سرابی در مه، عاشقانه ای تاریخی معماییست که ماجرای استرداد اسپانیای مسلمان توسط مسیحیان را به رشته تحریر در آورده است . رمانی سراسر شور و هیجان است که دست های توطئه انگیز و پشت پرده ی حکومت ها و قرار های عاشقانه را روایت می‌کند. رمان از زبان سه شخصیت اصلی داستان به نام های سمیر، کارلا و مدثره روایت می‌شود.این رمان اولین رمانیست که درخلال عاشقانه ای به این مهم می‌پردازد. گروه ما براین است که با بهره گیری از کتب تاریخی و درخلال داستانی فوق عاشقانه ، چشم ها را گشوده و ذهن ها را به واقعیت سقوط آندلس مسلمان و تبدیل ان به آندلس مسیحی نزدیک نماید. سرابی در مه، روایت جذاب عشق پسری مسلمان در حکومت اسلامی‌ به معشوقه ای مسیحی در دربار مسیحیان آندلس هست. رمان راجع به سقوط آندلس اسلامی‌ هست و نشان می‌دهد که چطور قدرت های غربی با برنامه ریزی دقیق مردم را نسبت به حکومت اسلامی‌ سست کردند و باعث از بین رفتن اسلام در قلب اروپا شد.

ژانر : عاشقانه، معمایی، تاریخی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴ دقیقه

مطالعه آنلاین سرابی در مه
نویسنده):

نون والقلم و ما یسطرون...سوگند به قلم و آنچه می‌ نویسند...

در اهمیت نوشتن و قلم به دست گرفتن همین بس که قرآن از آن به قسم یاد کرده است ؛ اما بگذریم از بعضی از نوشته ها که اساسا مایه ی آبرو ریزی هستند و بعضی از دوستان همکار که اصلا تحمل شنیدن صدای مخالف را ندارند. در نقدهای رمانم خرده گرفتند که چرا مقدمه و خلاصه ی درست و حسابی نداری! باید عرض کنم که من اگر بخواهم حرف بزنم و واقعا بنویسم شاید آستانه ی صبر و تحمل دوستان پایین باشد و نتوانند حرف های حق را قبول کنند.

بگذریم...چند خطی بگویم و تمام! متاسفانه نوشتن در یک چنین فضایی کار آسانی نیست. مخاطبی که با شور و نشاط جوانی وارد سایت شده و به دنبال رمانی می‌ گردد که تنها او را ارضای روحی کند، برای این مخاطب نوشتن که بتواند نظر او را جلب کند کار دشواری هست.

البته همکاری مدیران محترم سایت با بنده قابل قدر دانی و تشکر هست؛ اما وقتی نگاه به تعداد تشکرها می‌کنم تعجب می‌‌کنم! یعنی آن قدر نوشته هایی ما که برایش زحمت مطالعات تاریخی کشیدیم کمتر از بقیه هست؟

باور کنید بارها و بارها به من پیام خصوصی دادند که جای این رمان اینجا نیست! حیف هست. ببرش برای چاپ ؛ اما به نظر من باید کمی‌ صبر کرد، شاید جامعه ی غفلت زده روزی بیدار شود و شاید هم...

***

شخصیت ها: سمیر، کارلا، مدثره و...

***

سمیر:

دنگ...دنگ...صدای ساعت بزرگی بود که بر فراز قوس کمانی شکل شبستان قصر سلطنتی نصب شده بود و تقریبا بامداد را نشان می‌ داد. همه روزه با این صدا چراغ های برج کمارس در انتهای شمالی ترین قسمت شبستان که تالار کشتی درون آن واقع می‌ شد خاموش می‌ گشت و این به معنای سکوت کاخ بود. سکوتی که بیشتر شامل قسمت های بارگاه و شبستان بود تا حرمسرا !

اما در اینجا و در کنار تالار دو خواهر و چسبیده به آشپزخانه ی قصر، اتاق من بود که توسط سلطان ابوالحسن علی بن سعد به من واگذار شده بود تا کتابت نامه های قصر سلطنتی را انجام دهم. این کار بیشتر به عملگی یا کارگری شباهت داشت تا شغل اداری؛ اما به قول زنان حرم سرا از نوع محترمانه اش...عملگی یا کارگری محترمانه.چه تعبیر عجیبی!

پوزخندی زدم و نامه های به هم ریخته ی روی میز کارم را مرتب کردم. کش و قوسی به عضلات خسته ی کمر و گردنم دادم،جعبه ی توتون های اعلای کنار تخت اتاق خوابم را گشودم و مقداری از آن را داخل برگ ریختم. بی اعتنا به صدای قهقهه های بلند زنان حرم سرا که صدای ظریف آنان را در انعکاس امواج قصر بیشتر می‌کرد، برگ حاوی توتون را روی آتش چراغ روغنی اتاقم گرفتم و پک عمیقی به آن زدم.

پنجره های چوبی و زوار در رفته ی اتاقم را که به روی محوطه و آب‌نمای شیران باز می‌ شد، گشودم. پنجره های کهنه و پر سر و صدایی که بیش از هرچیز دیگر، مرا یاد فقر و تنگ دستی ام می‌ انداختند. یاد تلاش های شبانه روزی پدرم در آشپزخانه ی سلطنتی که به حرمت این تلاش ها و به پاس قدر دانی از زحمات او، به من اجازه دادند که در مکتب خانه ی سلطنتی تحصیل کنم و شغلی در دربار برای خودم دست و پا کنم. ناگفته نماند که در این موفقیت، تلاش های ملکه عایشه، همسر اول و دختر عموی سلطان ابوالحسن و رفاقت من و یوسف، پسر او، بی تاثیر نبود. بی اختیار، پک دیگری به برگ لوله شده در دستانم زدم و آرنجم را تکیه گاه بدنم کردم و محتاطانه به پنجره ی نه چندان مطمئن تکیه دادم و مشغول تماشای کارکنان و خدمه ی قصر که به سرعت نظافت می‌ کردند، شدم.

دیگر داشتم از آمدنش نا امید می‌ شدم که صدای تقه ی درب اتاق و پشت بند آن، سرفه هایی خشک که رمزی بین من و او بود آمد. خیلی عادی و خونسرد به طرف درب حرکت کردم و آن را گشودم. خودش بود...مدثره! چشمانش برقی زد و بعد از چند لحظه سکوت، بالاخره لب به اعتراض باز کرد:

_ نمی‌ خواهی به داخل دعوتم کنی؟

تازه به خودم آمدم. دستی به موهایم کشیدم و برگ نورانی بین انگشتانم را پشت سرم پنهان کردم و بلافاصله آن را روی ظرف کاهگلی خاموش کردم. از جلوی درب کنار رفتم و در همان حال گفتم :

_ شرمنده...حواسم نبود...بفرمایید.

کیفش را که از حریر قرطبه تهیه شده و زنجیری طلا به آن آویزان بود، به طرفم پرت و لبخندی که بیشتر رنگی از تمسخر داشت ، نثارم کرد.کیفش را روی هوا قاپیدم و درب را پشت سرش بستم و پرسشگرانه به لبخند روی لبانش که با رنگ قرمز مزین شده بود،چشم دوختم. گویا متوجه کنجکاوی چشمانم شده بود. طول اتاقم را طی و دستانش را باز کرد و به دور خود چرخید.

_ اعتراف می‌ کنم که این اتاق،آرامش دهنده ترین اتاق این قصر است.

چشمانم روی اندامش سر خورد و روی دو گوی لغزان ایستاد. کیفش را به صندلی چوبی آویزان کردم و به او نزدیک شدم.

_ دیگر داشتم از آمدنت نا امید می‌ شدم.

قهقهه ای زد و روی تخت خواب پر سر و صدایم دراز کشید.

_ من و بد قولی...هرگز!

کنارش نشستم و مشکوک نگاهش کردم. نمی‌ دانستم دلیل خوشحالی بی جهتش چیست؟ نکند دوباره زیاده روی کرده باشد؟ آخ که حوصله ی سر و صدا و آبرو ریزی را نداشتم.

نزدیکش که شدم، از بوی تند نوشیدنی عقب نشینی کردم. شکّم به یقین پیوست، باز هم در مهمانی سلطنتی شبستان زیاده روی کرده بود. شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش برخاستم و گفتم:

_ چندبار به تو تذکر دادم که در نوشیدن افراط نکن مدثره!

ابروهایش را بالا انداخت و بی توجه به گفته ی من، برگی از جیبش در آورد.

_ برایم روشنش کن.

خم شدم و چراغ دستی را از کنار پنجره برداشتم و برگ را آتش زدم. اولین پکی که به برگش زد، گوی های رنگی چشمانش را سرخ کرد. به کنار پنجره قدم نهادم و خواستم برگ پنهانی را گوشه ی لبانم قرار دهم که دستی مانع شد. با تعجب سرچرخاندم و دیدم پاورچین پاورچین خود را به من رسانده است

_ مگر قرارمان نبود که نکشی؟

از این همه دلواپسی او سر در نمی‌ آوردم. چرا باید یک زن سی و چند ساله، این همه نگران یک پسر هجده ساله باشد؟ چشم در چشم سوالم را پرسیدم. رنگ عوض کرد، برگ لوله شده را از کنار لبانم برداشت.

_ تو خیلی جوان هستی! این آشغال ها برای سلامتی ات ضرر دارد.

