رمان کوچه های بی کسی به قلم کیانا و شادی
خیلی وقتا خیلی جاها
دوست داری یه گوشه از خاطراتت رو برداری و بندازی دور
کوچک ترین خاطره ای از بین زندگیت که گوشه ی ذهنت جا خوش کرده.
یه خاطره ی کثیف.
که آتیشش تمام زندگیتو بسوزونه.
و هنوز اون آتیش تو زندگی من خاموش نشده
داره تمام وجودم رو به آتیش میکشونه.
و من هنوز دارم با اون خاطره زندگی میکنم.
کاش بعضی از خاطره ها از ذهنت پاک بشن
فقط نیاز دارم به
یه پاک کن
یه دفتر سفید
یه زندگی جدید
یا شاید
یه فراموشی ابدی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۸ دقیقه
سرش رو به پنجره تکیه داد و چشماشُ بست. شوهرش دیگه حرفی نزد تا اون راحت باشه.
وقتی به خونه رسیدن آهسته گفت:
- رسیدیم خانومم
وقتی دید نسیم خوابش برده! از ماشین پیاده شد بدون اینکه نسیم رو از خواب بیدار کنه آروم همچون پر کاه از صندلی بلندش کرد و تو آغوشش به طرف خونه برد. با یک دستش کلید رو توی قفل چرخوند و درُ باز کرد و پا به خونه مشترک-شون گذاشت. درحالی که به طرف اتاق می رفت با خودش گفت:
- چقدر سبکی عزیزم حتی سی کیلو هم بعید می دونم باشی
به آرومی نسیم رو روی تخت گذاشت و روشُ با پتو کشید. کتش رو درآورد روی میله های تخت انداخت. نگاهی به نسیم کرد و کنارش نشست و شالش رو از سرش کند. لحظه ای احساس ضعف شدیدی کرد. به آشپزخونه رفت و یه سیب برداشت، گاز زد و خورد. ساعت هشت شب بود. برعکس نسیم خوابش نمی اومد حتی خیلی سرحال بود. به طرف اتاق رفت روی زمین کنار تخت نشست. با شوق به نسیم خیره شد و آروم موهاشُ نوازش کرد ناگهان چشمای نسیم از هم باز شد!
اون با مهربونی گفت:
- بخواب عزیزم
اما نسیم با وحشت نگاش کرد.
- نترس منم
با وحشت بیشتری عقب رفت.
- از من می ترسی؟!
- شما کی هستین؟!
- من کی ام؟! چراغ خواب که روشن هست ولی اشکال نداره؛ الان برقُ روشن می کنم
و بلند شد برقُ روشن کرد.
نسیم با ترس بیشتر از روشنایی اتاق و نگاه به اون مرد گفت:
- با من چی کار دارین؟
- هیچی، هیچ کاری ت ندارم
- پس چرا منو اینجا آوردین؟!
- اینجا خونه ماس. خونه هر دوی ما
- ولی خونه مامانم اینجا نیست، اینجا خونه شماس
- عزیزم مگه یادت نمی یاد؟ وقتی از محضر بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم. تو خوابت برد، منم بیدارت نکردم. بغلت کردم و خونمون آوردم ت، ولی نترس. باهات هیچ کاری ندارم. با خیال راحت دوباره بخواب
اما نسیم هنوز حالت طبیعی خودشو به دست نیاورده بود و طوری نگاش می کرد که اون به ناچار گفت:
- من می رم توی هال می خوابم. تو همین جا تنها بخواب
- نه نرین. به من بگین مامانم کجاس؟
- خونه خودش
- من مامانم رو می خوام
- خونه مامانتم می ریم
- نه، من همین الان مامانم رو می خوام
- به خدا من اذیتت نمی کنم عزیزم
- ولی من از شما می ترسم
- نترس. من از اتاق می رم. شبت بخیر. خوابای خوب ببینی
***
چشماشُ باز کرد. عروسکشُ بغل گرفت و از تخت پایین اومد. دست و صورتشُ شُست سپس شروع به صحبت با عروسکش کرد:
- بذار صورتت رو بشورم
و روی صورت عروسکش آب پاشید:
- آها، شستم، حالا بریم
شوهرش که صداش رو شنیده بود، گفت:
- نسیم جان بیا پیشم. من آشپزخونم
به دنبال صدا رفت. شوهرش که توی آشپزخونه نشسته بود به محض دیدنش با خوشرویی گفت:
- سلام، صبحت بخیر خانومم
- سلام
- بیدارت نکردم خوب بخوابی. صبحونه رو حاضر کردم. بیا بخوریم
با لحن بچگونه گفت:
- چشم
و به طرف شوهرش دوید مقابلش روی صندلی نشست. عروسکش هم روی پاش گذاشت. شوهرش آهسته گفت:
- من قهوه می خورم. توام می خوری برات بریزم؟ یا چای؟ نسکافه؟ کدومش؟
بدون اینکه جوابش رو بده با چشمایی گرد شده به شوهرش خیره موند!
