رمان زیبای عرب به قلم سهیلا بامیان
امل که مادری ایرانی داشته و از زمان تولد در کویت زندگی کرده است پس از مرگ عمه اش در حالی که سال ها از مرگ پدر و مادرش یر اثر تصادف جاده ای می گذرد، تصمیم می گیرد که به نزد خانواده دایی اش برود.
با این که دایی اش فوت کرده ولی زن دایی و پسر دایی اش مسعود بسیار صمیمانه از او پذیرایی می کنند.
آنها سهم ارث مادرش را برای او حفظ کرده اند.
کم کم خواب های وحشتناک شبانه مربوط به تصادف، با محبت های مسعود و مادرش دور می شوند.
امل و مسعود به هم علاقه مند می شوند و تصمیم می گیرند باهم ازدواج کنند.
ولی قبل از آن مسعود برای کارهای شرکت باید یک سال در لندن بماند.
در همین زمان برادر بزرگترش مقصود به خانه برمی گردد.
مقصود به امل ابراز علاقه می کند.
از طرف دیگر مسعود برخلاف وعده هایش با او تماسی نمی گیرد و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۹ دقیقه
- مسعود می گفت که اتاق کناری طبقه بالا رو انتخاب کردی می خواستم یه موضوع جالب رو بهت بگم اتاقی که تو انتخاب کردی همون اتاقیه که پدر مادرت در اخرین سفرشون در اون جای گرفته بودن .تو می تونی در اون کمد یادگاری های از اونا پیذا کنی . دو جفت صندل زنانه و مردانه ،یکی دو دستمال سفید که همیشه در کنار اونا با نخ گلدوزی اول اسم پدر و مادرت حک شده این دستمال ها رو مادرت گلدوزی کرده وفراموش کرد با خودش ببره تو اگه بخوای می تونی اونا رو برداری رضا این یادگاری ها رو خیلی دوست داشت و من خوشحال می شم اونها رو به تو که دختر شون هستی بدم.
- خیلی ممنون زن دایی اما من می خواستم یه خواهشی بکنم.
- چه خواهشی عزیزم ؟بگو.
- دلم می خواد برام از سفر اخر بگین اصلا چطور شد که پدر و مادرم پس از اون همه سال تصمیم گرفتن به ایران بیان . من یه چیزهایی می دونم اما کامل نیست خیلی دلم می خواس از یه ادم مطلع این چیز ها رو می پرسیدم و فکر می کنم شما از همه اگاه تر باشین.
زن دایی سر تکان داد و بعد در حالی که با کنترل تلویزیون را خاموش می کرد گفت :
- برای اینکه یه توضیح روشن و واضح رو بدم باید سالها پیش بر گردم به اون سالی که مادرت تو دانشگاه قبول شد در همون سال اول پدرت رو دید پدرت فواد دانشجوی سال اخر بود و مادرت دانشجوی سال اول اونا تو کتابخانه دانشگاه با هم اشنامی شن و این اشنایی زمینه ساز عشقی پر شکوه و اتشین میشه فواد برای تحصیل در رشته ادبیات فارسی از کویت به ایران امده بود و از انجایی کهوضع مالی خوبی داشت طرفدارها وخواهان زیادی دورش نپمی چرخیدند اما فواد تا اون موقع دل به دختری نبسته بود تا اینکه زهره رو دید عشق میون این دوتا اون قدر به سرعت شکل گرفت که یک باره نقل همه محافل شد اونایی که عاشق دلخسته فواد بودن وقتی عشق پر شور زهره رو دیدن به دنبال سنگ اندازی افتادن و تلاش کردن که این دو کبو تر عاشق رو به طریقی از هم جدا کنن دختر ها بیخ گوش زهره شعار می دادن که دوست دخترای سابق فواد هستند و پسرهایی که به وسیله ای این دخترها تطمیع شده بودن به فواد تلقین می کردن که سلامت اخلاقی نداره و با دیگرون هم دوسته اما فواد و زهره که همدیگه رو خوب می شناختن فریب نخوردند و با بی اعتنایی پوزه همه شون رو به خاک مالیدن .
