رمان سرابی در مه (جلد دوم) به قلم سروش شایگان
آیهی شریفهی مشهوری در قرآن است به این مضمون که خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر به خواست خود مردم آن شهر...
داستان آندلس نیز جدا از این بحث نیست. مسلمین خواستند و نهصد سال از تاریخ آندلس را به حضور خود اختصاص دادند. حضوری که هنوز جزء سرمایههای گردشگری و توریستی دولت مرکزی مادرید است؛ اما حوادث معماگونهی آندلس چه بود؟ چه شد که این عزت به ذلت تبدیل گشت؟
اگر به دنبال پاسخ این سوال میگردید، با جلد دوم سرابی در مه همراه باشید تا با خواندن یک داستان سراسر شور و هیجان به جواب خود برسید. به شخصه معتقدم اهل قلم باید راجعبه موضوعی بنویسند که گره اصلی جامعهی فعلی و چه بسا جامعهی بشریست. و تشخیص بنده این است که برای جامعهی فعلی ما، مرور حوادث آندلس خالی از لطف نیست!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۴ دقیقه
- براي مسلمانان برنامهي خاصي دارم، نگران آنها نباش؛ اما پيش از آن بايد تمام مسيحيان را فرمانبردار و تسليم خود کنيم.
با افزايش صدايي که از ميدان جنگ ميآمد دلآشوبهاش بيشتر شد، در اين هنگام ايزابلاي کوچک آستين پيراهن خاکستريرنگ مادرش را کشيد و تقاضاي غذا کرد. خوشحال بود که کودکانش را با خود نياورده است.
با ديدن اين صحنه ذهنش بههم ريخت و به شاهزاده نگاه کرد:
- ايزابلا به نظرت حضور ما در ميدان جنگ خطرناک نيست؟
ابروانش بالا رفت و همانطور که به دخترش رسيدگي ميکرد گفت:
- از تو انتظار نداشتم چنين حرفي بزني کارلا. بهنظر من تمام مردان و زنان مسيحي بايد براي اين اتحاد جان دهند، نه... ديگر آن زمان نيست که زنان در خانه بنشينند و مردان را بدرقهي رزمگاه کنند.
با دست به خروجي چادر اشاره کرد:
- قطعاً حضور من و تو به همسرانمان انگيزه ميدهد و دلگرمشان ميکند.
با نظر ايزابلا زياد موافق نبود؛ اما مطيعانه سر تکان داد و براي تغيير بحث، مسئلهي ديگري که ذهنش را مشغول کرده بود به ميان آورد:
- راستي ايزابلا به مراسم ميز خواهي رفت؟
و سپس پوزخندي زد:
- رژهي دلقکهاي مسلمان براي سلطان بدقوارهيشان ديدني است.
ملکه با پريشاني کف دستش را روي پيشانياش گذاشت:
- آنقدر در اين چند وقت مشغول جنگ بوديم که دعوتنامهي سلطان گرانادا را فراموش کردم.
کارلا جام نوشيدنياش را پر کرد و آن را به لبهاي رنگپريدهاش نزديک کرد و اندکي از آن نوشيد. ايزابلا دست زير چانهاش گذاشت:
- منتظرم تا به زودي آلفونسو و جووانا را در لباس بردگان ببينم، مطمئن باش بعد از آن حتماً خود را به مراسم ميز خواهم رساند. البته اگر من نتوانم بروم تو را به جاي خود ميفرستم.
با اين سخن ايزابلا، نوشيدني راه نفسش را بست، پس با سرفهاي کوتاه نفسش را سر جا برگرداند:
- مسئله رفتن يا نرفتن من نيست، سوال اين است که آيا برنامهاي براي اين مراسم در نظر داري؟
ايزابلا سري تکان داد و با ترديد پرسيد:
- منظورت اين است که در مراسمش موش بدوانيم؟
کارلا به صندلي تکيه داد و با دستانش لبهي ميز را لمس کرد. سپس چشمکي زد و پاسخ داد:
- تقريباً همين منظور را داشتم.