به سوالم جواب نداده بود! داده بود؟ مردد سراغ سوال بعدی ام رفتم که در این چندماه، سخت، ذهن مرا مشغول خود کرده بود.

همان طور که دیوانه وار برگ را می‌ بلعید پرسیدم:

_ مدثره؟...

سرش را تکان داد:

_ بله؟...

من من کنان ادامه دادم:

_ تو از نسل مسیحی‌های آندلس هستی؟

قسم می‌ خورم جا خورد ؛ ولی خیلی با تجربه تر از این حرف ها بود که به راحتی نم پس دهد!

_ چه طور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم را به او نزدیک ساختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ در قصر اینطور می‌گویند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نزدیک شدن من به خود ممانعت نکرد. با چهره خونسردی نگاهی به من انداخت و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ در قصر، غلط می‌ کنند که اینطور می‌گویند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌ دانستم که اشتباه است؛ ولی باز هم به سماجت خود ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یعنی مسیحی زاده هم نیستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تند گشت و با آتشی که در چشمانش شعله ور بود نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارلا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای قدم های سریعم برروی سنگ فرش راهرو طنین انداز بود و نوعی هیجان را به دلم می‌ انداخت . از پنجره های بزرگ مشرف به باغ پرنسس گذشتم. نگاهی به شاخه های خشک درختان انداختم و بی توجه از کنار سربازان عبور کردم. رویم را برگرداندم . همیشه همینطور بود ! باید بعد از چهارمین پنجره بزرگ به راست می‌چرخیدم تا به در معرق کاری شده و جلا خورده برسم . نگهبان کنار در، تعظیمی‌ کرد و کوبه ی آهنین مرصع را سه بار کوبید ،چند لحظه بعد فرانسیس، ندیمه ی فرانسوی پرنسس ، درب را گشود، با دیدن من تعظیمی‌ کرد و کنار رفت. زیاد از او خوشم نمی‌ آمد، گاهی فکر می‌کردم گوش هایش برای شنیدن حرف هایمان زیادی تیز است . با لبخندی به تعظیمش پاسخ دادم و دامن بلندم را بالا گرفتم ودر حالی که کفش های بندی نمایان شده ام ظرافت ساق هایم را به رخ می‌ کشید از درگاه گذشتم. به محض دیدن پرنسس در حالی که تعظیم می‌ کردم،گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سلام بر ملکه ی من ایزابلا .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رویش را برگردانده بود. برق زیبایی در چشمان عسلی اش سوسو می‌ زد. پاسخ داد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام برزیباترین دختر کاستیل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک صدا خندیدیم و شتابان به هم نزدیک شدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم . اشک در چشمانم حلقه زده بود. ایزابلا دختری با ذکاوتی مثال زدنی تنها شخص لایق ولیعهدی کاستیل و پس از آن حکمرانی بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آغوش هم جدا شدیم . ایزابلا به سمت مبل های سلطنتی رفت و در حالی که می‌ نشست گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا بنشین ؛ خبر های مهمی‌ دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من به سمت کتاب هایی که در حال بسته بندی بود، رفتم و با ناباوری می‌ نگریستم، دور شدن من و ایزابل به سختی قابل باور بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارلا: اوه ایزابل اصلا باورم نمی‌ شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به او نگاه کردم و پرسشگرانه ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا وسایلت را جمع می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزابلا: بی قراری نکن کارلا هر موقع بخواهی می‌ توانی به دیدارم بیایی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اصرار بیشتر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا بنشین، صحبت های مهمی‌ دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انجیل رنگ و رو رفته ولی مورد علاقه ی ایزابلا را که در رأس کتاب ها قرار داشت برداشتم و به طرفش رفتم. موهای قهوه ای اش که با تاج زیبایی آراسته شده بود ؛ چهره اش را دلنشین تر می‌کرد ،در حالی که مقابلش می‌ نشستم،پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب ولیعهد، چه خبری هست که این قدر شما را بی تاب کرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزابلا با لبخندی نگران پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جشن و مراسم ولیعهدی من و پرنس فردیناند مشترکه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه از این خبر به وجد آمده بودم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ می‌ دانستم شورای سلطنتی(1) بالاخره موافقت می‌کند. برای حفظ اتحاد دو سرزمین فکر بی نظیریست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با لبخند موذیانه ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید تمام تلاشمان را بکنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جواب چهره ی پرسشگرش ، شانه ای بالا انداختم و ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بالأخره تو باید سر تر باشی ... تو در اوج زیبایی دخترانه و فردیناند در سن بلوغ با بینی ورم کرده ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو زیر نگاه های سرزنشگر فرانسیس خندیدیم ،پس از چندین دقیقه که به خنده گذراندیم ، با جدیت و یک نفس پرسیدم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ قرار است چه برنامه هایی برای جشن برگزار شود؟ خودت چه کارهایی انجام می‌دهی ؟کی به کاخ ولیعهدی ات منتقل می‌‌شوی؟فردیناند و سرخوان تا چه زمانی در کاستیل اقامت دارند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزابلا درستش را به معنای توقف بالا آورد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ صبر کن کارلا چقدر می‌پرسی؟ بگذار اول پذیرایی ات کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرا به میز طرح داری هدایت کرد که فرانسیس عصرانه را روی آن چیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت میز نشستیم ،چشمان براق ایزابلا به موهای فر دار و تیره رنگم خیره بود. با بی صبری پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ایزابل ،نمی‌ خواهی چیزی بگویی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب های باریک صورتی رنگش را گشود :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ دعوت نامه ای برای پاپ به کلیسای رم فرستاده شده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهایش راکج کرد و متأسف ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ فکر می‌کنم خود پاپ شخصا نمی‌ توانند حضور پیداکنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر می‌کردم پاپ که خودش تلاش زیادی برای این اتحاد کرده بود در این مراسم حضور داشته باشد،گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ پس با این حساب نمایندگانی می‌فرستند، نمی‌ دانی چه کسانی اند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزابل: نه هنوز، اما حدس هایی می‌زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمانم نگاهی انداخت و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ و اما تا دو روز آینده کار انتقال کتاب ها، لباس های جدید و وسایل شخصی ام به کاخ ولیعهدی به پایان می‌رسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگام صحبت طبق عادت دست هایش را تکان می‌ داد .شکوه مندی ایزابلا را در لباس ولیعهدی تصور می‌کردم، گاه می‌ اندیشیدم که هر کس جای من بود به ایزابلا حسادت می‌ کرد، اما علاقه ی من و او چیزی بیش از این ها بود.فرانسیس فنجان ها را با چای پر کرد، به چهره ی دگرگون ایزابلا نگاه کردم. مجددا آغاز کرد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌دانی کارلا هیچ کدام از این ها برایم مهم نیست چیزی که عصبانیت را در من شعله ور می‌کند اصرار برادرم برای حضور نمایندگان موروها در این مراسم است ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چند این قضیه قابل پیش بینی بود، همان طور که در خلال سال ها این اتفاق افتاده بود؛ اما با این تصمیم عالیجناب هنری ، خون انتقام جویی و وطن پرستی در رگ هایم به جوش آمد . سالها بود نسل در نسل، مردم شبه جزیره ی ایبری، سرزمینشان را با این غاصبان زورگو تقسیم کرده بودند و چه خون ها که ریخته شد. حرارت به صورتم هجوم می‌ آورد ،. با عصبانیت و بدون خویشتن داری فنجان چای که فرانسیس مقابلم قرار داده بود کنار زدم. دستانم را روی میز فشردم با لحنی کم سابقه و پر از نفرت گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اعراب مسلمان! تو که می‌ دانی ایزابل، اگر مورو ها باشند من دیگر نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستان ایزابلا برای گرفتن دست های فشرده ام دراز شد و به دنبال آن صدای ایزابل که سعی در قانع کردنم داشت، به گوش رسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کارلا ، عزیزم ، عصبانی نشو ؛من تا جایی که در توانم باشد تلاشم را خواهم کرد و اتحاد با هم کیشان و هم وطنانمان را محکم تر می‌کنم. ما قبلا طعم تلخ اختلافات داخلی را چشیده‌ایم . من راه رسیدن به آرزوی دیرینه مان و خارج ساختن و انتقام از مسلمانان را هموار می‌کنم . حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانم را برگرداندم تا دست های ظریف ایزابلا را در آغوش بکشند. با اندوه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چرا سرنوشت مردم ما این بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرویش را بالا بردو گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مشخص است... عدم اتحاد مردم ما و آموزه های جدید اعراب... ذات انسان از یکنواختی زندگی خسته می‌ شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را تکان دادم و آرزو کردم کاش من هم من هم توانایی تحلیل ایزابلا را داشتم ،فنجان چای را برداشتم . باقی وقت عصرانه را در سکوت گذراندیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگام جمع کردن میز عصرانه توسط فرانسیس، ایزابلا بی مقدمه شروع کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ کارلا دوست زیبای من ، می‌خواهم کاری برای من انجام دهی و این می‌ تواند بزرگترین لطف تو به من باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را تکان دادم و به ایزابلا گوش سپردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخندی پر آرامش گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بگذار از اول برایت بگویم. همانطور که می‌دانی، باید اول طی مراسمی‌ تشریفاتی رأی اعتماد کرتس خنرالس(2) را برای ولیعهدی من به دست بیاوریم . تشریفاتی بودن این مجلس به خاطر همسو بودن وزرا و کلیسا و همچنین عده ی زیادی از نجیب زادگان با ولیعهدی من است؛ ولی اگر نتوانیم رأی بیش از نصف کرتس خنرالس را به دست بیاوریم ،کار بیشتر طول می‌کشد. من قصد دارم تو را به عنوان نماینده ام بفرستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض بیان شدن این موضوع مخالفت خودم را اعلام کردم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ایزابلا من نمی‌ توانم این ریسک را انجام بدهم . ممکن است اشتباه کنم و کار به تعویق بیفتد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دل هوش و ذکاوت ایزابلا را تحسین می‌کردم ،گرچه من دختری احساساتی بودم واین به ضررش بود؛ ولی فرستادن من به عنوان نماینده به معنای موافقت مستقیم پدرم وزیر اعظم آنتونیو دومی‌نگز بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پ.