رمان سه دخیه شیطون بلا به قلم سمانه قربانی
سه تا دختر تنها که هر کدوم با اتفاق هاییه بدی خانواده هاشونو از دست دادن و به خاطر اینکه پول دربیارن از ادماییه پول دار دزدی میکنن و خیلی شلوغ هستن این سه تا دوست، دوست که نه خواهر که تو یه اتفاق با سه تا پسر آشنا میشن و…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۱ دقیقه
شیرین _ شبتون خوش اجیا منم رفتم لالا یه نگاه به ساعتم کردم 3 نصفه شبه چشام دراومد میگم چرا گیج میزنم دره اتاقو باز کردم پشت سرم بستمش لباسامو در اوردم لباس خواب طوسی خوشکلمو پوشیدم شیرجه رفتم تو تخت آوخ جوون چه حالی میده به ثانیه نکشید بیهوش شدم
سارا _ یه کشوقوصی اومدم بلند شدم از تخت پایین اومدم رفتم سمت دستشویی دستو صورتمو شستم با حوله خشک کردم خودمو تو آیینه نگاه کردم. دیدی تونستی رو پایه خودت وایسی دوتا رفیق خوب هم دارم ای کاش پدر مادرم درکم میکردن تا مجبور به فرار نشم هعییی بیخیال دختر این سر نوشته
توعه از دستشویی اومدم بیرون رفتم سمت دره اتاق بازش کردم دیدم مونا با موهاییه وز وزی چشاییه پف کرده داره از پله ها پایین میره صداش زدم
سارا _ مونا الوووو صبحت بخیر مو وزوزی
مونا _ ها چی؟ موهاییه کی وزوزیه
سارا _ موهاییه تو چرا موهاتو صاف نکردی
مونا _ دست کشیدم رو موهام اخ اخ میگم یه کاری یادم رفته
سارا _ بدو بدو برگشت تو اتاقش منم با خنده رفتم پایین خخخخ
خب الان ساعت یازدهه یه صبحونه بخوریم بینم چی تو یخچال داریم کره عسل پنیر گردو به به گذاشتمشون رو میز چایی سازم آبش کردم تا چاییم دم کنم وقتی میزو چیدم صداشون زدم شیرینننن مونااااا بیایین صبحونه. خودم نشستم شروع کردم به خوردن
مونا _ خفه نشی. صندلیو کشیدم عقب نشستم شروع کردم به خوردن شیرینم اومد نشست خوردن وقتی صبحونه تموم شد ظرفا رو شستیم از آشپزخونه زدیم بیرون نشستیم رو کاناپه گفتم
مونا _ دخترا نظرتون چیه بریم دروازه قرآن از اون ورم پارک آزادی
شیرین _ عالیه عالییی من پاییم
سارا _ ولی من میگم امشبو فقط بریم دروازه حالش بیشتره. هر دوشون با هم گفتن
شیرین مونا _ باشه
مونا _ خریدم بریم خیلی وقته چیزی نخریدیم همش فکر کار بودیم
شیرین _ اهوم عصری حرکت میکنیم میرییم بازار از اون ورم دروازه چطوره دخترا؟
سارا_ خوبه
مونا _ کلاساییه رزمیتون خوب پیش میره؟
سارا _ آره عالیه خانوم صالحی خیلی خوب آموزش میده
مونا _ می خوام حرفه ایی بشین لازمتون میشه. اره خانوم صالحی کارش حرف نداره
سارا بزن یه کانال درستی این چیه آخه مستند نه این خوب نیس آها همین خوبه خروس جنگی برم تخمه بیارم بخوریم
سارا _ مونا بدو دیگه
مونا _ اومدم جا باز کنید
شیرین _ از بس خندیدیم دل رودمون دراومد وای خدا اینو نگاه آشپزخونه رو ترکوند
سارا _ ناموسن ببین اگه زن نباشه مرد نمی تونه از پس خودش بر بیاد. اه تموم شد ولی خیلی حال داد
شیرین _ اهوم اهوم. مونا چیشدی تو خودتی؟
مونا _ امروز چند شنبس؟
شیرین _ پنج شنبه چطور؟
مونا _ باید برم پیش مامان بابام منتظرمن دلم براشون تنگ شده
شیرین _ فداتشم باشه میریم برو آماده شو
سارا _ مونا تو برو اون ور بشین من رانندگی میکنم تو حالت خوب نیس سوییچو بده
مونا _ باشه. سوییچو دادم بش رو صندلی جلو نشستم سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین چقد دلم تنگ شده برا شون چه روزایه خوبی داشتیم همیشه وقتی خراب کاری میکردم بابا پشتم بود که مامان دعوام نکنه یه بار که داشتم تو خونه با توپم بازی میکردم توپه خورد به گلدونی که مامان خیلی دوستش داشت بابا هم اومد گفت دختر گلم ناراحت نباش یکی دیگه میخرم برا مامان هعیییی خدا کاش منم میبردی پیششون خستم از این دنیا که باید همیشه تظارهر به خوشحال بودن کنم
سارا _ مونا عزیزم پیاده شو رسیدیم
مونا _ پیاده شدم از بین قبرا رد شدم به مامان بابا که کنار هم آروم خوابیدن رسیدم نشستم براشون فاتحه خوندم گفتم سلام مامان سلام بابا خوبین دلم براتون تنگ شده کاش منم میومدم پیشتون کاش بودین هق هق میکردم اشکام تندتند راه خودشونو پیدا میکردن
سارا _ رفتم جلو دستمو گذاشتم رو شونش گفتم : پاشو دختر ما تا آخرش باهاتیم هیچ وقت تنهات نمیزاریم پاشو عزیزم بابا مامانتم ناراحت میشن اشکاتو میبینن آروم باش گلم
مونا _ خودمو انداختم تو بغل سارا گفتم نمی تونم سخته
سارا _ گذاشتم خوب که گریه کرد بلندش کردم بردمش تو ماشین به شیرین گفتم بره آب بیاره براش
شیرین _ بیا سارا آبو بهش بده تا سرحال بیاد الهیی
سارا _ بده. بیا عزیزم مونا بخور آبو
مونا _ باشه مرسی میشه بریم؟
سارا _ آره عزیزم میریم . رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم سکوت بدی تو ماشین حکم فرما بود آها یادم اومد رو کردم طرف دخترا گفتم
سارا _ خب خب قرار بود بریم خرید هم حالو هوامون عوض میشه هم لباس میخریم
شیرین _ خوبه بگاز به طرف پاساژ.....
