رمان دختری به نام دردسر به قلم نانسی فارمر
صدایی که زیاد هم دور نبود به گوشش رسید.دختر سرش را به تنه ی درخت چسباند.اگر جنبشی نمیکرد کسی او را نمیافت.برگهای سبز و گسترده او را مانند کاسه ای در بر گرفته بودند.صدا آمد:نامو ای دخترک تنبل! …با تو هستم …نوبت کوبیدن ذرت ها به تو رسیده است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۶ دقیقه
مادربزرگ سکوت کرد و نامو فهمید که او در گذشته ها غوطه ور شده است. مادربزرگ زمانی که به مادر می اندیشید، می گریست، به همین دلیل نامو همواره می ترسید در مورد مادرش پرسشی بکند. او دوست داشت بداند که مادر به مدرسه رفته است یا نه، شاید بستنی هم می خورده است!
-«مادرت بسیار باهوش بود! مدیر مدرسه می گفت شاید روزی او به دانشکده برود، اما چیپو بسیار زود همه چیز را از یاد می برد...»
مادربزرگ ساکت شد. نامو لیموناد خود را آرام آرام و جرعه جرعه می نوشید تا آن را به پایان ببرد. خارج از کلبه، کلاغ ها قارقار می کردند و یک نفر، بر سر آنها فریاد می زد. شاید قصد حمله به باغچه را داشتند.
-«یک روز که پدربزرگ درکنار جاده حرکت می کرد، ماشینی با او برخورد کرد. مزرعه دار حقوق آن ماه او را که ده دلار بود، به من داد و ما را از خانه بیرون کرد! همسرش دو پیراهن مندرس و یکی از عکس های خودش را به من داد. همین که از برابر دیدگانش دور شدم، عکس را تکه تکه کردم! ما نه جایی برای ماندن، نه پولی برای گذراندن زندگی و نه کاری داشتیم. این دهکده تنها مکانی بود که به ما امکان زندگی می داد. وقتی کتابهای روناکو را به مدرسه پس فرستادم، گریه کرد.»
مادربزرگ دوباره ساکت شد. کمی بعد صدای خروپفش به هوا بلند شد. نامو به آرامی به او کمک کرد تا دراز بکشد و خودش هم روی حصیر دراز کشید تا کمی فکر کند.
ماسوینا روز چهاردهم ماه بازگشت. سرش تراشیده شده بود و لباس تازه ای بر تن داشت. زمینه ی لباس زردرنگ بود و ماهی های آبی تیره بر آن نقش بسته بودند وحاشیه ای سرخ داشت. خاله چیپو به افتخار خواهر همسرش و سایر فامیل که از دهکده ی دیگری با زنبیل های پر از خوراکی رسیده بودند، مرغی را سر برید. این ضیافت یک نوع اجتماع خانوادگی درشب چهاردهم ماه بود، اما همه با خبر بودند که این میهمانی دراصل جشن گرفتن وضعیت جدید ماسوینا بود. همه بر یک عقیده بودند که او در آینده خانم زیبایی می شود. او سر به راه وخجالتی بود. هرگز تظاهر نمی کرد، بلکه با احترام موقعیت خود را با سایرین در یک اندازه حفظ می کرد و با تکبر و غرور بی جا دیگران را ناراحت نمی کرد. تامو با سینی عصرانه از بین تعدادی دیگر از میهمانان عبور می کرد و از آنها پذیرایی می کرد. تاکاویرای کهنسال زمانی که پسرش آکاردئون می نواخت، با صدای زیری آواز می خواند. یکی هم طبل می زد. پاهای نامو با ضربآهنگ موسیقی به رقص درآمد. در این هنگام، شوهر خاله کوفا او را برای آوردن موز به مزارع موز کنار دهکده فرستاد. او قادر بود جشن را از میان درختان موز در تاریکی نظاره کند. اگر با دستان خود دایره ای می کشید، تمام دهکده در آن جای می گرفت. میهمانان شاد بودند و با هم گفتگو می کردند. بوی غذا و ذرت برشته در فضا پراکنده بود. از جنگل تاریک پشت سرش صدایی شنیده شد. نامو نمی بایست حتی لحظه ای درنگ می کرد. او از میان درختان موز خارج شد و با سرعتی غیرقابل باور متواری شد. او به عقب به طرف آتش های برافروخته فرار کرد و در برابر دیدگان متعجب میهمانان بر زانوانش افتاد. تعداد بسیاری از میهمانان که از جای خود پریده بودند، فریاد زدند:
«نامو!... چه اتفاقی افتاده؟»
نامو در حالی که از ترس زار می زد، بر زمین نشست. سرانجام نفس تنگ شده اش رها شد: «پلنگ!»