یکی از دشمنای زهره دختری به نا م شیرین بود و چون همکلاسی فواد بود عشق فواد رو حق مسلم خودش می دونست و می خواست به هر ترتیبی شده بین اونا جدایی بندازه شیرین فهمیده بود که زهره عشقش رو از خانواده اش مخفی کرده بنابراین نقطه ضعف زهره رو پیدا می کنه .
زهره به دلایل زیادی عشقش رو از خونواده اش پنهون کرده بود اول اینکه بافت خانواده اونا سنتی بود و عشق و عاشقی در اون راههی نداشت و داماد رو پدر ومادر انتخاب می کردن و دختر حق انتخلب نداشت در ثانی از دید خانواده زهره فواد یه خارجی بود و با موافقت ازدواج اونا ممکن بود دخترشون رو به کویت ببره و این امر برای اونا که یک پسر و یک دختر داشتن سخت بود و جدا از همه زهره شیرینی خورده پسر عموش بود و عدم ازدواج اونا جنگ فامیلی رو به راه می انداخت .
شیرین که از این موضوع با خبر شده بود یک نامه مفصلی نوشت و ان رو به نام پدر زهره پست کرد .پدر زهره وقتی که از جریان باخبر شد تهدید کرد که دیگه نمی گذاره زهره به دانشگاه بره و به صورت زهره توی خونه زندونی شد.
پدر زهره تصمیم گرفت که هر چه زودتر عروسی زهره رو با پسر عموش رو راه بندازه اما مادر زهره طاقت دیدن اشک های دخترش رو نداشت و یکباره سکته ای ناگهانی همه رو از جوش و خروش عروسی انداخت زهره در غم از دست دادن مادرش می سوخت و از سویی دیگر دوری از فواد اون رو به مرز جنون کشیده بود.پدر زهره هم این حادثه تلخ رو به پای عشق زهره و فواد میزاره و بیشتر کینه فواد رو به دل می گیره .
از طرفی دیگه فواد وقتی از جریان باخبر میشه از زهره خواستگاری می کنه که با تحقیر پدر زهره رو به رو می شه زهره که از برخورد پدرش با فواد ناراحت می شه ناخوداگاه به فواد پیشنهاد می کنه که با هم فرار کنن بعد از عروسی پدر زهره ناچاره که این ازدواج رو قبول کنه.یک وقت همه خبردار شدن که زهره با فواد فرار کرده و به کویت رفته پدر زهره دیونه می شه و به کویت میره تا زهره رو برگردونه اما فواد به همراه زهره و تنها خواهرش به شهری دیگری می روند که هیچ کس از ان با خبر نبود.
پدر زهره هم در مقابل شماتت های برادرش تنها کاری که می کنه زهره رو از خونه طرد می کنه و میگه تا اون زنده س زهره حق نداره پاشو توی خونه بذاره.
سالها از این اتفاق میگذشت و کسی از زهره خبر نداشت تا اینکه رضا به طور اتفاقی توسط یکی از دوستاش که کویت کار می کرد می تونه ردی از فواد پیدا کنه رضا به صورت پنهانی با زهره شروع به مکاتبه می کنه و به اون میگه ادرس نامه ها رو به نشونی دوست مشترک فواد و رضا پست کنه به این ترتییب خواهر و برادر از حال هم باخبر می شن.در همین سالها من و رضا با هم ازدواج کردیم بعد ها فهمیدم که من هم مثل زهره برای بچه دار شدن مشکل دارم و پس از مراجعه به پزشک فهمیدم که عوامل خونی باعث این جریانه.
رضا پیشنهاد کرد که فرزندی رو رو قبول کرده و بزرگ کنیم هنگام مراجعه به مرکز به شدت شیفته دختر و پسری شدیم که خواهر و برادر بودن به این ترتیب مقصود و ویدا رو انتخاب کردیم یکسال از اومدن مقصود و ویدا می گذشت که متوجه شدم که خداوند لطفش رو شامل حال ما کرده و ما داریم بچه دار می شیمبا تولد مسعود خداوند رحمت و شادی رو به ما عطا کرد پدر رضا وقتی از جریان بچه ها با خبر شد از رضا دوریی کرد و به اون روی خوش نشان نمی دادو دو سال بعدپدر رضا در تنهایی فوت کرد رضا این خبر رو به زهره داد و گفت که به چه علتی نمی تواند به ایران بیاید به این تر تیب زهزه حتی نتونست در وداع ابدی پدرش رو ببینه.
