رمان رویای واریا به قلم باربارا کارتلند
عروسی پسر بزرگترین تاجر ابریشم... " خبری در روزنامه های مهم سراسر انگلیس. یان بلیک ول پسر خشن و خوش تیپ ادوارد با یک ازدواج سوری با سکرتر شرکت پدرش "واریا مینفیلد" برای عقد بزرگترین قرارداد شرکتش که از میان برداشتن رقبای دیرینه ی خود میباشد ، همراه واریا عازم فرانسه می شود. واریا در ازای گرفتن مبلغی حاضر به ایفای نقش همسر یان میشود و بعد از کلی تغییر در تیپ و قیافه درحالیکه تبدیل به پرنسس زیبایی شده تمام توجهات محفل اشرافی شهر لیون را متوجه خود میکند درحالیکه یان بسیار خونسرد و گاهی خشن با او برخورد می کند و عملاً او را نادیده میگیرد تا اینکه پییر دون ژوان معروف فرانسوی سر راه واریا قرار می گیرد و سعی در جلب توجه واریا دارد و از طرف دیگر مدل مشهور انگلیسی لارین که بسیار زیبا و خطرناک میباشد و دوست صمیمی یان است سعی در از میدان بدر کردن واریا دارد ، تا اینکه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۲ دقیقه
ادوارد مکثی کرد و برای چند ثانیه واریا متوجه دستپاچگی او شد
-من در جریان زندگی سخت و مشکل تو هستم . وقتی به استخدام این شرکت در امدی همان روز تو را شناختم .به طور اتفاقی تو را در راه پله ها دیدم واز شباهت تو به مادرت خیلی زود تو را شناختم .وقتی پیگیری کردم متوجه شدم که پدرت فوت کرده و مادرت هم مریضه این رو هم فهمیدم که مادرت زندگی راحتی نداره .
-متاسفانه مخارج زندگی زیاده و ما نمی تونیم به راحتی ار عهده این بر بیاییم .
-من کاملا موقعیت شما رو درک می کنم و این را هم می دونم که در فامیل شما همه مشغول مشکلات و گرفتاری های خودشون هستند و کسی پیدا نمیشه که بتونه قدرت کمک به شما رو داشته باشه .به همین دلیل پیش خودم فکر کردم اکر موافقت کنی که همراه پسرم به این سفر بروی در عوض من هم مبلغ 1000پوند به صورت بلا عوض به تو خواهم پرداخت .
واریا ناخود اگاه گفت :به این زیادی؟!
-گرچه این رقم برای رفاه تو میتونه کار ساز باشه ولی در مقابل سودی که عقد این قرارداد برای ما خواهد داشت رقم بسیار ناچیزی است حتی تو می تونی با این پول ،مادرت رو به برای معالجه به سوئیس بفرستی .واریا که داشت نفسش بند می امد گفت :اتفاقا دکترش هم همین نظر رو داره ،ولی این موضوع به واسطه مخارج زیادی که داره اصلا امکان نداره .
ادوارد که در تایید حرفهای واریا ادامه داد :بله اما حالا دیگه این مسئله امکان پزیده و او می تونه به راحتی به سوئیس بره .
واریا که انگارچیزی به یادش امده باشد گفت :ولی من هیچ فکر نمی کنم او به من اجازه رفتن به این سفر را بدهد حتی اگر خودم هم تمایل داشته باشم .
جناب ادوارد گفت :ایا تو باید همه چیز را برایش تعریف کنی ؟
یان بلیک ول عصبانی شد و فریاد زد :واقعا که من همیشه فکر می کدم رشوه دادن کار زشتیه و دور از شان شماست .چرا یان تا این حد سرسختی و لجاجت می کرد ؟در صورتی که در این ماجرا واریا بود که ضربه سختی می خورد .چون بهم خوردن نامزدی برای یک مرد مسئله مهمی نیست در حالی که این دختره که آبرو و حیثیتش صدمه می بیند و برای جواب گویی زیر سوال میره.
از اینها گذسته یک حس انزجاز و نفرتی در نحوه برخود یان با اوبه چشم می خود و مرتب سعی در توهین به واریا می کرد.