ن (1): مجلسی متشکل از اعضای خاندان سلطنتی ،وزرا و نمایندگان ارشد کلیسا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پ.ن(2): شورایی متشکل از اعضای شورای سلطنتی و نجیب زادگان و اشراف زادگان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدثره:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمعدان ها و فانوس های نقره روشن بودند و این خبر از رسیدن غروب خورشید می‌داد. پرده های حریر سفید را نسیمی‌ ملایم می‌رقصاند. همین که درب پشتی عمارت سلطان ابوالحسن رابستم، نفس حبس شده ام را از سینه ام بیرون راندم. صدای قطره های آبی که از فواره ی حوض کوچک وسط سرازیر می‌شد ، سکوت عمارت را می‌ شکست. پاهایم را آرام روی سنگ مرمرین گذاشتم و به آهستگی گام برداشتم. سرکی به سمت راست کشیدم، سلطان رو به روی آینه طلاکوب ایستاده بود، ردای طوسی رنگش را به تن داشت، با فاصله پشت سرش ایستادم تصویرم درآینه افتاده بود. انگشتر های عقیق و زمردش را با وسواس از میان جعبه ی مخملی بیرون می‌ کشید و دستش می‌ کرد. دستانش عمامه ی روی کنسول را به اسارت گرفت . چشم بالا کشید که عمامه را روی سرش ثابت کند. چشمانش میان چشمانم قفل شد . بدون این که برگردد ، دست زمرد نشانش را روی آینه کشید و گونه ام را نوازش کرد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیر کردی مدثره ... !خیلی منتظرت بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت چشمی‌ برایش نازک کردم و رویم را برگرداندم، مردک چاق شکم گنده!... سنجاق چفت شده به شال روی سرم را باز کردم وآن را از سرم کشیدم. چرخشی به سر و گردنم دادم و موهایم را پریشان ساختم. در حالی که شال مشکی را روی تخت چوبی مزین به فرش و مخده ابریشم می‌ انداختم، نفس آه مانندی کشیدم و گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ فعلا که من شدم ملعبه ی دست سلطان! خسته شدم از مخفی کاری، تا کی باید شبیه دزدها بیایم و بروم؟ چه زمان قرار است ارتباط ما علنی شود؟ دیگر حوصله ی این وضعیت را ندارم؛ باید زودتر تکلیف مرا روشن کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برآشفت. سریع برگشت و چشم در چشمم دوخت، دندان هایش را روی هم فشرد و از میانشان نامم را آرام و کشیده و با حرص صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مدثره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خشمش را فرو خورد. دستی به ریش های بلندش کشید، قبایش را برداشت و با شتاب به تن کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ هنوز مدت زمان زیادی نیست که ثریا را به نکاح خود در آوردم، باید صبر کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه ثریا، کنیزک زیبای رومی‌، باید بیاید و ملکه ی دوم شود و من هنوز مثل عروسکی بازیچه ی دست سلطان باشم و فقط دل خوش کنم به وعده و وعیدهای بی سر و تهش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدمی‌ عقب گذاشتم. دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم. یک پایم را بالای تخت گذاشتم تا زیبایی آن بیشتر به چشمش بیاید. به هدف زده بودم. در چشمانش زلزله به پا شد، نفس در سینه حبس کرد و با شتاب بیرون داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بلندشو مدثره!..بلندشو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چهره ای غمگین، رو به سویش برگرداندم. آغوشش را باز کرده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیا اندکی از عطشی که به پا کردی کم کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه هایم را بالا انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه...من می‌ خواهم فردا شب را پیش تو در عمارت بمانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست هایش هنوز برای به آغوش کشیدنم باز بود، صدایش را آرام کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشد بمان، فردا شب تحت اختیار خودمم. نه عایشه و نه ثریا، هیچ کدام مزاحمتی برایمان ندارند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست هایش هنوز باز بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیا دیگر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع از جا برخاستم. دست هایم را پشت کمرم قلاب کردم و خرامان به سمتش رفتم. چرخی دورش زدم و پشت سرش ایستادم، دست های باز شده اش را بستم. چانه ام را روی شانه اش گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ لباس زیبایی دیده ام که خیلی به درد فردا شب می‌ خورد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تک خنده ای زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را از روی شانه اش برداشتم و فاصله گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب که خب، خودت بهتر می‌ دانی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو طرف قبایش را گرفت و به سمت سینه کشید، با همان لبخند هــ ـو*س آلودش به سمت کنسول برگشت، کشوی کوچک را بیرون کشید و از میان آن کیسه ای برداشت و در کف دستم قرار داد. گره از کیسه باز کردم و یکی از سکه ها را بیرون کشیدم. با انگشت شست، تصویر ملکه ی اول، عایشه، را که بر روی سکه ها ضرب شده بود، لمس کردم. چقدر باید منتظر می‌ ماندم تا تصویر من روی این سکه ها ضرب شود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی عطر تیزی از خیالات بیرونم کشید، چه شده که سلطان ابوالحسن دست از لباس های فاخر برداشته و عبا و عمامه به تن کرده است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از درون آینه نگاهی به من انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تشنه که برمان گرداندی! برای پیش نمازی مغرب به مسجد اعظم می‌ روم، فردا شب منتظرت می‌ مانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز، محو تصویر عایشه بر روی سکه بودم که ابوالحسن از در عمارت خارج شد. سکه را درون کیسه انداختم و در یقه ام پنهانش کردم، فکرم درگیر لباس های ابوالحسن بود! چه نقشه ای در سر می‌ پروراند؟ چشم چرخاندم، عبا و سجاده ای برداشتم و از عمارت بیرون رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسجد اعظم با آن حوض زیبا و ستون های نقش و نگارینش، چون نگین آندلس می‌ درخشید. جماعت زیادی برای فریضه ی مغرب در مسجد جمع شده بودند. چشمانم هنوز درگیر معماری خاص و منحصر به فرد مسجد بود که صدای سخنرانی ابوالحسن را شنیدم. عبا را تن کردم و رو بند را روی صورتم انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسی تازه کردم و وارد مسجد شدم. پنهان ترین جای را زیر نظر گرفتم، آهسته خودم را به آن جا رساندم. بین زنان دیگر، جا برای خود درست می‌ کردم که چشمم به عایشه همسر اول و ثریا همسر دوم ابوالحسن افتاد. کنیزک رومی‌ مثل خاری در چشم، عذابم می‌ داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای عنکر الاصوات ابوالحسن روی منبر بالا رفته بود و معاویه را از گور بیرون کشیده بود و محسناتش را می‌ گفت. گوش سپردم تا از این سخنانش پی به اهدافی که در سر می‌ پروراند ببرم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ معاویه همان کسی بود که خدمات زیادی برای مسلمین انجام داد. او پس از به دست گرفتن خلافت از مشهورترین سیاستمداران و سرداران عرب برای تثبیت خلافت استفاده کرد. او همچنین قبایل قدرتمند یمنی را پشتیبان خود قرار داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سمیر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگی که بر فراز شبستان قصر نصب شده بود، از خواب پریدم. ملتهب و نگران، به اطراف نگریستم! تک چراغ روغنی موجود در اتاقم خاموش شده بود و باد تندی از لابه لای حریر پرده ها به داخل اتاق می‌وزید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت، دست به لبه ی تخت گرفتم و از جا برخاستم. تلوتلو خوران به طرف پنجره ی پر سر و صدا قدم برداشتم. سرم تیر می‌ کشید...گویا آثار زیاده روی دیشب با مدثره بود. پرده ها را به داخل جمع کردم و تا نیمه خودم را از پنجره خارج کردم. از برخورد نسیم ملایم صبحگاهی و نوازش آن با گونه هایم لذت می‌بردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک لحظه، چشم روی هم نهادم. از تجسم اتفاقات دیشب، سخت به خود لرزیدم. نگاهی به هوای تقریبا روشن آسمان انداختم. مثل همیشه حکایت از قضا شدن نماز صبحم داشت! لعنت به تو...لعنت به تو مدثره!..بارها و بارها از او خواهش کرده بودم که ملاقات های با مرا به ساعات پایانی شب موکول نکند؛ اما همیشه طفره می‌ رفت و بهانه ی شلوغ بودن سرش را می‌آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنجره را بستم و به آن تکیه دادم. با سری افکنده و وجدانی بیدار که یکسره بر من نهیب می‌ زد. او را از خود دور کن سمیر... تو اسیر شیطان درونی شده ای! اما کجا بود گوش شنوا؟ خم شدم و شیشه های نوشیدنی دیشب و توتون ها و برگ های پخش شده ی روی زمین را جمع کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ دوم قوس کمانی شکل، به خود آمدم . این یعنی شروع ساعت اداری دربار... با عجله آب از داخل چاه پستوی اتاقم کشیدم و آثار به جا مانده از کابوس دیشب را بر بدنم پاک کردم. پارچه ی آویزان از چوب تختی را برداشتم و به دور خود پیچیدم و مشغول خشک کردن موهایم شدم. با عجله مقداری نان روغنی در دهان گذاشتم و قبا و سربند مخصوص دربار را به تن کردم و از اتاق بیرون زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام مسیر حرمسرا تا تالار سفیران واقع در برج کمارس را دویدم. سالن های قصر سلطنتی را یکی پس از دیگری طی می‌نمودم. فکر دیر رسیدن به اتاق کارم و برخورد سفت و سخت ابن کماشه، لرزه به اندامم می‌افکند. همان طور که می‌ دویدم و در حال تجزیه و تحلیل کردن اوضاع و شرایط قصر بودم، ناگهان در تقاطع اول و در نزدیک ترین مکان تا اتاق کارم، با محافظان و کارگروهان اطراف ملکه عایشه برخورد کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل همیشه از زیبایی می‌ درخشید. گاه به به سلطان امیر ابوالحسن حسادت می‌ ورزیدم که چنین زنان زیبایی دارد؛ اما فکر سوء نیت به ملکه و عواقب و مجازات های بعد از آن، خون را در تمامی‌ اندامم سست می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در چند قدمی‌ ملکه، با انواع نیزه ها و زره ها مواجه شدم. برایم جالب بود، با آنکه می‌دانستند من از نزدیکان یوسف، پسر دوم ملکه عایشه، هستم ولی از جان او در برابر آدم بی ریشه و رعیت زاده ای همچو من، مراقبت می‌کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین امضای مورد نیاز را که به برگه های زیر دستشان مرحمت فرمودند، برگشتند و نگاهی به سرتاپای من انداختند. مثل همیشه محمد، پسر اول او در سمت راستش و یوسف، پسر دوم، در سمت چپش قرار داشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با علامت دست او، زره ها و نیزه ها کنار رفتند و ملکه عایشه، مرا با لبخندی به جلو فراخواندند. طبق عادت معمول، جلو رفتم، خم شدم و بـ ــوسه ای نثار دست های جلو آمده اش کردم. مثل همیشه، محمد را به همراه نگهبان هایش مرخص کرد. شاید چون از تنفر محمد نسبت به رعیت زاده هایی مثل من خبر داشت! با این حال، به سفارش محمد و به خاطر بی اعتمادی او نسبت به امثال من، گروهی از نیروهای مخصوص ملکه سایه به سایه ما را همراهی می‌ کردند که مبادا دست از پا خطا کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه، موهای شرابی رنگش را جمع کرد و پشت تاج نایب السلطنتی اش ریخت. هنوز بوی عطر دست هایش، مشامم را معطر ساخته بود که خطاب کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سمیر...