رمان شاید یک رویا باشد به قلم باربارا کارتلند
آن روز صبح الطلوع واندا گردش سواری خود را در باغ بزرگ انجام داده و پس از به طویله بردن اسب و برداشتن زین از پشت ان در راه برگشت به خانه بود.با قدمهای کشیده از روی چمن که هنوز قطره های شبنم روی ان زیر افتاب می درخشیدند می گذشت و در ضمن در مغر خود مشغول طرح برنامه ای بود که ان روز بایستی انجام میداد با یاس و ناامیدی به خود میگفت...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۴ دقیقه
_ من پدر شما را به خوبي به خاطر دارم، ايشان بارها سعي كرد كه رابطه من و عليا حضرت را اصلاح كند ولي متاسفانه موفق نشد.
رابي خيلي سريع جز نزديكان پادشاه اينده در امد. در تمامي شب نشيني هاي مارل بوروهاوس دعوتش مي كردند و هميشه در اخر هفته سري نيز در معيت والا حضرت بود.
اقايان شركت كننده در ميهماني اخر هفته حق داشتند همنشيني به همراه خود بياورند، به شرط انكه ان خانم از خانواده اشراف باشد و كسي حق نداشت زن بدنامي را با خود بياورد. اين در صورتي بود كه صاحبخانه ازدواج نكرده باشد، ولي اگر صاحبخانه متاهل بود ميهمانها يا بايد به اتفاق زوجه خود يا تنها در ميهماني شركت مي كردند. اخيرا والا حضرت از غيبت پرنسس الكساندرا استفاده كرده و هر شب ضيافتي ترتيب مي داد. والا حضرت الكساندرا كه همان دختر پادشاه و ملكه دانمارك بودف براي ديدار از پدر و مادر خود به دانمارك رفته بود.
شب گذشته در حالي كه رابي مشغول نوش جان كردن يك فيله خوشمزه در حضور والا حضرت و بقيه همراهان در مارل بوروهاوس بود دوك ساوترلاند سوال كرده بود:
_ قربان اخر هفته سري هفته اينده را در كجا خواهيم گذراند؟
همگي با كمال احترام در انتظار جواب والا حضرت سكوت كردند.
والا حضرت اعلام كردند: دوستان! من تصميم دارم اين هفته به يك قصري كه تا به حال نديده ام بروم.... شنيده ام كه در انجا تابلوهاي نقاشي فوق العاده ارزشمند و زيبايي وجود دارد.
يكي از حضار پرسيد:
_ والا حضرت راجع به كدام قصر مي فرمايند؟
_ راجع به قصر كرسول!
رابي بيچاره ناگهان مبهوت ماند و رنگ از رويش پريد. ايا درست شنيده بود؟
_ ق... قصر كرسول؟
پرنس دوگال رو به او كرده و گفت:
_ مرحوم لرد دو كرسول.... پدر شما.... بارها راجع به قصر ابا و اجدادي شما كه از عهد اليزابتي باقي است براي من تعريف كرده بودند.
رابي به زحمت بر خود مسلط شده و توانست اين چند كلمه را ادا كد:
_ بله... ب بله، همين طور است. قصر كرسول داراي ارزشمندترين تابلوهاي نقاشي مي باشد كه از ممالك مختلف جمع اوري شده.
والا حضرت بدون اينكه متوجه دستپاچگي او بشود اعلام كرد:
_ بسيار خوب... تصميم گرفته شد... اخر هفته اينده را در انجا خواهيم گذراند! همه موافقند؟
چگونه امكان داشت ميهمانان شاهزاده با راي ايشان مخالف باشند؟ شاهزاده اضافه كرد:
_ من اطمينان دارم پدر شما مايل بود و دوست داشت كه من براي ديدن گاهواره خانوادگي شما به انجا بيايم!...