هر کس به سرعت باد تکه چوبی از بین آتش به دست گرفت و دوید که مواظب آغل احشام باشد. برای لحظاتی همه حیران بودند. مردان هیاهو به پا می کردند،زنان بچه ها را به درون منازل می کشیدند... بعد، آرام آرام هیاهو خاموش شد. مردی در همان حال که تکه چوب نیم سوخته اش را به درون آتش می انداخت گفت:
«از بس که بیهوده این طرف و آن طرف دویدم، احساس تشگی می کنم!»
دوست کنار دستی اش که کنار پارچ آب نشسته بود، سخنان او را تأیید کرد وگفت: «من هم همینطور!»
شوهر خاله کوفا با صدای لرزانی گفت: «من که هیچ اثری از پلنگ پیدا نکردم.»
نامو که کنار مادربزرگ مچاله شده بود گفت: «درون جنگل... پشت درختان موز بود.»
خاله چیپو گفت: «اگر از من سوال می کنید، او این حرف را از خودش درآورده است. او مدام دوست دارد مرکز توجه دیگران باشد.»
مادربزرگ به شانه های نامو دست کشید و گفت: «نگاه کنید که چطور از ترس می لرزد؟... نه... از خودش نساخته است.»
ماسوینا با لحنی مهربان اضافه کرد: «باغ های موز بسیار تاریک است... من هم از آنجا می ترسم.»
شوهر خاله ابرو به هم آورد، اما حرفی نزد. دوباره همه می خواندند و می خندیدند. مادربزرگ نامو را نزد خود نشاند و اجازه نداد پی کار دیگری برود.
بعد از ساعاتی، مسیر گفت و گو تغییر کرد و از پلنگ به شیربها بازگشت. پدران در مورد پولی که بابت شیربهای دختران خود اخذ می کردند، برنامه ریزی می نمودند. به جز برگزیدن همسر برای این دختران بی خاصیت، از چه راه دیگری می توانستند خانواده را سرپرستی کنند؟! پس چگونه قادر بودند برای پسران خود همسری برگزینند و اطمینان داشته باشند که سرانجام آنها هم پدربزرگ و مادربزرگ می شوند؟ گاهی اوقات پرداخت شیربها، چندین سال زمان می برد. نامو فهمیده بود که قدر و ارزش یک زن را مقدار شیربهایش معین می کند. خواهر شوهر خاله کوفا داستانی را در مورد فردی که یک گله را به عنوان شیربها برای خانواده اش گرفته بود، صحبت می کرد. آن فرد سالیان سال کار کرده بود تا شیربهای همسرش را بپردازد. او ادامه داد:
«ازطرفی برای برخی از زنان حتی یک بزغاله هم زیاد است!»
خاله شوای گفت: «اما در مورد ماسوینا طور دیگری خواهد بود.»
تمام میهمانان تأیید کردند. حتی در مورد رووا هم گفتند که او چاق و زیباست! رووا با خجالت سرش را پایین انداخت. این پرسش برای نامو ایجاد شد که: «برای من چه؟... من که از رووا بزرگ تر هستم... پس برای من چه؟»
او در انتظار ماند تا مادربزرگ صحبتی از او به میان بیاورد، اما مادربزرگ تنها به خاله شوای تذکر داد تا پاهای او را ماساژ بدهد. بعد هم زیاد طول نکشید که نامو و سایر دختران را برای خواب صدا زدند.
*****
نامو از لرزشی که بر بدنش مستولی شده بود، چشم گشود و ماسوینا را دید که می گفت: «بیدار شو!»
نامو برخاست و چشمان خود را مالید تا خواب را از آنها دور کند. هوا هنوز تاریک بود، با این همه صدای خروس به او خبر می داد که تا طلوع خورشید چیزی نمانده است:
«چه اتفاقی افتاده؟... پلنگ حمله کرده؟»
-«نه، عمه ام ناخوش شده... می خواهند کسی را دنبال جادوگر بفرستند.»