از طرف دیگر واریا بدون توجه به اظهارات یان از پیشنهاد جناب ادوارد بسیار خوشحال شد واز اینکه می توانست مادرش را برای معالجه به سوئیس بفرستد در پوست خود نمی گنجید.هر روز با گذشت زمان حال مادرش وخیم و وخیم تر می شد.اصلا چه لزومی داشت که مادرش بفهمد چگونه و از چه طریقی به سوئیس خواهد رفت.مثلا دروغی مثل گرفتن وام قابل توجهی از اداره به عنوان مساعده،می تواند جلوی شک و تردید مادرش را بگیرد.حال او انقدر خراب بود که دسگر قدرت چندانی برای پرسش و مکالمه نداشت .یک هزار پاند!یک شانس بزرگ!او با دیدن صورت مهربان و لبخند جناب ادوارد تمام دلواپسیهاو نگرانی هایش را فراموش کرد و کمی دلگرم شد.
ادوارد یان را هم به حرفهایش اضافه کرد:شاید متوجه این موضوع شده باشی که سالها قبل من عاشق مادرت بودم.ولی او بامن ازدواج نکرد چون قبلا عاشق پدرت شده بود.بی شک پدرت لیاقت و شایستگی بیشتری نسبت به من داشت .بااین وجود من هرگز نتوانستم اورا فراموش کنم،هرگز.
او این جملات را بسیار اهسته وملایم بیان می کرد به طوری که برای پسرش قابل شنیدن نباشد.یان بلیک ول که تا این لحظه خودش را مشغول نوشته های بی هدف و بیهوده نشان می داد ناگهان از شدت عصبانیت قلمبش را چنان پرتاب کرد که باعث ریختن جوهر روی کف اتاق تمیز و براق شد و این حرکت به ناگاه همه جا را کثیف کرد.و تعد چجنان با غیظ به واریانگاه کرد که انگار او مسبب تمام این مسائل و مشکلات است.اوتمام تلاش خود را در جهت تغییر عقیده واریا به کار گرفت و اینجا بود که واریا متوجه شد با چه حریف وحشتناکی مواجه شده است .این بود که بسیار قاطع رو کرد به جناب ادوارد و گفت:
از پیشنهای که به من کردید متشکرم،من هم با کمال میل انرا قلول می کنم و همراه پسرتان به فرانسه می روم.
واریا وقتی که وارد خانه اش شد فضای آنجا به نظرش مثل قفس کوچک و خالی امد.در صورتی که انها شش سال آنجا زندگی کرده بودند و قبلا چنین احساسی برایش پیش نیامده بود.
ان روز صبح مادرش با هواپیما به طرف سوئیس پرواز کرده بود و او تک و تنها با چشمانی گریان تا انجا که قابل رویت هواپیما در آسمان بود ،مادرش را بدرقه کرد .از طرفی او بسیار خوشحال و راضی به نظر می رسید که بالاخره موفق شده بود تا به قول دکتر مخصوص مادرش از این اخرین شانس هم برای نجات جان مادرش استفاده کند .مادر واریا ان قدر مریض احوال بود که بدون چون و چرا و هیچ تردیدی توصیه های دکتر و دخترش را پذیرفت .او آن قدر رنجور شده بود که درباره نحوه به دست اوردن این پول ،ان هم به این مقدار زیاد ،هیچ بحث و سوالی نکرد .انها او را مجاب کرده بودند که این پول از طریق صندوق خیریه اداره برای رفع مشکلات مالی کارمندان به صورت وام تامین شده است .به این ترتیب واریا که از طرح این مسئله وحشت داشت به طوری که اصلا فکرش را نمی کرد خود به خود تمام قضایا به آرامی پیش رفت او خطاب به مادرش گفت :عزیزم می دانم که به زودی حالت خوب می شود،برای هیچ چیز نگران نباش .اصل قضیه سلامتی توست فقط به بهبودی فکر کن چون من به تو احتیاج دارم .
مادرش که سعی می کرد لبخند بزند با صدایی ضعیف گفت :در غیاب من چه کسی از تو مراقبت می کند ؟
وایا جواب داد:به تو قول می دهم که خودم مراقب خودم باشم .
اوسوال کرد :تو که نمی توانی اینجا تنها باشی .
تنها نمی مانم چون دوستانی مثل بلیک ول دارم (خدایا از این دوستان خوش تیپ و با کلاس نسیب ما بگردان )و پیش انها خواهم رفت .
در اینجا او منتظر اعتراض مادرش بود و یا اینکه حد اقل پرس وجو کند که انها کی هستند؟ولی مریضی اش قدرت این سوال و جوابها را به او نمی داد.
-مادر عریزم تا زمانی که هر چه زودتر بهبودی پیدا کنی و حالت خوب بشه نگران هیچ چیز نباش.دکتر مخصوص مادرش بدون وقفه و با سرعت هرچه بیشتر ترتیب همه چیز را داده بود .از نظر رزرو جا در بیمارستان اوزان ،تهیه پاسپورت و بلیط هواپیما و تهیه امبولانس برای انقال به فرودگاه و غیره ...