بيچاره رابي يخ زده و به اصطلاح خشكش زده بود و پرنس با خوشرويي ادامه داد:
_ چون شما سواركار ماهري هستيد، مطمئنم كه اسبهاي خوبي هم داريد و قطعا گردشگاههاي زيبايي در ان صفحات براي سواري وجود دارد.
لرد كرسول جوان چه مي توانست بكند؟ با كوشش طاقت فرسايي اظهار داشت:
_ براي من افتخار بزرگي است كه ميهماندار والا حضرت باشم.
و رو به طرف بقيه حضار كرده و گفت:
_ و همچنين همگي شما دوستان.
شاهزاده دنباله سخن را در دست گرفت: چون اين قصر با شهر فاصله زيادي ندارد، همگي با درشكه با انجا خواهيم رفت، اين طور خيلي بهتر است تا اينكه واگن مرا به قطار ببندند.
بعد سري تكان داده اضافه كرد: بسيار خوب! همه چيز مرتب است. كرسول... ما جمعه شب ساعت حدودا شش بعد از ظهر در قصرشما خواهيم بود.
وقتي رابي ان شب به خانه محقر خود كه در طبقه بالاي عمارت زير شيرواني اجاره كرده بود رسيد احساس كرد كه ديگر رمقي براي او نمانده است. با نگراني از خود مي پرسيد، چه كنم؟ چه بايد بكنم؟ دستها را به هم گره كرده با خود مي گفت: چه راهي پيدا كنم كه بتوانم مانع امدن انها به قصر بشوم؟ چطور است بگوييم مريض هستم؟ يا مثلا بگوييم قصر اتش گرفته و تل خاكستري بيش نيست؟ بعد باز خودش را نصيحت مي كرد كه ارام باشد و درباره همه چيز با متانت فكر كند.
البته در اينكه قصر كرسول مجلل و باشكوه بوده و گنجينه هاي بسيار در ان نهفته است شكي نيست. كاري كه من بايد بكنم اين است كه انجا را براي اخر اين هفته سر و صورتي بدهم كه قابل پذيرايي از والا حضرت وليعهد باشد.
بي اختيار حس خوشبيني كه هميشه در وجودش بود خودنمايي كرده و فرياد براورد: اي بابا... مگر چه خبر شده؟ مگر گفته اند دريا را تا ته بنوشم؟َ
صداي خواهرش او را به خود اورد و باز واقعيت پيش چشمش نمايان شد.
_ بله رابي من اطمينان دارم كه تو من را مسخره كرده اي.
و با ناباوري سوال كرد: مي خواهي بگويي كه پرنس دوگال قرار است به اينجا، قصر كرسول بيايد؟ من كه يك كلمه اش را باور نمي كنم.
_ ولي اين حقيقت دارد!
_ يعني تو از او دعوت كرده اي به صرف چايي؟ حالا مثلا باز يك چنين چيزي امكان دارد حقيقت باشد... خوب من مي توانم با كمك بنكس سالن بزرگ را براي پذيرايي اماده كنم.
_ خير موضوع صرف چاي حقيرانه نيست، بلكه والا حضرت و دوستانش همه جمعه شب به اينجا خواهند امد و تام اخر هفته را با ما خواهند گذراند.
_ ولي... اخر!
_ اين خواسته والا حضرت بود. خوب چگونه من مي توانستم بگويم كه نمي توانم از ايشان در خانه مان پذيرايي كنم.
_ ولي... اخر!
_ تا به حال چندين ميهماني ايشان را پذيرفته ام و از ميهمان نوازي ايشان برخوردار بوده ام، خوب اصلا حالا هم نوبت من است كه يك بار به ان همه پذيرايي جواب بدهم.
واندا بيكن و تخم مرغ صبحانه خود را به كلي فراموش كرده و دست به انها نزد. همه سرد و او با نگراني در اتاق بالا و پايين مي رفت.
_ پذيرايي از والا حضرت وليعهد و دوستانش! در حالي كه نه خدمتكار كافي داريم، غير از بنكس و همسرش و نه پول. تو عقلت را از دست داده اي رابي.
