
رمان عشق ارباب
- به قلم darya
- ⏱️۱۸ ساعت و ۴۲ دقیقه
- 98.8K 👁
- 485 ❤️
- 383 💬
ستاره در پی مرگ ناگهانی خواهر دوقلویش مهتاب و به وصیت او،قبول می کند که نقش او را درخانه اش ودر کنارشوهر خواهر خشک و مرموزش بازی کند حالا با حضور او آرامش به خانواده برگشته ولی شعله های انتقام درکنار عشقی نوخاسته ستاره را وادار می کند که...
- چی باید بگم دیگه باید به نرگسی بگم دوتا بشکه بگیره
آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با حالت بهتی گفت
آناهیتا : بشکه برای چی
با اخمی نگاهش کردم و همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم
- برای چی داره ...بدبخت مامان بابا چه آرزوهایی که برامون نداشتن
با اخمی از جایش بلند شد و دست به سینه رو به رویم ایستاد و با چشمان ریز شده گفت
آناهیتا : فیلمم کردی ستاره دیگه
با جدیت نگاهش کردم و نوچ نوچی کردم و گفتم
- برات متأسفم من به فکر توام... باید بگم سرکه هم بگیره
آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد
آناهیتا : این چرت و پرتا چیه داری واسه خودت می گی ...بشکه... سرکه
- خواستگاراتو از قلم انداختی
آناهیتا با نگاه مشکوک شده یک قدمی نزدیک آمد و گفت
آناهیتا : ستاره زر نزن درست حرف بزن ببینم داری چی می گی
محکم به پیشانی ام زدم و با تأسف گفتم
- خاک بر سرم کنن من فقط چهار پنج سال نبودم ... ای خدا چرا آخه این دختر
آناهیتا پر حرص جیغی کشید و پاش رو محکم به زمین ماننده بچه ها کوبید و گفت
آناهیتا : ستاره داری می ری رو اعصابم ها
- نوچ ...نوچ .. نفهمم که هستی ... اعصاب معصاب درست حسابی هم که نداری ... دیگه چه انتظاری می تونی داشته باشی ..باید برم پیش نرگسی و بهش بگم بره دوتا بشکه بگیره ...وقتی برای من خواستگار بیاد و تورو ببینن از همون در فرار میکنن می رن پس همون بهتر من و تو با هم باشیمو نرگسی ما رو تر...
هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که آناهیتا با جیغی که کشید به طرفم خیز برداشت
آناهیتا : ســــتاره!
با خنده پا به فرار گذاشتم و از اتاق خارج شدم ... نرگس جون از جیغ ما با ترس با دستکش های کفی و بشقا به دست از آشپزخانه خارج شده بود و با چشمان گرد شده نگاهمان می کرد ...خنده ی پر صدایی کردم و پشت مبل پریدم
آناهیتا : وایسا گیس بریده
همونطور که پشت مبل ایستاده بودم ابرویی بالا انداختم
- نه عزیز من به ایستم این گیسامو از دست می دم
آناهیتا : ستاره با زبون خوش بهت می گم بیا اینطرف
- اااا زبون دیگه ام مگه حالیت می شه
خنده ای کردم که آناهیتا با چشمان به خون نشسته از عصبانیتش نگاهم کرد ... نرگس جون که نگاهمان می کرد سرش را با تأسف تکان داد و دستکشهایش را خارج کرد و گفت
نرگس جون : چیه چتونه شما دوتا
همانطور که با خنده نگاهم به آناهیتا بود که با چشمانش برای خط نشون می کشید ...با خنده بلند گفتم
- و آنگاه آناهیتا خشمگین می شود
نرگس جون نگاهش را از من گرفت و نگاهش را به آناهیتا دوخت
نرگس جون : آناهیتا
آناهیتا با حالت زاری نگاهش را به نرگس جون دوخت و بر روی زمین نشست و محکم به سرش زد و گفت
آناهیتا : آخه خدا من چه گناهی توی درگاه تو کردم ... من بگم غلط کردم من بگم دیگه نمی رم سراغ این حیوون ..من اگه بگم..
پریدم وسط حرفش و گفتم
- بگو چیز خوردم
آناهیتا با حواس پرتی حرفم را تکرار کرد
آناهیتا : من بگم چیز خوردم...
