رمان ازدواج خانوادگی ممنوع به قلم کیان و کیانا
این رمان حکایت پسری است که بعد از سی سال یک دایی پیدا می کند ولی این بار دایی تنها نیست .و یک خانواده دارد...
در این بین کیان عاشق سوگل دختر دایی اش می شود ولی یک سری مشکل وجود دارد
چون هم سوگل نامزد دارد و هم ازدواج خانوادگیی در آن خانواده ممنوع است ولی عشق قانون نمی شناسد چون..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۴ دقیقه
- سلام پسرم
- سلام كيان جان خوبي؟ ماشاالله چه پسري داري نسيم جان
- نظر لطفته عزيزم
- مامان جون پس اين هم سلوليم كوش؟
- همراه دخترا توي آشپزخونه هستش
- من برم بهش سر بزنم و بيام
وارد آشپزخونه شدم صبا و صدا و فرياد روي صندلي روبه روي در نشسته بودند ولي كيانا و دختر دايي جديده پشتش به در بود دستم ر ا روي چشماي كيانا گزاشتم:كيه؟.......اااا كيان تويي سلام چطوري؟ برگشت و طبق معمول پريد بغلم نمي دونم چرا ولي من و كيانا اين عادت رو داشتيم كه بعد از دوري چند روزه وقتي همديگه رو مي ديديم مي پريديم بغل هم حتي برخي مواقع مامان مي گفت: شماها آخر آبروي منو مي بريد با اين كاراتون تو رو خدا ببين انگاري زن و شوهرند چپيدند بغل هم
صورتش رو بوسيدم و بغل گوشم گفت: چه رنگي انتخاب كردي؟
- نگران نباش سياه و سفيد نيست از اون دفعه چشم ترسيده
بعد چرخيدم سمت فرياد و گفتم: سلام دختر دايي چطوري؟ مي گم حسام تا حالا چطور با تو دوام آوردها؟
- چطور مگه؟
- آخه اون بيچاره هر بار بخواد تو رو ببينه به مقداري پنبه نياز داره كه گوشاشو ببنده فكر كن ببين اون بيچاره اگه كمي تورو عصباني كنه به شست و شوي گوشاش نياز مبرم پيدا مي كنه .........ف .ر.ي.ا.د
اسمش را در حالي كه هجي مي كردم با صدايي كمي بلند تر از قبل گفتم ادامه دادم :حالا اين صدا يك چيزي ولي تو....
- كيان .....كيان مگه دستم بهت نرسه منو مسخره مي كني؟
- دارم با حسام اظهار همدردي مي كنم
تقريبا داشتيم دور ميز آشپزخونه مي دويديم كه بلاخره فرياد از نفس افتاد و ايستاد كنار صندلي كه صدا نشسته بود
با صداي بلندي داد زدم :بيا اين ور
- چرا داد مي زني؟ مگه جاي تورا گرفتم؟
- ببين فرياد جان رفتي واسادي كنار صدا . الان اونم تحت تاثير تو تبديل به فرياد مي شه بيا بيا اين ور
فرياد- كيان ........
صدا-كيان...........
- ببخشيد ...ببخشيد چرا مي زنيد خوب ؟
تازه نفس هام داشت به حالت عادي برمي گشت كه متوجه شدم درست پشت دختردايي جديدم ايستادم
- ببخشيد خانوم من كيانم
- سلام خواهش مي كنم منم سوگل هستم
- شرمنده سوگل خانوم من هر وقت اين فرياد رو مي بينم منم تحت تاثير اون مي شم فرياد
- برو بيرون كيان تا دعوامون نشده دوباره
با اين حرف يك حبه قند از روي ميز برداشت و انداخت سمتم
- باشه بابا مي رم چرا مي زنيد؟
قسمت دوم
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت سياوش فربد و حسام رفتم .در طول راه به اين فكر مي كردم كه در بين اين فاميل جديدم جرا سوگل بر خلاف ديگران ساكت و آروم بود و از ديدن خانواده ي پدري اش خوشحال نشده بود !!! ولي به محض رسيدن به خونه مي فهميدم چون مثل هميشه از زير زبون كيانا بيرون مي كشيدم .
