رمان ابلیس و ساده لوح به قلم نفس.س
نیلوفر که از کنایهها و رفتارهای تحقیرآمیز اطرافیانش خسته شدهاست برای تغییر سرنوشتش تصمیم به ترک شهر و محل زندگیاش میگیرد. با این تصور که برای خودش آیندهای بهتر بسازد، به دنیایی جدید وارد میشود؛ اما طولی نمیکشد که متوجه میشود این تغییر آسان نیست! او با پاکی و سادگیاش پیش میرود غافل از اینکه در این دنیای پرهیاهو، شیطان در کمین دلهای ساده است!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲۲ دقیقه
- من از کجا بدونم؟ هروقت که دلشون خواست!
دخترعمویم نسترن که در کنارمان بود خندهی بلندی کرد.
- مثل اینکه اعصاب نداری!
این را گفت و همراه مارال با هم قهقهه زدند. من از میثم خشمگین بودم، اما مطمئنم آنها میخواستند خشم من را چیز دیگری تعبیر کنند!
نسترن: البته حق داری ناراحت باشی؛ اگه قرار بود ناهید زودتر از من ازدواج کنه، من هم خیلی غصه میخوردم و عصبانی میشدم!
ناهید خواهرش بود که او هم به تازگی ازدواج کرده بود. خواستم جوابش را بدهم که مارال مانعم شد.
مارال: ای بابا این رسم و رسومات همش الکیه! خوب این بیچاره که خواستگار نداره، اونوقت نازنین باید پاسوزش میشد!
نسترن سری تکان داد و بعد متأثرانه نگاهم کرد.
- وای من دارم فکر میکنم اگه واقعاً کسی واست پیدا نشه چیکار میکنی؟
از حرفهایشان به شدت خشمگین شدم باید جوابشان را میدادم، در غیراینصورت نمیتوانستم شب را آسوده بخوابم! چهرهی به ظاهر غمگین به خودم گرفتم و سرم را تکان دادم.
- آخ راست میگین اگه کسی برام پیدا نشه چیکار کنم؟ آخه نه اینکه همهی شما که شوهر کردین تاج ملکه بودن سرتون گذاشتن، من از این مسئله بینصیب میمونم!
به سرعت حالت چهرههایشان تغییر کرد. مارال ابروهایش را درهم کشید.
مارال: زبونت خیلی تند و تیزه! ما که منظوری نداشتیم، دلمون برات میسوزه!
- من شماها رو میشناسم؛ واسه من ادا در نیارین! در ضمن من به دلسوزی شما نیازی ندارم!
حرفم که تمام شد از کنارشان بلند شدم و به سمت دیگر خانه رفتم. اگرچه حرفهایشان آزارم میداد، اما نمیخواستم در مقابلشان خودم را ضعیف نشان بدهم! اصلا مگر همهی دخترها باید ازدواج کنند؟ آخر این رسم مسخره دیگر چیست؟ شاید یک نفر مثل من نخواهد ازدواج کند! نه، نه اینکه نخواهد، شاید مردی را نپسندد! درهمین لحظه احساس ناشناخته در وجودم بیدار شد! آه خیلی خوب، مردی من را نمیپسندد! راحت شدی؟! خوب من چیکار کنم که من چشم کسی را نمیگیرم؟! اصلا مگر همهی زندگی باید به این باشد؟ اینکه به دنیا بیاییم بزرگ شویم و با جنس مخالف خود ازدواج کنیم؟! نمیشود برای یکبار هم که شده این رویه تغییر کند؟ شنیدهام خدا برای همه جفتی در نظر دارد، یعنی همهی موجودات را جفتجفت آفریده است؟ پس کجاست جفتی که قرار است سراغ من بیاید؟ ای کاش قلم پایش خورد شود که هرچه میآید به مقصد نمیرسد! خدا میداند سرش کجا گرم است که اصلا حواسش نیست یکنفر اینجا در شیراز منتظرش است!
نیمههای شب بود که مراسم تمام شد. با آشفتگی روی تختم نشسته و به نازنین خیره بودم او لباسش را تعویض کرده و آرایش روی صورتش را پاک میکرد، لحظهای نگاهم کرد و گفت:
- چیزی شده؟ انگار زیاد سرحال نیستی.
با کلافگی سری تکان دادم.
- چیزی نیست، فقط اون لعنتیها طبق معمول من رو مسخره میکنند!
به سویم آمد و روی تخت در کنارم نشست.
- ولشون کن، به حرفهاشون اهمیت نده، بالاخره برای هر دختری یه روز خواستگار میاد!
به چشمهای زیبای مشکی خوش حالتش خیره شدم.
- میخوام نیاد، بعد از اینهمه تحقیر شدن ارزشش رو نداره! درضمن با این قیافهای که من دارم هیچ کس از من خوشش نمیاد! خداروشکر از هر انگشتم یه زشتی میباره!