کمتر به ما سر می‌ زنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دست پاچگی به یوسف نگاهی انداختم که با ایما و اشاره مرا به حرف زدن وادار نمود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ درگیر نامه های سلطان ابوالحسن هستم. سنگینی کار، فرصتی برایم باقی نگذاشته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان طور که فرش قرمز ورودی تالار به محوطه ی آب‌نمای شیران را طی می‌ کردیم، پوزخندی زد و لب هایش را به لالهی گوش هایم نزدیک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ درگیر نامه ها هستی یا درگیر مدثره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهای متعجبم را بالا انداختم و به یوسف خیره شدم. سعی می‌ کرد نگاهش را از من بدزدد! بالاخره که چه؟ تنها گیرش می‌ آوردم یا نه؟ ملکه متوجه نگاه های رد و بدل شده بین ما شد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ناراحتی تو بی جهت است. من باید از کارهای تو سردرآورم! چون خیال هایی در سر دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف، دست هایش را به نشانه ی اینکه من بی تقصیرم بالا برد. خواستم حرفی بزنم که انگشت اشاره ی ملکه مانع شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ هیس... ! فقط خواستم بگویم ارزش تو بیشتر از امثال مدثره هاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد در حالیکه قدم زنان وارد آبنما شدیم، ادامه داد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به هر حال قصد دخالت در امورات شخصی تو را ندارم؛ اما به یک مادر حق بده که نگران احوالات فرزندانش باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی نهایت خوشحال شدم که با سخن بعدی اش حالم را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ البته تمام مومنین فرزندان من هستند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در پایان، دست مرا گرفت و به سوی خود کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ این کیسه ی طلا را بگیر و به عنوان نماینده ی من به پادشاهی مسیحی نشین قشتاله سفر کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مات و مبهوت به دستش نگاه کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عایشه: با ابن کماشه هماهنگ می‌ کنم که مقدمات این سفر را فراهم آورد. می‌ خواهم تو و یوسف، از جانب ملکه ی اول گرانادا در مراسم ولیعهدی حضور داشته باشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارلا :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی دامن براقم را که توسط دوشیزه لیزا پیر دختر فرانسوی، خیاط دربار، دوخته شده بود بالا گرفتم و روی اولین پله قدم گذاشتم . دنباله بلند و باشکوه دامن به انتهای پله ها برخورد می‌کرد و تعادلم را برهم می‌ زد، با هیجان زائدالوصفی که تمام وجودم را فراگرفته بود، پله ها را به سرانجام رساندم. حدود ۲۰۰ جفت چشم به تنها دختر صدراعظم خیره بود و می‌ دانستم که حتی یک نفس کشیدن اضافه بر آینده ی سرزمینم تاثیر گذار است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جایگاه سخنران ایستادم. اسقف اعظم، عالیجناب هنری ، ایزابلا و پدرم را که در جایگاه نزدیک بهم نشسته بودند را از نظر گذراندم . پدر لبخند محوی بر چهره داشت، قبل از تنظیم سخنانم مواردی که موجب پیروزیمان در پارلمان می‌شد را گوشزد کرد و سپس مرا به همراه ایزابل با آغوش گرمش راهی مجلس نمود. اولین بار بود که به عنوان فردی صاحب نظر پا به شورا می‌گذاشتم و این موجب اضطرابم می‌ شد. خود را در لباس گلبهی رنگم مرتب ساختم و برگه سرتیتر مطالبم را روی پیشخوان قرار دادم. منشی کرتس خنرالس که مردی با لباس رسمی‌ و سری کم مو بود ، حضار را به سکوت دعوت کرد و با اشاره سر به من مجوز داد تا سخنانم را آغاز کنم، گلویم را صاف کردم و با ضربان شدید قلبی که هر لحظه ممکن بود بایستد لب به سخن گشودم با آیاتی تاثیر گذار از انجیل آغاز کردم ، نگاهی به حضار انداخته و خودم را معرفی کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ کارلا دومینگز ، یگانه دختر صدراعظم آنتونیو دومینگز دقایقی به ایراد سخن می‌ پردازم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به جمعیت حاضر انداختم. اندکی از هیجانم فروکش کرده و حرارتم پایین آمده بود. سپس از لزوم پایبندی به کلیسا و یاری گرفتن از پدرمان مسیح و خدا سخن گفتم. انگار کلمات از جایی غیر از ذهنم بر زبانم جاری می‌شد. چشمانم به اسقف اعظم که نماینده پاپ پل از کلیسای کاتولیک رم بود افتاد که با خشنودی و رضایت به سخنانم سر تکان می‌داد در کنار او آدریان سانچز پسر وزیر مالیه نشسته بود که با چهره ای مسخ شده با نگاه خیره اش سراسر وجودم را می‌ کاوید و گویی به سخنانم توجهی نداشت. به سرعت و با ابروانی بالا رفته دیدگانم را برگرفتم و او را که سرانجام به خود آمده بود به حال خود رها کردم و ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اعراب غاصب ملت مارا طی قرون تحقیرکرده و آیین خود را برما تحمیل کردند، بسیاری از هموطنانمان از سایه ی فراگیر پدرمان مسیح خارج شده و بخش وسیعی از اراضی وطنمان را از دست داده ایم. بسیاری از دخترکان زیبایی مسیحی را به غنیمت بردند نمونه ی تأسف آور آن ایزبیلا که به دست سلطان مورو ها افتاد و پس از دوره ای کنیزی سرانجام تسلیم شد و به ثریا تغیر نام داد و عروس موروها شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مکثی تأثیر گذار مجددا آغاز کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آیا به نظر شما وقت آن نرسیده که انتقام چندین قرن حقارت را بگیریم؟ باید دوران شکنندگی را به پایان برد. موروها باید تقاص تجاوز به ناموس و خاک ما را بدهند و اتحاد ما مسیحیان تنها راه رسیدن به مقصود است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از این نقطه ی اوج سخنانم، نگاهی به چهره های خشنود ایزابلا و هنری انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارلا: خوشبختانه باید اعلام کنم که عالیجناب سرخوان از پادشاهی آراگون به همراه پرنس فردیناند جهت انجام این اتحاد به زودی وارد کاستیل می‌شوند و اگر شما عالیجناب، وزیران ،اشراف و نجیب زادگان رأی مثبت خود را مبنی بر ولیعهدی پرنسس ایزابلا اعلام کنید، مراسم ولیعهدی مشترکی جهت اتحاد دو حکومت کاستیل و آراگون صورت خواهد گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمزمه و پچ پچ سنگینی میان نجیب زادگان که در تالار مدور پلکانی در گرفته بود. ضربان شدیدی را در پشت سرم حس می‌‌کردم . سرانجام آرماندو سیمونت ، مرد میانسال ریز جثه با موها و سبیل پر پشت که امتیاز برخی کالاهای تجاری را در اختیار داشت، برخاست و بی مقدمه و بی پروا نطق کرد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سخنان شما را شنیدیم دوشیزه دومینگز و حال از همه حضار تقاضا دارم که توجه شان را به من بسپارند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یقه ی ابریشمی‌ پیراهنم را کمی‌ جابه جا کردم و نفس عمیقی کشیدم که به بهبود ضربان پشت سرم کمکی نکرد. مجددا نگاهم را معطوف سیمونت عریض الجثه نمودم. سبیل های کشیده و بلندش ، نیمی‌ از صورت کوچک و چاقش را فرا گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیمونت: این پیشنهاد شما که پرنسس ایزابلا را به عنوان ولیعهد انتخاب کنیم، برخلاف رسوم گذشتگان ماست. لازم است تا مجددا یادآوری کنیم که در کشور ما قرن هاست که حکومت از پدر به فرزند ذکور منتقل می‌ شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آمادگی شنیدن این سخنان را داشتم؛ چرا که بارها درمورد این مسائل با پدر و ایزابلا سخن گفته بودم. تلاش کردم تا چشمانم را درحدقه نچرخانم. پاسخی بدیهی در ذهن داشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نیاکان ما طبق همین رسوم و عقاید پوسیده ممالکمان را به حراج گذاشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سخنی نگفتم و احساسات خود را کنترل کردم . مرد بلند قد و رنگ و رورفته ی سفیدی که انگار روحی در بدن نداشت ، از گوشه ی دیگر سالن برخاسته بود و در تایید سخنان سیمونت بالهجه ای شبیه پرتغالی شروع به صحبت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ غیر از صحبت های برادر عزیزمان آقای سیمونت باید عرض کنم با کمال احترامی‌ که برای شاهزاده ایزابلا قائلم؛ اما سپردن ولیعهدی و در نهایت حکومت داری سرزمینی که پیوسته مورد تعرض و ستیز با اعراب هست ، کار احمقانه ای بیش نیست؟ چگونه قرار است از موروها انتقام بگیریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان صدایی پر از اطمینان از سمت دیگر سالن دایره وار برخاست ،تمام نگاه ها به سمت اسقف اعظم چرخید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به یاری مادرمان مریم مقدس ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وزیر مالیه که سمت راست اسقف نشسته بود به حمایت از او برخاست و با گرفتن تایید از نگاه اسقف آغاز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آیا شما معتقدید که این مسؤلیت بالاتر از مسؤلیت باکـ ـره مقدس است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجدداً همهمه ای جمعیت را فراگرفت. یکی دیگر از نجیب زادگان مخالف با صدایی بلند اعتراض کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ عالیجنابان از اعتقادات مذهبی ما سوء استفاده نکنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایی دورتر زمزمه هایی آهسته از نام جووانا دختری که منتسب به فرزندی پادشاه بود شنیده می‌شد. دستانم از هیجان یخ زده بود. پس از چندین دقیقه فریاد و اختلاف و همهمه یکنواخت سرانجام پدر از کنار عالیجناب هنری بلند شد. برخاستن او به منزله ی سکوت بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ وقت آن رسیده است که چشمانمان را باز کنیم و با عبرت از گذشته برای اینده سرزمینمان تصمیم بگیریم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به جمعیت حاضر کرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آیا حرف ناگفته ای باقی است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از مکث کوتاهی تنها پادشاه هنری برخاسته بود و با ایهام اعلام کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تنها فرد شایسته ی ولیعهدی و حکمرانی پس از من خواهرم پرنسس ایزابلا شاهزاده ی سرزمین کاستیل و دختر پدر فقیدمان خوان دوم می‌ باشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگرانی ایزابلا را نگریستم ،با آرامشی ساختگی به برادرش خیره شده بود. هنری دست راست خود را بالا آورد و اعلام کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من رای موافق خود را جهت ولیعهدی پرنسس ایزابلا اعلام می‌کنم ،موافقان به من بپیوندند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر ،اسقف و سایر وزرا به همراه آدریان از جای برخاستند چشم چرخاندم حدود چهل درصد افراد حاضر با اخم هایی در هم و حاکی از شکست در جای خود نشسته بودند و شصت درصد بقیه موافق بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس راحتی کشیدم و به تندی و با حواسی جمع از پله ها پایین رفتم. کاملا مراقب دامن بلند و دست و پاگیرم بودم و به تنها چیزی که می‌ اندیشیدم در آغوش گرفتن ایزابلا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدثره:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمه را به چشم هایم کشیدم و به آینه ی روبه رویم نگاهی انداختم. امشب باید کار را یکسره کنم. گوشواره های بلند را به گوش هایم انداختم. دامن حریر یاقوتی را مرتب کردم. باید تشنه ترش کنم. بگذار کمی‌ بیشتر در آتش شهوتش بسوزد! می‌خواهم دست نیافتنی جلوه کنم. شیوخ اموی عادت کرده اند که همه چیز را سهل و آسان به چنگ آورند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی عود وعنبر عمارت را پر کرده بود. فانوس کوچکی در نزدیکی تخت ابوالحسن آرام و رقصان می‌ سوخت! آهسته به تختش نزدیک شدم. پا بندی که به پایم بسته بودم موقع راه رفتن صدایی می‌ داد. تنه اش را از روی تخت بلند کرد و دستش را تکیه گاهش قرار داد. صدای دو رگه اش نشان می‌ داد یابویِ شکم گنده یِ اموی باز هم در خوردن مسکرات، افسار پاره کرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آمدی مدثره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گره از شنل روی شانه ام باز کردم و گوشه ی تخت نهادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه کرده ای با خودت سلطان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم های سرخش زیر نور اندک فانوس، وهم آور شده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ شیطان در مکتب تو مشق می‌ کند دختر! این تشنه رها کردن هایت عذاب الیم است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست هایم را روی شانه هایش قرار دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باز هم زیاده روی کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیشانیش را به سینه ام چسباند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ انقدر دیر می‌ آیی که مجبور می‌ شوم به این جام پناه ببرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالم از صحبت کردن کش دارش دگرگون می‌ شد. گویا شـ ـهـ* ـوت این قوم، تمامی‌ نداشت. با فشار کوچکی به شانه اش، سر از سینه ام جدا کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدثره: در عوضش، امشب تا سحر کنارت می‌ مانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جام نیم خورده اش، روی میز کنار تخت بود. امشب باید چنان از خود بی خودش می‌ کردم که به طرفه العینی به خواسته هایم پاسخ مثبت دهد. جام را تا لبه پر کردم و به دستش دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ این را بنوش تا بیایم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع از جا جهید و دامن لباسم را چنگ زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ کجا می‌ روی؟ بیچاره کرده ای مرا امشب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرارت بدنش بالا رفته بود. این را می‌ شد از موهای مجعد چسبیده به پیشانیش فهمید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مدثره...مدثره...مرا دریاب...بریده ام امشب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه را بریده بود؟ افسارش را؟ این را که خودم در همان لحظه‌ی ورود دیدم! از بس که انبان را از شــ ـراب انباشته بود...لبه ی تخت نشستم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه کرده ای با خود؟ می‌ خواهم فانوس را خاموش کنم. نترس، جایی نمی‌ روم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را نزدیک صورتش بردم و ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تا خود صبح کنارت می‌ مانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم خیز شدم تا فانوس را کور کنم که دستم را محکم گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بگذار بسوزد تا صبح...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان سرخ و خمارش را در چشمانم دوخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مهر تو چیست مدثره؟ همین الان مهرت را می‌ دهم تا برای همیشه، در این عمارت، کنار من بمانی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز داشت. آنگونه که من می‌ خواستم پیش می‌ رفت. بدون اینکه بگذارم از حالت چهره ام، پی به درونم ببرد. پشت چشمی‌ نازک کردم و از روی تخت برخاستم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه می‌ گویی سلطان؟ آیا از سخنی که می‌ گویی اطمینان داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع روی تخت نشست. از کنار مخده ی گرد و بزرگ زیر سرش، کیسه ی طلا را بیرون کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ همه ی این ها را می‌ دهم...بیش از این که نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک شدم و جام را از دستش گرفتم. کیسه ی زر را از میان انگشتان گوشت آلودش بیرون آوردم. با دو انگشت، بندهای کیسه را گرفتم و مثل شیء بی ارزشی بالا آوردم و نزدیک صورتم نگه داشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ احمقانه است که فکر کنم لیاقت من یک کیسه ی اشرفی باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در پس حرفم، اشرفی ها را روی زمین ریختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مهر من باید آیاتی از قرآن باشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را پرسشگرانه تکانی داد که ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ گوساله ای را بکش...درونش را تهی کن...و پوستش را پر از طلا کن...شاید به عنوان مهریه قبولش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوشیدنی در گلویش جهید و به سرفه افتاد. سرفه های بلند و پی در پی...دست به سینه ایستادم و نگاهش کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه شد ابوالحسن؟ از سخنت پشیمان شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه هایش کمتر شده بود، دستی به گلویش کشید. برای آنکه نشان دهم از عکس العملش ناراحت شده ام، پشت به او ایستادم. از تخت پایین آمد و پشت سرم ایستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه می‌ گویی مدثره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را از روی شانه به عقب برگرداندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چیزی نگفتم...پرسیدی مهرت چیست؟ من هم بهایش را گفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایش را بالا فرستاد و انگشت اشاره اش را جلوی صورتم گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سخنانت بوی جماعت بنی اسرائیل را می‌ دهد، نکند...نکند از قوم بنی اسرائیلی و من بی خبرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت بند حرفش، قهقهه ای بلند، چون صوت افسار گسیختگان سر داد. وقتش رسیده بود که تیر را از چله رها کنم. رویم را به سمتش گرداندم، کف دستم را روی سینه اش قرار دادم و نوازشش کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ این را برای مزاح گفتم...می‌ خواهی بدانی مهر حقیقی من چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرکات دستم، روی سینه اش، طاقت از کفش ربوده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ جانم را به لب رساندی مدثره...سحر نزدیک است، بگو دیگر چه باید بکنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار سرم را روی شانه اش نهادم و بدون درنگ، تیر را به هدف زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ جنگ با حاکم افریقیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به لحظه نکشید که دستانش، بازوانم را شکار کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه می‌ شنوم مدثره؟ این دیگر چه مهریست؟ جنگ با افریقیه؟ با برادران مسلمانم؟ واقعا فکر کردی به خاطر تو، جنگ برادر کشی راه می‌ اندازم؟ نه مدثره...درخواست دیگری بکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانش را از بازوانم جدا کردم و فاصله گرفتم. خنده ی تمسخرآمیزی به رویش زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اگر برایت استدلال بیارم چه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را در هوا تکان داد، برگشت و روی تخت نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ امشب را حراممان کردی، چه استدلالی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدمی‌ جلوتر رفتم تا زیر نور چراغ، چهره ام را واضح تر ببیند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تو خودت را از خلفای راشدین برتر می‌دانی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهره اش دگرگون شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه می‌ خواهی بگویی؟ آن ها همه ازصحابه ی پیامبر بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدمی‌ نزدیک تر رفتم، کلامم باید امشب، کار خودش را می‌ کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خلیفه ی چهارم در جمل با برادران مسلمان خود جنگید و همانجا هم حجت را تمام کرد که هرکس بر خلیفه خروج کند، باید با او وارد جنگ شد. حاکم افریقیه مدت زیادی است که خودش را خلیفه ی جداگانه ای به حساب می‌ آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به محاسن بلند خود کشید، تیر به هدف خورده بود. نگاهی به سرتاپای من انداخت، جام را برداشت و تا انتها سرکشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ برای این موضوع تدبیری می‌ اندیشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سمیر :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره روز موعود فرا رسید. ابن کماشه، سفیر مخصوص دربار و از مقربان ملکه عایشه، دعوت‌نامه ی رسیده از پادشاهی کاستیل را در حضور سلطان ابوالحسن علی بن سعد، قرائت کرد. سپس شیپورچی ها بر فراز مناره ها، سرود پادشاهی را نواختند و پرچم سرخ لا غالب الا الله_ هیچ فاتحی جز الله نیست_ به همراه نشان نظامی‌ آن، بر فراز گنبد مسجد اعظم، برافراشته شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دستور شخص سلطان ابوالحسن، از طرف دولت اسلامی‌ غرناطه،ملکه ثریا، همسر دوم سلطان، به همراه سعد و نصر، فرزندان او، راهی کاخ پادشاهی کاستیل می‌ شدند و به اصرار ملکه عایشه، من و یوسف نیز، به همراه ابن کماشه آن ها را همراهی می‌ کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر ابوالحسن از همراهی صدر اعظم، ابوالقاسم بن رضوان، و سرداران اصلی سپاه به مهمانی ولیعهدی خودداری کرده بود. چرا که سوء ظن داشت مبادا این دعوت‌نامه شبیخونی باشد که کشور را از رجال مهم سیاسی خالی کند و در این صورت، دشمن قسم خورده ی مسیحی، تا پشت دروازه های شهر هجوم آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرفی ابوالقاسم، نامزدی ملکه ثریا را برای این سفر، بسیار مناسب تر از ملکه عایشه می‌ دانست؛ زیرا ثریا کنیزی مسیحی بود که در یکی از جنگ های صلیبی سال های اخیر، به اسارت سپاهیان اسلام درآمد ولی به دلیل زیبایی منحصر به فرد خود، دل سلطان را ربود و راهی دربار شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طولی نکشید که در یک مراسم رسمی‌، اعلام کردند که ثریا اسلام آورده و به دلیل هوش و ذکاوت بالای خود، امر نایب السلطنتی دوم دربار گرانادا را به خود اختصاص داد تا بعد از ملکه عایشه، او را ملکه ی دوم دربار بخوانند! از طرفی مسیحیان او را ناموس غصب شده ای می‌ دانستند که از دربار آن ها به یغما برده شد و تا سال ها برای پس گرفتن او به جنگ با ما پرداختند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از خارج شدن از قصر سلطنتی، نماز جماعت ظهر را به امامت امیر ابوالحسن خواندیم و سپس به استقبال کالسکه هایی رفتیم که از طرف دربار کاستیل، برای انتقال ما آمده بودند. کالسکه ی اول، شامل ملکه ثریا و دو فرزند او می‌ شد و کالسکه ی دوم، کار انتقال ابن کماشه، یوسف و من را بر عهده داشت. تعدادی اسب های جنگی هم در اطراف، کار مراقبت از ما را بر عهده داشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حال بررسی کردن اوضاع بودم که ناگهان با صدای یوسف به خود آمدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سمیر...سمیر...ملکه به سمت ما می‌ آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظاهرم را مرتب کردم و خود را برای رویارویی با او آماده ساختم. ملکه عایشه، لبخند زنان به سمت ما می‌ آمد. پا در رکاب کالسکه گذاشت و بالا آمد. محمد و نیروهای مخصوص ملکه، در چند متری کالسکه، اوضاع را تحت کنترل داشتند. ملکه بدون مقدمه چینی رو به من کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بعد از خداوند، امید من به ابن کماشه و توست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم نگاه تنفرآمیزی به کالسکه ی ثریا و فرزندانش انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ از این مسیحی زاده که توقعی نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس چهره ی نقاشی شده اش را به هر سه تای ما نزدیک کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ می‌ ترسم که بازگشت به وطن و خانواده اش را بر ملکه بودن غرناطه ترجیح دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پشتی کالسکه تکیه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ هرچند که رفتن او، آینده را برای فرزندان من هموارتر می‌ سازد؛ ولی آبروی پادشاهی گرانادا نیز از بین می‌ رود! این طرف و آن طرف می‌ نشینند و می‌گویند ملکه‌ی مسلمین فراری شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم به او آرامش دهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اوقات خودتان را مکدر نکنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گویا حرفش را خورده باشد، ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چیز خاصی نیست! شما حواستان به مراسم ولیعهدی ایزابلا و فردیناند باشد. من خودم بقیه ی اوضاع را کنترل می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس یوسف را در آغوش فشرد و دست من و ابن کماشه را گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خدا به همراهتان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌ دانستم که علت همراهی من با این کاروان، تسلط من به زبان کاستیایی و لادینو است؛ اما بودند کسانی که با وجود تسلط کامل به زبان مسیحی ها، از طرف ملکه عایشه برای راهیابی به کاخ قشتاله، مورد قبول واقع نشدند و من این امر را به فال نیک و محبت تمام نشدنی ملکه و یوسف، نسبت به خود گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در راه، ابن کماشه توضیحاتی را راجع به پادشاهی کاستیل و آراگون و بغض الی الابد آنان نسبت به ما داد. و سفارش هایی را مبنی بر ورود به کاخ هنری چهارم نمود. در تمامی‌ طول راه، من و یوسف به این می‌ اندیشیدیم که اگر پارلمان به ولیعهدی ایزابلا رای ندهد، حضور یک هفته ای ما در آنجا چه معنی خواهد داشت؟ ابن کماشه می‌ گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آن ها نسبت به رای آوردن ایزابلا مطمئن هستند و اگرنه تدارک چنین مراسم بزرگی را نمی‌ دیدند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاریک و روشن صبح بود که به مرز خاکی با پادشاهی کاستیل رسیدیم. همان طور که پلک هایم در حال گرم شدن و خواب و بیداری بودند ، با تکان های شدید کالسکه از جا پریدم. گویا ابن کماشه و یوسف نیز تازه بیدار شده بودند... این را می‌ شد از چشم های سرخ آنان به خوبی فهمید. با وجود بردن لباس های پشمی‌ و گرم با خود ، اما باز هم احساس سرما می‌ کردیم؛ چرا که قشتاله در قسمت های کوهستانی و در شمال شبه جزیره ی ایبری واقع در آندلس قرار داشت و به همین دلیل، آب و هوای آن با افرادی که در مناطق گرم سکونت داشتند، سازگاری نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسب ها از حرکت ایستادند و بعد از چند لحظه،سواره نظامی‌ از محافظین ملکه ثریا به طرف ما آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باید پیاده شوید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر سه تای ما با تعجب به یکدیگر نگریستیم تا در نهایت ابن کماشه به سخن آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اتفاقی افتاده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسب، شیهه ای کشید و چرخی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به دستور ملکه ثریا، باید قبل از ورود به خاک کاستیل، لباس فرمانروایی آن ها را بپوشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس به اتاقک های مرزی عمارت گرانادا نگاهی انداخت و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ عجله کنید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف، نگاهی به ابن کماشه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ امکان ندارد...ما به هیچ وجه، حاضر به پوشیدن لباس آن ها نیستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابن کماشه به پیروی از یوسف، دستانش را مشت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ این کار به معنای تغییر هویت ماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سواره نظام، پرسشگرانه به من نگاه انداخت تا نظر مرا بداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سمیر : اگر اجازه دهید، با همین پوشش وارد می‌ شویم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افسار اسب را کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بسیار خب...مراتب اعتراض شما رو به ملکه می‌ رسانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس از ما دور شد. از داخل کالسکه، مناظره ی او را با ملکه تماشا می‌ کردیم. در کمال ناباوری، ثریا از کالسکه ی خود پایین آمد و به طرف ما قدم برداشت. هنگامی‌ که به ما رسید، همگی به رسم احترام تعظیم کردیم. سپس چشم های مخمور خود را به ما دوخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مشکلی پیش آمده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابن کماشه با صراحت جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ دستور ملکه برخلاف قوانین است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا دستانش را مشت و به یوسف رو کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مایلم نظر شاهزاده را بدانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف، اندکی سیاست به خرج داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اگر موافقت کنید، با لباس های خودمان وارد شویم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا، خاک های دامن دنباله دارش را تکاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ و اگر دستور دهم چه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف، خواست اعتراض کند که ابن کماشه میان حرفش پرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ناچار به اطاعت هستیم بانو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر و گردنش را تکانی داد و موجی میان موهایش ایجاد کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بسیار خب...دستور من همین است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدتر از این هم مگر امکان داشت؟ حالا می‌ فهمیدم که چرا ملکه عایشه، او را ثریای رومی‌ می‌ خواند! به راستی که او نسبت به ارزش های جامعه ی اسلامی‌ تعصبی نداشت. این را می‌ شد از لباس های شفاف و بدن نمایی که در حیاط خلوت قصر سلطنتی می‌ پوشید، به خوبی درک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این اولین برخورد من با ملکه ثریا بود که نتیجه ی این ملاقات، ذهنیت بدی بود که از او در من شکل گرفت. ذهنیتی که با تحقیر کردن ارزش های اسلامی‌ عجین گشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی و کلافه، وارد اتاقک های مرزی با پادشاهی کاستیل شدیم و اقدام به تعویض لباس هایمان کردیم. سخت بود، پوشیدن لباس هایی که در آن احساس بیگانگی می‌ کردیم. اما چاره چه بود؟ ما مجبور به اطاعت از دستور ملکه بودیم! پوزخندی در مقابل آینه زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ملکه...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این عنوان از سرش هم زیادی بود. زنیکه ی نفهم غرب زده! یک آن به یاد ملکه عایشه و زیبایی درخشنده ی او افتادم. گویا خداوند او را از ازل ملکه خلق کرده بود. با وقار، خوش برخورد، خوش صحبت...به راستی که شایستگی این القاب و عناوین را داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچند که ثریا از لحاظ ظاهری، یک سر و گردن از او بالاتر بود ؛ اما من، لبخند دلنشین، پوست گندم گون مایل به سبزه و چشم های درشت و مشکی او را به مژه ها و ابروان کشیده و موهای بلوند و چشم های رنگی این عفریته ی خود فروخته ی غربی ترجیح می‌ دادم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چنگی به موهایم زدم که ناگهان مشتی به پهلویم نشست. قسم می‌ خورم در نگاه اول، عکس کسی را که در آینه افتاده بود، نشناختم. برگشتم و متعجب لب باز کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یوسف...