رمان بر باد رفته قسمت سوم به قلم مارگارت میچل
بر باد رفته داستان زندگی عاشقانه و پر فراز و نشیب یک دختر زیبای جنوبی به نام اسکارلت را روایت می کند که در شرایط نابسامان جامعه و جنگ های داخلی توانست روی پای خود بایستد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. او در زندگی خصوصی اش سه بار ازدواج می کند، با چالش های عاشقانه متعدد روبرو می شود و روابط نا موفقی را تجربه می کند در حالی که تا پایان کتاب بار یک عشق شکست خورده روی قلبش سنگینی می کند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۴ دقیقه
دوباره ولوله ای آغاز شد، بلندتر از هیاهوی دفعه قبل، هرکس برای خودش حرفی می زد و داد می کشید.
«سرقبر یانکی ها! اوه ملی، چطور تونستی!»، «و اونا بودن که چارلی رو کشتن!»، «اونا تقریباً تو رو هم کشتن!»، «خب، ممکن بود یانکی ها موقع تولد بو تو رو هم بکشن!»، «سعی کردن که شماها رو در تارا آتیش بزنن!»
ملانی به صندلی تکیه کرد تا نیفتد. ولوله همچنان ادامه داشت.
ملانی با تضرع فریاد کشید: «خانم ها، خواهش می کنم. بذارین حرفم تموم بشه. من می دونم که حق ندارم در این صورت صحبت کنم، چون کسی از عزیزانم رو به جز چارلی از دست ندادم، ولی می دونم گورش کجاست، کجا خاک شده، خدارو شکر. ولی همین حالا میون ما خانم هایی هستن که نمی دونن عزیزانشون، شوهرشون، پسرشون، برادرشون کجا خاک شدن و...»
ناگهان بغض گلویش را گرفت و سکوتی دردناک فرو افتاد.
چشمان خانم وید خشم را بیرون راند و اشک را به جایش نشاند. بعد از جنگ گتیس برگ او رنج سفر درازی را برای یافتن جسد پسرش دارسی، بر خود هموار کرده بود، ولی هیچ کس نمی دانست که این سرباز گمنام در کجا به گور رفته است. جایی در خاک دشمن، در گوری ناشناس و دور افتاده، این جوان برازندۀ جنوبی، خفته بود. و لب های خانم آلان می لرزید. شوهر و برادرش در هجوم نافرجام مورگان به اوهایو شرکت داشتند و آخرین اطلاعی که از آنها به دست آمده بود این بود که در ساحل رودخانه به دام افتاده بودند و هنگام حمله سواران یانکی معلوم نبود که چه برسرشان آمده است. پسر خانم آلیسون در بازداشتگاه شمالی ها جان سپرده بودند و این زن بدبخت حتی نتوانسته بود جسد او را پس بگیرد. افراد دیگری هم بودند که نامشان در فهرست گمشدگان آمده بود: «مفقودالاثر - به احتمال قوی کشته شده.» می گفتند تعداد دیگری هم از صحنه نبرد گریخته بودند و معلوم نبود چه بلایی سرشان آمده است.
آنان با نگاه خود به ملانی می گفتند: «چرا این زخم کهنه را دوباره باز می کنی؟ این ها زخم هایی است که هیچ وقت التیام نمی یابد - اینکه از گور عزیزانمان خبر نداریم، رنج و دردی بزرگ است، که سال هاست آن را با خود حمل می کنیم.»
صدای ملانی در آن سرسرای خاموش طنینی پرقدرت یافته بود.
«گور اون ها یک جایی در کشور یانکی هاست. درست مثل گور یانکی های ناشناس که در خاک ماست. اگر به شما بگن که زنان یانکی جسد فرزندان ما رو از گور درآورده و جلوی سگ ها انداخته اند چکار می کنین؟»
خانم مید چیزی نامفهوم بر زبان راند که هیچ کس نفهمید.
ملانی ادامه داد: «و چه خوبه که شما بفهمین، زن های خوب یانکی - البته که در میون زن های یانکی خوب هم پیدا میشه. برام مهم نیست مردم چی میگن. من میگم زن های یانکی همشون هم بد نیستن و چقدر خوشحال می شیم ما، وقتی می فهمیم اونا علف های هرز رو از گور پسران ما، برادران ما و شوهران ما کندن و جاش گل کاشتن. ما دشمن اون ها بودیم ولی اگه اونا چنین کاری بکنن اون وقت چه احساسی به ما دست میده؟ اگه چارلی در شمال مرده بود، خیالم راحت میشد اگه می فهمیدم یکی - و برام مهم نیست که شما خانم ها چی فکر می کنین،» دوباره بغض گلویش را گرفت، «من از هر دو تا انجمن استعفا می دم و میرم، میرم تا علف های هرز رو از گور یانکی ها بکنم و جاش گل بکارم و اون وقت دلم می خواد یکی از شماها جلومو بگیره!»
