اروما تنهایی بود
اما انتخاب دایان...
او هنوز تصمیم نگرفته بود که به صدای قلبش گوش دهد و یا ذهنش.
هرچند که صدای ذهنش با قلبش هارمونی ایجاد کرده بود اما این وجدانش بود که مانع انتخاب عاشقی میشد
وجدان و غرور
وجدانی که مدام به سینه اش چنگ میزد که اگر بعد ازین تصمیمات محکمی که برای آینده ات گرفتی و تنهایی را انتخاب کردی، از مسیرت منحرف شوی غرورت میشکند
و علاوه بر اینها
کسی حرف تورا باور نخواهد کرد
کسی به احساست اعتماد نمیکند، کسی باور نمی کند که عاشق شده ای.
آن هم عاشق اروما که عشق را فقط ژانری برای رمان ها و فیلم ها میداند و به عشق در دنیای واقعی باور ندارد
او تنها یک عشق را در دنیای واقعی دیده بود
اروما تنها فقط بوسه مادربزرگ مادرش را دید که بر پیشانی بیجان پدربزرگ مادرش مینهاد
او فقط همین صحنه را عاشقانه میپدارد
اروما شاهد عاشقانه های دختر و پسران زیادی در فامیل بود که تا به هم می رسیدند ابراز پشیمانی می کردند
اروما دلش نمی خواست با ازدواج همانند کسانی که دیده بود فقط همه هم و غمش پول و مشکلاتی ازین قبیل باشد
از نظر او همه هم و غم عاشق و معشوق باید این باشد که کی برای هم، توصیفی عاشقانه به کار ببرند. هر چند که خودش با این فکرها خنده تمسخر آمیزی به افکارش نثار میکرد.
بچه های اون خونه، شایدم بهتره بگم استودیو، همه باهم صمیمی بودن.
پارسا رو میشناختم و حتی استودیو قبلی دایان و پارسا هم رفته بودم که هم خونه مجردی دایان و پارسا بود و هم طبقه پایینش استودیوشون بود.
دایان دوستای زیادی داشت اما با پارسا صمیمی تر بود.
آرا توی گروهمون گیتار آکوستیک میزنه، میعاد ضبط و تنظیم نوت هامونو انجام میده، سارا کار کیبورد رو به عهده داره، پارسا درام میزنه و من هم نوازنده گیتار الکتریکشونم و دایان هم یکی مثل من، ساز های دیگه ای رو هم بلدیم تا حدودی.
نمیدونم توی این دورهمیمون و ساز زدنامون به کجا و چی میرسیم اما هممون تو این مدت از اوقات فراغتی که باهمیم، بهشتو تجربه میکنیم.
نمیتونستم از شدت سرما آروم سر جام بشینم، کوله پشتیمم انقدر توش پر از وسیله بود که مجبور شدم کامل خالیش کردم روی کاناپه و مدارکمو کنار زدم تا بتونم ساز دهنیمو از لابه لای اونهمه لباس و مدارک و پول پیدا کنم.
بالاخره سازدهنیمو پیدا کردم و برداشتمش و بین لبام قرار دادم و شروع کردم به نواختن سازی که همیشه آرومم میکرد.
بلاچاو، آهنگ موردعلاقم بود و از وقتی نواختن این آهنگ رو توی سریال موردعلاقم با سازدهنی دیدم، عاشق این ساز شدم و یک سازدهنی برای خودم خریدم و تموم تلاشمو کردم که بتونم یاد بگیرم باهاش بنوازم.
همزمان با گوشیم هم آهنگ بلاچاو رو پلی کردم که خواننده بخونه و من ساز بزنم:
Una mattina mi sono alzato-
(یک روز از خواب برخاستم)
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
(خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!)
Una mattina mi sono alzato
(یه روز از خواب بلند شدم)
E ho trovato l’invasor
(دشمن همه جا را گرفته بود)
O partigiano portami via
(ای پارتیزان مرا با خود ببر)
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
(خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!)
O partigiano portami via
(ای پارتیزان منو با خودت ببر)
Che mi sento di morir
(چون حس میکنم دارم میمیرم)
با آرنجم اشکی که از گونم سر گرفته بود رو پاک کردم و ادامه دادم:
E se io muoio da partigiano-
(و اگه به عنوان پارتیزان جونمو از دست دادم)
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
(خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!)
E se io muoio da partigiano
(و اگه به عنوان پارتیزان جونمو از دست دادم)
Tu mi devi seppellir
(تو باید منو به خاک بسپاری)
E seppellire lassù in montagna
(منو در کوهستان به خاک بسپار)
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
(خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!)