چقدر تغییر کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخی زد و دست هایش را باز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ می‌ بینی سمیر...! آن قدر ها هم زشت نخواهیم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرسشگرانه نگاهش کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یعنی می‌ خواهی بگویی، این لباس ها را دوست داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایش را از من دزدید و به زمین خیره شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چاره چیست؟ مگر راه دیگری هم داریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس هایی را که در کنار آینه آویزان بود، برداشتم. اصلا شبیه لباس های آدمیزاد نبود! اما به ناچار پوشیدم. بعد از چند لحظه که خود را در آینه نگریستم، ناگهان قهقهه ای زدیم. برای اینکه روحیه ی سرد و جو خشک حاکم بینمان شکسته شود، رو به یوسف نمودم و چشمک محسوسی زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ حق با توست رفیق...بدجور دلبری می‌کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند بلند خندیدیم و از اتاقک بیرون زدیم که ناگهان با ملکه و سربازان اطرافش مواجه شدیم. گروهی از سربازان مسیحی نیز به استقبالمان آمده بودند که با دیدن چهره ی آراسته ی ما، لبخند رضایت به روی لب هایشان نشست و سرگروه آن ها به ثریا رو کرد و به زبان کاستیایی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه...مثل اینکه واقعا روی حرف شما حساب باز می‌ کنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه با حرکت دست، آن ها را مرخص نمود و نگاه تحسین برانگیزی به ما کرد. لباس های بلند و شلوار های مشکی به همراه کلاه غربی، بدجور به دلش نشسته بود. با خارج شدن ابن کماشه از اتاقک و تکمیل شدن ما، ثریا به افتخار ما، دست هایش را به هم کوبید و سربازان پشت سر او، برایمان کف زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حال، هر سه تای ما احساس عجیبی داشتیم. احساسی بین شک و تردید...و هنگام راه افتادن دوباره‌ی کالسکه ها به این می‌ اندیشیدیم که آیا کار درستی کرده ایم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارلا :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فضای قصر بسیار هیجان زده بود، اخبار کاروان آراگون و طراحی لباس های جدید ملکه ی آراگون نقل تجمع های دوسه نفره ی کارگرانی بود که با انرژی خاصی قصر را برای مراسم ولیعهدی ایزابلا آماده می‌ کردند. ایزابلا پی درپی از طرح ها و نقشه های دیرینه اش برای اخراج مسلمانان از شبه جزیره ایبری سخن می‌‌گفت . من برای این که حرصش را درآورم و همچنین برای این که میان نقشه هایش وقفه ای بیندازم و فرصتی برای خنده فراهم کنم از برخورد رمانتیکش با فردیناند درحین مراسم سخن می‌گفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محیط قصر به شدت برق می‌‌زد، اهالی قصر تمام تلاش خود را می‌ کردند تا مراسمی‌ درحد فرمانروایی کاستیل انجام بگیرد. در سالن جشن بر فعالیت خدمه ای که مشغول تزئین بودند نظارت داشتم و با شیطنت زیر چشمی‌ پسران قوی هیکل و تنومند چشم زمردین خشن را زیر نظر داشتم که درحال نصب دیوار پوش های زرشکی بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خبر رسیدن کاروان آراگون به ورودی مادرید کارگران چشم سبز را رها کردم و به سمت قصر پدری ام به راه افتادم، تا برای مراسم استقبال آماده شوم. به زیبایی خود را آراستم و سپس در آینه به دختری با لباس آبی تیره و چشمانی شیشه ای لبخندی نامعلوم زدم، در راه قصر کودکان و خدمتکاران از اخبار ورود پادشاه سرخوان و پرنس فردیناند سخن می‌‌گفتند که چگونه مردم دسته دسته به سمت خیابان اصلی محل عبور کالسکه های آراگون می‌ رفتند و در انتظار آنها تجمع می‌ کردند، با لبخند نگاهم را از خدمتکاران گرفتم و راه را ادامه دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب اصلی ورودی قصر برای ورود کالسکه ها آماده شده بود و من به ناچار از درب های فرعی وارد قصر شدم، همه چیز مرتب بود ،گویی قرن ها بود که قصر در سکوت و آرامش به سر می‌ برد. انگار نه انگار که تا ساعتی پیش قصر سراسر جنب و جوش بود ،به سمت محل استقبال رفتم ،در محوطه ی قصر مردم زیادی که همه اشراف زاده بودند جمع شده بودند ،همانطور که در خیابان ها تا پشت در قصر پر از مردم عادی بود، به سمت جایگاه خانوادگی مان رفتم. باید پایین تر از خاندان سلطنتی و نمایندگان کلیسا می‌ ایستادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جای خالی ایزابلا مشخص بود ، پدر بالبخند مرا سر جایم هدایت کرد. همانطور که پشت سر پدر می‌ ایستادم، چشمانم را به اطراف چرخاندم. نگاهم مجدّداً به سمت جایگاه ها سر می‌ خورد ،باز هم ایزابلا را ندیدم ؛ اما به محض نگاه کردن به نمایندگان کلیسا نگاه خیره و سنگین پسر جذاب و سیاه چشم وزیر مالیه را بر خودم یافتم که نگاه مضطربم را دریافته بود و لبخندی زد. اسقفی که در کرتس خنرالس به دفاع از صحبت های من برخاسته بود به همراه آدریان سانچز پسر وزیر مالیه که خود تاجر ثروتمندی بود و توسط کلیسا تأمین می‌شد نمایندگان کلیسا بودند. چشمم را با بی توجهی از او گرفتم که باعث شد اندکی جا بخورد و آنگاه ایزابلا را دیدم، چشم و ابرویم را پرسش گونه تکان دادم، به این معنی که کجا بودی؟ بی توجه به سؤالم چشمکی زد و با ابروهایش به آدریان اشاره کرد، اخمی‌ کردم و این بار زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درتلاش برای سر تر دیده شدن از فردیناند بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و نگاهمان از هم جدا شد. به حقیقت زیبا شده بود. پیراهن ابریشمی‌ بلند زیتونی با دامن بسیار زیبا و جدید و یقه ی زاویه دار مربعی شکلش که حاشیه ی طلایی داشت اندام ظریفش را دربرگرفته بود و بهترین مشاطه های کاستیل در آراستن چهره و گیسوانش به کار گرفته شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از صدای هیاهوی جمعیت متوجه شدم که آراگونی ها به قصر نزدیک می‌شوند ،انگار همه ناخودآگاه آرامتر ایستادند، صدای هلهله و تشویق که هر لحظه شدت می‌ گرفت سبب می‌ شد که از جایگاه ها، کوچکترین صدایی برنخیزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چندین کالسکه ی زیبا با پرده های قرمز و نشان سلطنتی آراگون به محوطه وارد شدند، تمام عرض محوطه ی سلطنتی را گذراندند و مقابل پله های ورودی قصر ایستادند. کاروانیان هماهنگ و موزون باکمک خدمه از کالسکه خارج می‌ شدند. و کالسکه ران ها پس از خالی شدن کالسکه هایشان را به سمت اسطبل های قصر هدایت می‌ کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه مهمانان، جایگاه های خود را مرتب کردند، جارچی دربار؛ ورود پادشاه ،ولیعهد ،ملکه و هیأت دولت آراگون را اعلام کرد. با صدای شیپور از پله بالا آمدند. ملکه سمت راست و فردیناند سمت چپ سرخوان قرار داشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برخلاف تصور من فردیناند پسری با جثه ی کوچک و بینی ورم کرده نبود، او پسری بالغ و آزموده با بازوانی تنومند و البته قدی کوتاه تر نسبت به پادشاه بود که لباسی به رنگ زیتونی و کمی‌ تیره تر از ایزابلا به تن داشت، چکمه های چرمی‌ قهوه ای اش با کمربند پهنش هماهنگی زیبایی ایجاد کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وزرا و خانواده هایشان به دو خانواده ی سلطنتی تعظیم کردند ، دو خانواده سلطنتی آراگون وکاستیل مقابل هم ایستاده بودند هنری به منظور مهمان نوازی و خوشامد گویی دستانش را برای گرفتن دستان سرخوان جلو آورد و سپس همین مراحل توسط دوملکه و دو ولیعهد تکرار شد. دو پادشاه برای مردم جمع شده دست تکان دادند. زمانی که خانواده سلطنتی به داخل قصر تازه جلا یافته مادرید هدایت می‌ شدند، نگاه های متعجب من و ایزابل با هم تلاقی کرد ، پشت لبخندی، شانه هایم را بالا انداختم و در همان لحظه ماجرای عاشقانه دو ولیعهد را که در ذهنم نقش بسته از فکرم بیرون کردم و پشت سر پدر مسیر مشخص شده ورود به قصر را پیش گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدثره:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنبند سنگین و بلند نقره، با آن نگین های فیروزه اش را به گردن آویختم . موهایم را همچون ملکه های اصیل درباری آراستم. آیینه ی روبه رویم، زنی را نشان می‌ داد که انگار از روز ازل ملکه به دنیا آمده بود. دامن لباسم را گرفتم و چرخی به دور خود زدم. روبه آینه ایستادم و کارهای یک ملکه را مرور کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهر عقدنامه ام با ابوالحسن که خشک شد، حکومت کاخ را خودم به دست می‌ گیرم. عایشه را در انبار انتهای کاخ، همچون کنیزان محبوس می‌ کنم. کنیزک رومی‌، ثریا را، ندیمه خود قرار می‌ دهم. لباس های فاخر می‌ پوشم و همه را به اطاعت از خود وا می‌ دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قهقهه بلندی به افکار خود زدم. هنوز نه به دار بود و نه به بار، من برای خودم می‌ بریدم و می‌ دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاش این مفت خور اموی زاده سریع تر تکلیفمان را روشن کند. آن وقت ملکه مدثره دنیا را به تسخیر خود در خواهد آورد.هنوز در خیالاتم روی تخت ملکه جلوس کرده بودم که درب اتاق آرام زده شد. سریع خودم را جمع و جور کردم و اذن ورود دادم. نهال، کنیزک لاغر اندام و ور پریده ی من، سری به داخل اتاق کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خانم مهمان دارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم را ریز کردم چه کسی می‌ توانست باشد؟ جوابی نیافتم، سوال درون ذهنم را از نهال پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه کسی است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش را کمی‌ آرام تر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-محمد، پسر سلطان ابوالحسن علی بن سعد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دندان هایم را روی هم فشردم. این جوجه ی تازه سر از تخم در آورده چه از جان من می‌ خواهد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به نهال انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اندکی صبر کن، بعد اجازه ی ورودش را بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تعظیم کوچکی کرد و رفت. پسرک زبان نفهم! نمی‌ دانم از جان من چه می‌ خواهد؟ با آن افکار دور از ذهن و بلند پروازانه اش جانم را به لب رسانیده. امروز باید دم گربه ی بی صفت عایشه را قیچی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای در زدنش را می‌ شناختم. دوضربه ی پی در پی و آهسته، اخم غلیظی مهمان چهره ام کردم. در را گشود و وارد شد. گل سرخ معشوق کشی در دستش خود نمایی می‌کرد. بی شک اگر معشوقه اش بودم با دیدن آن گل سرخ آتشین طاقت از کف می‌ ربودم. دست به سینه ایستادم و سرتا به پایش را نگاه تمسخر آمیزی کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سمیه نوروزی