بعد ناگهان به گریه افتاد، با صدای بلند می گریست و راه خود را به سوی در می گشود.
بابابزرگ مری ودر که ساعتی بعد به میخانۀ «دختر دوران» سری زده بود، برای عمو هنری هامیلتون گفت که چطور ملانی به گریه افتاد و همه را با خود به گریه انداخت. آنان همه ملانی را به آغوش کشیده بودند و آن داد و فریاد به مجلس انس و عشق تبدیل شده بود و همه بلافاصله ملانی را به عنوان منشی هر دو انجمن انتخاب کرده بودند.
«جالبیش اینه که این زن ها تصمیم گرفتن تمام قبرها رو، چه شمالی و چه جنوبی، از علف هرز پاک کنن و جاش گل بکارن. دالی هم از طرف من قول داده، البته درسته که من بیکارم و با یانکی ها هم دشمنی ندارم و فکر می کنم ملی راست میگه، ولی آخه تو بگو هنری، من رو چه به این کارها، اون هم با این کمر دردی که دارم.»
ملانی عضو هیئت رئیسه مرکز ایتام بود و در کار جمع آوری کتاب برای کتابخانه اتحادیه مردان جوان کمک می کرد. حتی گروه نمایشی «تسپیان» که ماهی یک بار برنامه اجرا می کردند از هواخواهان پر و پا قرص او بودند. ملانی از اینکه روی صحنه ظاهر شود و در نور چراغ نفتی به اجرای نقش بپردازد خجالت می کشید ولی حاضر
بود از کیسه ها و گونی های به درد نخور برایشان لباس بدوزد. در تأسیس انجمن مطالعه آثار شکسپیر زحمات فراوان کشید و عقیده داشت که اگرچه کار شکسپیر با کار آقای دیکنز و آقای بال ور- لیتون (Ser Henry Bulwer-Lytton(1872-1801). نویسنده و سیاستمدار انگلیسی.- م.)تفاوت بسیار دارد ولی حتماً باید به آثار این آقایان نیز توجه کند. دیری نگذشت که او جوان ترین عضو فعال این انجمن شد.
در شب های اواخر تابستان، خانه کوچک او پر از میهمان می شد. گاهی حتی صندلی به حد کافی برای نشستن وجود نداشت و خانم ها روی پله ها می نشستند یا مردان جعبه ای برای آنها پیدا می کردند و روی چمن ها می گذاشتند و آنان را به نشستن دعوت می کردند. گاهی اوقات که اسکارلت می دید از میهمانان فقط با چای پذیرایی می شود با حیرت از خود می پرسید که ملانی چرا این طور فقر خود را به نمایش می گذارد و هیچ شرمی از این بابت احساس نمی کند. قبل از جنگ، اسکارلت خانه عمه پیتی را با اثاثیه گرانبها تجهیز کرده بود و از میهمانان خود با شراب، شربت، گوشت خوک و گوشت آهوی دودی پذیرایی می کرد، اما اکنون که هیچ یک از این کارها را نمی توانست بکند خیال پذیرش میهمان نداشت- به خصوص میهمانان سرشناسی که به خانه ملانی رفت و آمد می کردند.
قهرمان بزرگ جورجیا، ژنرال جان، ب.گوردون (john brown Gordon(1904-1832). ژنرال ارتش جنوب در جنگ های انفصال. سناتور ایالات متحده (1880-1873) و فرماندار ایالت جورجیا (1890-1887) در بخش آپسول/جورجیا زاده شد و در دانشگاه این ایالت درس خواند و به کار وکالت اشتغال داشت. هنگام جنگ با درجه سرگردی وارد ارتش شد و به ژنرالی رسید و به عنوان یکی از اصلی ترین چهره های ارتش شناخته شد. او از مدافعان سرسخت کوکلوکس کلان بود و از آنها دفاع می کرد و از رقبای سرسخت توماس گریکی در نامزدی حزب دموکرات برای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بود- م) و همسرش و فرزندانش بارها به خانه ملانی آمده بودند. پدر رایان، کشیش و شاعر طرفدار کنفدراسیون جنوب هر وقت به آتلانتا می آمد حتماً سری به خانه آنها می زد و با سخنان گرم و نرم خود میهمانان را مشغول می داشت و چکامه «شمشیر لی» را می خواند و قطعاتی از سرود بلند «بیرقی در خاک» را قرائت می کرد و بانوان مجلس را به گریه می انداخت. آلکس استیونس، معاون سابق رییس جمهور کنفدراسیون جنوب هر وقت در شهر بود به ملاقات آنها می آمد و مردم هر وقت می شنیدند که او به خانه ملانی آمده است به سرسرای کوچک آن خانه محقر هجوم می آوردند و ساعت ها می نشستند تا او را ببینند و سخنانش را بشنوند. در این گونه مواقع بچه ها در آغوش والدین