نامو به سرعت از جا برخاست. دهکده ی آنها جادوگر و طبیبی نداشت و بیماران ناچار بودند برای درمان بیماری هایشان پنج مایل راه بروند. عمه ی ماسوینا باید بسیار بدحال باشد که از جادوگر قبیله ای بخواهند تا از دهکده اش برای درمان او بیاید.
هنگامی که در تاریکی صبحگاهان قدم برمی داشتند، ماسوینا گفت:
«دیروز پیاده روی او را خسته کرد. ما مجبوربودیم هر یک مایل و یا همین حدود اندکی استراحت کنیم. تصور کردم شب قبل حال او بهتر شده است، اما بعد از جشن استفراغ می کرد.»
اکنون دیگر در منزل خاله چیپو بودند. زن بیمار درون منزل بر روی حصیر مچاله شده بود و خاله شوای با پارچه نمناکی عرق صورت اش را پاک می کرد. نامو به سرعت درک کرد که او حال مساعدی ندارد.
-«نامو!... برو کمی علف خشک پیدا کن، برای رختخواب به آن احتیاج داریم.»
خاله شوای پارچه را به درون آب فرو کرد و بعد آن را بر دست ها و سینه ی بیمار قرار داد:
«او تب بسیار بالایی دارد... تصور نمی کنم مسموم شده باشد.»
نامو داسی به دست گرفت و با شتاب بیرون رفت. نخستین انوار خورشید رنگ ابرها را به سرخی متمایل می کرد، طوری که او قادر بود مقابل پای خود را تا حدودی تشخیص دهد. هیچ کس اثری از پلنگ نیافته بود، اما نامو هیچ تردیدی در وجود درنده نداشت.
او به سرعت به علف های خشک رسید و آن اندازه که قابل حمل باشد، علف چید. وقتی بازگشت خاله شوای و ماسوینا ملحفه ای را زیر زن بیمار مرتب می کردند. خاله چیپو سعی می کرد به او آب بخوراند، اما بیمار تنها ناله می کرد و دست او را عقب می راند. او مثل مار به خودش می پیچید، گویا از دل درد شدیدی عذاب می کشید. رنگ از صورت اش پریده بود و چشم هایش را محکم بسته بود و می فشرد. خاله چیپو بر سر نامو فریاد زد:
«نامو!... همانطور آنجا ایستاده ای؟! ... برو صبحانه و چای بچه ها را آماده کن دختر خانم!... فکر نکن امروز هم می توانی بی خبر به سوی جنگل متروک بروی!»
نامو به دور خود چرخید و رفت. سخنان خاله چیپو که تصور می کرد نامو در لحظات مهم از زیر کار شانه خالی می کند، مانند نیشتری در قلب او فرو رفت. او هرگز خود را از دید خاله مخفی نکرده بود، مگر همان روز صبح زود که برای کندن علف از آنجا دور شده بود. نامو با لبخندی گنگ با خود گفت:
«مثل این که آنها حرف های مرا در مورد پلنگ باور کرده اند.»
او در خاکستر و ذغالهای شب گذشته فوت کرد و با زحمت کتری پر از آب را به روی اجاق گذاشت.
از طلوع تا غروب، از یک کار در پی کار دیگری جان می کند. درون منزل خاله چیپو، ماسوینا عمه اش را باد می زد و دختر خاله های نامو با دلواپسی به او نگاه می کردند. شوهر خاله کوفا قاصد دیگری در پی جادوگر قبیله روانه کرد تا از او درخواست کند که زودتر خود را به آنجا برساند. نزدیک ظهر، ناگهان چیپو و ماسوینا از شدت گریه به ناله افتادند. خاله شوای در حالی که به موهای خود چنگ می زد، با شتاب از منزل خارج شد. او زاری کنان گفت:
«او مرده!... او از دست رفته!»
خاله شوای روی زانو بر زمین افتاد. نامو هم تحت تأثیر او نالید. سایر زنان هم دوان دوان آمدند تا گریه سر دهند. نامو زمانی که دست به سینه مدام به عقب و جلو می رفت در دلش می گفت: «زن بیچاره!... همین شب قبل در مورد شیربها شوخی می کرد... چقدر شاد بود!»
