رمان سرابی در مه به قلم سروش شایگان
سرابی در مه، عاشقانه ای تاریخی معماییست که ماجرای استرداد اسپانیای مسلمان توسط مسیحیان را به رشته تحریر در آورده است . رمانی سراسر شور و هیجان است که دست های توطئه انگیز و پشت پرده ی حکومت ها و قرار های عاشقانه را روایت میکند.
رمان از زبان سه شخصیت اصلی داستان به نام های سمیر، کارلا و مدثره روایت میشود.این رمان اولین رمانیست که درخلال عاشقانه ای به این مهم میپردازد.
گروه ما براین است که با بهره گیری از کتب تاریخی و درخلال داستانی فوق عاشقانه ، چشم ها را گشوده و ذهن ها را به واقعیت سقوط آندلس مسلمان و تبدیل ان به آندلس مسیحی نزدیک نماید.
سرابی در مه، روایت جذاب عشق پسری مسلمان در حکومت اسلامی به معشوقه ای مسیحی در دربار مسیحیان آندلس هست. رمان راجع به سقوط آندلس اسلامی هست و نشان میدهد که چطور قدرت های غربی با برنامه ریزی دقیق مردم را نسبت به حکومت اسلامی سست کردند و باعث از بین رفتن اسلام در قلب اروپا شد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴ دقیقه
بوی عطر تیزی از خیالات بیرونم کشید، چه شده که سلطان ابوالحسن دست از لباس های فاخر برداشته و عبا و عمامه به تن کرده است؟
از درون آینه نگاهی به من انداخت:
_ تشنه که برمان گرداندی! برای پیش نمازی مغرب به مسجد اعظم می روم، فردا شب منتظرت می مانم.
هنوز، محو تصویر عایشه بر روی سکه بودم که ابوالحسن از در عمارت خارج شد. سکه را درون کیسه انداختم و در یقه ام پنهانش کردم، فکرم درگیر لباس های ابوالحسن بود! چه نقشه ای در سر می پروراند؟ چشم چرخاندم، عبا و سجاده ای برداشتم و از عمارت بیرون رفتم.
مسجد اعظم با آن حوض زیبا و ستون های نقش و نگارینش، چون نگین آندلس می درخشید. جماعت زیادی برای فریضه ی مغرب در مسجد جمع شده بودند. چشمانم هنوز درگیر معماری خاص و منحصر به فرد مسجد بود که صدای سخنرانی ابوالحسن را شنیدم. عبا را تن کردم و رو بند را روی صورتم انداختم.
نفسی تازه کردم و وارد مسجد شدم. پنهان ترین جای را زیر نظر گرفتم، آهسته خودم را به آن جا رساندم. بین زنان دیگر، جا برای خود درست می کردم که چشمم به عایشه همسر اول و ثریا همسر دوم ابوالحسن افتاد. کنیزک رومی مثل خاری در چشم، عذابم می داد.
صدای عنکر الاصوات ابوالحسن روی منبر بالا رفته بود و معاویه را از گور بیرون کشیده بود و محسناتش را می گفت. گوش سپردم تا از این سخنانش پی به اهدافی که در سر می پروراند ببرم:
_ معاویه همان کسی بود که خدمات زیادی برای مسلمین انجام داد. او پس از به دست گرفتن خلافت از مشهورترین سیاستمداران و سرداران عرب برای تثبیت خلافت استفاده کرد. او همچنین قبایل قدرتمند یمنی را پشتیبان خود قرار داد.
***
سمیر:
با صدای زنگی که بر فراز شبستان قصر نصب شده بود، از خواب پریدم. ملتهب و نگران، به اطراف نگریستم! تک چراغ روغنی موجود در اتاقم خاموش شده بود و باد تندی از لابه لای حریر پرده ها به داخل اتاق میوزید.
به زحمت، دست به لبه ی تخت گرفتم و از جا برخاستم. تلوتلو خوران به طرف پنجره ی پر سر و صدا قدم برداشتم. سرم تیر می کشید...گویا آثار زیاده روی دیشب با مدثره بود. پرده ها را به داخل جمع کردم و تا نیمه خودم را از پنجره خارج کردم. از برخورد نسیم ملایم صبحگاهی و نوازش آن با گونه هایم لذت میبردم.