مدتی بعد خبر دار شدیم زهره دختری رو به دنیا اورده که نامش رو امل گذاشته . رضا به کویت سفر کرد و همون جا زهره قول داد که به ایران سفری داشته باشن و از رضا نیز خواست تا سهم الارثش رو در کار فروشگاه به کار بگیرد و سود اون رو در بانک بذاره رضا نیز همین کار کرد.
چند سال بعد زهره و فواد به ایران امدند در حالی که امل کوچولو رو پیش عمه اش گذاشته بودن چون روز پرواز متوجه می شن که امل کوچولو سرخک گرفته و برای اینکه حال بچه بدتر نشه تصمیم می گیرن اون رو به عمه اش بسپارن .
یک هفته از اومدن اونا مثل برق و باد گذشت و زهره که بی تاب دیدار امل بود برای رفتن شتاب می کرد قرار بود که اونا با اتومبیل به شیراز برن وبعد از اونجا راهی تهران و کویت بشن اما در میان راه با یک تصادف وحشتناک ، عمر سفرشون کوتاه شد و ماندگار اینجا شدن.
رضا اونا رو در کنار هم به خاک سپرد .
زن دایی در حالی که صدایش از اندوه می لرزید گفت:
-مرگ زهره و فواد برای همه تلخ و گزنده بود خصوصا برای رضا .
اون همیشه سر قبرشون می رفت وحرف های که می خواسته به اونا بگه سر قبرشون به اونا می گفت رضا به هر طریقی تلاش می کرد تا تو رو به ایران بیاره و زیر پر وبللت رو بگیره اما عمه ات زیر بار نمی رفت و می گفت امل یادگار تنها برادرمه و من تمی تونم اون رو از خودم دور کنم مدتی این کشمکش ادامه داشت تا اینکه عمه ات خونه رو فروخت و به جای بی نام و نشونی رفت به هر حال ما یکباره دیگه تو رو گم کردیم همونطور که یک روز پدر و مادرت رو گم کرده بودیم و این حسرت ابدی در دل رضا نشست که قبل از مرگ برای یه مرتبه دیگه هم که شده چهره یادگار زهره محبوبش رو ببینه بله دخترم این تمام اون چیزایه که من می تونستم بهت بگم حلا هم مطمئنم که رضا امشب رو در ارامش به سرمی کنهو از غم وغصه بی خبری تو نجات پیدا کرده.
اشک بر پهنای صورتم جاری بود کاش دایی زنده بود و من سر بر شانه های مهربانش می گذاشتم و درد یتیم بودن رو فراموش می کردم درست که خانواده اش هر کدام به نوعی تلاش می کردند که جای خالی او را پر کنند اما کمبودش را عمیقا احساس می کردم.
زهرا خانم به من کمک کرد تا بلند شوم وگفت :
- بسه دیگه دخترم چقدر گریه می کنی ؟ من مطمئنم که امشب سر درد می گیری بیا بلند شو یه ابی به دست وصورتت بزن با گریه که کاری درست نمی شه به جای گریه یه فاتحه براشون بخون هم اونا به ارامش می رسن هم تو ثوابی می بری.
همه با حرف شروع به خوندن فاتحه کردیم . زمانی که دست و صورتم را شسته بودم به سالن برگشتم دیدم زهرا خانم به زندایی کمک می کرد تابلند شود زن دایی با کندی ایستاد و به عصا تکیه داد و گفت :
-من دارم می رم بخوابم تو هم بهتره زودتر بخوابی برای اولین شب اقامتت تو این خونهمیزبان خوبی نبودیم معذرت می خوام که با ذکر خاطرات گذشته تو رو ناراحت کردم .
