رمان همخونه دیونه به قلم mahtab
رمان درباره دخترى ب اسم رها هست که ى دختر شرو شيطونه و پدر و مادرش رو از دست داده و خونواده پدر و مادرش هيچ سراغى ازش نميگيرن و اون با دو تا از دوستاش همخونه هست و دانشجوى زبانه و هم تو يکى از آموزشگاههاى زبان تدريس ميکنه و خرج درس و دانشگاهو زندگيشو خودش درمياره و قلبش درگير يک عشق يک طرفس .
بنابر دلايلى رها و دوستاش مجبور ميشن از خونه اى که هستن دربيان و اتفاقاتى که باعث تغيير زندگيش ميشه و اون رو تو دوراهى سختى قرار ميده و بين دو عشق قرار ميگيره
رمان از زبان رها نوشته ميشه
حالا با خوندن رمان قضايا براتون روشن ميشه ………پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۲ دقیقه
ر:بله خودمم
ق:آقاى بهادرى بالا منتظرتونن
باسر تأييد کردم و از پله هاى مارپيچى ک کنار سالن پايينى بود ب طبقه بالا رفتم کنار پنجره ک رو ب منظره شهر بود نشسته بودو بيرون رو نگاه ميکرد ى کت کاهويى و ى بلوز لجنى باشلوار آبى پوشيده بود هه چ بامنم ست کرده بود. رفتم طرفش ولى متوجهم نشد با صداى ملايمى سلام کردم ک چرخيدطرفم اونم سلام کرد, بلند شدو مثل جنتلمنها صندلى روبرام عقب کشيد و خودشم روبروى من نشست.
گارسون اومد تا سفارش بديم من ى قهوه تلخ خواستم آرشامم شيرکاکائو سفارش داد گارسون ک رفت دوباره چرخيد طرف پنجره و خيره شد ب خيابون نميدونم تو رفت و آمد ماشينا چى ديده بود ک اينجورى بهشون زول زده بود خواستم چيزى بگم ک خودش برگشت سمتم و لباشو تر کرد انگار مطمئن نبود حرفشو بزنه يا ن.
هى لباشو باز ميکرد تا حرف بزنه ولى دوباره منصرف ميشد.
ر:آقاى بهادرى ميشه حرفتون رو بگيد؟انگار تو گفتن يانگفتنش دودل هستين
آ:نميدونم از کجا شروع کنم ينى نميدونم عکس العملتون نسبت ب حرفم چى ميتونه باشه دو ب شکم ک چجورى باهاتون در ميون بذارم
داشت حرف ميزد ک اين گارسون عين بختک اومد کنار ميز و سفارشارو روى ميز چيد چن تا بيسکوييت هم تو ى بشقاب گذاشت وسط ميز حالا انقد هم آروم حرکت ميکرد انگار خونه خالشه بعد چيدن رفت کنار و ايستاد پشت سرم و گفت آقاى بهادرى سفارش ديگ اى ندارين؟
ينى ميخواستم پاشم بزنم فکشو بيارم پايين سرشو بذارم لاى دوتا ميزو زبونشو تيکه تيکه با چاقوببرم آخ معلول ذهنى سفارش ديگ داشتيم همون اول ميگفتيم ديگ افتادى وسط حرف ما خيال رفتنم ندارى.داشتم تومغزم باگارسون جنگودعوا ميکردم ک آرشام گفت ن خيلى ممنون .
ق:با اجازه
بعد رفتن گارسون آرشام خيره شد بمن و چشم ازم برنميداشت فک کردم چيزى رو صورتمه دست کشيدم ب صورتم ولى چيزى نبود ک آرشام گفت:با من ازدواج ميکنى؟
تو شوکه حرفش بودم ينى داشت ازم خواستگارى ميکرد؟اونک دوسه بار بيشتر نديدتم پس چطورى اين تصميمو گرفته,جداى از اين منک نميتونم پيشنهادشو قبول کنم من مصطفى رو دوست دارم نگاهمو دوختم بهش و گفتم ولى من عاشقتون نيستم.با اين حرفم آرشام قهقه بلندى زد ک چن نفرى ک تو کافه نشسته بودن بهمون نگاه کردن منم متعجب از رفتاراى ضدونقيض آرشام فقط ب خندش,خيره بودم ک گفت:آخ دختر مگ من گفتم عاشق چشم و ابروت شدم
و دوباره خنديد تو دلم حرصم گرفت مگ من چمه بوزينه انگار چن ديقه پيش نبود ک پيشنهاد ازدواج داد بهم
آ:چيزى گفتى؟
واى بازم فکرمو باصدا ب زبون آوردم (آخ بعضى وقتا فکرمو با صدا بيان ميکردم و سوتى ميدادم اينم ى نمونشه)
ر:ن ينى آره ,پس چرا پيشنهاد ازدواج دادين?