خود به خواب می رفتند. پدران و مادران دلشان می خواست که معاون ریاست جمهوری بر گونه فرزندان آنها بوسه زند و دست آنها را بفشارد تا بعدها بتوانند لاف بزنند و افتخار کنند که با معاون محبوب رییس جمهوری از نزدیک سخن گفته اند و مورد محبت او قرار گرفته اند. تمام مردان مشهوری که گذرشان به آتلانتا می افتاد به خانه ویلکنزها می رفتند و معمولاً یک شب را در آنجا می گذراندند. با چنین هیاهویی، دیگر جایی برای استراحت ایندیا نبود و ناچار به اتاق بو می رفت و در کنار او و پرستارش می خوابید و صبح دیلسی را به خانه عمه پیتی می فرستاد تا چند دانه تخم مرغ از آشپز قرض کند. ملانی از همه با خوشرویی پذیرایی می کرد، رفتارش به شکلی بود که گویی کاخی داشت و در راحت و امان می زیست. هیچ وقت به ذهنش خطور نمی کرد که فقر تنها ملازم همیشگی آنان است. آن مردم می آمدند و می رفتند ولی فقر همیشه با آنها بود، جزء اثاثیه منزل شده بود. هیچ وقت فکر نمی کرد که ممکن است مردم پشت سرش چیزی بگویند. به این ترتیب وقتی دکتر مید زبان به تحسین او گشود، دچار حالتی از حیرت و دستپاچگی شد. بعد از اجرای بخشی از نمایشنامه مکبث، دکتر دست او را بوسیده بود و درباره افتخار و عظمت وطن عزیز سخن رانده بود.
«خانم ملانی عزیزم، حضور در خانه شما، همیشه موجب خوشحالی و رضایت من است- زیرا شما- و خانم هایی چون شما- قلب ما هستید، تنها چیزی که برایمان مانده. آنها گُل مردانگی ما و خنده های زنان جوان ما را گرفتند. سلامتی ما را گرفتند، زندگی ما را ریشه کن کردند و رسوم ما را درهم شکستند. خوشبختی و سعادت ما را خراب کردند، پنجاه سال ما را به عقب بردند و باری سنگین بر دوش پسرهای ما که باید در مدرسه باشند، و پیران ما که باید استراحت کنند، گذاشتند. اما دوباره همه چیز را می سازیم، زیرا ما قلب هایی مثل شما داریم. و تا شما را داریم، بگذار یانکی ها بقیه را ببرند!»
* * *
تا وقتی که اسکارلت می توانست حاملگی خود را با شال بزرگ عمه پیتی پنهان کند او و فرانک اغلب از حیاط پشتی به خانه ملانی می رفتند تا در مجالس تابستانه آنان شرکت کنند. اسکارلت اغلب در تاریکی می نشست که هم شکم بزرگ خود را از دیدها دور دارد و هم آزادانه بتواند هر چقدر که دلش می خواهد اشلی را در روشنایی نگاه کند.
فقط به خاطر اشلی بود که به آن خانه می رفت، وگرنه آن صحبت های خسته کننده اصلاً برایش جذابیت نداشت. شکل صحبت ها همیشه یکسان بود. از مشکلات شروع می شد و بعد نوبت سختی ها و بدبختی ها می رسید و آنگاه مسایل سیاسی پیش می آمد و عاقبت به جنگ منتهی می شد. این یک روند همیشگی بود که هیچ وقت تغییر نمی کرد. سر فصل صحبت هم معمولاً گرانی قیمت ها و کمبود کالا بود. مردها سؤال می کردند آیا می شود امیدوار بود که قیمت ها پایین بیاید و زندگی راحت تر شود. و آنگاه برای دلخوشی جواب می دادند، بله، باید امیدوار بود، باید صبر کرد. زمان لازم است. دوران سختی موقتی است، همه چیز درست می شود. خانم ها می دانستند که مردها دروغ می گویند و مردها نیز می دانستند که خانم ها می دانند که آنها دروغ می گویند. ولی با این وجود دروغ، جزیی از امیدشان بود و خانم ها وانمود می کردند که باور می کنند. همه می دانستند دوران سخت پایانی ندارد.
وقتی از موضوع گرانی خسته می شدند، به سراغ جسارت و گستاخی سیاهان می رفتند و از لجام گسیختگی خانه به دوش ها و اوباش سخن می گفتند و نوکیسه ها و تازه به دوران رسیده ها را لعن و نفرین می کردند و از پرخوری سربازان یانکی در ملاءعام حرف می زدند. آیا مردها فکر می کردند که یانکی ها روزی بالاخره کار احیای جورجیا را تمام می کنند؟ آنان زیاد مطمئن نبودند و فکر می کردند که کار احیای جنوب تمامی ندارد- مگر اینکه دموکرات ها پیروز شوند. و وقتی این حرف های سیاسی تمام می شد، دوباره صحبت از جنگ پیش می آمد.