خندهی بلندی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه دیوانه اینطور نیست! آخه نیلو تو باید یکم بیشتر به خودت برسی، ابروهات رو برداری خیلی تغییر میکنی و بهتر میشی!
- اینکار رو کنم تا یه نفر از من خوشش بیاد؟ درضمن فرضاً ابروهام رو بردارم، این ذرهبینی که روی چشمهامه رو چیکار کنم؟!
سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. شاید هم به من حق میداد. طولی نکشید که از کنارم بلند شد و به کارش ادامه داد. نازنین قد متوسطی داشت و از نظر من اندام متناسبی دارد. اگرچه اجزای صورتش همه بینقص هستند، اما همین موهای بلند خرمایی رنگش برای دلبری کردن کافیست!
آهی کشیدم و خودم را روی تخت رها کردم. ته دلم حسی شیطانی دلش نمیخواست نازنین ازدواج کند! میگفت کاش نامزدیاش بهم بخورد! دلش میخواست نازنین بعد از من ازدواج کند. اوه خدا اگر کسی از محتوای مغز من سر دربیاورد، بیشک من را شیطانی بیش نمیداند! نمیدانم این افکار از کجا در مغز من جا میگیرند!
***
"فصل دوم"
لیلا خانم مربی چهل سالهی آموزشگاه خیاطی بود. مادرم هم در همین آموزشگاه خیاطی را یادگرفت؛ برای همین من را هم برای یادگیری در اینجا ثبت نام کرد. در سالن آموزش که از بخشهای دیگر جدا بود، چندین میز خیاطی قرار داشت که هرکدام از شاگردها پشت یک میز نشسته و خیاطی میکردند. مربی برای دیدن کارم سمت من آمد. از روی صندلی بلند شدم و ایستادم، او هم در مقابلم آن طرف میزخیاطیام ایستاد. پیراهن صورتی رنگی که دوخته بودم را به دستش دادم بعد از اینکه آن را زیر و رو کرد ابروهای تاتو شدهاش را درهم کشید و با چهرهای شبیه به جادوگرهای خبیث آن را به سمتم پرتاب کرد.
- این چیه دوختی؟ بعد از هزاربار توضیح دادن هنوز یاد نگرفتی یه پیرهن سادهی یقه گرد بدوزی؟! چقدر دیگه باید برات توضیح بدم؟! هردفعه همین رو تحویلم میدی!
چشمهایم را ریز کردم و با خشم خیره نگاهش کردم. درست است که در این مورد تقصیر من بوده که بیاستعداد هستم و پس از یک ماه هنوز نمیدانستم چطور یک پیراهن ساده بدوزم، اما لیلاخانم هم از آن زنهایی بود که زود از کوره در میرفت البته شاید مطلقه بودن به او فشار آورده که سرهرمسئلهی کوچک فریادش بلند میشود. همهی بچهها میگفتند که شوهرش طلاقش داده و این موضوع باعث شده نقل خیلی از مجالس باشد و همه بگویند که چون بیاعصاب بوده شوهرش تحملش نکرده است.
لیلا خانم: تو از پس یه دوخت به این سادگی برنمیایی، چطور میخوایی بقیه چیزها رو یاد بگیری؟! یالا تکلیف خودت رو روشن کن!
ای خدا من اصلا به خیاطی علاقه ندارم، از دوختنها و باز کردنها بدم میآید! دیگر حوصلهام سر رفت! پیراهن را برداشتم و همزمان گفتم:
- درست میگی، ببخشید فهمیدم چطور باید این رو میدوختم!
سپس قیچی را برداشتم و درست از وسط پیراهن شروع به چیدنش کردم.
- اینطوری باید بدوزم، آهان...آهان... .
از سه طرف که پیراهن را تکهتکه کردم، لبخند پهنی زدم و لباس را جلویش گرفتم.
- اینطوری باید میدوختم، مگه نه؟! میپسندی؟!
این کارم را که دید چهرهاش درست شبیه به اژدهایی شد که میخواهد از دهانش آتش بیرون زند. تمام اجزای صورتش لرزید و فریاد زد:
- من رو مسخره میکنی دخترهی دیوانه؟! همین الان وسایلت رو بردارو از آموزشگاه برو بیرون!
شانههایم را بالا انداختم و خونسردانه وسایلم را برداشتم.
- خدا خیرت بده، راحتم کردی!
آرامآرام سرش را به بالا و پایین تکان داد.
- بذار مادرت رو ببینم، میدونم چی بهش بگم!
یک ابرویم را بالا بردم و با لحن تحقیرآمیزی گفتم:
- بیشتر از این هم ازت انتظار ندارم که آلو توی دهنت خیس نمونه!
میخواست برود، اما این را که شنید درست مثل همان جادوگر که اینبار آتش گرفته، به سمتم برگشت. یک دستش را به کمرش زد و سرتاپایم را نگاه کرد.