یک لحظه، چشم روی هم نهادم. از تجسم اتفاقات دیشب، سخت به خود لرزیدم. نگاهی به هوای تقریبا روشن آسمان انداختم. مثل همیشه حکایت از قضا شدن نماز صبحم داشت! لعنت به تو...لعنت به تو مدثره!..بارها و بارها از او خواهش کرده بودم که ملاقات های با مرا به ساعات پایانی شب موکول نکند؛ اما همیشه طفره می رفت و بهانه ی شلوغ بودن سرش را میآورد.
پنجره را بستم و به آن تکیه دادم. با سری افکنده و وجدانی بیدار که یکسره بر من نهیب می زد. او را از خود دور کن سمیر... تو اسیر شیطان درونی شده ای! اما کجا بود گوش شنوا؟ خم شدم و شیشه های نوشیدنی دیشب و توتون ها و برگ های پخش شده ی روی زمین را جمع کردم.
با صدای زنگ دوم قوس کمانی شکل، به خود آمدم . این یعنی شروع ساعت اداری دربار... با عجله آب از داخل چاه پستوی اتاقم کشیدم و آثار به جا مانده از کابوس دیشب را بر بدنم پاک کردم. پارچه ی آویزان از چوب تختی را برداشتم و به دور خود پیچیدم و مشغول خشک کردن موهایم شدم. با عجله مقداری نان روغنی در دهان گذاشتم و قبا و سربند مخصوص دربار را به تن کردم و از اتاق بیرون زدم.
تمام مسیر حرمسرا تا تالار سفیران واقع در برج کمارس را دویدم. سالن های قصر سلطنتی را یکی پس از دیگری طی مینمودم. فکر دیر رسیدن به اتاق کارم و برخورد سفت و سخت ابن کماشه، لرزه به اندامم میافکند. همان طور که می دویدم و در حال تجزیه و تحلیل کردن اوضاع و شرایط قصر بودم، ناگهان در تقاطع اول و در نزدیک ترین مکان تا اتاق کارم، با محافظان و کارگروهان اطراف ملکه عایشه برخورد کردم.
مثل همیشه از زیبایی می درخشید. گاه به به سلطان امیر ابوالحسن حسادت می ورزیدم که چنین زنان زیبایی دارد؛ اما فکر سوء نیت به ملکه و عواقب و مجازات های بعد از آن، خون را در تمامی اندامم سست میکرد.
در چند قدمی ملکه، با انواع نیزه ها و زره ها مواجه شدم. برایم جالب بود، با آنکه میدانستند من از نزدیکان یوسف، پسر دوم ملکه عایشه، هستم ولی از جان او در برابر آدم بی ریشه و رعیت زاده ای همچو من، مراقبت میکردند.
آخرین امضای مورد نیاز را که به برگه های زیر دستشان مرحمت فرمودند، برگشتند و نگاهی به سرتاپای من انداختند. مثل همیشه محمد، پسر اول او در سمت راستش و یوسف، پسر دوم، در سمت چپش قرار داشتند.
با علامت دست او، زره ها و نیزه ها کنار رفتند و ملکه عایشه، مرا با لبخندی به جلو فراخواندند. طبق عادت معمول، جلو رفتم، خم شدم و بـ ــوسه ای نثار دست های جلو آمده اش کردم. مثل همیشه، محمد را به همراه نگهبان هایش مرخص کرد. شاید چون از تنفر محمد نسبت به رعیت زاده هایی مثل من خبر داشت! با این حال، به سفارش محمد و به خاطر بی اعتمادی او نسبت به امثال من، گروهی از نیروهای مخصوص ملکه سایه به سایه ما را همراهی می کردند که مبادا دست از پا خطا کنم.
ملکه، موهای شرابی رنگش را جمع کرد و پشت تاج نایب السلطنتی اش ریخت. هنوز بوی عطر دست هایش، مشامم را معطر ساخته بود که خطاب کرد
_ سمیر...کمتر به ما سر می زنی!