وقتی دو طرفدار حکومت ائتلافی به هم می رسیدند فقط صحبت هایی از این قبیل رد و بدل می شد و اگر تعدادشان به یک دوجین یا بیشتر می رسید، بحث کمی از واقعیت ها فاصله می گرفت و همه از ادامه جنگ از راه مقاومت منفی و مبارزه روحی سخن می گفتند. در این گونه صحبت ها کلمه «اگر» نقش مهمی داشت.
«اگر انگلستان ما را به رسمیت شناخته بود-»، «اگر جفرسون دیویس توانسته بود پنبه جنوب را قبل از محاصره دریایی به انگلستان برساند-»، «اگر لانگستریت در گتیس برگ از دستورات اطاعت می کرد-»، «اگر جب استوارت به موقع به کمک مارس باب آمده بود-»، «اگر جکسون دیوار سنگی را از دست نداده بودیم-»، «اگر ویکسبرگ سقوط نکرده بود-»، «اگر یک سال دیگر مقاومت کرده بودیم-» و بالاخره: «اگر جانستون را با هود عوض نمی کردیم-» یا «اگر در جنگ دالتون هود را به جای جانسون نگذاشته بودند-»
اگر! اگر! در آن فضای تاریک خانه ویلکز، مدام این کلمه شنیده می شد و در نهایت به جنجالی عظیم منتهی می گشت. مردانی که آنجا بودند، سواران، سربازان، افسران و هر کس که به نوعی در این جنگ خونین چهار ساله شرکت داشت، خاطرات خود را مفصلاً با صدای بلند تعریف می کرد.
اسکارلت با خود فکر می کرد: «آنها راجع به هیچ چیز به جز جنگ صحبت نمی کنند. همیشه جنگ. و هرگز هم غیر از جنگ به چیز دیگری فکر نمی کنند. حتی تا وقت مرگ.»
به اطرافش نگاه کرد، بچه های کوچک روی دست پدرها خواب بودند. این بچه ها ساعت ها بیدار مانده بودند و به این داستان ها، به ماجراهای خونین مبارزات تن به تن گوش داده بودند و با گوش خود فریاد حمله و صدای طبل و شیپور را شنیده بودند و این افراد را دیده بودند که زیر آفتاب سوزان، یا در سرمای برف و بوران به سوی میدان نبرد می رفتند.
«این بچه ها هم اگر بزرگ شوند، درباره چیزی به جز جنگ صحبت نمی کنند و به خود می گویند، جنگ با یانکی ها چه باشکوه و افتخارآمیز بوده و برگشت به خانه، آن هم کور و چلاق- یا هرگز بازنگشتن، چقدر افتخارآمیز بوده است. دوست دارند که همیشه جنگ را در خاطر داشته باشند و راجع به آن حرف بزنند. ولی من چنین کاری نمی کنم. حتی نمی خواهم دربارۀ آن فکر کنم. اگر بتوانم همه چیز را فراموش می کنم. اوه- اگر می توانستیم!»
صحبت های ملانی را می شنید. راجع به تارا، راجع به خودش. ملانی می گفت که چطور وقتی یانکی ها آمدند، اسکارلت مثل قهرمانان ایستاد و اجازه نداد شمشیر چارلز را ببرند و با جسارت تمام آتش را خاموش کرد. اسکارلت می دید که ملانی از او یک قهرمان ساخته است ولی خوشحال نبود، افتخار نمی کرد. مایل نبود هیچ درباره آنها فکر کند.
«اوه، چرا فراموش نمی کنند؟ چرا نمی توانند به آینده فکر کنند و به عقب نگاه نکنند؟ ما احمق بودیم که جنگیدیم. هر چه زودتر فراموش کنیم، برایمان بهتر است.»
ولی هیچ کس نمی خواست فراموش کند. مگر خودش، بنابراین وقتی صادقانه برای ملانی تعریف کرد که از آمدن به این مجالس کمی عصبی و دستپاچه می شود، خوشحال بود. و ملانی صداقت او را باور می کرد و مثل بچه ها هر چیز را که دور از ذهنش بود به سرعت قبول می کرد. اما بی حوصلگی او را به پای حاملگی اش می گذاشت و تا حدی هم به او حسادت می کرد. ملانی بچه دیگری می خواست، اما دکتر مید و دکتر فونتین گفته بودند اگر دوباره حامله شود، خواهد مرد. پس خود را به سرنوشت سپرده بود و سعی می کرد اغلب اوقاتش را با اسکارلت بگذراند، چون از دیدن حاملگی او لذت می برد. اسکارلت که هرگز بچه نمی خواست، وقتی به یاد حاملگی خود می افتاد ناراحت و عصبی می شد و رفتار و افکار ملانی را جز حماقت به چیز دیگری نسبت نمی داد و در دل خوشحال بود که ملانی دیگر نمی تواند بچه دار شود، زیرا روابطش با اشلی محدودتر می شد.
