
رمان بازگشت سه تفنگدار
- به قلم فاطمه موسوی
- ⏱️۸ ساعت و ۲۷ دقیقه
- 82.1K 👁
- 374 ❤️
- 610 💬
سهتفنگدار شیطون رو که یادتونه؟ همونهایی که همه رو دیوونه کرده بودن و تو شیطونی و خرابکاری نظیر نداشتن. حالا این سهتا باز هم به هم رسیدن؛ اون هم بعد از دهسال. تو این دهسال خیلی چیزها تو این سهتا فرق کرده؛ رفتارهاشون، اخلاقهاشون، کارهاشون و... همه فرق کرده؛ اما هنوز هم سهتفنگدارن. سهتفنگداری که قراره ماجراهای عاشقانه و پلیسی رو دنبال کنن.
«نچ نچ نچ. خجالت هم خوب چیزیه والله.»
«ماکه نامزدیم عذرمون موجهه. بگو بینم خودت این ساعت چرا آنلاینی؟»
«با صدای خروس از خواب پاشدم دیگه خوابم نبرد.»
«باشه. منم خر. کدوم خروسی این موقع شب قدقد میکنه؟»
«اولاً که در خربودن تو شکی نیست. دوماً اینکه پرفسور خروس قوقولیقوقول میکنه نه قدقد.»
«چه فرقی داره؟ حالا من صدای زنش رو گفتم. مهم کاریه که الان میکردی.»
«بابا کاری نمیکردم. تازه از حمام در اومدم.»
چندتا کلهی متعجب فرستاد و بعد نوشت:
«این موقع شب؟ حمام؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟»
«دیگه شب هم نمیشه گفت، داره صبح میشه. حالا اینها رو بیخیال، نامزد جونت چطوره؟»
«هیچی بابا فعلاً سر این خواهر عوضیش گیر افتادیم.»
«برای چی؟ چیکار به خواهرِ دارین؟ شما عروسیتون رو بگیرین.»
«تو که خانوادهی اینا رو میشناسی. پاشون رو کردن تو یه کفش که اول بچهی بزرگتر میره خونهی بخت بعد کوچیکه. از شانس گند ما هم محمد بچه کوچیکهست.»
«تا اونجایی که میدونم خواهر محمد دمبخته. پس دیر یا زود ازدواج میکنه دیگه.»
«تو هنوز این عفریته رو نشناختی. واسه درآوردن حرص منم که شده ازدواج نمیکنه.»
«دِ خب مگه تو چیکارش کردی؟»
«خانمباشی، دوست داشته دوستش زن محمد بشه و حالا که نقشههاش به هم خورده داره از ته میسوزه.»
«محمد حالا چی میگه؟ کاری نمیکنه؟»
«محمد هر خوبیای که داشته باشه یکی از بدیهاش که همهی خوبیها رو پَر میده اینه که بلد نیست رو حرف مامان و باباش وایسه و از حقش دفاع کنه.»
«خب اینطور که نمیشه. یعنی شما دوتا تا آخر باید منتظر بمونید تا این خانم دست از لجبازی برداره؟»
«به حرف خانوادهی اونا بله، تا آخر.»
«میخوای باهاشون بیام صحبت کنم؟ شاید راضی شدن.»
«دلت خوشهها! مادربزرگم که اینقدر یکدندهست رفت باهاشون صحبت کرد اثری نداشت.»
«اون مادربزرگت بود. من آیدام میفهمی؟ آیدا!»
چندتا شکلک خنده فرستاد. بعد از یک دقیقه دوباره نوشت:
«خب حالا اینها رو وللش. خودت چه خبر؟»
«هیچی بابا از شانس گندم ماشینم خراب شد. آرش فعلاً ماشینش رو بهم قرض داد.»
«برو خوشحال باش. ماشین اون از مال تو شیکتره که!»
«مگه من مثل تو دنبال مال دنیام؟ برو کافر. برو از دنیا دل بکن.»
«باشه من عاشق مال دنیا. حالا کی بود سر یه سرویس طلا که آرسام واسه پرستو خریده بود داشت خودش رو میکشت؟»
«اون بحثش فرق میکنه. درضمن اسم اون دخترهی دراز بدقواره رو نیار که اوق میزنم.»
«باز چی شده؟ دعواشون شده؟»
«اگه بفهمی چی گفتن آتیش میگیری.»
«بگو از فوضولی مردم.»
«دختر و مادر پررو برگشتن میگن چون عروسی آنچنانی نگرفتین باید پرستو رو ببره هلند.»
«زکی، هلند. لیاقت این دخترِ فوقش تا سومالیه.»
«خدایی. امروز قراره برم حالشون رو جا بیارم.»
«ایول. خبرش رو حتماً به منم بدی ها.»
«حتماًً. خب من فعلاً دیگه برم حاضر شم.»
«باشه گلم. موفق باشی.»