E seppellire lassù in montagna
(منو در کوهستان به خاک بسپار)
Sotto l’ombra di un bel fior
(زیر سایه گلی زیبا)
Tutte le genti che passeranno
(و همه کسایی که از آنجا [کنار قبرم] می گذرند)
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
(خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!)
E le genti che passeranno
(و همه کسایی که از آنجا [کنار قبرم] می گذرند)
Mi diranno che bel fior
(به من خواهند گفت چه گل زیبایی)
نفسی گرفتم و دوباره ادامه دادم:
E quest’è il fiore del partigiano-
(و این گل یک پارتیزان است)
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
(خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!)
Quest’è il fiore del partigiano
(این گل یک پارتیزان است)
Morto per la libertà
که برای آزادی مان جان دادیم
خواننده این بیتای آخر شعرشو با احساس تر و شمرده تر میخوند:
E quest’è il fiore del partigiano-
(و این گل یک پارتیزان است)
Morto per la libertà
(که برای آزادی مان جان دادیم)
دیگه تموم دستام از شدت سرما سر شده بود و خیلی چیزی رو حس نمیکردم.
مثل قلبم که از شدت سردی رفتار خانوادم سر شده بود و هیچ محبتی به چشمش نمیومد و جدی نمیگرفت.
از شدت سوزش چشمام از خستگی، سرمو روی کاناپه گذاشتم و نفهمیدم که چطور خوابم برد، هرچند که خواب راحتی نداشتم و اونقدر سردم بود، مدام سرویس میرفتم و وقتی میخوابیدم هم خودمو جمع میکردم.
با صدای کلیدی که توی در چرخید چشمام کم کم باز شد و باعث شد هوشیار شم.
چشمام رو که باز کردم، آرا بالای سرم ایستاده بود:
-روما؟ چرا اینجا خوابیدی؟
نشستم و قوسی به کمرم دادم:
-سلام.
-نمیگی چی شده؟ بهم ریخته ای.
-چیزی نیست.
همینطور که با آرا حرف میزدم سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم:
-آرا بیا این خوراکی هارو ازم بگیر.
سرمو برگردوندم و جلوی در دایان رو دیدم که دستش پر از وسیله بود، و پشت سر دایان هم پارسا و بچه های دیگه هم که صداشون رو میتونستم از بیرون خونه بشنوم.
دایان سرشو کج کرد و متعجب نگاهم کرد:
-بهت زنگ زدیم، خاموش بودی، الان اینجایی؟
همینطور که در پاکت شیری که از دایان گرفته بودم رو باز میکردم و ازش سر میکشیدم، گفتم:
-آره نفهمیدم زنگ زدی، ولی حال کردی قبل از شما اینجا بودم؟
کیکی باز کردم و دولپی گذاشتم توی دهنم طوری که دیگه نمیتونستم دهنم رو باز و بسته کنم برای جویدن کیک.
-چند وقته هیچی نخوردی تو؟
پشت چشمی برای میعاد که تازه وارد خونه شده بود نازک کردم:
-الان شما همه رو ول کردین زوم کردین رو من؟
سارا کنار کاناپه ایستاده بود و رو به من کرد:
-دیشب اینجا خوابیدی؟
-اشکالی داره؟
آرا دستی به سرش کشید:
-نه، فقط اگه چیزی شده بهمون بگو.
سارا با دقت بیشتری نگاهش رو به چشمام دوخت:
-گریه کردی یا چون خواب بودی پف کردی؟
در جوابش فقط تونستم بگم:
-هردوش، که چی؟
دایان جلوم قرار گرفت و چونمو توی دستش گرفت و به بالا هدایت کرد:
-توضیح؟
-هوم؟
-چیشده؟ چرا دیشب اینجا خوابیدی؟ نوا میگه جواب تکست و تماساشو ندادی!
-خب یک وقتایی برام کار پیش میاد نمیتونم جواب بدم چیز عجیبی نیست که!
-چیز عجیبی نیست که جواب بقیه رو ندی، ولی جواب نوا رو ندادنت خیلی عجیبه.
به سمت کاناپه رفتم و گوشیمو از روش برداشتم و پسووردشو باز کردم، وارد موزیک پلیرم شدم و یک آهنگ شاد پلی کردم و شروع کردم به ادا در آوردن و بی محلی کردن.