اسکارلت، اشلی را زیاد می دید، ولی هرگز پیش نیامده بود که تنها باشند. اشلی سر راه خود، هر شب به خانه اسکارلت می رفت تا گزارش کار روزانه کارگاه را به او بدهد و در این ملاقات ها، فرانک و پیتی هم غالباً حضور داشتند یا گاهی حتی ملانی و ایندیا هم بودند. اسکارلت فقط می توانست راجع به کار حرف بزند و آخر سر هم فقط «چقدر محبت کردی که اومدی. شب به خیر.»
چه می شد اگر حامله نبود! آن وقت فرصتی خدا داده داشت، سوار می شد و هر روز صبح با او به کارگاه می رفت، از میان بیشه های خلوت، دور از چشمان مزاحم. و آن وقت هر دو می توانستند آن روزهای خوش قبل از جنگ، آن سواری های عشق انگیز و فراموش نشدنی را دوباره در خاطر زنده کنند.
نه، نمی خواست او را وادار کند که حتی یک کلمه در مورد عشق بگوید. دیگر نمی خواست به سوی عشق بازگردد. قول داده بود که هرگز این کار را نکند. اما شاید یک بار دیگر- یک بار دیگر بتواند با او تنها باشد. شاید اشلی این بار ماسک تظاهر را از صورت خود بردارد و همان اشلی قبل از جنگ شود، همان اشلی قبل از کباب خوران دوازده بلوط. شاید بتواند به روزهایی برگردد که هر کلامشان بوی دلپذیر عشق می داد. اگر نتوانند عاشق باشند، دوست که می توانند باشند و او می توانست قلب سرد و تنهای اشلی را گرم کند و با انوار سفید دوستی سراپای او را به آتش بکشد.
از روی بی قراری به خود می گفت: «چه می شد اگر می توانستم از شر این بچه راحت شوم! آن وقت می توانستم هر روز با او بیرون بروم. آن وقت با هم صحبت می کردیم-»
این تنها آرزوی معاشرت با اشلی نبود که او را آزار می داد، بلکه دلش برای کارگاه هم تنگ شده بود کارگاه به او احتیاج داشت. از وقتی که در خانه نشسته بود و فعالیتش کم شده بود، درآمد کارگاه هم کاهش یافته بود. کارگاه را به هیو و اشلی سپرده بود ولی آنها مثل خودش نبودند و زرنگی او را نداشتند.
هیو آدم بی عرضه ای بود، ولی زحمت زیادی می کشید. او فروشندۀ ناتوانی بود و در اداره کارگاه ناتوان تر. همه می توانستند با او چانه بزنند و قیمت را پایین بیاورند. اگر مقاطعه کاری حقه باز و زرنگ پیدا می شد و اعتراض می کرد که الوارهایی را که خریده به آن قیمت نمی ارزد، هیو فوراً از او معذرت می خواست و قیمت را پایین می آورد. وقتی اسکارلت شنید که هزار فوت الوار کف را به قیمت نازلی داده، از عصبانیت به گریه افتاد. بهترین چوب ها را این مرد مفت از دست می داد و بدتر از همه این بود که در اداره کارگران هم یک پایش می لنگید. سیاهان اصرار می کردند هر روز غروب دستمزدشان پرداخت شود و غالباً شب ها می رفتند و مست می کردند و روز بعد دیگر سر کار حاضر نمی شدند. از این رو هیو تقریباً هر روز دنبال کارگر می گشت و نتیجه این می شد که کارگاه دیرتر از حد معمول شروع به کار می کرد. با این گرفتاری هایی که خود غالباً پیش می آورد کارگاه وضع درستی نداشت و هیو فرصتی پیدا نمی کرد که به شهر برود و الوارها را به مشتریان چرب و نرم بفروشد.
اسکارلت وقتی می دید که این همه منفعت دارد از زیر دستش سر می خورد و حماقت پشت حماقت و ضرر پشت ضرر از راه می رسد، از عصبانیت و ناراحتی کلافه می شد. می خواست به محض اینکه از شر این بچه راحت شد و به کارگاه بازگشت فوراً هیو را اخراج کند و یک آدم کاردان و مسئول را به جای او استخدام نماید، و دیگر اجازه ندهد سیاهان هر کاری دلشان می خواهد بکنند. چطور کسی می توانست از یک مشت سیاه آزاد شده انتظار کار درست داشته باشد؟
بعد از یک دعوای توفانی با هیو بر سر از دست دادن کارگر به فرانک گفت: «فرانک، تصمیم دارم از محکومین برای کار در کارگاه استفاده کنم. مدتی پیش با جانی گاله گر سرکارگر نامی ولبورن صحبت می کردم. وضع کارگاه را براش شرح دادم و مشکل سیاه ها رو گفتم. اون گفت چرا از محکومین استفاده نمی کنم. به نظرم پشنهاد خوبی اومد. می گفت میشه اونهارو در مقابل غذا به کار گرفت و هر طور بخوام می تونم با اونها رفتار کنم و تازه گرفتاری دفتر بردگان آزاد رو هم ندارم. دیگه اونها نمی تونند در کارم مداخله کنند و به بهانه آزادی سیاها هر روز مزاحمم بشن. تصمیم دارم به محض اینکه قرارداد جانی گاله گر تمام شد، اونو استخدام کنم و عذر هیو رو بخوام. کسی که می تونه از یک مشت کارگر کله خر ایرلندی کار بکشه، مسلماً می تونه از پس محکومین بر بیاد.»
