رمان سرآشپز کوچولو به قلم هانی
ریتا، دختری لجباز و قوی، با روحیه ایی فوق العاده شاد که با وجود سن کمش، سرآشپز یک رستورانه. اما طی اتفاقی، از اونجا اخراج میشه و توسط یک پیرمرد مرموز، وارد یک رستوران مجلل و شیک میشه. اونجا درگیر اتفاقاتی میشه که...!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۵ دقیقه
با ناراحتي نگاهم کرد و چيزي نگفت. طاهره و راضيه جلو اومدن و به ترتيب بغلم کردن. آروم گفتم:
_توي مدتي که اين جا به عنوان سرآشپز کار کردم، بايد بگم که بهترين تجربه ي آشپزيم بود. اين که کنار شما آشپزهاي قابل و کار بلد بودم، افتخار بزرگي برام بود. خيلي ناراحتم، ولي خب کاري هست که شده. اميدوارم از اين به بعد هم، همين جور عالي و موفق باشيد.
دخترها به گريه افتادن و مردها با غم سر تکون دادن. لبخندي زدم و گفتم:
_حالا زياد غصه نخوريد، حتماً ميام که ببينمتون.
حامد براي اولين بار خنديد و گفت:
_حامد:آره... از قديم گفتن مال بد، بيخ ريش صاحبشه!
همه به حرفش خنديدن. چشمکي زدم و گفتم:
_محسن بلاخره روت تأثير گذاشت ها!
_حامد:چه جورم!
خنديدم و گفتم:
_خب بچه ها، من ديگه برم. شما هم بريد به کارهاتون برسيد.
_ژاله: بري برنگردي، دختره ي نچسب!
پوزخندي زدم و از بچه ها خداحافظي کردم. به اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن وسايلم شدم. چيز زيادي نداشتم، در حد يه کوله بود. صداي در اومد؛ سرم رو بالا آوردم و گفتم:
-بله، بفرماييد!
هستي آروم از لاي در وارد شد و گفت:
_ خانم، واقعاً داريد مي ريد؟
_هوف، ريتا بابا، ريتا!
سرش رو پايين انداخت و گفت:
_ شما بريد من چي کار کنم؟
_هيچي، زندگي!
با چشم هاي اشکي نگاهم کرد و گفت:
_اما خانم، من تازه مشغول آشپزي شدم و به روش شما عادت کردم. اگه شما بريد، من نمي تونم به کارم ادامه بدم و باز کمک آشپز مي شم. خانم تو رو خدا نريد! من نمي خوام شما بريد.
بغلش کردم و گفتم:
_هي دختره ي ديوونه، چرا گريه مي کني؟ اين حرف ها چيه مي زني؟ تو دختر با استعدادي هستي و مي توني بدون من هم پيشرفت کني. حتي آشپزي خيلي بهتر از من بشي! خودت رو دست کم نگير.
هق هقي کرد و گفت:
_دلم براتون تنگ مي شه.
گونه ش رو بوسيدم و با لبخند گفتم:
_قربونت برم، منم دلم برات تنگ مي شه. حتما ميام به ديدنت...حالا اشک هات رو پاک کن و بخند. مي خوام با دل خوش از اين جا برم.
لبخند اجباري زد و با گوشه روسريش اشک هاش و پاک کرد. گفتم:
_آفرين دختر خوب. من ديگه برم، خدانگهدار.
_هستي: خداحافظتون.
کوله م رو برداشتم و از اون جا بيرون اومدم. نگاهي به منوي دم در کردم و آهي کشيدم. شالم رو روي سرم مرتب کردم و کنار خيابون، قدم زنون به سمت خونه رفتم.