ايزابلا که خيالش راحت شده بود پرسيد:
- کارلا ميخواهم سوالي از تو بپرسم!
قلبش بهتپش درآمده بود. ميدانست درمورد چه موضوعي ميخواهد بپرسد.
با آسودگي سر تکان داد:
- هر چه ميخواهي بپرس!
ايزابلا با خيالي آسوده پرسيد:
- هنوز در فکر آن پسر عربزبان، سمير هستي؟
کارلا با تاسف سري تکان داد و با کنايه افزود:
- تو هم مانند آدريان سخن ميگويي ملکه! هر روز سر اين موضوع با آدريان بحث ميکنيم. هزاران بار گفتهام که ديگر سمير پشيزي برايم ارزش ندارد.
ايزابل نزديکتر شد و اصرار کرد:
- اگر هنوز احساسي به او داري بگو، کمکت خواهم کرد و نميگذارم آدريان بويي ببرد.
با کلافگي موهايي که از کنار گوشش بيرون زده بود را عقب کشيد و اعتراف کرد:
- نه، از نظر من سمير پسر رعيتزادهاي است که لياقتش زناني سرراهي چون مدثره است.
ملکه قانع شده بود:
- پس مشکلي نيست.
ايزابل، ايزابلاي کوچک را روي پايش نشاند و گيسوانش را نوازش کرد:
- در مورد مراسم ميز هم که پرسيدي، در حال حاضر نميتوانيم نقشهاي براي خراب کردن و زير سوال بردنشان بريزيم زيرا که هنوز مشغول اين غدهي سرطاني که در گلويمان ايجاد شده هستيم (جنگ با جووانا و آلفونسو). براي مراسمهاي بعديشان برنامههاي ويژهاي دارم.
در همين حال پردهي ورودي چادر کنار رفت و آدريان به همراه نسيم مطبوعي باشتاب وارد شد، در لباس رزم و موهايي که در بالاترين حد ممکن بسته شده بود خشن به نظر ميرسيد:
- مژده بانوي من، مژده...!
ايزابلا خنديد و رو به کارلا کرد:
- کارلا عجب همسر گستاخ و بيملاحظهاي داري! متعجبم چرا تاکنون نتوانستهاي او را متوجه کني که چگونه نزد بانوان حضور پيدا کند و بيهوا و بدون اجازه وارد نشود؟!
با ورود آدريان و سخنان ايزابلا، روحيهاش تغيير کرده بود، تصميم گرفت سمير و گذشتهي مربوط به سمير را در گوشهي ذهنش دفن کند و به همسر و فرزندانش عشق بورزد و در کنار آنها خوشحال باشد.
کارلا نيز خنديد و بيتوجه به کنايهي ملکه، از همسرش استقبال کرد:
- حتماً خبرهاي خوبي داري که چنين شتابان وارد شدي...!
آدريان نيمي از تنهاش را چرخاند و به بيرون اشاره کرد:
- کافيست از چادر بيرون بياييد و منظرهي مقابلتان را ببينيد.
کارلا و ايزابلا رو به هم شانه بالا انداختند، برخاستند و به سمت آدريان حرکت کردند. تا چشم کار ميکرد سپاهيان کاستيل همه جا را فراگرفته و اسيران پرتغالي را در حصاري انساني نگه داشته بودند. ملکه با دقت بيشتر نگريست. در دشت پايين تپه، عدهي زيادي از پرتغاليها با موهايي بههم ريخته و صورتهايي خونين رو به جايگاه آنها زانو زده بودند.
گروه کوچکي از پرتغاليها در حال فرار بودند که به زودي در دام تعقيبکنندگان ميافتادند.