محکومین! فرانک سخن نمی گفت. استفاده از محکومین و اجیر کردن یک عده بدبخت در مقابل هیچ، در میان پیشنهادهای بد اسکارلت، بدترین بود، حتی بدتر از پیشنهاد ساختن میخانه.
در حلقه محافظه کاران که فرانک نیز از آنان به شمار می رفت این، بدترین کارها بود. قانون استفاده از محکومین، بعد از جنگ به علت فقر ایالتی برقرار شده بود. چون دولت و نظامیان اداره کننده ایالت، نمی توانستند هزینه های نگهداری این گروه را بپردازند، آنان را به کارگاه های بزرگ اجاره می دادند و در ساختن راه آهن، بهره برداری از جنگل های کائوچو و سقّز و تهیه الوار برای قرارگاه نظامی استفاده می کردند. اگرچه فرانک و دوستان کلیساروی او لزوم این روش را تشخیص می دادند ولی به شدت از آن رو گردان بودند. برخی از آنها حتی به برده داری هم اعتقاد نداشتند و حالا این کار را حتی بدتر از برده داری می دانستند.
و اسکارلت می خواست که محکومین بدبخت را اجاره کند و به کار اره کشی و چوب بری بگمارد! فرانک می دانست که اگر اسکارلت به چنین کاری دست بزند، دیگر قادر نخواهد بود سرش را در میان همگنان و محافظه کاران راست نگه دارد. این کار برای او بدتر از این بود که کارگاه مردانه ای را یک زن اداره کند، بدتر از هر کار بدی بود که تاکنون انجام داده بود. بارها در گذشته از خودش پرسیده بود: «مردم چه می گویند؟» ولی- این بار بیش از گذشته از حرف مردم می ترسید. احساس می کرد به کار گرفتن توش و توان این محکومین بدبخت و استفاده از قدرت بدنی آنان، کاری در حد فاحشگی است. اگر به او اجازه این کار را می داد این گناه تا ابد بر گردنش سنگینی می کرد. از آنجا که این کار را جداً یک گناه و یک اقدام غلط و غیرانسانی می دانست، تمام شجاعتش را جمع کرد و اسکارلت را از انجام آن منع کرد و فرمانش آن قدر قوت داشت که اسکارلت را یارای سخن گفتن نماند و سکوت کرد و عاقبت برای اینکه صدای فرانک را خاموش کند گفت که واقعاً نمی خواسته چنین کاری بکند. اما هنوز بسیار از هیو و عملکرد او در مورد سیاهان آزاد خشمگین بود و هنوز به استفاده از کارگران اجاره ای فکر می کرد. کارگران محکوم خیلی از نگرانی های او را رفع می کردند، ولی فرانک همچنان سخت می نمود و ممکن نبود در این مورد کوتاه بیاید-
اسکارلت آهی کشید.اگر باز هم یکی از کارگاه ها سود کافی می داد، می توانست تا حدی چشم پوشی کند ولی کارگاه اشلی هم تفاوت چندانی با کارگاه هیو نداشت.
اسکارلت از اینکه اشلی به سرعت نتوانسته بود به رموز کار آشنا شود به شدت ناراحت بود و می دید که پرداخت هایش دو برابر زمانی است که خودش کارگاه را اداره می کرد. او باهوش بود و کتاب خوانده بود و دلیلی نداشت که نتواند به فوریت استعدادهای درخشان خود را نشان دهد و سودهای سرشار به دست نیاورد. ولی اشلی هم چیزی در حد هیو بود و بیش از او موفقیت نداشت. بی تجربگی ها، اشتباهات و نداشتن قوه تمیز و قضاوت حرفه ای و گذشت های بی مورد و بی دلیل او درست مثل هیو بود.
اما عشق، به سرعت اشلی را نجات داد و اسکارلت نتوانست آنها را در یک ردیف قرار دهد. هیو به طرز ناامیدکننده ای احمق بود در حالی که اشلی فقط تازه کار بود. ولی اسکارلت اساساً می دانست که این مرد در کار حساب و کتاب اصلاً استعداد ندارد و قادر نیست نفع و ضرر را از هم تشخیص دهد. آینده خوبی برایش پیش بینی نمی کرد. میان چوب های بد و خوب هیچ فرق نمی گذاشت. به درستی نمی دانست چوب خوب چیست و چوب بد کدام است. و از آنجا که نجیب زاده بود، به سرعت به همه اعتماد می کرد، تخفیف های بی مورد می داد یا به صورت اعتباری معامله می کرد و به این ترتیب اشخاص پست و کلاهبردار از سادگی و اعتمادش سوءاستفاده می کردند. عیب دیگرش این بود که وقتی از کسی خوشش می آمد دیگر فکر هیچ چیز را نمی کرد و هرچه می توانست قیمت را پایین می آورد و یا اعتبار بیهوده می داد بدون اینکه تحقیق کند و میزان پول آنان را در بانک یا مقدار املاک و مستغلاتشان را بداند. در این مورد درست مثل فرانک عمل می کرد.