واریا کار چندانی نداشت بجر اینکه چند تکه چیزهای مادرش را در چمدان بگذارد و او با به دست پرستار جوانی که برای مراقبت از مادرش در طول این سفر استخدام شده بود و او را همراهی می کرد بسپارد.
چقدر واریا خوشحال بود و چه قدرتی را حس می کرد از اینکه می دید بدون هیچ دغدغه فکری و نگرانی به خاطر بی پولی ،ترتیب سفر راحتی را برای مادرش داده است و هر کار که لازم بوده انجام داده است .یک هزا پاند زندگی او را کاملا دگرگون کرده بود انقدرکه هیچ اهمیتی نمی داد که باید مدت یک هفته با یان به فرانسه برود و او را تحمل کند .با اینکه می دانست مسولیت سختی را پذیرفته حداقل خوش را با این نکته تسکین می داد که تمام طول این سفر مدت یک هفته خواهد بود هرچه باشد بالاخره می گذرد و او دوباره ازادی گذشته اش را به دست می اورد .حتی اگر دلش بخواهد می تواند شغل جدیدی پیدا کند .
وقتی به اپارتمانش بر گشت قلبش از تنهایی و کوچکی اپارتمان گرفت همه چیز انجا او را ازار می داد و باعث افسردگی اش می شد یه دفعه یادش امد که ساعت سه بعد از ظهر با جناب ادوارد بلیک ول قرارملاقات دارد و حالا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود .سعی کرد در این ملاقات قدری شیک تر و منظم تر باشد این بود که تصمیم گرفت کلاه سفید کوچکش را روی سر بگذارد و کت و دامن طوسی را که در مراسم خاصی استفاه می کرد ،بپوشد .ان قدر اتفاقات مختلف پشت سرم هم پیش امده بود که او گیج شده بو د و یادش امد تا برگشتن مادرش از سفر ،فلاف را باید به تد هاگینزبسپارد و هرچه زود تر برگردد تا خودش را برای قرار مالقاتی که دارد آماده کند .از تصور خوشحالی تد بریا این موضوع خودش هم احساس خوشحالی می کرد .
بیا فلاف بریا مدتی باید پیش تر بمانی .تو که تد را دوست داری مگه نه ؟فقط می ترسم تو این مدت بیش از حد لوس بشی ،می دونم که چاق می شی ولی چاره ای نیست وقتی بر گردم ،خودم وزن تو را کم می کنم .حالا بدو واکیز .سگ کوچولو که سرش را کج کرده بود با دقت به صاحبش نگاه می کرد تا حرفهای او را بفهمد .با شنیدن کلمه "واکیز"فلاف با هیجان بالا و پایین می پرید و پارس می کرد چون می دانست که الان موقع گردش و پارک است .واریا قلاده اش را بست و دوتایی از خانه خارج شدندن و به صرف پارک رفتند .باز هم فلاف شروع به شیطنت و بازیگوشی کرد.پارک جایی بود که واریا را به بار مرد فرانسوی که اول هفته دیده بود ،می انداخت چهار روز از ان می گذشت ودراین مدت چه اتفاقاتی که برایش پیش نیامده بود .این چند روز مثل یک قرن برایش گذشته بود او سعی کرده بو که تمام دستورات جناب ادوارد را مو به مو انجام بدهد . او به واریا گفته بود :
-به خانه برو و ترتیب کارهای لازم برای فرستادن مادرت به سوئیس را بده .روز پنج شبنه ساعت سه بعد از ظهر به ملاقات من بیا .
واریا به یاد نگاه کنجکاوانه دوشیزه کرانک شافت و بقیه همکارانش افتاد و سوال کرد:
-ایا می توانم.... درباره این موضوع .....در اداره ....حرفی بزنم؟
-به هیچ وجه دلم نمی خواد شایعاب بی اساس از خودشان درست کنند .
واریا به فکر افتاد فکر اینکه چه شایعات و حرفهایی که پشت سرش درست کنند.راستی برای این غیبت ناگهانی و بی مقدمه اش چه توضیحی بدهد او در مقابل کار بسیار مشکلی قرار گرفته بود .بدون هیچ حرف و اعتراضی دفتر جناب رئیس را ترک کرده و خارج شده بود .
او نمی دانست به دوستانش چه چیزی بگوید.تاره اگر هم اجازه حرف زدن داشت غیر ممکن بود که انها حرفش را باود کنند.
