رمان زاگووار (جلد دوم فرزند آتش ) به قلم vamingirle
کامیلا تقریبا با بودن معبد کنار میاد و کم کم داره به زندگی روزمره عادت میکنه که خیلى ناگهانى لقب قاتل زنجیره اى بهش میخوره و میره پاى چوبه دار ولى…
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۱ دقیقه
قباد-آره ولي الان اصن وقت خوبي نيس.
-د آخه چرا؟
سرشو تكون داد و با دهن كج ادامه داد:
قباد-خب...دوست ندارم كتلت شم...ترجيح ميدم تنهايي حسابرسي بشه تا اينكه منم قاطي كني!
برگشتم عقب و از پله ها رفتم بالا:
-تو ترجيح ميدي؟
قباد-جاي تو بعله!
با عمو دست دادم و كنارش وايستادم...معبد مثل هميشه نوراني و باشكوه بود...قبادم كنار من وايستاد:
-موضوع چيه عمو؟
عمو ميخواست حرف بزنه كه يكي از وسط جمعيت داد زد:
-نميخواين شروع كنين؟
با چشم دنبالش ميگشتم كه صداي ديگه اي بلند شد:
-ما وقت واسه مذاكرات داخلي شما نداريم...تحمل اين وضعم نداريم...پس زودتر شروع كنين!
با همهمه اي پشت سرش راه افتاد رسما كپ كرده بودم...بار اول بود اين همه دشمن باهم ميديدم..چشماي قباد داشت از كاسه سرش ميزد بيرون...عمو ولي خيلي آروم و بااخم صداشو صاف كرد:
عمو-من با اين همه نميتونم حرف بزنم...يكي نماينده بشه بياد جلو!
يكي از همون سه نفر اومد جلو...ظاهرا يه انسان بود ولي دورگه...موهاي بور و پوست سفيدش با چشماي مشكيش همخواني نداشت..با خشم نگام كرد و پاشو گذاشت روي پله كه عمو رفت جلو:
عمو-گفتم بيا جلو..نه بالا!
تيز نگام كرد:
-از اونجا بهتر ميشه گفتگو كرد.
پاي ديگشو گذاشت بالا كه عمو داد زد:
عمو-جرات داري يه پاي ديگتو بذار بالا حمزه..نذار جلوي خواهر و برادرات پودرت كنم!
از هر چي گوجه فرنگيه قرمز تر شده بود...رفت پايين و داد زد:
حمزه-من خواهر و برادرام نيسم كه ساكت بشينم...اين معبدو معامله ميكنم باهات...اين ساختمون در برابر قمر زحل...چطوره؟
عمو نگاهي به من كرد...خندم گرفته بود...چه چيزايي واسشون مهم بود!!!
پوزخندي زدم و سعي كردم لحنم شديدا تمسخري باشه:
-ضرب نخوري جوجه رگ رگي...قمر زحلو ميخوام قاب كنم بذارم بالا سرم؟
اخمامو كشيدم بهم و نگاش كردم:
-نخير..اين ساختمون فروشي نيس!
خنده ي بيجاي قباد كفرشو بالا آورده بود..باعصبانيت دستاشو مشت كرد:
حمزه-باشه عوضي..كل ثروت اينا واسه تو..اين معبدو بده ما و خودتو آزاد كن!
دست به سينه وايستادم و بي تفاوت گفتم:
-من الانشم آزادم..كل ثروتت ارزوني خودت...من..اين معبدو...به هيچكس..نميدم...شيرفهم شدي؟
هنو چند ثانيه از حرفم نگذشته بود يه جسم به سرعت نور اومد طرفم...فقط وقت كردم پامو بيارم بالا و چشمامو ببندم...چشمامو باز كردم و با ديدن حمزه كه بي جون وسط جمعيت افتاده بود برگشتم سمت جمعيت..به نفس نفس افتاده بودم..داد زدم:
-نماينده از اين آشغال تر نداشتين؟
زير لب خدافظي كردم و رفتم پايين...از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم...هم دلم خنك شده بود كه زدمش و هم از ديدن پرروييش حرصم گرفته بود!
وسط جمعيت حياطو آوردم تو ذهنم...چشمامو باز كردم و وقتي خيالم راحت شدنشستم روي سنگ..گلوم ميسوخت..اصن تو مخم نميرفت..آخه اون معبد چه ارزشي داشت كه همه افتادن دنبالش؟؟..چرا پولو نگرفتم و خودمو راحت كنم؟؟
سرمو تكون دادم و جواب خودمو دادم..لجبازي!
قباد-به همون تارون بد عنق رفتي...
بي تفاوت نگاش كردم:
-كي اجازه داد بياي تو خونه ي من؟
نشست روي سنگا كنار من:
قباد-نرو بالا ديگه كامي...ولي خوب كاري كردي..دستم درد نكنه با اين تعليمم..يه تلقينم ميرفتي روش نابود ميشد!
-اولا تو هيچكار نكردي همش كار عمو بود...ثانيا مگه نابود نشد؟
قباد-نه بابا..صدتا جون سگ داره پدرسگ..بردنش سياهچال!