******
ديس برنج رو از دستش گرفتم و توي سفره گذاشتم. با آه و ناله کنارم نشست و طبق عادتش، با گفتن "بسم الله" شروع به خوردن کرد. با لبخند نگاهي به صورت چروک شده ش کردم و مشغول شدم. هميشه بهم مي گفت "اگر وسط غذا خوردن صحبت کني، شيطون باهات هم غذا مي شه و غذات رو مي خوره" منم وقتي کوچيک تر بودم، مي خنديدم و از روي عمد صحبت مي کردم تا ببينم شيطون چه طور غذاي من رو مي خوره! يادش به خير، وقتي مادرم دعوام مي کرد و بابا ازم دفاع مي کرد. لبخند تلخي رو لب هام نشست و با بغض به ظرف خورشت خيره شدم. همون لحظه ننه جون گفت:
_ چرا نمي خوري مادر؟ غذا سرد شد!
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
_چيزي نيست ننه جون... از صبح تو آشپزخونه بودم، بوي غذا دلم رو زده؛ نمي تونم چيزي بخورم.
نگاهم کرد و گفت:
_من تورو مي شناسم، يه اتفاقي افتاده؛ ولي مي ذارم بعد از غذا مي پرسم.
لبخندي زدم و بي ميل يک قاشق خوردم. غذا که تموم شد، به همراه ننه جون سفره رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم. با سيني چايي به پذيرايي برگشتم و کنار ننه جون نشستم. گفت:
_خسته نباشي مادر.
_سلامت باشيد.
_خب، حالا بگو ببينم چي شده؟
انگشت اشاره م رو لبه ي استکان چرخوندم و گفتم:
_از رستوران اخراج شدم.
_ننه جون: چرا مادر؟ کاري کردي؟
_نه... صاحب رستوران الکي گفت غذاهات بده، ديگه به دردم نمي خوري، بچه اي و از اين حرف ها. دنبال بهونه بود من رو بيرون کنه. زير آب زن هم داشتم.
آهي کشيد و گفت:
_چي بگم؟ حتماً صلاحت اين طوري بوده.
سکوت کردم و با استکان زير دستم بازي کردم. خودش رو نزديکم کرد و صورتم رو بالا گرفت. نگاهم کرد و گفت:
_ ريکا، تو چته؟ چرا اين قدر ناراحتي؟
نگاهم رو به گل هاي رو لباسش دوختم و با بغض گفتم:
_بچه که بودم، فکر مي کردم دنيا يعني فقط مادر و پدرم. بزرگ تر که شدم، فهميدم مادربزرگي هم هست. بيشتر که گذشت، فهميدم پدرم تو دنياي آشپزي کار مي کنه و من رو از شش سالگي، با حرفه ش آشنا کرد. مادرم خيلي مخالف اين کار بود؛ اون موقع نمي فهميدم چرا، ولي وقتي پدرم تو سن دوازده سالگي بهم گفت "تو بايد بزرگ ترين سرآشپز زن بشي" فهميدم چرا مادرم اون حرف رو زد. زماني که تو پونزده سالگي هردوشون رو از دست دادم، فهميدم دنيا فقط پدر و مادر و مادربزرگم نيست، آشپزي نيست؛ بلکه روزهاي سختم هست، درد و ناراحتي هم هست. هميشه شادي مهمون خونه نيست، گاهي غبار زيادي از غم و غصه خونه رو پر مي کنه...
يک قطره اشک روي گونه م ريخت و لرزون ادامه دادم:
_ننه جون، من با مرگ پدر و مادرم کنار اومدم. با تمام سختي هاي وصيت پدرم کنار ميام؛ ولي نمي تونم اين توهين و تحقير هايي که بابت سن کمم بهم مي شه، رو تحمل کنم. بدتر از اون، اينه که کسي نيست جلوشون بايسته و تو دهنشون بکوبه؛ من تا حدي قوي ام، تهش يه دخترم و به شدت احساساتي و شکننده. ننه جون، سختمه نصف شب بيام خونه و شما رو در حال کار کردن ببينم. تا شايد بتونيد يک ذره از خرج زندگيمون رو فراهم کنيد. نمي خوام بگم کم آوردم، نمي خوام بگم ديگه ادامه نمي دم، ولي گاهي اوقات مثل الان مي بُرم. ديگه کاسه ي صبرم لبريز مي شه.