متوجه شدم که دایان سرشو به نشانه تاسف برام تکون داد و رفت توی آشپزخونه.
-خب دیگه بچه ها من بدنمو گرم کردم، شروع کنیم؟
پارسا لبخندی زد و دستاشو بهم کوبید و مزه پاشید:
-یک دو سه چهار حالا دست دست دست دست.
هر کدوم از ما، قسمت کار خودش ایستاد. پشت طبل ها پارسا ایستاد و آرا گیتارشو برداشت و گوشه ای ایستاد، سارا پشت کیبوردش قرار گرفت و میعاد هم روی صندلی نشسته بود و گیتار آکوستیکی توی بغلش گرفته بود، دایان گیتار الکتریکشو تنظیم میکرد و من انگشتامو نرمش میدادم تا برای نواختن، درد نگیرن و اذیت نشن.
پارسا با لحن منتظری پرسید:
-خب آماده این؟
به منظور آماده بودنمون، انگشتامو روی سیم های گیتار به حرکت درآوردم.
با اشاره میعاد همه شروع کردیم به نواختن.
دیگه پیش بچه ها نبودم، توی دنیای خودم بودم، فقط صدای ساز میومد، تک تک نوت ها، دونه به دونه، انگار یک زندگی بهم میداد، آرومم میکرد، آرامش داشت و مگه همین برای زندگی من کافی نبود؟
مگه همین برای عاشقی کافی نیست؟
مگه همین خانوادم نیست؟
آخه موسیقی چیزی که میخوامو بهم میده.
مگه آرامش مهم نیست؟
آخه موسیقی منو رها نکرد و احساسات و علاقه هامو سرکوب نکرد، بلکه منو آزاد کرد.
اما اون آدمایی که اسمشون خانوادست، کجان الان؟
با تموم شدن آهنگ، چشمامو باز کردم و بین بچه ها نگاهمو چرخوندم.
دایان از جاش بلند شد و گیتارو روی صندلی گذاشت:
-خب، خسته نباشین.
-گشنمه، غذا چی بخوریم؟
بچه ها نگاهی به من انداختن:
-دایان کیک دیگه ای از توی یخچال در آورد و با من نصف کرد و نصفشو خودش خورد:
-اینو بخور جلوی ضعفتو بگیره تا غذا سفارش بدیم.
فوری کیک رو ازش گرفتم و بی توجه به چشمای از حدقه بیرون زدهی دایان و بچه ها، کیک رو توی حلقم فرو کردم.
-روما؟ تا غذا رو بیارن یک لحظه دنبالم بیا کارت دارم.
سری تکون دادم و دنبال دایان راه افتادم.
به دیوار بالکن تکیه کردم دست به سینه منتظر شدم تا حرفی بزنه.
-دیشب اینجا خوابیدی؟
حالا دیگه داشتم ناخن انگشت سبابمو میخوردم.
-هوم؟
حرصی دستی به چونش کشید:
-در بیار اون انگشتتو، دیشب اینجا خوابیدی؟
-آره اینجا خوابیدم، ولی نپرس چرا.
-نمیپرسم ولی میدونی که نوا سرتو از تنت جدا میکنه.
-بهش نمیگم.
-تو نگی، من نگم، بقیه که میگن.
-خب بگو که نگن.
یک قدم برداشت و خودشو بهم نزدیکتر کرد:
-تاکی؟
-نمیدونم، تا وقتی که بتونم خودمو جمع و جور کنم.
دوباره به عقب قدمی براشت:
-نمیتونی امشبو اینجا بمونی، میدونی که، دیشبم تجربه کردی سرمای اینجارو.
-سرما کشیدن بهتر از اینه که به یکی مدیون بشم.
-همینو میتونی به نوا بگی؟
صدام یکم از تن عادی خارج شد و بالا تر رفت:
-مگه یک روز دو روزه دایان؟ بیام پیش نوا تا کی؟
-باشه، باشه، نمیخواد عصبی بشی، بیا خونه من.
خواستم چیزی بگم که خودش ادامه داد:
-منم میرم پیش پارسا.
-خوبه همین الان گفتم خوشم نمیاد به کسی دینی داشته باشم.
-آها آره یادمه گفتی، منم همینطوری برات کاری نمیکنم، به جاش یک پروژه دیگه بهت میدم، چون وقت خودم پره و بقیشم اینجام وقت آزاد ندارم که انجامش بدم، اگه قول بدی خوب انجامش بدی، میدمش به تو.