بعد از خداحافظی با ماهور بلند شدم و شروع کردم به حاضرشدن. لباسهای فرمم رو پوشیدم و مقنعهم رو سرم کردم؛ اما مگه درست میشد. هرکاری میکردم لبهش کج میشد. از همون اول به لبهی مقنعه حساس بودم؛ همهش هم از شانس، تو صافکردنش مشکل داشتم. حدود یک ربع باهاش ور رفتم؛ اما فایدهای نداشت. بالاخره تسلیم شدم و مشغول گذاشتن طلق شدم. بعد از گذاشتن طلق، چادرم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو انداختم تو کیف و راه افتادم پایین. صدای تلقتولوق از تو آشپزخونه میاومد. کیفم رو روی مبل انداختم و وارد آشپزخونه شدم. مامان پشت به من مشغول روشنکردن چاییساز برای صبحانه بود. پام رو که داخل آشپزخونه گذاشتم، از شانسم چادرم گیر کرد به لیوان روی اپن و لیوان با صدای بدی به چهل تیکهی کوچیک و بزرگ تقسیم شد. مامان هین بلندی کشید و برگشت سمتم. دستهام رو به معنای چیزی نیست بالا گرفتم و گفتم:
- نترس مامانجان، چادرم بهش گیر کرد.
- کی اومدی پایین؟ مردم از ترس دختر!
- شرمنده داشتم میرفتم.
اومدم تکون بخورم که مامان جیغ کشید:
- تکون نخور! وایسا شیشهها رو جمع کنم.
- نمیخواد، جا خالی میدم میرم.
- چی چی رو جای خالی میدم، میره تو پات.
صدای رادمان از پشت سرم بلند شد.
- بیخیال سر کارت شو، مامانجون دیگه نمیذاره بری.
- برای چی؟
آرش از در آشپزخونه وارد شد و همونطور که خمیازه میکشید، گفت:
- چون تا سه ساعت باید کارهای امنیتی رو انجام بده که یه وقتی شیشهای رو زمین جا نمونه بره تو پای کسی.
سرم رو بر گردوندم و به مامان نگاه کردم. از چشمهاش داد میزد که همچین قصدی داره. سریع قبل از هر حرکتی از جانبش از روی شیشهها پریدم و از آشپزخونه در رفتم. صدای داد مامان بلند شد. سریع چادرم رو درست کردم و راه افتادم. بابا که تازه نون به دست رسیده بود تو حیاط با خنده گفت:
- باز دوباره خانم رئیس گیرت انداخت؟
همونطور که تندتند بند کتونیم رو میبستم گفتم:
- میخواست گیر بندازه؛ اما سریع در رفتم.
سوار ماشین آرش شدم و همونطور که از حیاط دندهعقب میگرفتم، گفتم:
ریما
00فصل سومش با نام افسار گسیختگان هست ولی توی اپلیکیشن دنیای رمان نیست و فقط تو گوگله.
۲ هفته پیشMahak
00رمان جالبی بود! من که عاشقش شدم! مخصوصا فصل اولش اونجاهایی که آیدا متین رو اذیت میکنه، بیشتر از آیدا خوشم میومد. فصل سومش کی میاد؟
۲ هفته پیشرها
10واسا همین جا صبر کن آیدا بچه دارررررر😐😬
۲ هفته پیشمهسا
30سلام میشه یکی بگه چجوری جلد سوم رو بخونم ؟ از کجا پیدا کنم ؟ تو گوگل هم بالا نمیاره
۳ هفته پیش...
20خوب بود درسته مثل فصل قبل طنز نبود ولی جالب بود
۴ هفته پیشN
43مگه آرش شهید نشده بود؟ پس اونی ک سرقبر آیدا بود سلین میگف دایی آرش کی بود😐من یکم گیج شدم
۲ سال پیشدنیز
33آرش بود.خبر اینکه آرش شهید شده اشتباه بود و توی جلد بعدی سلین آرش رو مقصر مرگ آیدا میدونه
۲ سال پیشرومیسا
11فصل بعدی کی میاد اخر رمان گفت ادامه دارد
۲ سال پیش........
21من فک کردم اونی که مرده فرشیده و به خودم امید میدادم😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹🥹🥹
۱۲ ماه پیشسانی
30خببببب جلد سومش کووووو؟؟؟؟؟!
۱۰ ماه پیشدختر الماس
30سلام خدمت همه ی شما دوستان آیا کسی فصل سوم رو خونده ؟ من پیدا نمیکنم 🥺🥺
۱ ماه پیشرویا
40نویسنده عزیز تروخدا جلد سومشو زودتر تموم کن دارم دیونه میشم ببینم قضیه چیه
۵ ماه پیشانا
20جلد سومش داخل *** درحال پارتگذاریه
۴ ماه پیشناشناس
00سلام در کدوم کانال *** در حال پارت گذاری هست؟
۲ ماه پیشZahra
00جالب نبود درسته طنز بود ولی نویسنده از حد خارجش کرده بود
۲ ماه پیشتو رو سننه؟
12دوستای عزیزم جلد سوم این رمان رو به صورت پی دی اف میتونید در گوگل دانلود کنید 😁👍
۲ ماه پیشترو سننه؟
10دوستان عزیزم جلد سوم رو به صورت پی دی اف میتونید در گوگل کامل دانلود کنید 😁👍
۲ ماه پیشنادیا
10لطفا جلد سوم رمان سه تفنگدار شیطون رو بگذارید
۲ ماه پیش
10خوب بود فصل سه لطفا
۲ ماه پیشفاطی
10وای خدا چه گریه دار بود لعنتی لطفا جلد ۳ رو هم بذار نویسنده ی عزیز
۴ ماه پیشاوا
00میگم ارسام که مرده باز زنده میشه؟!
۴ ماه پیش
زینب بانو
00من دو تا فصلش رو هم خونده بودم و واقعا کیف کردم و وقتی دیدم اینجا هم گذاشتنش خیلی ذوق کردم امیدوارم هرچه زودتر فصل سومش رو هم بزارن😢