اشک هام به شدت از چشم هام سرازير شد و گفتم:
_ننه جون، دلم آغوش امن و گرمت رو مي خواد...بهم مي دي؟
چشم هاي اون هم خيس شد و با بغض گفت:
رها
۳۰ ساله 00عاااالی بودواقعا از اینکه مثل بقیه رمانا نبود خیلی خوشم اومد وواقعاحقش بودو باید به نریمان میرسیدممنون از نویسنده
۴ هفته پیشدلیار
۲۴ ساله 00بنظرم خوب بود من فک میکرم عاشق سورنا میشه ولی مثل بقیه رمان ها نبود ولی یه مقدار وسطاش خراب شد مثل مرگ یاسین و مادرش اما درکل خوب بود
۲ ماه پیشنرگس
۱۶ ساله 00عالیییییییییییییی بودددددددددد
۳ ماه پیشمهفام
۱۸ ساله 00خوب بود اولش داستان خیلی منو جذب کرد وسطاش یکم آبکی شد ولی واقعا خوشحالم ک با بقیه رمانا فرق داشت عین همه شون بعد کلی لج بازی عاشق هم نشدن و توی ارایشگاه دختره خودشو نشناخت 😂🤦 ♀️
۴ ماه پیشفاطمه ایزدی
00عالیه ❤️
۷ ماه پیش0oo
۲۷ ساله 00بسیارمسخره ومزخرف حیف وقتی که براش گزاشتم
۹ ماه پیشMahsa
۱۷ ساله 10پراز نقص چطورریتا وقتی میخواست پدربزرگ سورن نجات بده10تا ادم حریف بودبعدوقتی پدربزرگش یا داییش میگرفتنش نمیتونست فرارکنه خیلی مسخرس من واقعا اسلن نفهمیدم کی نامزدکرد ولی پایان خوبی داشت ودراخر تنکس!
۹ ماه پیشMelorin
10میخوام برای دومین بار بخونمش ولی جوریکه داستان اینو یادم میاد درسام و یادم نیس
۱۰ ماه پیشماندانا
۱۸ ساله 00قشنگ بود ب دل میشینه اینجور رمانا
۱۰ ماه پیشf
۳۴ ساله 00اینا رفتن هند چرا فارسی حرف میزدن از کی زبون هندی ب فارسی ارتقا پیدا کرده🤔🤔
۱۰ ماه پیشHasti
00خیلی قشنگ بود
۱۱ ماه پیشآنیکا ام من
۱۸ ساله 10بچه بازی بود حاجی،ریتا خیلی مسخره جای مدارک و به سورنا لو داد شخصیت های اصلی هم ویژگی منحصر به فردی نداشتن، ریتا که خیلی ساده لوح بود نریمانم وقتی فهمید عاشق ریتاس هیچ کاری واسه بدست اوردنش نکرد
۱۲ ماه پیشحسنا
۳۱ ساله 20داستان اول خوب شروع شد ولی کم کم روندش کسل کننده شد و آخرش هم که رفتن هند واقعا مثل فیلم هندی شد خیللللی آبکی فکر کنم سن نویسنده کم بود به نظرم جا داره روی قلمش کار کنه و درآینده نویسنده خوبی شه
۱ سال پیشرقیه
۱۵ ساله 30عالی بوددد خوشم اومد
۱ سال پیش
نازنین مریم
۱۴ ساله 00من 14 سالمه ولی تا حالا چندین رمان نوشتم به حرف های بقیه گوش نوه تو موفق میشی در ضمن فقط میتونم بگم رمان خوبی بود و نمیدونم چرا بعد از خوندم این رمان سعی داشتم مثل اونا بحرفم