    ۴۱ ساله 00

    رمان رو خوندم واقعا عالی بود ارزش چندبار خوندن رو حتما داره

    ۴ ماه پیش
  • سعیده قربان زاده

    00

    جزو بهترین رمان های بود ک خوندم از لحاظ متنی روان خوانی عالییی بود واقعا. ممنون ازتون بابت رمان خوبی ک نوشته بودید

    ۷ ماه پیش
  • .

    00

    با خوندن این رمان میشه پختگی قلم نویسنده و زحماتی که کشیده پی برد و میشه فهمید که نویسنده چقدر تحقیق کرده . روایت داستان بی نقص وبسیار زیباست .نویسنده ی عزیز خسته نباشید. نوشته ی شما بسیار زیبا بود.

    ۱۲ ماه پیش
  • مبینا

    ۱۹ ساله 00

    از روی خلاصه اش قضاوت نکنید.رمان خیلی قشنگیه.توانایی خوبی درجذب نوجوونا و جوان ها داره و من به شخصه دوسش داشتم.فقط بعضی وقتا یه صحنه از زبان چند نفر تعریف میشد و باعث میشد یکم اعصابم خرد بشه.

    ۱ سال پیش
  • عطیه

    ۳۵ ساله 10

    بسیار عالی، قلم روان و پردازش زیبا. و البته دردناک چراکه همچنان آندلسی کردن روش رایج غرب برای مبارزه با***و مسلمانان هست

    ۱ سال پیش
  • سیروس فخرزادگان

    ۵۷ ساله 20

    جالب ومروری بر تاریخ درقالب رمانی خوب درود بر نویسنده که واضح است زحمات زیادی کشیده افرین

    ۲ سال پیش
  • منصور کیانی

    ۵۴ ساله 00

    عالی بود و متفاوت با رمان های عاشقانه و خیالاتی چرت و پرت

    ۲ سال پیش
  • فاطمه

    ۲۷ ساله 20

    بسیار عالی بود ممنون از نویسنده که رمانی متفاوت تجربه کردم🌹🌹🌹

    ۲ سال پیش
  • mobina

    ۱۴ ساله 11

    بسیار زیبا:)

    ۲ سال پیش
  • بانو

    ۲۱ ساله 20

    عالی بود عالی

    ۲ سال پیش
  • الهام

    20

    قشنگیش به اینه نه تنها رمان خوندی بلکه چیزی به اطلاعاتت اضافه میشه جز داستان سمیر بقیش درست و تاریخیه

    ۲ سال پیش
  • Farzad

    40

    واقعا عالی بود یکی از بهترین رمان هایی بود که تا به حال خوندم دقت تو نگارش و جزئیات واقعا بی نظیر بود

    ۲ سال پیش
  • اسرا

    10

    واقعاعالیه

    ۲ سال پیش
  • shabnam

    50

    کاملا متفاوت و قشنگه عجیبه که تعداد لایک کمی خورده.. پیشنهاد میکنم بخونید قلمش خیلی خوبه

    ۲ سال پیش
  • Shabnam

    00

    اسم جلد اولش چیه؟؟

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.