- خوب پسر دايي جديده چه كارا مي كني؟ يعني الان مشغول چه كاري؟
- راستش من راه و ساختمان خوندم توي تگزاس يك شركت كوچيكم داشتم و الانم كه اينجام نمي دونم شايد گر دوباره برنگشتيم همين جا شركت بزنم
- ايول .راستي چند سالته سيا جون
- سه هفته بعد 27 سالم تموم ميشه
- اصلا به قيافت نمي خوره پس سه سالي از ما بزرگتري
- حسام رو به من پرسيد: كجا بودي اين مدت؟
- شمال بودم
- حتما با فرهان
- اره .راستش من يادم رفته بود كه تمرين داريم اونم از اينجا پا شد اومد اونجا تا يادم بندازه ولي وقتي ديد كه اونجا هم ميشه تمرين كرد اونم موندگار شد
- پس خوش گذشت
- جات خالي
اونجا بود كه صبا اومد و همه رو براي ناهار دعوت كرد موقع شام من درست افتاده بودم رو به روي سوگل .خيلي توي خودش بود نگاهش غمگين بود فقط كمي غذا خورد و كنار كشيد . ذهنم درگير اين دختردايي مرموز شده بود فقط دعا مي كردم زودتر بريم خونه تا من با كيانا حرف بزنم ولي كو تا بريم .
بعد بعد شام همه دور هم نشسته بوديم كه من از حسام پرسيدم :راستي دايي چطوري دوباره ما رو پيدا كرده ؟
- منم نمي دونم
از فربد پرسيدم اونم همين جواب رو داد . از فرياد و صدا و صبا هم چيزي نفهميدم بنابرين با صداي بلندي طوري كه بابا و دايي ها بشنود گفتم: يك سوال جنابان ؟؟!!
- بفرماييد ....
- بنده از طرف نسل جوان اين جمع دارم حرف مي زنم ....ميشه به ما بگيد چطوري با دايي نويد آشنا شديد؟
صبا – يعني دوباره چطوري پيداش كرديد؟
صدا – اره راست مي گه ما هم مي خواييم بدونيم
دايي ناصر- دايي جون ما هم نمي دونيم نسيم به همه ي ما خبر داد كه جمع شيم و داداشمون رو ببينيم
من – مامان شما بگو...
- بزاريد نويد خودش براتون بگه از اون موقعي كه با مهرانه عقد كردند تا به الان كه 30 سال گذشته
دايي نويد- راستش اون موقع بعد از اينكه من و مهرانه به عقد هم در اومديم برگشتيم خونه ی آقا جون ولی ...
(یک نگاهی به جمع کرد و ادامه داد)...
ولی اون بعد از شنیدن اینکه ما به عقد هم دراومدیم خیلی عصبانی شد ولی نمی دونم یادت مونده ناصر یا نه؟... تو هم بودی ... دیدی ... دیدی که چیا به ما گفت و چیکار کرد ... هنوزم جای اون سیلی که بهم زد درد می کنه هنوزم صداش توی گوشم زنگ می زنه
... برو گمشو از خونم بیرون ... نوید مرد ، همین الان پیش چشم ناصر و من مرد برو بیرون برو دیگه نمی خوام ببینمت .