با دست پاچگی به یوسف نگاهی انداختم که با ایما و اشاره مرا به حرف زدن وادار نمود.
_ درگیر نامه های سلطان ابوالحسن هستم. سنگینی کار، فرصتی برایم باقی نگذاشته.
همان طور که فرش قرمز ورودی تالار به محوطه ی آبنمای شیران را طی می کردیم، پوزخندی زد و لب هایش را به لالهی گوش هایم نزدیک کرد.
_ درگیر نامه ها هستی یا درگیر مدثره؟
ابروهای متعجبم را بالا انداختم و به یوسف خیره شدم. سعی می کرد نگاهش را از من بدزدد! بالاخره که چه؟ تنها گیرش می آوردم یا نه؟ ملکه متوجه نگاه های رد و بدل شده بین ما شد و ادامه داد:
_ ناراحتی تو بی جهت است. من باید از کارهای تو سردرآورم! چون خیال هایی در سر دارم.
یوسف، دست هایش را به نشانه ی اینکه من بی تقصیرم بالا برد. خواستم حرفی بزنم که انگشت اشاره ی ملکه مانع شد
_ هیس... ! فقط خواستم بگویم ارزش تو بیشتر از امثال مدثره هاست.
و بعد در حالیکه قدم زنان وارد آبنما شدیم، ادامه داد :
_ به هر حال قصد دخالت در امورات شخصی تو را ندارم؛ اما به یک مادر حق بده که نگران احوالات فرزندانش باشد.
بی نهایت خوشحال شدم که با سخن بعدی اش حالم را گرفت.
_ البته تمام مومنین فرزندان من هستند.
در پایان، دست مرا گرفت و به سوی خود کشید.
_ این کیسه ی طلا را بگیر و به عنوان نماینده ی من به پادشاهی مسیحی نشین قشتاله سفر کن.
مات و مبهوت به دستش نگاه کردم!
عایشه: با ابن کماشه هماهنگ می کنم که مقدمات این سفر را فراهم آورد. می خواهم تو و یوسف، از جانب ملکه ی اول گرانادا در مراسم ولیعهدی حضور داشته باشید.
***
کارلا :
جلوی دامن براقم را که توسط دوشیزه لیزا پیر دختر فرانسوی، خیاط دربار، دوخته شده بود بالا گرفتم و روی اولین پله قدم گذاشتم . دنباله بلند و باشکوه دامن به انتهای پله ها برخورد میکرد و تعادلم را برهم می زد، با هیجان زائدالوصفی که تمام وجودم را فراگرفته بود، پله ها را به سرانجام رساندم. حدود ۲۰۰ جفت چشم به تنها دختر صدراعظم خیره بود و می دانستم که حتی یک نفس کشیدن اضافه بر آینده ی سرزمینم تاثیر گذار است.
در جایگاه سخنران ایستادم. اسقف اعظم، عالیجناب هنری ، ایزابلا و پدرم را که در جایگاه نزدیک بهم نشسته بودند را از نظر گذراندم . پدر لبخند محوی بر چهره داشت، قبل از تنظیم سخنانم مواردی که موجب پیروزیمان در پارلمان میشد را گوشزد کرد و سپس مرا به همراه ایزابل با آغوش گرمش راهی مجلس نمود. اولین بار بود که به عنوان فردی صاحب نظر پا به شورا میگذاشتم و این موجب اضطرابم می شد. خود را در لباس گلبهی رنگم مرتب ساختم و برگه سرتیتر مطالبم را روی پیشخوان قرار دادم. منشی کرتس خنرالس که مردی با لباس رسمی و سری کم مو بود ، حضار را به سکوت دعوت کرد و با اشاره سر به من مجوز داد تا سخنانم را آغاز کنم، گلویم را صاف کردم و با ضربان شدید قلبی که هر لحظه ممکن بود بایستد لب به سخن گشودم با آیاتی تاثیر گذار از انجیل آغاز کردم ، نگاهی به حضار انداخته و خودم را معرفی کردم:
_ کارلا دومینگز ، یگانه دختر صدراعظم آنتونیو دومینگز دقایقی به ایراد سخن می پردازم.