لیلاخانم: باورم نمیشه دختر معصومه خانم یه همچین زبونی داشته باشه! بیخود نیست که تا الان یه خواستگار هم نداشتی!
این را که شنیدم برایم مثل این بود که زمان متوقف بشود و همهی جهان از کار بیفتد! حالت چهره و چشمهایم چنان عوض شد که احساس کردم لیلا خانم همان لحظه خودش را باخت! بیشک نمیدانست درست دست روی نقطهی ضعف من گذاشته است! کیفم را روی زمین کوباندم و یک قدم به سویش برداشتم.
- تو چی گفتی؟!
سپس قدم بعدی را برداشتم.
- هنوز مونده تا اون روی هیولایی دختر معصومه خانم رو ببینی!
و بعد قدم بعدی. با هر قدم من لیلا خانم با وحشتی که هرلحظه در چهرهاش بیشتر میشد، یک قدم به عقب میرفت.
- میخوایی بهت نشونش بدم؟!
درست وقتی که میخواستم مثل شیری که میخواهد آهویش را شکار کند به سمتش حملهور شوم، دوتا از بچهها بازوهایم را گرفتند تا از خون و خونریزی جلوگیری کنند! پس از ده دقیقه کشمکش و ناکام ماندن تلاشهای من برای کشیدن موهای لیلا خانم، دست از پا درازتر از آموزشگاه بیرون آمدم. با این جنجالی که راه انداختم مادرم درست و حسابی سرم را ازتنم جدا خواهد کرد، اما حقش بود! جادوگر خبیث خواستگار نداشتنم را به رخم کشید! آخ اگر دستم به موهایش رسیده بود در عرض پنج دقیقه کچلش میکردم.
در خانه را باز کردم و داخل شدم. باید چهرهی مظلومانه به خودم میگرفتم تا بتوانم تقصیرها را گردن لیلا خانم بیندازم و به آرامی بگویم که دیگر کلاس خیاطی نمیروم. به محض اینکه داخل شدم مادرم با چهرهی ذوقزده و خوشحال جلویم ایستاد. ل**بهای خندانش را که دیدم، لیلا خانم و حرفهایی که آماده کرده بودم را فراموش کردم.
Melina
00بنظرم موضوع قشنگ بود اما شخصیت نیلو اصلا جذاب نبود و کتابی حرف زدنش واقعا رو مخ بود
۳ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید رمان خوبی بود ولی به نظرم نیلوفر بیشتر خشن بود تا ساده از طرفی گاهی خیلی بد صحبت میکردو بی ادب میشد
۶ ماه پیشیاس
۲۰ ساله 00قلمش ابکی نبود و ب من خوشگذشت
۱۰ ماه پیشسمیرا
۳۰ ساله 00نمیشه گفت عالی نمیشه گفت خیلی افتضاح ولی درکل طنزش بدک نبود یه جاهاییش خنده دار بود خدایی مثلا اون قسمت ک سام رو سمت استخر میبرد
۱۱ ماه پیشھاجر
۲۰ ساله 00عالی بود خیلی متفاوت بود فقط نیلو یکم زیادی خنگ بود ممنون از نویسندہ عزیز😍😘
۱۱ ماه پیشم
00در کل خوب بود اما نیلو شخصیت مسخره ای داشت همش یاخواب بودیاخوردن،نه اهل کار بود،نه ورزش،نه تفریح،نه آشپزی،نه رفیق ،یه آدم بی مصرف بتمام معنا بود
۱ سال پیشفاطی
۱۳ ساله 14تا نصفش بیشتر نخوندم چون خیلی چرت بود سام اگه داداشش بود خیلی بهتر میشد کاراکتراش خیلی رو مخ بودن زیبا عماد رهام کلا همش سام آدم خوبیه معلوم بود کلا خلاصه بگم (بشدت چرت)🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮
۲ سال پیش...
00تو هم خیلی داری چرت میگی بچه😐
۱ سال پیشگیسو
۲۴ ساله 00کاش دختره اینقدرباخودش حرف نمیزد خسته کننده بود
۱ سال پیش.
10خیلی خوب بود عاشقش شدم
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 00عالی بود خسته نباشی نویسنده
۱ سال پیششیوا
31خیلی عالیه جذاب موضوع متفاوت چرا الکی نظر بد میدین خداییش قشنگ بود
۱ سال پیشماری
20عالی بود کلی خندیدم ،دمت گرممممم
۲ سال پیش...
210اخه چرا انقدر مسخرس /:
۳ سال پیشفاطی
۱۳ ساله 18خدای نمیدونم چه جالبی تو این چرتو پرت دیدین به هر حال ت#خ#م#ی بود اوووق🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮
۲ سال پیشنازنین
20رمان قشنگی بود اما دختره بیش از حد خنگ بود دیگه😂🙈
۲ سال پیش
Toktam
۳۲ ساله 00موضوع خوبی داشت ولی قلم ضعیف و آبکی