-همون وحشتناكه كه توش پره چيزاي...
قبا-آره اره همون...نميخواد توضيح بدي...دانشگاه نداري؟
به ساعتم نگاه كردم...دير شده بود..از جام پاشدم و درحالي كه ميرفتم سمت در كيفمو درست كردم:
-ديگه اينطوري نمياي خونه ي من...دفعه ديگه به اين ملايمت باهات رفتار نميكنم ها..گفته باشم!
رسيدم به در...برگشتم و با ديدن قباد كه داشت ميرفت سمت در خونه دادم رفت هوا:
-باتوام بچه پررو...
برگشت سمت من:
قباد-جانم..ميگفتي!
-كجا ميري؟؟؟؟
قباد-خونه ديگه..
-اونجا خونه ي منه جناب...برو خونه ي خونت تا چيزي بارت نكردم!
قباد-بابا يه ساعت ميخوابم ميرم ديگه...خونه ي تو و من نداره...تو كاري نداري واست انجام بدم؟
يه تاي ابرومو دادم بالا...واي خداا..سهيل!!!
-باشه جهنم و ضرر..يه دست به سر و وضع خونه بكش شب مهمون دارم!
ایسول
00باحال بود ولی کاشکی اخرش قبادو کامیلا بهم میرسیدنو ماجرایه جان و معبد مشخص میشد ولی بازم ممنون خوب بود😁💜
۵ ماه پیشاحمدی
00فصل اولش جالب تر بود
۶ ماه پیشمینا
۱۸ ساله 20قدرنشناسی و متکبر بودن و اعتماد به سقف کامیلا خیلی رو مخ بود.کاش یه جوری مینوشتی که قباد و کامیلا به هم برسن.آخرشو افتضاه تموم کردی.اصلا معلوم نشد تکلیف گنجو معبد چیشد.خسته نباشی..:)
۱ سال پیشوانیا
۱۸ ساله 00جلد اولش خوب بود. به نظر من رمان ظهور الهه ابراهام خیلی خوبه گوگل بزنید میاره.
۱ سال پیش616
۱۹ ساله 11اصلا جذاب نبود طوری که چند سطر آخرو نخوندم و تند زدم تهش ببینم چی میشه که پایان خفنی نداشت خیلیم سوتی راجب ماهیت جن وجود داشت و قباد بینهایت لوس و بی مزه بود و یه دورگه رو بی عرضه نشون داده بود👎👎👎
۲ سال پیشعجب
01ببین همینطور که اون چند تا جن گفتن قباد دو ج.ن.س.ه هست
۱ سال پیش..
11لطفاً جلد سومش هم بگذارید..
۱ سال پیشوانیا
۱۸ ساله 00و،اینکه اصلامعلوم نشد کامیلا! چیکار کرد.یاقباد!اصلا جان این وسط چیکاره بود؟
۲ سال پیشمن منم
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
وانیا
۱۸ ساله 11ببینین بچه ها! درسته یکم پیچیده بود. اما نویسنده کلی زحمت کشیده! خواهشا توهین نکنید.. نویسنده عزیز؛باید یکمی واضح تر می نوشتی..
۲ سال پیشمریم
03واقعا چرت بی اعصابی اصلا ابکی بود زیاد اینقدر قلم رمان ویلای وحشت و هیچکسان قشنگ بود ک اینو من خودمم میتونم بنویسم😑
۲ سال پیشفاطمه.م
۳۵ ساله 00سلام.واقعامسخره وآبکی تمامش کرد.اصلامعلوم نبودقتلاچطوری اتفاق افتاده وچطوری بیگناهیش ثابت شد.انگارجلددومش ی بچه دبستانی نوشته بود. ولی بازم ممنون🌹🌹🌹
۲ سال پیشفاطی
۱۳ ساله 00این فصلش واقعا چرت بود کاشکی اصلا خودتو واسه نوشتنش خسته نمی کردی وو کاش آخرش قبادو کامیلا ازدواج میکرد خیلی خوب میشد و درزم اون جان این وسط چی میگفت؟
۲ سال پیشحدیث
۱۹ ساله 20جذاب نبود🙂 واسه من اونم تو ژانری ک ترسناک باشه خوب میشد اگه جنبه های عشقی هم داشت در کل سبک نوشتاریش هم اونجوری نبود ک با خوندنش آدمو ب وجد بیاره ب هر حال نویسنده زحمت کشیده دستشم درد نکنه🙃🥀
۲ سال پیشلباشک
00عالی امیدوارم جلد سوم هم داشته باشه
۲ سال پیشسیمبن ش
00نویسنده محترم جلد اول خیلی خوب بود اما جلد دوم خیلی سرسری نوشته شده بود مبهم بود و مبهم تموم شد در جلد دوم کامیلا بسیار بی عرضه به تصویر کشیده شده بود !جان این وسط چیکاره بود؟و...
۲ سال پیش
عفت
00ترسناک نبودان وقت عاشقانه نبود که احتمالا جلد سومی هم باید باشه