نگاهی به جمعیت حاضر انداختم. اندکی از هیجانم فروکش کرده و حرارتم پایین آمده بود. سپس از لزوم پایبندی به کلیسا و یاری گرفتن از پدرمان مسیح و خدا سخن گفتم. انگار کلمات از جایی غیر از ذهنم بر زبانم جاری میشد. چشمانم به اسقف اعظم که نماینده پاپ پل از کلیسای کاتولیک رم بود افتاد که با خشنودی و رضایت به سخنانم سر تکان میداد در کنار او آدریان سانچز پسر وزیر مالیه نشسته بود که با چهره ای مسخ شده با نگاه خیره اش سراسر وجودم را می کاوید و گویی به سخنانم توجهی نداشت. به سرعت و با ابروانی بالا رفته دیدگانم را برگرفتم و او را که سرانجام به خود آمده بود به حال خود رها کردم و ادامه دادم:
_ اعراب غاصب ملت مارا طی قرون تحقیرکرده و آیین خود را برما تحمیل کردند، بسیاری از هموطنانمان از سایه ی فراگیر پدرمان مسیح خارج شده و بخش وسیعی از اراضی وطنمان را از دست داده ایم. بسیاری از دخترکان زیبایی مسیحی را به غنیمت بردند نمونه ی تأسف آور آن ایزبیلا که به دست سلطان مورو ها افتاد و پس از دوره ای کنیزی سرانجام تسلیم شد و به ثریا تغیر نام داد و عروس موروها شد.
با مکثی تأثیر گذار مجددا آغاز کردم:
_ آیا به نظر شما وقت آن نرسیده که انتقام چندین قرن حقارت را بگیریم؟ باید دوران شکنندگی را به پایان برد. موروها باید تقاص تجاوز به ناموس و خاک ما را بدهند و اتحاد ما مسیحیان تنها راه رسیدن به مقصود است .
بعد از این نقطه ی اوج سخنانم، نگاهی به چهره های خشنود ایزابلا و هنری انداختم.
کارلا: خوشبختانه باید اعلام کنم که عالیجناب سرخوان از پادشاهی آراگون به همراه پرنس فردیناند جهت انجام این اتحاد به زودی وارد کاستیل میشوند و اگر شما عالیجناب، وزیران ،اشراف و نجیب زادگان رأی مثبت خود را مبنی بر ولیعهدی پرنسس ایزابلا اعلام کنید، مراسم ولیعهدی مشترکی جهت اتحاد دو حکومت کاستیل و آراگون صورت خواهد گرفت.
زمزمه و پچ پچ سنگینی میان نجیب زادگان که در تالار مدور پلکانی در گرفته بود. ضربان شدیدی را در پشت سرم حس میکردم . سرانجام آرماندو سیمونت ، مرد میانسال ریز جثه با موها و سبیل پر پشت که امتیاز برخی کالاهای تجاری را در اختیار داشت، برخاست و بی مقدمه و بی پروا نطق کرد :
_ سخنان شما را شنیدیم دوشیزه دومینگز و حال از همه حضار تقاضا دارم که توجه شان را به من بسپارند.
یقه ی ابریشمی پیراهنم را کمی جابه جا کردم و نفس عمیقی کشیدم که به بهبود ضربان پشت سرم کمکی نکرد. مجددا نگاهم را معطوف سیمونت عریض الجثه نمودم. سبیل های کشیده و بلندش ، نیمی از صورت کوچک و چاقش را فرا گرفته بود.
سیمونت: این پیشنهاد شما که پرنسس ایزابلا را به عنوان ولیعهد انتخاب کنیم، برخلاف رسوم گذشتگان ماست. لازم است تا مجددا یادآوری کنیم که در کشور ما قرن هاست که حکومت از پدر به فرزند ذکور منتقل می شود.