دوستان همکارش از یان بلیک ول خوششان نمی امد و از او به عنوان یک ادم از خود راضی و پر افاده یاد می کردند و برای او لقبها و اسامی مسخره و متعددی گذاشته بودند.یان بلیک ول هم هیچ اهمیتی به انها وحرفهایشان نمی داد چون اصلا بریش مهم نبود.سارا هم مثل همه برای یان لقبی مضحک انتخاب کرده بود که همیشه باعث خنده واریا می شد.حالا چطور می تونست بفهمد که واریا همراه این اقا یک هفته به فرانسه سفر کندّ!واریا با خوش فکر می کرد ای کاش حداقل می شد این خبر را به او بدهم تا کلی بخندیم.چون می دانست با شنیدن ان خبر سارا جوکهای بامزه ای خواهد ساخت .او غرق در افکار و رویاهای خودش بود که شیطتنت فلاف و دویدنهایش واریا را متوجه جایی که در ان قرار داشت یعنی پارک بکند.پارک جای بود که فلاف قلاده اش باز می شد تا بتواند ازادانه به هر طرف بدود .در همین حالا و هوا بود که ناگهان صدایی شنید :
-بالاخره پیدات کردم .او با تعجب به طرف صدا برگشت و مرد فرانسوی را در کنارش دید .واریا او را شناخت و سلام کرد .
پییر با شگفتی پرسید:کجا بودی ؟من هر روز صبح و بعد از ظهر به پارک می امدم تا تورو پیدا کنم .دیگه کم کم داشتم فکر می کرم که تو رو تو خواب دیدم و اصلا ًوجود خارجی نداری .
-خیلی سرم شلوغ بود .واریا بعد از ادای این جملاه گونه هایش از شرم سرخ شد .
-چطور می تونی این قدر ظالم باشی مگه نمی دونستی که من می خوام باز هم ببینمت ؟
-من از کجا باید می دونستم ؟
-تو توی این مدت نمی دونی چی به من گذشت.فکر می کردم دیگه نمی تونم پیدات کنم .وقتی اون روز بعد از اون اتفاق رفتی وپشت سرت رو هم نگاه نکردی ،این من بودم که حماقت کردم و دنبالت نیامدم اخه به خودم گفتم خوب فردا دوباره می رم همان جا و می بینمش ،ولی نیامدی چرا ؟
واریا با خنده گفت :گفتم که خیلی مشغول بودم ،کار داشتم .
پییر با دلخوری گفت :ان قدر که حتی به من فکر هم نکردی ،معلومه دارم می بینم !
واریا سوال کرد:اخه چرا باید به شما فکر می کرم ؟ما دو تا غریبه بودیم که اتفاقی به هم برخوردیم .
-واقعا فکر می کنی اتفاقی بوده ؟فکر نمی کنی آن نقطه شروع آشنایی ما باشه ؟که سرنوشت برایمان رقم زده ؟
واریا که انگاره هیبنوتیزم شده باشد با دقت به صدای جذاب و جادویی او گوش می کرد و با زحمت بسیار با صدایی ضعیف گفت :به نظر من این حرفها بیهوده است و نباید این طوری به قضیه نگاه کنیم .
-وای خدای من شما انگلیسی ها چقدر مبادی اداب و قابل احترام هستید .درسته که یک سگ باعث آشنایی ما شد ولی چه فرقی می کنه چطور و کجا اشنا شدیم.فرض کن تو یه پارتی که مهماندار مارو به هم معرفی می کنه مثلا اقای فلان ...دوشیزه فلان ....که همدیگرو نمی شناختیم با هم آشنا می شدیم .حالا هم همان طور به یکدیگر معرفی شدیم .
واریا نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد کفت:وقتی شما این طور از کلمات استفاده می کنید و انها را کنار هم می گذارید ناچار با شما هم عقیده می شم .اما اگه طور دیگه ای به قضیه نگاه کنیم هم به دخترهای جوان هشدار می دن که در پارکها مراقت مردان جوان که قصد دوستی با ادم رو دارن باشند .
-می دونم درسته اما من یک غریبه نیستم .من پییر هستم .من رو به خاطر می اری .کسی که به تو فکر می کرده و دنبالت می گشته و چهار روز تموم وقتشو صرف پیدا کردن تو کرده .اما این مرتبه فکر می کنم که از سالهای پیش مثلا زمان کودکی تو رو می شناسم .(قابل توجه اقایون!!!این پییر استاد مخ زنیه حتما حرفاش رو حفظ کنید در اینده نزدیک به دردتون می خوره )
انها در حین صحبت در کنار ردیف درختان پارک قدم می زدند تا در زیر درختان یه یک نیمکت رسیدند،فلاف هم مشغول جست و خیز و بازی بود .پییر از واریا خواهش کرد که کمی روی نیمکت بنشینند .