-این حرف رو نزنین من خودم از تون خواستم و ممنونم که همه چیز رو برام گفتین شما امشب خیلی از ابهامات زندگی منو روشن کردین و من واقعا ازتون متشکرم زندایی لبخندی زد و بعد به سوی اتاقش رفت .
در حالی که به اقا رحمان و مسعود نگاه می کردم گفتم :
- من به اتاقم می رم شبتون به خیر
هر دو جواب دادند و من راهی طبقه دوم شدم در اتاق اولین کاری که کردم یادگاری های پدر ومادرم را بیرون کردم و دستمالها را به چهره فشردم و شروع به گریه کردم پس از دقایقی ارام گرفتم بلند شدم انها را سر جایشان گذاشتم احساس خستگی شدیدی کردم پیش بینی زهرا خانم درست در اومد و به من سر درد عجیبی دست داد.
با کمی تجسس دسشویی را پیدا کردم اب سرد و خنک اندکی ارامم کرد اما هنوز سرم درد می کرد با دیدن قیافه خودم در اینه خنده ام گرفت پلک های متورم وقرمز شده بود .
صدای ارامی به گوشم رسید از این که مسعود من را در این حالت ببینه وحشت زده شدم و صبر کردم تا او به اتاقش برود وبعد از دستشویی خارج شدم .صدای قدم های مسعود لحظه ای پشت در اتاق ارام شد وبعد باز به گوش رسید شاید وقتی از اتاق من نشنیده خیال کرده بود من خواب هستم و به سوی اتاق خود رفته با شنیدن صدای در اتاق مطمئن شدم که مسعود به اتاق رفته است به سرعت بیرون امدم و وارد اتاق خود شدم در همین هنگام صدای زنگ تلفن به گوش رسید با تعجب گوشی را برداشتم گفتم :
-بله بفرمایید
- امل منم مسعود برات قرص مسکن اوردم اگه می خوای الان برات بیارم
از تصورات خودم خندهام گرفت پس او فهمیده بود که در اتاق نبودم به ارامی گفتم:
- ممنون میشم مسعود جان چون واقعا سرم درد میکنه و به اون نیاز دارم
- باشه اومدم
نگاهی در اینه به خود انداختم اندکی سرخی وبر افروختگی چهرهام کمتر شده بودد اما هنوز انقدر ها بود که نشان دهد دوباره گریه کرده ام
ضربه ای به در اتاق خورد گفتم :
- بفرمایید
مسعود در حالی که یک شیشه ای اب و بسته ای قرص مسکن در دست داشت وارد شد با نگاهی به صورتم فهمید برای چه انقدر به قرص مسکن نیاز دارم در حالی که اب وقرص را روی میز توالت می گذاشت گفت:
- این مسکن ها قویه بهت کمک می کنه که زودتر بخوابت ببره اگه یکی از اونا رو بخوری تا صبح راحت می خوابی
لبخند زدم و تشکر کردم مسعود به ارامی پرسید:
- به چیزی احتیاجنداری ؟تا خرید فردئا می تونی هر چی بخوای از اتاق ویدا برداری
- نه ممنون چیزی احتیاج ندارم
- خب پس من مزاحم نمی شم می رم تا تو راحت باشی شب به خیر .
به جای جواب خنده ام گرفت مسعود این لحظات با مسعود اولین لحظات دیدار خیلی متفاوت بود مسعود در حالی که با تعجب نگاهم می کرد پرسید:
-چی شده ؟به چی می خندی؟!
-به اینکه نکنه تو ادم دو شخصیتی باشی.
-دو شخصیتی ؟!منظورت چی؟
در حالی که تلاش می کردم جلوی خنده ام را بگیرم گفتم:
-خب می دونی تو ادم رو گیج می کنی پشت در بسته باغ یادته چطور خوشمزگی می کردی سر به سرم می گذاشتی در حالی که اولین لحظه دیدار بود من وتو با هم غریبه بودیم اما حالا که اشنا دراومدیم و معلوم شده که قو خویش هستیم این طور رسمی حرف می زنی و کاملا جدی هستی برای همین می گم نکنه تو دو شخصیتی باشی.
