رمان گوشواره به قلم نسرین جمال پور
مهسان دختری نازپرورده که باید بجنگد و عشق را در کوچه پس کوچه های تهمت ها و بی اعتمادی ها پیدا کند. عشق زیباست اما تا زمانی که دنیا نخواهد تاوان دل شکستنها را به بدترین شکل از تو بگیرد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۹ دقیقه
_ادریس دم دره. کارم داره. میرم و میام.
در هر فرصت دیگری که بود، نه مامان به من اجازهی رفتن میداد؛ نه بابا.
اما خشم دو روزهام، آرامش ناگهانیِ این دقایقم،
جلوی مخالفت آن دو را میگیرد. چه بسا شناختی که از ادریس دارند هم، به من اجازه ی رفتن میدهد.
کنار ماشین گران قیمت مشکی رنگش ایستاده و یک پایش را به لاستیک ماشین چسبانده و پای دیگرش، بر روی زمین، ضرب مینوازد.
سوزی سرد بر تنم میوزد اما برای برگشتن، دیر است. لبه های مانتوی بلندم را به هم نزدیک تر میکنم و شالم را محکم تر دور گردنم میپیچم.
به او که میرسم، از ماشین فاصله میگیرد و یک قدم به سمتم میآید. یک نگاه اجمالی، به ابتدا تا انتهای خیابان فرعی میاندازد و سوار ماشین میشود.
_بیا سوار شو.
_همین جا بگو...
تغییری در صورتش ایجاد نمیکند.
_گفتم سوار شو. هم نمیخوام مجبور شی جواب فضولباشیهای محلهتون رو بدی؛ هم اینکه...
با اشاره دست، مرا متوجه میکند که لباسم بسیار نامناسب است.
سرما را بیشتر احساس میکنم و کنارش، روی صندلی جلو، جا میگیرم.
_چرا دو روزه شرکت نیومدی؟
_مرخصی گرفتم.
_از کی؟
_به شیخی گفتم.
_شیخی مگه چی کارهست؟
با اخم هایی در هم به او زل میزنم.
_دلیل غیبت من، از نظر ژینا موجهه.
_از نظر من، دلیل غیبت خود ژینا هم غیرموجهه.
جمله اش را با فریاد ادا میکند و باعث میشود کمی تکان بخورم.
_مهسان...
_به من نگو مهسان. منرو اینجوری صدا نکن. با من صمیمی نشو. من مثل اون مِهرای...
_بس کن!
فریاد ها را با فریادی بلندتر جواب میدهیم و شاید نمیدانیم جایی که هستیم، مناسب این شاخ و شانه کشیدنها نیست.
آقای بشارت، به بهانه زباله بردن، از خانه خارج میشود. همیشهی خدا میبینیم که با همسرش بر سر زباله بردن، دعوا دارد. اما امشب، مردی وظیفه شناس و پاکیزه میشود و سطل به دست، به سمت ما میآید.
آنقدر با آن اخلاق زشت و خصیصهی زنندهاش، شناخته شده است، که دقیقا میدانم برای چوب زدن زاغ سیاه من آمده است و طولی نمیکشد که نیمی از اهل محل، از نشستن من در اتومبیل گران قیمت مردی جوان و جذاب، با خبر میشوند.
ادریس، نیم نگاهی روانهی بشارت میکند و شیشهی پایینِ اتومبیلش را بالا میشد.
قبل از این که بشارت به ما برسد، ماشین از جا کنده میشود و من و ادریس، از خانه دور میشویم.
از پیچ خیابان فرعیِ ما میگذرد و در خیابان اصلی، چند متر جلوتر توقف میکند.
زود به سمتم میچرخد و در همان حال، تند و محکم، حرف میزند.
_من ژینا رو دوست دارم مهسان. اونقد که نه مغز کوچیک تو کشش داره هضمش کنه، نه هیچ زن دیگهای میتونه جاش رو برای یه ثانیه تو ذهنم بگیره.
آن قدر بلند پوزخند میزنم که حرفش را قطع میکند و با عصبانیت میگوید:
_این یعنی چی مهسان؟ این پوزخند مسخرهی تو یعنی چی؟
_یعنی من نه دُم دارم، نه گوشام درازه.
_بس کن مهسان. لزومی نمیبینم بخوام از علاقه یا رابطهم با همسرم واسه تو توضیحی بدم.
_پس چرا اینجایی؟ چرا اومدی توضیح بدی؟
اصلا به من چه؟ مگه من چی کارهی تو و زن و زندگیتم که اومدی سراغم؟
من فریاد میزنم،
او داد میزند،
او عربده میزند،
من جیغ میکشم.