ولی مطمئناً یاد می گرفت. و در مدت یادگیری، اسکارلت اشتباهات او را ندیده می انگاشت و ضررهایش را می کشید. هر روز غروب که اشلی نزد اسکارلت می آمد، خسته و بی اعتماد می نمود و اسکارلت در کمال حوصله راهنمایی های مفیدی در لباس پیشنهاد به او ارائه می کرد. ولی علی رغم آن همه شهامت و نشاطی که در جان اشلی می ریخت در چشمانش اثری از ادراک نمی دید، فقط دو چشم شیشه ای سرد، هراسان و خاکستری مشاهده می کرد که خیره چون نگاه مرده، می نگریست. از این حالت چیزی دستگیرش نمی شد الا اینکه ترسش افزایش می یافت. اشلی تفاوت کرده بود، دیگر آن اشلی سابق نبود. اگر می توانست تنها با او حرف بزند، شاید دلیلش را پیدا می کرد.
این وضع برایش نتیجه ای جز بی خوابی های شبانه نداشت. نگران اشلی بود، می دانست که خوشحال نیست و می دانست اندوه او مانع بزرگی است و نمی گذارد در تجارت الوار موفقیتی کسب کند. رها کردن کارگاه ها در دست دو مرد بی تجربه و ناشی برایش شکنجه ای شده بود. شاهد بود که رقبایش مشتری های پر و پا قرصش را یکی یکی از دستش خارج می کنند، مشتری هایی که این همه برای جلبشان زحمت کشیده بود. ماه ها زحمت داشت پیش چشمش دود می شد و به هوا می رفت. اوه، چه خوب می شد هرچه زودتر می توانست سر کارش بازگردد! اشلی را کاملاً در اختیار می گرفت و همه چیز را به او می آموخت. و جانی گاله گر هم کارگاه دیگر را اداره می کرد و خودش هم کار فروش را به عهده می گرفت و بالاخره همه چیز درست می شد. و اگر هیو هنوز می خواست برایش کار کند می توانست گاری را بردارد و الوارها را به خریداران تحویل دهد. فقط به درد همین کار می خورد.
البته گاله گر آدم بی همه چیز و بی مرامی بود ولی هوش سرشاری داشت، اما- از کجا می توانست آدم دیگری را پیدا کند؟ چرا آدم های باهوش و درستکار باید این قدر احمق باشند که بیایند برای او کار کنند؟ اگر می توانست یکی از آنها را پیدا کند بدون هیچ تردید او را به جای هیو می گذاشت و هیچ احساس پشیمانی و دودلی هم نمی کرد، ولی-
تامی ولبورن چلاق پرکارترین مقاطعه کار شهر بود و به قول مردم سکّه می زد. خانم مری ودر و دامادش رنه وضع مرتبی داشتند و اکنون دکان نانوایی خود را در مرکز شهر تأسیس کرده بودند. رنه دکان را می گرداند و نان و شیرینی فرانسوی درست می کرد و پدربزرگ مری ودر که از بیکاری به حان آمده بود به جای او کار راندن گاری پیراشکی را عهده دار شده بود. پسرهای سیمون هم کار و بارشان گرفته بود و در کوره آجرپزی خود سه شیفت کارگر را اداره می کردند. کلس وایلتینگ هم در سلمانی خود پول پارو می کرد و مرتب به سیاهان می گفت اگر موی نامرتب و کثیف داشته باشند جمهوری خواهان نمی گذارند آنها در انتخابات شرکت کنند.
آدم های دیگری را هم می شناخت که کار و بارشان سکه بود، دکترها، وکلا و فروشندگان مغازه ها. آن فقر و بدبختی و نکبتی که بعد از جنگ آنها را فراگرفته بود اکنون از میان رفته بود و دیگر همه داشتند برای خودشان سری توی سرها در می آوردند، تنها مردانی چون هیو یا اشلی بودند که همچنان در جا می زدند.
چه بدبختی بزرگی بود که آدم استعداد و عرضه تجارت داشته باشد، آن وقت حامله شود و خودش را گوشه خانه پنهان کند!
با اراده ای قوی تصمیم گرفته بود و به خود می گفت «دیگر بچه دار نخواهم شد. تصمیم ندارم مثل زن های دیگر، هر سال یک بچه پس بیاندازم. خدای من! معنی اش این است که با هر بچه، من شش ماه از سال را دور از کارگاه هایم خواهم بود! می دانم هر روز که سرکارم حاضر نباشم کلی ضرر خواهم کرد. به فرانک می گویم که دیگر حاضر نیستم بچه دار شوم.»