سارا _ ای به چشم
شیرین _ وای خدا پوکیدم از بس راه رفتیم سارا یه چیزی بخر دیگه معطلمون کردی
سارا _ باشه توعم بیایید بریم تو مغازه تونیکایه خوبی داره وارد مغازه شدم رو کردم به فروشنده گفتم : ببخشید آقا میشه این تونیکی که گذاشتید پشته ویترین برام بیارید
فروشنده _ بله حتما. سایزتون؟!
سارا _ 39
فروشنده _ چند لحظه صبر کنید
شیرین _ اخیششش بلخره یه چیزی پیدا کرد برو پورع کن ببینیم خوبه
سارا _ باشه. رفتم تو اتاقک تونیکو پوشیدم یه نگاه به آیینه کردم وایییییی خدا عالیههههه همونی که می خواستم رنگش بنفش دوبنده روسینه کش داره و تا پایین آزاده فوقالعاده
یه بوس برا خودم فرستادم درو باز کردم تا مونا شیرین نظر بدن البته منکه میخرمش خیلی خوشم اومده ازش
مونا _ وای پس این سارا داره چه غلطی میکنه اون تو همین جور که داشتم با شیرین حرف میزدم چرخیدم سارا رو دیدم دهنم وا شد قده قاره علی صدر این کثافت چه خوشکل شده. وای سارا عالیه عالیه محشر شدی
شیرین _ آره آره راست میگه خیلی قشنگه
سارا _ مرسی اجیا تا شما حساب کنید منم اومدم اینم کیفم مونا
مونا _ باشه تو برو زود عوض کن بیا
شیرین _ بلخره بعد کلی مسخره بازی چتر پرت گفتن اومدیم خونه منکه یه راست رفتم تو اتاق خوابم لالا
مونا _ فردا تولدمه کاش پدر مادرم پیشم بودن دلم براشون خیلی تنگ شده اون قد به قاب عکسشون نگاه کردم فکر های مختلف که نفهمیدم کی خوابم برد
مهسان نادری
۱۴ ساله 00حاجی خوب بودا ولی ارزش خوندن نداره
۱ ماه پیشرومینا
۱۱ ساله 00عالی ترین رمان
۲ ماه پیشرها
۱۷ ساله 00خیلی مسخره بود
۲ ماه پیشهستی
۱۶ ساله 00خیلی داستانش خلاصه شده بود ،و همه چی خیلی تند تند اتفاق افتاد که این داستان رو کمی بچگانه کرده بود. به هر حال ممنون از نویسندش
۳ ماه پیشدختری از دیار اسمان
00وای قلم داغون هیچی نمیفهمی ازش خلاصه که کلا اشتباه نویسنده عجله داشت رمان و گذاشته دور تند بیست خط بیشتر نخوندم چون گند زد به اعصابم. ناموسا بخونین اول ببینین چه چیزی و میخواین نشر بدین. بدون تشکر
۴ ماه پیشاتی
۱۲ ساله 00اقا اینا فقط سه روز باهم اشنا شدن چطور ازدواج کردن واقعا خیلی باحال بود فقط اونجایی که سارا داشت به حسام نگام میکر خخخخخخخخ
۴ ماه پیشنفس
10همه چی یهویی اتفاق افتاد زیاد جالب نبود
۹ ماه پیشماهور امیری نسب
۲۰ ساله 00فقط یه چیزی ... نوشته بودین تفنگ جرسه ولی اون ژسه هستش ولی به نظر من یکم باید بیشتر روش کار می کردی همه چی یهو اتفاق افتاد سعی کن رمان های بعدیتو بهتر بنویسی ❤
۵ ماه پیشالناز
۱۲ ساله 00خیلی خیلی گیج کننده بود همه چی یهویی شد کی میاد با یه پسر که یه روزه شناختش بره ازدواج کنه آخه
۵ ماه پیشb. m
۱۳ ساله 00بدک نبود ولی ای کاش یکم بیشتز کار میکردی
۶ ماه پیشیلدا
۱۴ ساله 00به نظر من بد نبود برای رمان اول اما همه چی خیلی تند تند انجام شد یکم دیگه روش کار کنی عالی میشه😉
۶ ماه پیشاسما
00افتضاح ترین رمان
۶ ماه پیشنفس
۲۱ ساله 00خیلی رمان چرتی بود فقط خلاصه نویسی کرده و در ضمن بسیار تکراری بود
۷ ماه پیشسارا
۱۷ ساله 00رمان خوبی بود ولی خیلی کوتاه بود اگر از خانوادهاشون توضح میداد خیلی خوب میشد به حرحال خوب بود مرسی از سازنده احمقش
۷ ماه پیش..
00رمان خوبی بود ولی احمقانه بود مثلا کی میاد با ۳تاپسر که فقط یه روز شناختتش بره شمال.
۷ ماه پیش
مریم
۱۸ ساله 00میخوام بخونم و بنظرم جذاب باشه