مردم دهکده با عجله رفتند تا خبر را به دهکده های مجاور برسانند. یکی از زنها از اقوام زن مرده نام می برد که در دهکده ی بسیار دوری ساکن بودند و نمی توانستند درمراسم خاکسپاری حاضر شوند. آن زن خاکسترها را درون یک هاون خالی کرد و کوبید و با صدای بلند گفت:
«پسرعمو کودا، عمه میسودزی، عمو تندای... هیچ هراسان نشوید... یکی از بستگان شما در اینجا فوت کرده است. ما می دانیم که اگر برای شما مقدور بود، به طور حتم می آمدید.» سپس خاکسترها را بر باد داد که پیغام را به آنها برساند.
اما در هنگام عصر، خبر بدی به گوش رسید. در دهکده های دیگر هم مردم بسیاری فوت کرده بودند. حتی جادوگر طبیب هم در کلبه اش در بستر بیماری افتاده بود و نمی توانست از جا برخیزد. شاید هیچ یک از اقوام شوهر خاله کوفا هم قادر به آمدن نبودند. نامو به آرامی در گوش ماسوینا نجوا کرد:
«این دیگر چه مرضی است؟»
ماسوینا آهسته به نامو پاسخ داد: «مادربزرگ می گوید "وبا" است.»
چشمان نامو گرد شد:
-«او می گوید ما باید آبهای خود را بجوشانیم، باید دستان خود را کاملاً بشوییم و در صورتی که مجبور شویم... باید از دهکده دور شویم!»
نامو سر خود را تکان داد. پس از این قرار آنها ناچار بودند برای تاکاویرا یک ظرف مجزا آماده کنند. ماسوینا ادامه داد: «اما به نظر پدر این یک جادو است!»
نامو نفسش بند آمد. مفهوم این جمله، بر پا کردن مراسم "جادوگریایی" بود! او تا به آن روز چنین مراسمی ندیده بود، اما در مورد آن چیزهایی شنیده بود. هولناک ترین نکته در مورد این بود که امکان داشت یک نفر جادوگر باشد و حتی خودش باخبر نباشد! جادوگر نحس،چه مرد بود و چه زن... که اغلب زن بود – شبها بر کفتار سوار می شد و امراض را همه جا منتشر می کرد، اما روز بعد چیزی به یاد نمی آورد:
-«تا پس از خاکسپاری کار خاصی نمی توانیم انجام دهیم. قرار است عمه های دیگرم بر سر جنازه حاضر شوند، در غیر اینصورت همه ما می فهمیم که آنها هم از بین رفته اند.»
گریه ی ماسوینا دوباره از سر گرفته شد و نامو با شکیبایی صبر کرد تا او گریه اش ره پایان برسد. احساس گریه کردن در او نبود. اگرچه به خوبی درک می کرد که اشک نریختن نشانه ی عدم دلبستگی قلبی است، اما او با این زن به تازگی اشنا شده بود و به او دلبستگی خاصی نداشت.
خاله چیپو بدن مرده را غسل داد. او شال زن مرده را گشود و آن را به کناری نهاد تا به هر کدام از دختران یا زنان آشنا که زنده می ماند اهدا کند. با این عمل آخرین حلقه وابستگی او به زندگی جدا می شد، او دیگر به به باغچه اش سرکشی می کرد و نه برای خانواده اش غذا می پخت، دیگر او کنار آتش در انتظار نمی نشست تا وقتی که همسرش از شکار باز می گشت به او با احترام تعظیم کند، اکنون او دیگر به دنیای ارواح رفته بود و تا ابد در سرزمین اجدادی اش ساکن می شد.
خاله چیپو بدن زن مرده را در پارچه ای پیچید تا برای تشییع آماده باشد. آن شب، اضطراب و دلهره ی ناشی از این بلا بر اهالی دهکده سایه انداخت. مردها در سکوت در پاتوق همیشگی خود شام می خوردند. زنان هم مشوش و مبهوت درون منازل خود نشسته بودند. این مرگ، عادی نبود و قطعاً مصائبی با خود به همراه داشت.