فرانک یک خانواده بزرگ می خواست، ولی اسکارلت می توانست او را بالاخره به زانو درآورد. تصمیمش قطعی بود. این آخرین بچه او بود. کارگاه های چوب بری برایش مهم تر بود.
فصل چهل و دوم
بچه اسکارلت دختر بود، یک کرم کوچک و طاس، میمونی زشت و بی مو، بی نمک و نامربوط مثل فرانک. هیچ کس به جز پدر شیفته اش، نمی توانست چیز زیبایی در او پیدا کند و همسایگان آن قدر مبادی آداب بودند که بگویند، بچه های زشت بالاخره روزی زیبا خواهند شد. او را الا لوره نا (Ella Lorena)، نامیدند. الا به یاد مادربزرگش الن و لوره نا به خاطر اینکه مُد روز بود. حتی اسامی دیگری چون رابرت لی و جکسون دیوار سنگی نیز برای پسرها و آبراهام لینکلن و آزادی (Emancipation) برای بچه های سیاه پوست، مد روز شده بود.
این دختر در روزهایی به دنیا آمد که هیجانی خشم آلود آتلانتا را در برگرفته بود و انتظار وقایعی تلخ می رفت. سیاه پوستی که مرتکب تجاوز شده بود دستگیر شده، در زندان به سر می برد ولی افراد کوکلوس، زندان را مورد حمله قرار داده بودند و تجاوزگر را قبل از محاکمه بیرون کشیده، بی سر و صدا دار زده بودند. کلان، این کار را به خاطر حفظ آبروی قربانی و مستور نگه داشتن نام او کرده بودند، زیرا اگر نام او فاش می شد پدر و برادرانش حتماً او را با گلوله می زدند، از این رو دار زدن سیاه پوست تجاوزگر بهترین و منطقی ترین راه ممکن به نظر می رسید. اما مقامات نظامی بسیار خشمگین بودند. آنها دلیلی نمی دیدند که دختری در دادگاه بر علیه مجرمی، شهادت ندهد.
سربازها، چپ و راست توقیف می کردند. مقامات نظامی سوگند خورده بودند که حتی به قیمت زندانی کردن تمام مردان سفید پوست آتلانتایی، حساب کلان را یکسره کنند. سیاهان نیز ترسیده بودند و خشمگین تهدید می کردند که خانه سفیدها را آتش خواهند زد. شایعات داغ ابری متراکم فضای شهر را پوشانده بود. می گفتند یانکی ها نمایشی از اعدام برپا خواهند کرد، و سیاهان درصدد هستند علیه سفیدها اقدامات دسته جمعی انجام دهند. مردم شهر در خانه، پشت درهای بسته مانده بودند و پنجره ها را بسته بودند. مردان می ترسیدند سر کارهایشان بروند و همسران و فرزندان خود را بدون مراقب رها کنند.
M
00عالی بود
۲ سال پیشسامیه
۳۷ ساله 30سلام من این رمان چندین بار خوندم واقعا عالیه یه شاهکار وحتما حتما توصیه میکنم یه بارم که شده بخونیدکتاب تا متوجه تفاوت نویسنده با سواد و قدرتمند با نویسندهایی که روزا فقط اسمش رو یدک میکشن چیه .
۲ سال پیشمیشه اسممو ننویسم
۰۰ ساله 11وای فیلمشو دیدم خیلللللللللللللللی طولانیه😩😫😫😫😫😫
۳ سال پیشفاطمه
10طولانی خوبه غمناکه نامفهومی آخر داستان چی میشه عشقشون به هم میرسه یا نه
۲ سال پیشیاسمین
21این رمان خیلی قشنگه ،،ولی کاش ادامه رمان یعنی رمان اسکارلت هم میزاشتین
۳ سال پیشمحدثه
10فکر کردم گفتید قسمت سوم ادامشه من قبلا این کتاب و خونده بودم. پس منظورتون از قسمت سوم چی بود؟
۳ سال پیشنازی
۲۶ ساله 10عالی بود
۳ سال پیشMohadese
20این رمانو من قبلا خوندم و میتونم بگم واقعا فوق العادست
۳ سال پیشهلیا
20من کتابشو دارم محشره عالی
۴ سال پیش۳۰
20یکی از بهترین رمانهایی که خوندم خیلی زیباست
۴ سال پیشRrrr
00لطفا قسمت اول و دوم رو هم بزارید داستان ناقصه
۴ سال پیشتبسم
۱۶ ساله 10وای مرسی که اینو گذاشتین برم که بخونم 😍😍😍
۴ سال پیشالهه بهاری
۳۲ ساله 70یکی از بهترین رمان هایی که خوندم
۴ سال پیش
سولماز
00بی شک بهترین رمان این اپلیکیشن ویکی از شاهکارهای ادبیات جهان