بعد از اون منم دست مهرانه رو گرفتم و از خونه زدیم بیرون اول رفتیم شیراز یه مدت خونه ی خونه ی مادربزگ مادریمون موندیم ... ولی نمی دونم یادتونه یا نه ... اون روزا من بورسیه گرفته بودم از دانشگاه تگزاس آمریکا ولي به خاطر مهرانه نرفتم ولي بعد تحديد آقاجون و عمه ،( مامان مهرانه) منم قراري براي رفتن دادم و رفتيم ... اوايل زندگي سختي داشتيم تا نزديك سه سال در سختي بوديم هم درس مي خوندم هم كار مي كردم ولي بعد از اين كه تونستم تو دادگاه محلي قضاوت كنم كم كم مشكلهاي ماديمون حل شد ... سياوش به دنيا اومد ... زندگي كم كم براي ما روي خوش نشون داد تنها غم غربت و دوري از وطن و خانواده ها عذابمون مي داد چند بار تصميم گرفتم برگردم و شانسم و دوباره امتحان كنم ولي هميشه حرفهاي آقاجون تو گوشم زنگ مي زد و همين باعث عقب نشينيم مي شد ... تا اينكه بعد از شش سال نوبت سوگل بود كه به دنيا بياد بعد از تولد اون كم كم زندگي چهار نفري ما كامل شد زندگي مطابق ميلمون بود، تنها جاي فاميل خالي بود ... ولي خوشي پايدار نبود ... كم كم سر دردهاي مهرانه شروع شد... گاهي از شدت درد سرشو به اينور و اونور مي كوبيد ... بعد از كلي آزمايش و نمونه برداري تومور مغزش نيمه خطرناك تشخيص داده شد و قرار بر عمل دادند. اين عمل قرار بود زيرنظر يك پزشك ايراني كه سالي دو ماه به آمريكا مي يومد عمل بشه و ما بايد تا شش ماه بعد صبر مي كرديم و اين مدت براي همسرم حياتي بود براي همين بعد از گرفتن نام و نشون اون دكتر بعد از سي سال تصميم به بازگشت گرفتيم ... بله محض رسيدن تو يه هتل ساكن شديم و سپس به ديدار آقاي دكتر محتشم رفتيم نمي دونم چطوري ولي گويا امير علي از روي برگه اي كه ما براي عمل مهرانه پر كرده بوديم به نام و فاميل من پي برده بود و از روي اونها فهميده بود كه من حتماً با نسبتي با همسرش دارم چون اسم و فاميل پدرامون يكي بود خلاصه يك روز بعد از عمل مهرانه كه تو بيمارستان بستري بود امير علي منو به دفترش برد و ازم راجع به فاميلام پرسيد و محل زندگيم ... آخر سر بهم گفت كه شوهر نسيمه يعني دوماد ما... بعد هم كه آشنايي و ديدار نسيم و البته كيانا جون و حالا هم كه خدمت شمام كه امروزم قرار بر اين شد كه باز با آقا جون روبه رو نشم... تو اين مدت اتفاق هاي زيادي افتاده بود از جمله اينكه عمه فوت كرده بود و خيلي از بچه ها ازدواج كرده بودن و بچه دار شده بودن ... ولي هنوزه كه هنوزه فكر نمي كنم اتش كينه ي آقا جون خاموش شده باشه ، شده؟......
M
۱۶ ساله 10رمان بیش از اندازه چرت و مزخرفی هست اصلا نخونید
۱۱ ماه پیشF
۱۳ ساله 02خوب بود ارزش خوندن داشت
۱ سال پیشA
40اصلن خوب نبود خیلی مسخره بود
۲ سال پیشامیر
۱۴ ساله 02عالی بود مرسی از نویسنده 🌹
۲ سال پیش????????
30رمان چرتی بود
۴ سال پیشسارا
۲۱ ساله 22خیلی قشنگ بود ولی میشد که طولانی تر و دقیق تر نوشته یشه ولی بازم ممنونم
۴ سال پیش❤❤❤
51این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
❤❤❤
50کل رمان توی تلفن حرف زدن و صحبت های گیج {آقا جون} که من هیچی نفهمیدم خلاصه میشه
۴ سال پیشKosar
20این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
......
20نویسنده جون درسته شما یهو رفتی به ۵ سال بعد بعدش دیگه تموم ولی رمانت بدک نبود میتونستی قشنگ ترش کنی💞 نظر:اونایی دنبال رمان کوتاه و غیر هیجانی هستت و فقط دوست دارند سطح خودشون بهتر شه رمان رو بخونن
۴ سال پیش.......
31به نظر من اصلا دانلودش نکنین نتتون اوکی هدر میره👍
۴ سال پیش.....
40ی رمان خیلی چرت😒خیلی مسخرست که یکی از ژانر های این رمان عاشقانست😕 همه چی پیچ درپیچ بود😒یهو نویسنده میره ۵ سال بعد تازه شب عروسی روهم نمیگه😏دختره ی چرت بای پسره ای که اصلا نفهمیدکی عاشق شد زوج میشه
۴ سال پیشالی
11خوب بود ولی یکم خام بود
۴ سال پیشکیانا
20سلام میشه رمان انتقام+عشق روهم بزارید؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۴ سال پیش
Aniya
00داستانش خیلی سطحی وبچگونه س،رمان افسونگروپریچهرفوق العاده هستن،من خودم افسونگررودوبارخوندم وبرای بارسوم میخوام بخونم،واقعاعالیه،قدیمی هستن ولی واقعاارزش خوندن دارن