شوهر خاله کوفا و یکی از برادرانش با دمیدن صبح برای حفر قبر حرکت کردند. آنها پیش از این یک تپه موریانه را در فاصله نیم مایلی برگزیده بودند. در آغاز، گودالی عمیق حفر کردند و بعد هم از کنارها، خاک رس سفت را گستردند. هنگامی هم که بازگشتند، شکافی در دیوار منزل خاله چیپو به وجود آوردند- زیرا مرده نمی بایست مانند زندگان از همان در منزل را ترک می کرد – بعد جنازه ی زن را بر روی یک تخته صاف خارج کردند. مردم عزادار در ردیف های تک نفره در پشت جنازه حرکت کردند تا جادوگران را از مشایعت جنازه شان منع کنند. جادوگران با خبر بودند که آدم های بسیاری برای خاکسپاری می آیند... آخر آنها برای نیات شوم خود جنازه های تنها را می ربودند.
همسر خاله چیپو حصیری را در گور گسترد. او یک کاسه ارزن، یک بسته توتون، لوازم آشپزی و یک ظرف کدو قلیانی لبریز از نوشیدنی بالای سر مرده قرار داد. سپس بدن زن را به طرف راست و دستش را زیر سر درون قبر قرار داد، چنانکه گویا خوابیده است. صورت اش باز بود و پوشش نداشت. هر کدام از اقوام و بستگان مشتی خاک بر روی او پاشیدند. آنها زیر لب آرام می گفتند: «خداحافظ!... در سرای تازه ات مکانی هم برای ما نگه دار، چون ما حتماً با
Sahar
۱۴ ساله 11منکه تا نصفه هاش خوندم اصلا جذاب نبود منتظر بودم جذاب شه آمدم نظرا رو بخونم ببینم فقط من اینجوری فکر میکنم یا بقیم اینجورین به هر حال از نویسنده محترم ممنونم
۱ سال پیشمبینا
10خوب بود🍁
۱ سال پیشژاله
۷ ساله 512بد
۴ سال پیشآرمیا
۱۹ ساله 740تو هفت سالته اونوقت رمان می خونی
۳ سال پیشati
۱۶ ساله 620تو که 19 سالته چرا خوندی😶😂
۳ سال پیشبرازنده
۲۶ ساله 30😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣بریدم
۲ سال پیشⓉⓐⓜⓐⓝⓐ
۱۶ ساله 51خیلی تند رفتید😑منکه می خواستم بخونمش ولی از نظراتون ﭘیداست خوب نیس ﭘس بای الان رمانو ﭘاک میکنم ممنون از نظرای خوبتون ،☹️ َِ😂ََِِ✋🏻َِ(!''۽
۲ سال پیششبنم
۱۶ ساله 10خیلی عالیه
۲ سال پیشستی
20من تا الان رمان های زیادی خوندم و خودمم نویسندم به نظرم موضوع بسیار جالبی داشت. من خودم برام این قبایل آفریقا جالب بود. اصلا عالی بود.
۲ سال پیشفاطمه
۱۹ ساله 10خیلی غلط املایی داره من بعضی جاهاشو نمیتونم بخونم
۲ سال پیشآوا
۱۵ ساله 31نام رمان ظنزه ژانر رمان عاشقانه خود رمان مسخرهههههه
۲ سال پیش....
00خیلی بد بود ارزش یه بار خوندنم نداشت😑
۲ سال پیشسارا
۱۶ ساله 30خیلی مسخره بود فقط به خاطر کنجکاویم تااخر خوندم ازش متنفر شدم😒
۲ سال پیشDaki(;
141بنظر من نظرا بخونید بهتره تا رمان(:
۳ سال پیشمهدیس
00دیگه نمیتونیم نظر بدیم با آبدیت جدید یا نظرات رو ببینیم آخه این چه وعضشه
۳ سال پیشپری
00سلام سازنده جان وقتت بخیر من نسخه جدیدبرنامرو دانلود کردم نظرات هر رمان و رمان های آنلاین رو نداره چیکار کنم؟
۳ سال پیشدنیا
۱۳ ساله 10خوب نبود ولی بازم ممنون از نویسنده ♥️😊
۳ سال پیش
ایدین
00خیلی خسته کننده بود