رمان آغوش غریب به قلم فاطمه زهرا سعیدی
در مورد دختریه که به دلیل انتقام اشتباه نقص عضو میشه و این نقص عضو زندگیشو دگرگون میکنه،اطرافیانش خیلی مواظبشن و بهش محبت میکنن اما اون این محبتهارو ترحم میدونه و تصمیم میگیره زندگیشو عوض کنه و در این بین کسایی وارد زندگیش میشن که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۳ دقیقه
و زیرِ لب ادامه داد:
-هیچ جا بهتر از خونه نیست!
معلوم بود که حالش خوب نیست،آدرسِ خونه رو پرسیدم و یک راست رفتم سمتِ خونشون.وقتی رسیدیم دمِ خونشون به دختری که دمِ درشون ایستاده بود نگاه کرد و زیرِلب چیزی گفت که نشنیدم.بعد بدونِ اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و دوید سمتِ دختره،صداش کرد و بغلش کرد.از ماشین پیاده شدم و رو به دختری که سوارِ ماشینم شده بود گفتم:
-خانم؟
برگشت سمتم و گفت:
-آخ ببخشید حواسم پرت شد،ممنون بخاطرِ کمکتون.
لبخند زدم و دیدم دختری که پشتِ سرش ایستاده خیره م شده.خواستم حرف بزنم اما اِنگار لال شده بودم.زبونم از اون همه زیبایی بند اومده بود،سری به معنای سلام تکون دادم اما هیچ عکس العملی نشون نداد!خورد تو ذوقم و با خودم گفتم"عجب دخترِ مغروری."
اون دختر گیجه روشو کرد سمتِ خانمِ مغرور و گفت:
-دیبا جان شما برو داخل،من الان میام.
پس اسمش دیباست.دیبا یه لبخندِ ملیح زد و گفت:
-زن دایی نیست،چون هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد.خودت درو برام باز کن فَریا.
فریا درو براش باز کرد و اونم رفت داخل.فریا درو بست و روشو کرد به سمتِ من،لبخندی زد و گفت:
-بازم ممنون بخاطرِ کمکتون.
به زور یه لبخندِ مسخره تحویلش دادم و گفتم:
-خواهش میکنم،کاری نکردم.
بازم تشکر کرد و بعد هم خداحافظی.وقتی سوارِ ماشینم شدم هنوزم فکرم درگیرِ دیبا و رفتارش بود،خیلی عجیب غریب رفتار کرد.کمی که گذشت زدم تو سرِ خودم که دیگه به این چیزا فکر نکنم و راه افتادم سمتِ شرکت.
[پارت ششم]
"جِلوه"
ناامید از کلاس اومدم بیرون و سوارِ ماشینِ آلبالوییم شدم.دلم نمی خواست برم خونه،کاش کلاس کنسِل نمی شد.کمی فکر کردم و به ذهنم رسید برم شرکتِ شاهرخ،شاید روحیه م عوض شد.راه افتادم و آهنگِ موردِ علاقه م رو داخلِ پخش گذاشتم:
"-همینجوریش یه شهر بام بَده
تو سمتِ من باش،عذابم نده
بی تو کاش این ساعت نره
که کُلِ سال با تو واسم کمه
همینجوریش یه شهر بام بده
تو سمتِ من باش،عذابم نده
چشم به راه،طاقت کمه
اون بی تو ترسید و باخت از همه
نمی بینی وابستته،دیوونه ی ماتم زده
نمی بینی حالم بده
منو به تنهایی باز عادت نده
چرا گذشته آب از سرت
دلم تنگه صدا خندته"
رسیدم دمِ شرکت،پخشِ ماشین رو خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم.دزدگیرشو زدم و رفتم داخلِ شرکت.با آسانسور رفتم طبقه ی دوم و وارد شدم.به محضِ ورودم با لیلا منشیِ شرکت رو به رو شدم.با لبخند نگام کرد و گفت:
-سلام جلوه خانم،خوبین؟
منم متقابلاً لبخند زدم و گفتم:
-مرسی عزیزم،تو خوبی؟
-ممنون،کاری داشتید؟
نگاهی به درِ اتاقِ شاهرخ انداختم و گفتم:
-می خوام شاهرخ رو ببینم.
لبخندِ دیگه ای تحویلم داد و گفت:
-آقای مهندس جلسه دارن.
با خونسردی روی یکی از صندلی های داخلِ سالنِ انتظار نشستم و گفتم:
-منتظر می مونم جلسه شون تموم بشه.
سری به معنای تأیید تکون داد و به کارش ادامه داد.چند دقیقه ای گذشته بود که عطا از اتاقِ شاهرخ خارج شد و با دیدنِ من سریع اومد طرفم و گفت:
-سلام،تو اینجا چیکار میکنی؟
جواب سلامشو دادم و گفتم:
-اومدم شاهرخ رو ببینم.
با کلافگی نگام کرد و بی هوا دستمو کشید و برد سمتِ اتاقِ خودش که طبقه ی پایین بود.وقتی رفتیم داخلِ اتاقش و درو بست،دستمو از داخلِ دستش کشیدم بیرون و گفتم:
-چه خبرته عطا؟
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
-چرا اینکارارو می کنی آخه تو؟چرا هِی میای دیدنش وقتی اِنقدر از دیدنت متنفره؟!تو غرور نداری جلوه؟بخدا من جای تو خجالت می کشم!