آمادگی شنیدن این سخنان را داشتم؛ چرا که بارها درمورد این مسائل با پدر و ایزابلا سخن گفته بودم. تلاش کردم تا چشمانم را درحدقه نچرخانم. پاسخی بدیهی در ذهن داشتم:
_ نیاکان ما طبق همین رسوم و عقاید پوسیده ممالکمان را به حراج گذاشتند.
سخنی نگفتم و احساسات خود را کنترل کردم . مرد بلند قد و رنگ و رورفته ی سفیدی که انگار روحی در بدن نداشت ، از گوشه ی دیگر سالن برخاسته بود و در تایید سخنان سیمونت بالهجه ای شبیه پرتغالی شروع به صحبت کرد:
_ غیر از صحبت های برادر عزیزمان آقای سیمونت باید عرض کنم با کمال احترامی که برای شاهزاده ایزابلا قائلم؛ اما سپردن ولیعهدی و در نهایت حکومت داری سرزمینی که پیوسته مورد تعرض و ستیز با اعراب هست ، کار احمقانه ای بیش نیست؟ چگونه قرار است از موروها انتقام بگیریم؟
ناگهان صدایی پر از اطمینان از سمت دیگر سالن دایره وار برخاست ،تمام نگاه ها به سمت اسقف اعظم چرخید:
سعیده قربان زاده
00جزو بهترین رمان های بود ک خوندم از لحاظ متنی روان خوانی عالییی بود واقعا. ممنون ازتون بابت رمان خوبی ک نوشته بودید
۷ ماه پیش.
00با خوندن این رمان میشه پختگی قلم نویسنده و زحماتی که کشیده پی برد و میشه فهمید که نویسنده چقدر تحقیق کرده . روایت داستان بی نقص وبسیار زیباست .نویسنده ی عزیز خسته نباشید. نوشته ی شما بسیار زیبا بود.
۱۲ ماه پیشمبینا
۱۹ ساله 00از روی خلاصه اش قضاوت نکنید.رمان خیلی قشنگیه.توانایی خوبی درجذب نوجوونا و جوان ها داره و من به شخصه دوسش داشتم.فقط بعضی وقتا یه صحنه از زبان چند نفر تعریف میشد و باعث میشد یکم اعصابم خرد بشه.
۱ سال پیشعطیه
۳۵ ساله 10بسیار عالی، قلم روان و پردازش زیبا. و البته دردناک چراکه همچنان آندلسی کردن روش رایج غرب برای مبارزه با***و مسلمانان هست
۱ سال پیشسیروس فخرزادگان
۵۷ ساله 20جالب ومروری بر تاریخ درقالب رمانی خوب درود بر نویسنده که واضح است زحمات زیادی کشیده افرین
۲ سال پیشمنصور کیانی
۵۴ ساله 00عالی بود و متفاوت با رمان های عاشقانه و خیالاتی چرت و پرت
۲ سال پیشفاطمه
۲۷ ساله 20بسیار عالی بود ممنون از نویسنده که رمانی متفاوت تجربه کردم🌹🌹🌹
۲ سال پیشmobina
۱۴ ساله 11بسیار زیبا:)
۲ سال پیشبانو
۲۱ ساله 20عالی بود عالی
۲ سال پیشالهام
20قشنگیش به اینه نه تنها رمان خوندی بلکه چیزی به اطلاعاتت اضافه میشه جز داستان سمیر بقیش درست و تاریخیه
۲ سال پیشFarzad
40واقعا عالی بود یکی از بهترین رمان هایی بود که تا به حال خوندم دقت تو نگارش و جزئیات واقعا بی نظیر بود
۲ سال پیشاسرا
10واقعاعالیه
۲ سال پیشshabnam
50کاملا متفاوت و قشنگه عجیبه که تعداد لایک کمی خورده.. پیشنهاد میکنم بخونید قلمش خیلی خوبه
۲ سال پیشShabnam
00اسم جلد اولش چیه؟؟
۲ سال پیش
سمیه نوروزی
۴۱ ساله 00رمان رو خوندم واقعا عالی بود ارزش چندبار خوندن رو حتما داره