-خب حالا خیلی به خودت نگیر، کار تو هم همچین کار شاخی نیست که فقط مثل تو انجامش بدم خوب در بیاد.
پشت چشمی نازک کرد:
-اینم کلید.
کلید رو توی دستم گذاشت و همونطور که از بالکن میرفت بیرون گفت:
-آدرسم برات میفرستم.
فوری تا قبل از اینکه کامل از بالکن خارج شه، گفتم:
-بابتش ممنون.
برگشت و گفت:
-شایدم وقت داشتم که خودم ببرم خونه رو نشونت بدم.
با لبخند ملیحی ادامه داد:
-قابلیم نداشت.
رفت و من کلید رو توی انگشتم چرخوندم و دنبالش از بالکن بیرون رفتم.
چند روزی از وقتی که خونه دایان بودم گذشته بود.
با نوا در تماس بودم و یک وقت هایی میومد پیشم و بهم سر میزد و یکی دو شب هم پیشم موند، اما خب از دستم خیلی ناراحت بود که چرا چیزی بهش نگفتم.
با آنیس هم در تماس بودم و به علاوه، دلم خیلی برای ملودی تنگ شده بود.
گوشیمو برداشتم و اپ سفارش غذارو باز کردم تا حد امکان از خوردن سوسیس دوری میکردم و یه جورایی بدم اومده بود ازش نه پپرونی و نه گوشت و مرغ پس یه پیتزای سبزیجات سفارش دادم
خرت و پرتامو تو ظرف و ظروف ریختم و آوردم کنارم.
چای که رفیق و پایه ثابت زندگیم بود پس چای دم کردم و کنارش بسته های کاپوچینو و هات چاکلت گذاشتم.
شروع کردم به خوندن رمانم
رمانی که میخوندم زیادی قشنگ بود و داستان عشقش بی نظیر بود و با هر خط که میرفتم جلوتر به نویسنده فکر میکردم که عجب ذهن خلاق و متفکری داره و عجب سوژه ای برای رمانش پیدا کرده!
اما بعد ازین که رمانم تموم شد به این فکر میکردم که هرچقدرم که داستان نویسنده قشنگ بوده اما فقط تو داستان بوده
خیلی به عشق باور نداشتم و معجزه ای که عشق میتونه داشته باشه رو دسته کم میگرفتم و خب دو دلیل داشتم
بر این باور بودم که همچین چیزی از هزارتا یکی پیش میاد و اونم تو داستاناست
دست خودمم نبود
ضدحال نیستم ولی تو دوروبریام زیاد آدمای عاشقی رو دیدم که بعد که بهم میرسن و زندگیشونو شروع میکنن حتی ذره ای شباهت به داستانای کتابایی که خوندم ندارن
درواقع نمیدونم که عشق دروغه یا اینکه اونایی که من دیدم فقط از هم خوششون اومده که باعث شده فکر کنن عاشق همن و باهم از...
گلسا
۱۵ ساله 00این رمان خیله خوبه کاش کامل بزارانش
۸ ماه پیشسادات میر صالحی
00کاش ادامه داشت
۸ ماه پیشصباغی
00گاهی خود خانواده ها بیشتر از هر کسی تو تباهی بچه ها مقصرند
۸ ماه پیشنعیمه
00من عاشق موسیقی و ساز زدنم امیدوارم ادامه رمانتو بخونم
۸ ماه پیشسوگند محمدی
00وقتی خانوادت نخوانت حتی اگر دوستاتم کمارت باشن انگار بی کسی
۸ ماه پیشبه روش
00دلم سوخت برای اروما
۸ ماه پیشنهال
00خیلیییی مشتاقم ادامشو بخونم🫠
۸ ماه پیشفلاحی
00حس خوبی داشت رمان
۸ ماه پیشمهدیه
00کاری کردن که اون شب رو توی سرما سر کنه😑
۸ ماه پیشمهرانه حسینی
00امیدوارم نظرش راجب عشق عوض بشه چون اگه با آدم درستش باشی عشق یه طور دیگست
۸ ماه پیشآتوسا
10من با نظر اروما راجب عشق خیلی موافقم
۸ ماه پیشمهیا
00امیدوارم تا آخرش رو بخونم.
۸ ماه پیشسامیه
00خانواده ها چطور دلشون میاد با بچه ها اینطوری کنن😑💔
۸ ماه پیشاحمدی
00چقدر خوبه که دوستاش کنارش بودن و بهش ساز یاد دادن🥹
۸ ماه پیش
مینو
۴۲ ساله 00به نظرم قشنگ بود