پوزخندی زدم و گفتم:
-هِه،غرور؟!خجالت؟!نه،هیچ کدومشو ندارم،مخصوصاً غرور!یه بار به خاطرِ این غرورِ لعنتی ضربه خوردم،دیگه فکر کنم به دردم نمی خوره!
[پارت هفتم]
دستاشو با حالتِ طلبکارانه به پهلوش گرفت و گفت:
-درسته اون زمان غرورت الکی بود ولی حالا باید مغرور باشی.تو زمان هارو با هم قاطی کردی و این اصلاً خوب نیست.
خیلی داشتم سعی می کردم تا اشک نریزم برای همین با صدایی که از بغض داشت خفه می شد گفتم:
-آره من زمان رو از وقتی خاطره جای من رو گرفت،قاطی کردم!من زمان رو از وقتی خاطره مرد و همه داغدار شدند،قاطی کردم!من زمان رو از وقتی شاهرخ به جای من خاطره رو خواست قاطی کردم!
بهار
00نویسندگان محترم از شما خواهشمندم اطلاعاتتون رو در مورد معلولین افزایش بدین. نابیناها فقط نمیبینن. فلج مغزی نیستن که با یک راه رفتن ساده زمین بخورن.
۶ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 00سلام. ممنون از نویسنده محترم. ولی به خدا ما نابیناها اونقدر هم که شما توی رمانهاتون مینویسید، بی دست و پا نیستیم. برای اینکه فضای رمانتون رو احساسی کنید، از معلولین سوء استفاده نکنید
۱ سال پیشبهار
00دقیقا. خواهشا وقتی میخواین ی رمانی بنویسید در
۶ ماه پیشسحر ۳۵
00بد نبود خوب بود
۱ سال پیشفاطی
۱۵ ساله 10من خوشم نیومد چرا باید اینقدر زنهارو ضعیف نشون بدید یا مردسالاری رو عادی جلوه کنید
۲ سال پیشفریبا
20خوب بود ولی بیشتر به واقعیت نمی خورد شخصبت شاهرخ مردی بیاد زن یکی دیگه رو بیاره شرکت بگه بشین من نگات کنم یا حامله قبولش کنه واقعا به دور از واقعیت بود ولی برا داستان تخیلی خوب بود
۳ سال پیشAva.
01رمان خوبی بود ممنون از نویسنده 🤌🏻💋
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 11رمان خیلی قشنگی بود و من خیلی دوسش داشتم و پیشنهاد میکنم بخونینش
۳ سال پیشستاره
11این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ستاره
20سلام رمان قشنگی بودفقط به نظرم یه جاهاییش اشکال داشت مثلااون قسمت زیباگفت چشمم به یه مؤسسه خورد رفتم داخل یه دختر رو دیدم بهم حس خوبی دادگفتم شاید کمکم کنه اماآخرش به کامبیز گفت تومجبورم کردی
۳ سال پیشالی
۱۶ ساله 30رمان قشنگی بود و خوب تموم شد اما هامون اصلا معلوم نشد ک اخرش چی شد بقیشونم ک خوب و خوش بودن اما اونم باید تکلیفش روشن میشد و اینکه زیبا و کامبیز م شخصیاتاشون و اخر داستانشون بد بود ولی در کل قشنگ بود❤
۴ سال پیش...
۱۴ ساله 10رمان خیلی خیلی خوبی بود چون پر محتوا و پر از فراز نشیب بود تعداد زیاد شخصیت ها هم نشانه قوی بودن قلم نویسنده هست و این رمان رو جذاب تر و قشنگ تر کرده بود در کل عالی بود ممنون از نویسنده
۴ سال پیشنگاه
۱۷ ساله 110دههههههههه اعصابم خورد شد هنو نصف فصل اول رمان رو نخوندم 100تا سخصیت داشت من که روانی شدم شمارو نمیدونم😡😠😲😳😳
۴ سال پیشفاطمه
۱۲ ساله 41من هنوز قسمت چهارم ولی دیگه ادامش رو نمیخونم فقط وقتم تلف میشه، یه اشتباه دیگشم این بود که شخصیتاش خیلی بود و همش یادم می رفت که کدومن در کل میشه گفت بد نبود 😐😐
۴ سال پیشفاطمه
۱۲ ساله 60عزیزم منم باهات هم دردم من بیشتر روانی شدم😡😡😠 و حتی میخواستم تمام شخصیت ها رو تو دفتر بنویسم تا یادم نره😅😅😂
۴ سال پیشzahra
۱۵ ساله 31غمگین بود ولی در کل دوستش داشتم قشنگ بود...
۴ سال پیشریحانه
۱۸ ساله 30خوب بود پر محتوا بود،ولی من فاز دیبا رو وقتی کامبیز مرد نفهمیدم 😐ازش متنفر بود وقتی مرد عزیز شد مرده پرستا😕
۴ سال پیش
بهار
00و همچنین ما فدراسیون نابینایان داریم و نابیناها میتونن تو رشتههای ورزشی از جمله دو شرکت کنن.