
رمان آرام
- به قلم ساحل شعبانی
- ⏱️۵ ساعت و ۸ دقیقه
- 80.9K 👁
- 184 ❤️
- 150 💬
مردی از جنس غرور که گذشته ی تلخی داشته و این تلخی زندگی باعث شده از مسبب آن انتقام بگیره ولی زندگی جور دیگه ای برای اون رقم می خوره که ناخواسته عاشق کسی می شه که قرار بود زندگی اونو مثل خودش تلخ و عذاب آور کنه و....
_بابا ببین دخترت رو…
_شوخی می کنه عزیزم، تو جگر گوشمی، مگه می شه دلم برات تنگ نشه.
من و آرشام زدیم زیر خنده که آتوسا بهمون چشم غره رفت.
من و آتوسا باهم خیلی راحت بودیم، از وقتی که مادرمون مرده بود آتوسا خیلی هوای من رو داشت، بعد از اینکه شام رو خوردیم، عزم رفتن کردن. نفس رو که مثل پرنسس خوابیده بود رو بوسیدم و به آتوسا دادم و باهم خداحافظی کردیم. منم که دیگه از زور بی خوابی جونی تو تنم نمونده بود،”شب بخیر” گفتم و به سمت اتاقم رفتم، تا سرم به بالش خورد، چشمام بسته شد و به آغوش خواب رفتم…
صبح با خستگی از خواب بیدار شدم و سریع یکم آرایش کردم و سرپایی صبحانه خوردم و به دو خودم رو به ماشین رسوندم….
جلوی دانشگاه پارک کردم و وارد سالن شدم، برای مهلا دست تکون دادم و به سمتش رفتم و گفتم:
_چه خبره اینجا؟
_قراره با بچه ها بعد از دانشگاه بریم بیرون.
_وا.. برای چی؟
-برای چی داره؟ این مدیر که بلد نیست ما رو مسافرتی.. چیزی.. بفرسته، خودمون باید به فکر باشیم.
_برو بابا توام.. حوصله داریا، من که نمی یام.
_غلط کردی، باهم می ریم، تازه سهیل و امیر علی هم قراره بیان.
_خوب بیان
_کوفت..گمشو بریم تو کلاس بعداً در مورد این قضیه حرف می زنیم.
وارد کلاس شدیم و بالاخره بعد از ساعت های خسته کننده، دانشگاه تموم شد! خواستم برم سمت خونه که مهلا دستم رو کشید…
_کجا؟
_خونه
_آرام اذیت نکن دیگه، بیا بریم.
_حال ندارم به جون تو
_ گمشو برو خونه، لباست رو عوض کن، ساعت شش جلوی دانشگاه باش.
_سعی می کنم.
_ب خدا اگه تو نیای..
خندیم و دستم رو به صورت تسلیم اوردم بالای سرم و به معنی “باشه” تکان دادم. سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم. در خونه رو باز کردم و مثل همیشه، با صدای بلند سلام کردم، کسی نبود، باز طبق معمول سارا جون رفته بود خرید، پوفی کردم و به سمت اتاق رفتم. لباسم رو در اوردم و دوش گرفتم.
اومدم بیرون و به سمت کمد رفتم، نمی دونم چرا دوست داشتم امروز بهترین تیپم رو بزنم، مانتو جگریِ کوتاه ام رو که تا بالای زانوم بود رو در آوردم و شال هم رنگش رو هم در اوردم و جوراب شلواری هم پام کردم.
خب اینم از تیپم. رفتم جلوی آینه و یه خط چشم نازک بالای چشمم کشیدم و آرایشم رو با ریمل و رژ لب جگری تکمیل کردم، به خودم نگاه کردم؛ “عجب جگری شدم” کلا از آرایش غلیظ خوشم نمی اومد.
کیف و کفش مشکیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. سر راه یکم خوراکی خریدم و به سمت دانشگاه رفتم، همه ی بچه ها اومده بودن و من داشتم دنبال مهلا می گشتم که دیدم امیر علی داره می یاد سمتم؛ خیلی خوشتیپ شده بود ولی چه فایده.. اخلاقش صفر بود.
با اومدن امیر علی دست از آنالیزش کشیدم و به صورتش نگاه کردم که رو به من گفت:
_سلام آرام خانوم..خوب هستین؟
_مرسی ممنون.. مهلا رو ندیدین؟
_با سهیل رفت.