مسعود لبخند زنان سر تکان داد و گفت:
-دختر عمه بازیگوش اما دقیق من تو خیلی خوب منو شناختی خب میدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه ایناخلاق منه که با ادم ها غریبه راحت تر از اشنا هاهستم ادم هایی رو نمی شناسم خیلی راحت به بازی می گیرم و با حرافی یا به قوا تو خوشمزگی سر حرف رو باهاشون باز می کنم اما با اشنا ها این طوری نیستمانگار یک ترمز هشدار دهنده هی منو متوقف می کنه که مواظب حرف ها و حرکاتم باشم که مبادا جای حرف وحدیثی باقی بمونه و بعد بخوام جوابگو باشم در لحظه ای اول که تو رو دیدم خیال نمی کردم تا این اندازه به ما نزدیک باشی به خاطر همین راحت حرفهام رو زدم اما حالا می ترسم حرفی بزنم یا حرکتی بکنم تو رو فراری بدم به خاطر همینه که به قول تو رسمی و جدی ام.
- اما تو می تونی بامن راحت باشی خیالت هم راحت من خیال فرار ندارمپس سعی کن خودت باشی.
مسعود لبخند دوستانه ای زد وسر تکان داد بعد اشاره به قرص کرد و گفت:
-یکیش رو همین الان بخور و بخواب فردا صبح یک سری به فروشگاه فرش می ریم وبعد برای خرید به بازار می ریم.
-فروشگاه به خونه نزدیکه؟
مریم
۳۳ ساله 00رمان در سطح معمولی بود
۱ سال پیشمریم
00تشکر از نویسنده محترم💐. در اکثر داستانها و حتی در زندگی سو تفاهم و زود قضاوت کردن ،افراد را دچار سردرگمی و تصمیم اشتباه ویک عمر پشیمانی میسه،اینهادرس زندگی برای افراد.
۱ سال پیشsajdeh
۱۵ ساله 00عااالیه مرسی
۲ سال پیشمهراد
۲۷ ساله 61سلام دوستان وقت تون بخیر اِمِل تلفظ صحیح کلمه هست و به معنی امید ،یک کلمه عربی هست
۴ سال پیشدخی لجباز
۱۵ ساله 62امل اسم خیلی قشنگیه ماعربا اینجور اسمایی داریم در ضمن اَمَل اینجوری خونده میشه آقا یا خانم محترم😐😂
۳ سال پیشمنظورش تلفظه
۱۵ ساله 00...
۲ سال پیشالهام
۳۰ ساله 00رمان خوبی بود معنی اسم امل یعنی امید ، آرزو نویسنده از اسم قشنگی استفاده کرده و تکراری نیست
۲ سال پیشمحدثه
20رمان جذابی بود فقط غلط املایی تو رمان زیاد بوداما داستان جالبی داشت اما من عشق هایی دیدم که ناکام موندن و تلخ اما رمان خیلی خوب بود من خوشم اومد مرسی از نویسندش
۲ سال پیشسحر
20من اگه جای امل بودم خودم از مسعود،از علاقش میپرسیدم .به تلفناش جواب میدادم.تا جواب سوالامو بگیرم.ما باید بدونیم اطرافمون هستن کسانیکه به آرامشمون حسادت دارن.امام علی فرموده،از حسود دوری کن.
۲ سال پیش......
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود ،ولکم چ گیری دادین ب اسمش
۲ سال پیشimnzgolw
۲۰ ساله 00پس بقیش کو؟
۲ سال پیشماعد
۱۵ ساله 160ت ی کلمه &....;چرت&....;😐 همچنان در انتظار ی رمان خوب🚶⭐
۴ سال پیششهد گس پیشنهاد میکنم
10🙃
۳ سال پیشسوگند
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سپیده
۳۰ ساله 02قشنگ بود
۳ سال پیشعالی.شیرن کازرون.خشت
۳۱ ساله 00سلام خسلس
۳ سال پیشلیلا
10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
کوثر
۱۷ ساله 00خیلی کلیشه ای بود🤮🤮🤮