آ:ببين نميدونم چجورى بهت بگم ولى قرار نيس ازدواج رسمى باشه ينى ى ازدواج دروغى بين منوتو البته اگ قبول کنى
ر:اونوقت واس چى بايدمن اين پيشنهادو قبول کنم ؟
آ:مگ دنبال خونه نيستى؟
ر:خب ک چى؟
آ:خب ب جمالت اينجورى هم مشکل تو حل ميشه هم مشکل من
ر:ميشه واضحتر بگيد مگ شما چ مشکلى داريد ک ب فکر همچين پيشنهادى افتادين؟
آرشام ب فکر فرو رفت بعد از چن ديقه ب حرف اومد
ببين من ى دخترخاله دارم ک خارج از کشوره بخاطر سنتى بودن خونوادمون تو بچگى پدربزرگم مارو بهم وصله زده ينى وقتى بزرگ شديم بايد باهم ازدواج کنيم حالا ب دلايلى اين وصلت صورت نگرفت تا اينکه بعد چندسال دوباره خونوادم بحثش رو انداختن دقيقا يک سال پيش, ک إل و بل بايد باهاش ازدواج کنى منم چون خونوادم آمريکا بودن و ديدى بهم نداشتن گفتم ک ازدواج کردم و هردفه ک ميخواستن عکسى از اين همسرخيالى براشون بفرستم يا تلفنى و تصويرى باهم حرف بزنن من هى بهونه مياوردم و طفره ميرفتم,فک کنم بهم شک کردنو قراره بيان ايران تا مثلا مچمو بگيرن و مجبور بشم با دختر خالم ازدواج کنم,
ر:خب چرا باهاش ازدواج نميکنين؟
آ:چون علاقه اى بهش ندارم
ر:خب بمنم علاقه نداريد
ى نگاه از اون نگاها ک ينى تو چقد مونگلى بهم انداختو گفت:با تو دارم دروغى و فقط رو کاغذ ازدواج ميکنم ولى اگ با اون ازدواج کنم مجبورم ...
و حرفشو نصفه گذاشت خودم گرفتم ک چى ميخواد بگه برا همين سرمو انداختم پايين مطمئنم ک صورتم سرخ شده .پرسيد:حالا جوابت چيه؟قراره تا مدتى ک زنوشوهريم خونه من ميمونى ميتونى هر شرايطى هم ک خواستى بذارى بعد طلاق هم خونه رو بنام تو ميکنم تا بعد از اونم مشکل خونه نداشته باشى.
پيشنهادش بد نبود ينى عالى بود ولى اگ مصطفى ميفهميد چى بعد ديگ هيچ راهى براى رسيدن بهش رو نداشتم کى با ى زن مطلقه ازدواج ميکرد آخ حتى اگ اتفاقى هم نيوفتاده باشه.
ر:نميدونم بايد فک کنم بايد بسنجم ک بعدش چى ب سر زندگيم مياد
بلند شدم و ازش خدافظى کردم
فک کنم اونم فهميد ک بايد تنها بمونم و فک کنم چون مانعم نشد.
همينجور داشتم تو خيابون پرسه ميزدم ى ساعتى بود ک گيج و گنگ قدم ميزدم نميدونستم چ تصميمى بايد بگيرم سردرگم بودم اگ قبول ميکردم از ى طرف صاحب ى خونه ميشدم از طرفى هم مصطفى رو از دست ميدادم درسته ک هيچ علاقه اى بهم نداشت ولى پس علاقه من چى؟هر چى فکر ميکردم گيج تر ميشدم.
چاره اى جز آرش نديدم آره اون ميتونه کمکم مث هميشه ميتونه راهنماييم کنه,گوشيمو از کيفم درآوردمو با آرش تماس گرفتم بعد سه تا بوق جواب داد,
آرش:به آبجى گلم چ عجب يادى از ما کردى?
با ى حالت مظلوم گفتم: داداشى?
آرش:جان داداشى? اتفاقى افتاده?
همين مهربونياش بود ک باعث ميشد انقد زياد دوستش داشته باشم فک نميکنم اگ برادر تنى داشتم انقد باهاش صميمى باشم واقعا ک تنى يا ناتنى بودن مهم نيس مهم قلب آدماس هه بابام با وجود اينک از گوشتو خونش بودم ذره اى بهم توجه نداشت ولى آرش فرق داشت.
ر:ميتونم ببينمت? اگ کارى نداشته باشى
آرش:آره کجايى? بگو بيام دنبالت
ر:خونه اى؟اگ خونه اى بيام خونه آخ موضوع مفصلى هس
آرش:باشه منتظرتم
گوشى,رو قطع کردم و طرف خونش حرکت کردم تقريبا نزديکاى محلش بودم پياده خودمو رسوندم ب خونش ى خونه قديمى بود با مادرش زندگى ميکرد و دختر کوچولوش ثمين,همسرش تو تصادف فوت کرده بود وقتى ثمين رو باردار بود ک فقط تونستن ثمين رو نجات بدن برعکس باباى من ک ذره اى دوستم نداشت آرش عاشق دخترش بود.
در رو باز کرد بدون اينک ملاحظه کنم خودمو پرت کردم بغلش
آرش:جوجه اردک زشت گريه نکنيا زشت تر ميشى
هميشه سعى ميکرد اينجورى سربسرم بذاره از بغلش بيرون اومدمو گفتم:هالک سبز از تو ک خوشگلترم
آرش:اوه اعتماد ب سقفتم ک تو اوجه
ر:پس چى ؟
ى دفه ى چيزى محکم خورد تو شکمم نگا کردم ديدم ثمين خودشو کوبيده تو شکم منه بدبخت خم شدمو بغلش کردم.