واریا به ساعت خود نگاه کرد و دید که تقریبا بیست دقیقه به سه مانده .
-فقط چند دقیقه ،چون ساعت سه قرار ملاقاتی دارم .باید برم.
-کجا؟
-در اداره ای که کار میکنم.خیلی دور نیست در انتهای همین پارک .
-وقتی کارت در اداره تموم شد چی؟کجا می تونم ببینمت ؟امشب شام رو با من می خوری؟
واریا خیلی زود پاسخ داد:نه فکر نمی کنم که بتونم .
-چرا نه ؟این قدر به نظرت زشت هستم ؟
واریا دستپاچه جواب داد:نه منظوردم اینه که من تو رو نمی شناسم غیر از اینه ؟
-خدای من چکار کنم که خودم رو به تو بشناسونم ؟می خوام برم سفارت فرانسه ،پیش سفیر ازش بخوام که با تو تماس بگیره و منوتایید کنه و ضامن من بشه تا بدونی که از چه خانواده بزرگی هستم .شاید او موقع بفهمی که من بچه شارلاتان دزد یا کمونیست نیستم .
ناهید
۳۹ ساله 10قلمش خوب،کامل وبه اندازه،جذاب ومتفاوت و نیز سرگرم کننده بود،فقط ازشوخیهای داخل پرانتز خوشم نیومد چون چرت بود،ممنون از نویسنده ش وقلمشون روان.
۱۲ ماه پیشدرحال خواندن
00عالی و نفس گیر بود از نویسنده کمال تشکر را دارم و ممنونم که رمانی به این زیبایی نوشته انقدر جزئیات زیبا و دقیق نوشته شده بود که آدم رو به وجد می آورد
۱ سال پیشملوریا
۱۷ ساله 20بینظیررر بود ولی دو تا ایراد داشت اول اینکه مترجم زیاد زر مفت میزد یهو داره جالب میشه مترجم میاد میرینه تو رمان دوم غلط املاییای بچه گانه مترجمه یعنی تنها ایراد اگه مترجم میبینم باید بگم خاک تو سرش
۲ سال پیشدرسا
00بدک نبود
۲ سال پیشبسما
۲۰ ساله 00.......
۲ سال پیشpari
20مرسی عالی بود دمتون گرم 😉
۲ سال پیشدیار
00خوب سرگرم کننده...........
۲ سال پیشAn
۱۸ ساله 10خیلی بد بود پر از غلط املایی و اصلا بعضی از متناشو نمیفمیدم کلا چرت بود اصلنم اون دختره درمورد انتقام گرفتن و اینا چیزی تو رمان پیش نیومد نخونیدش
۲ سال پیشفاطمه
۳۱ ساله 20رمان خوبی بود ممنون نویسنده جون ❤️💖🌟
۲ سال پیششهرام صدیقی
۳۶ ساله 20خیلی عالی
۲ سال پیشروشنا
20قشنگ بود 🌹
۲ سال پیشفری
10ببینید من موضوعو که خوندم مشتاق به خوندن شدم ، اما وقتی دیدم با زبانه عامیانه نیس بازم خواستم ادامه بدم اما واقعا اذیت میشدمو ترجیح دادم ولش کنم ، اگه عامیانه بود خیلی عالی میشد 🙋🏻
۲ سال پیشرمان قشنگی بود ،فقط
۳۵ ساله 40خیلی زیبابود،ارزش خوندنو داشت،فقط کاش مترجم اینقدر اظهار فضل نمیکرد،تمرکزم به هم میریزه اینقدر نمک میریزه وسط ترجمش،این خیلی زشت و بی اخلاقیه که به رمان اضافه کنی وتیکه بندازی،فقط ترجمه کنید، ممنونم
۲ سال پیشترانه
14نمیدونم چرا بعضی نویسنده ها البته اینکه نه ولی مثلا خانوم آمنه آبدار همیشه شخصیت های رماناشون رو بسیار زشت قرار میدن و شخصیت های منفیشون رو فرشته میکنن این عادت رو کنار بزارید آمنه ها
۳ سال پیش
فاطمه
۳۳ ساله 00قبلاً خوندمش رمان خوبیه ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