آدريان پيروزمندانه پرسيد:
- بانوان عزيز نظر شما چيست؟
ايزابلا از ته دل قهقهه زد:
- عاليست سانچز... باورم نميشود اينقدر باهوش بوده باشي، البته مطمئناً اين پيروزي با درايت و جنگاوري عاليجناب فرديناند به دست آمده است.
و سپس چشمکي به من زد.
آدريان خنديد:
- البته بانوي من، جنگاوري عاليجناب ستودني است، چون شيري خشمگين به کارزار ميرفت؛ اما به خاطر داشته باشيد که تمام نقشههاي جنگي و تحليلها را من انجام دادهام.
و سپس بازويش را به بازوي همسرش زد. کارلا سعي ميکرد که در مورد عامل پيروزيشان ديدِ بازي داشته باشد، به همين دليل نظرش را بيهوا گفت:
فاطمه
۲۲ ساله 00یه رمان واقعا عالی و بی نقص برای من ک از بچگی رمان میخونم و اکثر داستانها تکراری آن یه داستان قشنگ و متفاوت بود خسته نباشید واقعا 🤍
۳ ماه پیشسمیه نوروزی
۴۱ ساله 00واقعا عالی بود چندین روز است که وقت وبی وقت در حال خواندن این کتاب هستم خدا قوت نویسنده
۳ ماه پیشحدیث
00رمان قشنگی بود حیف که همیشه واقعیت ها طالب ندارن و کلیشه و رویا و مردم بیشتر می پسندن و صدها افسوس...:)
۱۱ ماه پیشالهام
۳۲ ساله 00خیلی خوب بود انگار داشتم فیلم میدیدم
۱۲ ماه پیشمبینا
00رمان بسیار جالب ؛ پر از نکات آموزنده و تاریخی بود ،ممنون از نویسنده و قلم زیباشون . توصیه میکنم حتما بخونید.
۱ سال پیشمبینا
۱۹ ساله 00خیلی قشنگ بود.ولی یه چیزی که برای من جالب بود این بود که تو داستان هیچ***خیر یا شر مطلق نبود(راجب زهرا البته استثناست)مثلا سمیر شخصیت خوبی بود اما ماه های زیادی با همسر یه نفر دیگه زندگی کرد یاآدریان
۱ سال پیشرز
00یکی از بهترین رمان های عمرم بود.
۱ سال پیشعطیه
۳۵ ساله 00بسیار عالی
۱ سال پیشمریم
۲۴ ساله 10رمان خیلی خوبی بود پراز اطلاعات تاریخی و کلی نکات و نتایج عبرت آموز
۲ سال پیشفاطمه
۲۷ ساله 00بسیااار عالی حتمن بخونید
۲ سال پیشعالی
۲۸ ساله 10عالی عالی به نظرم اگه نخونی ضرر کردید آموزنده و تاثیر گذار ممنون از نویسنده عزیز که برای مخاطب ارزش قائل بودید و با مطالعه و دید باز می نویسید کاش همه بخونن کاش از تاریخ درس بگیرم تاریخ در حال تکراره
۲ سال پیشN
00خیلی خوب بود یکی از بهترین ها بود
۲ سال پیشعباسی
۴۲ ساله 00سلام واقعا لذت بردم از خواندن رمانتون چقدرداستان اموزنده عبرت اموزداشت فکرمیکنم بایدتک تک مسولان این رمان رابخوانندوببینند چطور باتوطئه روبروشوندوحکومتداری کنند
۲ سال پیش?
00عالی بود من کتابهای تاریخی نمیخونم ولی اینکه بخشی از تاریخ درقالب رمان نوشته شده باعث شد بخونمش کاش ازاین دست رمانهابیشتربذارین.ازنظرمن این رمان رو همه بایدبخونن بسیارآموزنده بود...موفق باشی نویسنده
۲ سال پیش
املی
00عالی بود حس عجیبی ب ادم میداد سختی های زیادی حس شد عشق حقیقیه ب شرطی آدما دلشو داشته باشند مثل سمیر وکارلا خلاصه عالی بود 🫶❤️ 🩹