ای بمیری مهلا که من رو اینجا تنها گذاشتی. خوبه باز ماشین آوردم ولی دوست نداشتم تنها برم.
داشتم با خودم فکر می کردم که امیر علی گفت:
-بیاید باهم بریم.
_نه مزاحم نمی شم، خودم ماشین دارم.
_این چه حرفیه.. همین جا پارک کنید؛ با ماشین من می ریم. بچه ها هم دارن راه می افتن.
_باشه
با اینکه ازش خوشم نمی اومد ولی از تنهایی بهتر بود، به سمت ماشینش رفتیم، عجب ماشینی داشت، مثل خودش شیک و خوشگل بود، اگه اخلاقشم خوب بود، هلویی می شد واسه خودش، از فکر خودم خنده ام گرفت…
_به چی می خندین؟
_هیچی
سوار ماشین شدیم و به سمت “تنگه واشی” حرکت کردیم…
هر دوتامون روضه ی سکوت گرفته بودیم، هیچ کدوممون حرف نمی زدیم. سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم. به مردمی که خوشحال بودن، با حسرت نگاه می کردم به بچه هایی که دست مادرشون رو سفت گرفته بودن تا نیفتن، کاشکی مادرم اینجا بود تا منم دستش رو میگرفتم و به آغوشش پناه میبردم، ناخودآگاه قطره ای از چشمم چکید؛ خواستم با انگشتم پاکش کنم که امیر علی دستمالی به طرفم گرفت، ازش گرفتم و تشکر کردم، اونم به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
بالاخره بعد از چند ساعت به تنگه واشی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم و به سمت مهلا رفتم با دستم زدم روی شونه اش و گفتم:
_مهمون دعوت میکنی بعد خودت با سهیل می ری؟
_خب حالا واسه ی تو هم که بد نشد، با امیر علی اومدی.
_نیست که خیلی ازش خوشم می یاد.
_حالا هر چی
به سمت بچه ها رفتیم که داشتن تو آب بازی می کردن. داشتم بهشون نگاه می کردم که دیدم مهلا پاچه شلوارش رو کشید بالا و دست من رو کشید؛ تا خواستم مخالفت کنم، من رو پرت کرد تو آب…
تموم تنم خیس آب شده بود، بچه ها که دیگه روی پا بند نبودن، داشتن به من مهلا میخندیدن، منم نامردی نکردم؛ هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم اونم بهم چشم غره رفت و گفت:
_خب حالا..انگار چیشده.. خیس شدی دیگه.
گیتی
00خدا قوت خوب بود لذت بردم🥰👏🏻👏🏻👍🏻
۲ ماه پیشحرف نداشت عالی بود
00عاشقش شدم😃🤩🤩
۳ ماه پیشBaran
22سلام با عرض معذرت،ولی خیلی داستان بدون محتوایی بود. پسره از دختره انتقام گرفته، دختره ۲ سال زندگیش رو به خاطر پسره، تو تنهایی گذرونده، ولی هنوز هم عاشق پسره است بدون اینکه پسره عذرخواهی کنه 🫥
۴ ماه پیشسارینا
01این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
مرجان
31با عرض معذرت از نویسنده، اصلا رمان خوب و با کیفیتی نبود و من حتی به نوجوانان هم توصیه نمیکنم. امیدوارم از قلم خانم شعبانی عزیز کارهای بهتری بخونم. ممنون.
۷ ماه پیشپرنیا
11عالی
۱۱ ماه پیشمهراب
30جالب بود ولی چرا بی سر وته تمام شد
۱۱ ماه پیشایناز
20خیلی قشنگ و عالی بود ولی ای کاش بیشتر ادامش میدادم
۱۲ ماه پیشمحدثه
10خیلی قشنگ بود
۱۲ ماه پیشفاطمه حسینی
00جالب بود ولی عالی نبود بعضی از جاهاش تکراری بود
۱ سال پیشسهیلا
31چرت ترین رمانی که خوندم
۱ سال پیشمهدیه
11خیلی عالی بود
۱ سال پیشفاطمه زرگانی
01خیلی خوب بود حال کردم
۱ سال پیشمهدیه
02عالی بود مخصوصا تهش قشنگ بود
۱ سال پیش
"Fatima"
00رمان جالبی بود فقط بعضی جاهاش نیاز به جمله بندی بیشتری داره و اینکه اخرش بهتر بود یکم بیشتر ادامه داشته باشه.