- چرا تعجب می کنی؟!
با همون لحن بچگونه ش جواب داد:
- قهوه چیه؟!
- الان برات می آرم
توی دو فنجون، قهوه ریخت و یکی از اون دو فنجون رو جلوش گذاشت. اون با همون لحن بچگونه ش گفت:
- مرسی آقا
- چی گفتی؟ به گمانم خوب نشنیدم!
- گفتم مرسی آقا
- چی؟! مرسی آقا؟!
- بله گفتم مرسی آقا. چند بار بگم؟
بی پناه
۱۷ ساله 00عالی بود کاش منم یدونه از این مانی ها تو زندگیم داشته باشم
۲ ماه پیشEle
00عزیزم قول بده دیگه رمان ننویسی،عقد چیه،شوهر چیه خخخخ بچه ۵ساله هم میدونه اینا چیه،کی گفته مرد گنده خوشتیپه؟؟؟؟تورماناتونهمش مینویسید مرده بزرگ وگنده،اینا کجام مانمیبینیم؟؟؟؟؟؟؟
۵ ماه پیشاتریسا
۰۰ ساله 95رمان عالی بود و واقعا غمگین بود من دوسش داشتم بخونید
۴ سال پیشفاطمه
92گلم تو رمان غمگین نخوندی اگه خونده بودی اینو نمی گفتی این رمان اصلا غمگین نبود اینقدر این شاد بود دلقک شاد نیست
۳ سال پیشمیشه معرفی کنی؟
00فاطیما
۳ سال پیشمهسا
41سلام میشه یه رمان خیلی غمگین که پایان خوش داشته باشه بهم معرفی کنید .1.1.1.1.1 ایدی تل
۳ سال پیشجایی نرو
11عالیه
۳ سال پیشزهرا
۱۷ ساله 71رمان سفر به دیار عشق همینه که میخای
۲ سال پیشزینب
10سفر به دیار عشق اجباری بی رحمانه خیس تر از اشک
۲ سال پیشغربت تنهایی
00عالیه
۸ ماه پیشنینا
۲۰ ساله 00رمان متفاوتی بود نسبت به بقیه رمانا. نویسنده عزیز موفق باشی.
۱۰ ماه پیشPaniz
10سبک رمان عجیب بود و زیاد مخاطب پسند نبود مثلا اون قسمتی که نسیم به خاطر اینکه میخواد درس بخونه قبل از اینکه با مانی حرف بزنه میشینه گریه میکنه :/
۱۰ ماه پیشملیحه
۲۹ ساله 00خوب بود ولی خب نمیدونم چرا توهمه رمان هاد کار خونه دارن یا کشور خارج اصلا کلا رمان ها همش شبی ب هم مثلا من خواهر نسیم ک گفت طلاق بگیر سریع متوجه بودم ک حتما باسپهر ازدواج میکنه چون تابلو بود
۱۱ ماه پیشکوثر
00اولاش خوب بود اما خیلی کشش داده 😐
۱۲ ماه پیشمهشید
01عالی بودمن خیلی خوشم اومدواقعاازتون ممنونم
۱ سال پیشطاهره
۱۸ ساله 10چرتتتتت چطور به مامانش گفت امروز قراره شوهر کنم چطور به مانی میگه نمیدونم شوهر چیه
۱ سال پیشQ
00عوقققققق🤮🤮🤮🤮🤮خاکتوسرت بارمان چرتت خاکبرسرت الهی دستت قلم میشدرمان نمینوشتی
۱ سال پیشنسیم
۱۴ ساله 03خیلی ، خیلی عالی امید وارم جلد دوم این رمان رو هم بنویسی
۱ سال پیشزیزی
۳۳ ساله 30چرت
۲ سال پیشتی تی
۳۵ ساله 00🙏🙏🙏🙏👌
۲ سال پیشسعیده
۳۹ ساله 10داستان خیلی غمناک بود ولی ازاین اتفاقا زیادمیوفته ماخبرنداریم درکل داستان قشنگی بود خوب هم تموم شد
۲ سال پیش
سحر
00ممنون از نویسنده بخاطر زحمتش.عزیزم،نماز هفده رکعته، نه پنج رکعت . چقدر مانی و نسیم،لوس و بچگانه حرف می زدند.