_ همه چيز را رو به راه مي كنيم... فقط لازم است كه تعداد زيادي كارگر استخدام كنيم!
_ خوب پول اين همه كارگر را كي خواهد داد؟
_ صبر كن برايت توضيح بدهم. ببين امروز تازه سه شنبه است، تا جمعه خيلي وقت داريم كه ترتيب همه كارها را بدهيم.
_ خداوندا هيچ فكر كرده اي كه چه كارهايي بايد انجام شود؟ ببين... خلاصه اين كار به نظر من غير ممكن مي ايد!
_ واندا... انگار اصلا تو را ديگر نمي شناسم! ايا ناگهان تبديل شده اي به يك ادم منفي؟
_ نه ... نه واقعا! ولي اصلا مانده ام كه چه بگويم، به قدري اين خبر براي من غير منتظره بود كه پاك گيج شده ام!
دختر جوان سرش را با شدت تكان داد.
_ خوب نگران نباش. كار تو فقط اين خواهد بود كه سرپرستي كني تا همه چيز به موقع اماده شود. من الان صورت كارهايي را كه بايد انجام شود برايت خواهم نوشت، چون من خيلي مايلم كه از والا حضرت و همراهانش همان گونه پذيرايي شود كه در جاهاي ديگر ديده ام.
واندا در حالي كه شانه هايش را جمع كرده بود در جاي خود نشست.
_ رابي... بگو ببينم.... ايا ما واقعا مجبوريم كه....
_ بله... زيرا من در غير اين صورت رفاقت پرنس دوگال را از دست خواهم داد و اين موضوع براي من خيلي اهميت درد.
_ خوب اين را خوب مي فهمم.
_ اين ميهماني...
_ اخر رابي ما فرصت كافي براي اماده كردن اين همه كار را نداريم، فقط كمتر از چهار روز وقت داريم.
_ ببين واندا، راجع به هر چيزي يكي يكي صحبت كنيم... اول صبر كن تا من صبحانه ام را تمام كنم.
نیاز
۲۴ ساله 00خلاصه رمان اسمش روشه، یعنی خلاصه، یه خلاصه کوچیکی از رمان در حدی که اسپویل نشه و خوانندت یه ماهیت کلی از رمانت داشته باشه چرا یجور خلاصه میکنین رمانتونو که اصلن نشه اسمشو خلاصه گذاشت؟
۱ سال پیشیک رؤیا
۲۱ ساله 323خوب بود ولی کتابی بودنش خیلی رو مخ بود خلاصه بکنم من زیاد باهاش حال نکرد
۴ سال پیشب درک
00😌
۳ سال پیشاعظم مهرابی
۳۴ ساله 10عالی
۳ سال پیشاسرا
10نویسنده خارجی مکالمه شخصیتها برای الان نیست چندقرن قبل اونموقع حرف زدنشون اینجوری رمان هم عالی ولی چرا اسم مترجم نوشته نشده
۳ سال پیشAlireza
24متأسفانه برخی از کودکان کشور ازسر خلوتی شروع به نوشتن رمان میکنن و فقط وقت خواننده رو میگیرن اما کاملا مشخص بود نویسنده این رمان فردی حرفه ای بوده رمان فوق العاده
۳ سال پیششانلی
00از خلاصه معلومه که کتابی نوشته شده
۳ سال پیشعاطفه
۱۷ ساله 60اصلا از این نوع رمان ها خوش نمیاد البته این سلیقه منه به هر حال از همین یکی در طول این ۱سال ک رمان مطالعه میکنم خوشم نیومد
۴ سال پیشیه بنده خدااا
182چرتع واقعاا
۴ سال پیشرومینا
162خوب نیست 😕پشیمون شدم آوردمش اا ووففف نویسنده گرامی کتابی ننویس لطفا😶😕😣😣
۴ سال پیش
Hadise
00مسخره بود