_واسه این که تویِ احمقِ بیوجدان، داری موش میدُوونی تو زندگی من. داری با خبرچینیهات زندگی من و ژینا رو زهر میکنی.
_من؟
من؟
به چه جراتی همچین حرفی میزنی؟
به چه سندی؟
مدام سعی می کنیم رشته کلام را از دست یکدیگر برباییم.
_به همون سندی که میدونم چقد باهاش دَمخوری. چقد باهات صمیمیه.
اگه از اولین روزی که اومدی شرکت، دلم به حالت نسوخته بود و نکرده بودمت منشی خصوصیم، حالا لازم نبود دوره بیفتم تو کوچه و خیابونا و التماست کنم دست از سر من و زندگیم برداری.
حیف که عزادار بودی و دلم واسه لباس سیاه و چشمای قرمزت سوخت.
واسه برادرت که صاحب عزا بود اما غم تو کاری باهاش کرد که قید قهر چندسالهمون رو زد و ازم خواست تو شرکت، مشغولت کنم تا از افسردگی خارج شی.
واسه برادرزادهی یک سالهت که بی مادر شده بود و از بغلت دورش نمیکردی.
یادآوری تمام خاطرات دوسال قبل، چهل روز عزاداری برای هما، همسر جوانمرگ برادرم، آن همه اشک و زاری و افسردگی، جیغ زدن های پی در پی و خواب های آشفته، گریه و بی تابیِ بی وقفهی هلنِ کوچک، هنوز هم برایم تلخ بود.
اما هیچ وقت اجازه نمیدادم کسی از آن موقعیتم، استفاده کند و بر سرم، منتِ همدردی بگذارد.
ادریس دوست برادرم بود. دوستی که از بچگی به خانهمان برو و بیا داشت. اما وقتی نگاهش در پی چشمانِ پر شیطنتِ کودکانه من افتاد، ماهان عذرش را خواست و قید دوستیشان را زد.
بعدها فهمیدیم در یک شرکت بزرگ استخدام شده و در کار چرم است. بعد هم که با ژینا ازدواج کرد و شد معاون پدرزنِ پولدارش.
سمانه
۴۱ ساله 00بسیار زیبا بود و قلمی بسیار دانا -اگر همه دخترها یه بردار مثل ماهان داشته باشن فکر کنم هیچ وقت توی زندگی ب مشکل نمیخورن شخصیت نیکی بسیار عالی بود موفق باشید
۲ هفته پیشناهید
۴۰ ساله 00عالی بود و بسی خوشمان آمد،دست مریزاد به نویسنده عزیز
۴ هفته پیشعلی
۳۰ ساله 00رمان خوبی بود ولی شخصیت مهسان خیلی ضعیف بود خیلی گریه میکردآدم حرصش میگرفت
۲ ماه پیشفهیمه
00خوب بود
۳ ماه پیشمعصومه
00خیلی قشنگ بود
۳ ماه پیش..
00رمان زیبایی بود. فقط از نظر من چند تا ایراد داشت. عاشقانه های خیلی کمی داشت. صدرا و مهسان جفتشون خیلی لجباز بودن. ازدواج یعنی نیم من شدن. بعضی از کارهاشون واقعا روی مخ می رفت.
۴ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00خوب بود ولی ازنقش خاله مهسان و نیکی که خیلی پرو بود بدم من یامد ولی خوب بود ممنون از نویسنده عزیز
۷ ماه پیشناهید
۵۹ ساله 00رمان زیبا وپر هیجانی بود واز خواندنش لذت بردم از نویسنده عزیز بخاطر نصیحت آخر داستان بسیار سپاسگذارم.
۷ ماه پیشMaryam
00خیلی متفاوت وهیجان انگیزوعالی
۸ ماه پیشعلی
00عالی بود. پیشنهاد می کنم حتما بخونید.
۸ ماه پیشزهرا
۲۸ ساله 00واقعاااااااااااا خیلی قشنگ بود مرسی نویسنده ی عزیز
۸ ماه پیشآیدا
۲۴ ساله 00رمانت عالی بود من خیلی دوسش داشتم پیشنهاد میکنم حتما بخوندیش فقط عاشق روحیه نیکی بودم خیلی باحال بود
۹ ماه پیشعاالی بودخسته نباشید
00عالی بود
۱۱ ماه پیشزهرا
۳۷ ساله 00عاااااااالی بود👍👍👍
۱۱ ماه پیش
پانیذ
00یه داستان بی هیجان که به راحتی با خوندنش خوابتون می گیرهحتی می تونید صفحات خیلی زیادی رو بزنید جلو بدون اینکه چیزی رو از دست بدید🤣