ر:خاله رو ى ماچ خوشگل بکن ببينم
گونمو بوسيد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.بعد رفتيم داخل خونه خسته بودم رو مبل ولو شدم مثل اينک خاله ترلان(مامان آرش)رفته بود خونه همسايه.ثمين کنارم نشست و شروع کرد ب سوال کردناى هميشش اونقدسوال ميپرسيد ک مغز آدم منفجرميشد.آرش باسينى چاى اومد.سينى رو روى ميز,گذاشت و روبروم نشست.
آرش:خب قضيه چيه؟
ب ثمين اشاره کردم منظورمو فهميد و گفت:ثمين بابا پاشو برو تو اتاقت نقاشى بکش بيار خاله نگاکنه.ثمين هم با ذوق بپربپر رفت تو اتاقش.
از سير تا پياز اتفاقايى رو ک برام افتاده بود براش تعريف کردم .
رفته بود تو فکر پرسيدم:حالا چکار کنم ؟مغزم هنگ کرده نميتونم تصميم بگيرم تو کمکم کن
آرش:تو چقد ازش شناخت دارى؟اگ آدم خوبى نباشه چى؟درسته پيشنهادش آدمو ب وسوسه ميندازه ولى همه جوانبو خوب بسنج نميشه آدما رو از ظاهرشون شناخت من ميدونم ک دختر عاقلى هستى ولى تمام حالات رو در نظر بگير
ر:ولى ما ک قرار نيس تا آخر عمر کنار هم باشيم فقط ى سالى پيش خونوادش نقش بازى ميکنيم و بعدش از هم جدا ميشيم
مینو
00قشنگ بود دوستش میداشتممممم خوشمان امد😊
۵ ماه پیشستایش
00شاید اگه جزئیات ش بیشتر بود قشنگ می شد
۹ ماه پیشفاطمه
00عالی
۱۱ ماه پیشآیدا
۰۰ ساله 94بچه ها میگم میشه یه چند تا رمان +18خوب بهم معرفی کنید؟اگه تو این برنامه هم نبود مهم نی
۳ سال پیشدینا ضیایی
۱۷ ساله 72نه نمیشه نمیدونم چند سالته
۳ سال پیشآیدا
۰۰ ساله 82نترس ۱۹ سالمه عنتر نیستم یه سالم باشه رمان بخونم ک 🤣🤣🤣درک می کنم حق داری دوره زمونه جوری شده بچه دو سالم میاد اینو میه
۳ سال پیشمن
۲۰ ساله 02شیطان مونث رو بخون
۳ سال پیشسحر
00هایا، عمویم نباش،(برزخ عمارت تو روبیکا هس) بهشت خیس من
۱ سال پیشمحی
00برو تو اینستا سرچ بزن رمان زندان بان نمیدونم دقیق اسمشو یادم نیس ولی یه زندان بان داره و اینکه وی ای پیه پولیه ینی ولی در حد فاااک +18هستش اگه جنبشو نداری نخون چون فاگینگ صحنه داره
۱ سال پیشباران
00ممنون بابت رمان های قشنگتون
۱ سال پیشندا
00عالی بود ممنون نویسنده جان امیدوارم موفق باشی،زود بهم رسوندش خیلی خوب بود ولی اخرش می تونست بهتر بشه و خلاصه تموم شد از پدرش نگفت کجاست چجور ترکش کرده باید اخرش هر دو خانواده میدیدنش و خانواده شوهری
۱ سال پیش^^
۱۶ ساله 50ناموسن چ سمی بوددددد مثلن ک چی اتریسا 3 ساله همخونه جدیدمه ک چی ما فک کنیم ارشام مرده 😐بد نبود
۲ سال پیش♡
02خوب بود ولی غلط املایی زیاد داشت
۲ سال پیشفرشاد
10خوب و سرگرم کننده...............
۲ سال پیشیوسف
۲۱ ساله 21عالی کوتاه وعالی عالی
۲ سال پیشیه ادم
۱۳ ساله 12میتونست بهتر باشع
۲ سال پیشنم
40واییییی خدای من یه رمان چقد میتونه قشنگ باشه حرف نداره
۳ سال پیشسحر
۱۴ ساله 10رمانش خیلی عالی بود ولی نویسنده میتونست رمانو ادامه بده چون خیلی زود بهم رسیدن ولی به هر حال رمانش فوق العاده بود دستت مرسی نویسنده عزیز
۳ سال پیشعسل
۱۸ ساله 20عالیه فقط خلاصه بود نویسنده میتونست رمانو طولانی کنه خیلی زود به هم رسیدن و برای به هم رسیدن تلاش زیادی نداشتن ولی بازم ممنون از نویسنده ی گرام
۳ سال پیش
حامی
۱۹ ساله 00بدنبود. موضوع تکراری. خیلی خلاصه بود.