با گفتن این حرفش انگار که به خودش می آید با تعجب سرش را بالا میگیرد و نگاهم می کند که با دیدن ابرهای بالا رفته ام و خنده ی روی لبم ...محکم به دهانش می زند ...نرگسی که خنده اش گرفته سری با تأسف برای ما تکون می دهد و به آشپزخونه می رود .. آناهیتا جیغی می کشه ... با یک خیز از بالای مبل پریدم و جلوی دهانش را گرفتم
- هیــس اژده ها همسایه ها می شنون
آناهیتا که حالا دستش به من رسیده بود موهایم را گرفت ... هنوز نکشیده جیغی کشیدم
- آناهیتا موهای نازنینم رو بکشی خودت رو مرده حساب کن
آناهیتا دستم را که بر روی دهانش گذاشته بودم را گازی گرفت و خودش رو روی من انداخت ... با چشمان گرد شده به اون که بالای من نشسته بود نگاه کردم و با جیغ گفتم
- هیولا بلند شو شکوندیم
ابرویی بالا انداخت
آناهیتا : جام خوبه شما راحت باش
- من ناراحتم حالا بلند شو لگنم شکست
آناهیتا خنده ای کرد ... با حرصی گفتم
- زهرانار به چی می خندی تو
آناهیتا : آخه من کجاشو روی لگن تو نشستم
خودمم خنده ام گرفته بود اما با جدیت نگاهش کردم و گفتم
- آناهیتا رژیم هم خیلی خوبه بگیری کسی بهت چیزی نمی گه
آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و دستش را بالا برد که مشتی به بازویم بزند که... با صدای زنگ تلفن ..هر دو نگاهمان را به تلفن می دوزیم ...برای اولین بار توی این دو هفته ای که امده بودم ... این تلفن به صدا در آمده بود ...نرگس جون با اخمی از آشپزخونه خارج شد ...با دیدن ما در آن حالتچیزی بگوید که با زنگ تلفن فقط سرش را با تأسف تکان داد و به طرف تلفن به راه افتاد ... نگاهی به آناهیتا کردم که هنوز رویم نشسته بود و به نرگس جون خیره شده بود ... با اخمی به عقب هلش دادم که از رویم افتاد
- گمشو اونور جا خوش کرده واسه من
آناهیتا خنده ای کرد و رو به من و گفت
آناهیتا : ولی ستاره خوش به حال شوهرت
ابروییبالا انداختم و گفتم
Hanieh ganbarzadeh
00عالیییی بینظیر پر از رمز و راز
۲ ماه پیشبرزه
00خوب بود ولی آخرش اونجایی که از گذشته تعریف می کرد گیج شدم.درست نفهمیدم که رابطه ی مه لقا و امیرفرشاد و نرگس و شهرام بختیاری چی بود. کی عاشق کی بود و کی به چه دلیل طرد شد و بچه ی حرومزاده داشت
۲ ماه پیشزلفا
00به شدت مزخرف بود خییییییییلی دیگه گریه هالی الکی وتوضیحات چرت داشت طوری که دیگه نتونستم ادامش بخونم
۳ ماه پیشساحل
10بهترین رمان عمرم بود طولانی بود ولیییی خیلی قشنگ بود واقعا
۴ ماه پیشsaji
10عااااالی بود
۴ ماه پیشناشناس
00سلام رمان خوبی بود ولی خیلی طولانی وپیچیده بود ممنون
۵ ماه پیشسیفی
10آخر داستان چی شد ستاره فوت کرد من اصلا اونجا را متوجه نشدم میشه یکی توضیح بده
۶ ماه پیشصحرا
10خوب بود خیلی عالی بود ولی اخرش نفهمیدم چی ب سر امیرپاشا و عشقش اومد عشقظو کی کشت و خود امیر پاشا کجا رفت چرا دوبارع ازش خبری نشد؟
۶ ماه پیشصحرا
00خوب بود خیلی خوب بود واقعا زیاد کشش داد ولی عالی بود رمانش ولی آخرش نفهمیدم ب سر امیرپاشا چی اومد و عشقش چطوری مرد؟
۶ ماه پیشالسا
00خیلی خیلی عالی بود جذاب و معرکه👍
۶ ماه پیشناشناس
00ن
۶ ماه پیشrahil
00بسیار زیبا
۷ ماه پیشفاطمه
00Oh my Godddd! واقعاً میگم عالییییییییی بود عالییییییییی ، پر از هیجان و عاشقانه ای
۷ ماه پیشAhou
00بسیار خوب است ولی قسمت بعدیش نمیاد
۷ ماه پیش
تنها رمانی که باهاش
00تنها رمانی که باهاش گریه ام گرفت