رمان نوازش خیالی به قلم سارا حسینی (سارگل)
ترمه عاشق پسری به نام کیان میشه . ولی نمیدونه نزدیک شدن های کیان به اون و حرف های عاشقانه او برای انتقامی هست که میخاد از پدر و خانواده ی ترمه بگیره
باید دید اخرش چی میشه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۶ دقیقه
پس از خواسته ام صرف نظر میکنم ، در اتاقش رو میبندم و به سمت اتاق خودم میرم .
نگاهم اتوماتیک وار به دکور کرم قهوه ای اتاقم میوفتم ، سعی میکنم به یاد نیارم چه قدر از این دو رنگ بیزارم .
اما خوب رنگ مناسب دختر جوونی مثل من از دید پدرم همین دو رنگ بود .
بدون این که برای عوض کردن لباس هام اقدامی بکنم ، روی صندلی مقابل میز تحریرم میشینم ، شعر گفتن های گاه و بی کاه تنها چیزی بود که برای چند دقیقه از دغدغه دورم میکرد .
خودکارم رو به دست میگیرم و مثل همیشه ، قلبم فرمان میده چه کلماتی وصف حالمه .
چون صاعقه،
درکوره ی بی صبری ام امروز !
از صبح که برخاسته ام،
ابری ام امروز ...
من خستـه اَم
از خـودَم خستـه اَم
از شمــارِ روزهایِ بی حوصلِـگی
شب هایِ کشدارِ تنهــایی
از این شعرهایِ تکراری . . . !
آهی میکشم و دفتر رو میبندم ، روی تختم دراز میکشم ، انگار برام اهمیتی نداره با مانتو و مقعنعه گرمم میشه .
نمیدونم این دنیا چرا به این شکل میچرخه ، نمیدونم چرا این روز ها همه بی حوصله ان ، انگار تمام فصل ها حال و هوای پاییز گرفتن .
شاید این دل گرفتگی فقط مختص به من بود ، شاید چون آینده در نظرم سیاه و مبهم بود انقدر از زمان حال بیزار بودم
کلافه قفسه ی سینم رو از حجم نفس های گرفته شده آزاد میکنم ؛ چشم هامو محکم روی هم فشار میدم و سعی میکنم برای ساعتی هم شده ، ذهن آشفته امو با خوابیدن آروم کنم .****
تیام صدام میزنه ، بهش نگاه میکنم .
با صدای بچه گونه اش میگه :
-آبجی خوشحال نشدی؟
لبخندی رو بهش میزنم و چشم هامو به علامت تایید میبندم .
دستی روی سرش میکشم و میگم :
-از خواب بیدار شدی ، برو به خاله زهره بگو بهت یه چیزی بده بخوری !
ورجه ورجه کنون باشه ای میگه و از اتاق میره بیرون .
مقنعه و مانتو مو از تنم بیرون میارم و پرتشون میکنم روی صندلی قهوه ای رنگ جلوی میز مطالعه ام .
بلوز شلوار راحتی میپوشم و روی تختم دراز میکشم .
و سعی میکنم افکار پریشون ذهنمو پس بزنم و حداقل برای نیم ساعت هم که شده آرامشو به جسم و روحم هدیه کنم .
.
.
.
با تکون های دستی از خواب بیدار میشم و زهره خانم خدمتکارمون رو بالای سرم میبینم .
لبخند مهربونی میزنه و میگه:
-آقا اومدن ، نیم ساعت دیگه مهموناتونم میرسن ، گفتم بیدارتون کنم ، از مدرسه هم که اومدین چیزی نخوردین ، ضعف میکنین دور از جونتون.
با دستم چشم های غرق در خوابمو ماساژ میدم و روی تختم میشینم ، با صدای خواب آلودی میگم :
-میل ندارم ، شما برو ! منم الان میام .
سری تکون میده و با مکثی کوتاه از اتاق خارج میشه .
من هم از جا بلند میشم و پشت سرش بیرون میرم تا دست و صورتمو بشورم ، کارم که تموم میشه به اتاق برمیگردم .
در کمدمو باز میکنم ، انواع اقسام لباس در رنگ های مشکی ، خاکستری ، قهوه ای داخل کمد خودنمایی میکنه ، لباس رنگی زیادی ندارم ، بهتره بگم اجازه پوشیدنشو ندارم ، چون باز هم طبق نظر آقاجونم دختر باید رنگ های سنگین بپوشه .
به رنگ خاکستری قانع میشم و تونیکی به همون رنگ میپوشم ، سرسری حاضر شدنم اجبار رو فریاد میزنه .
شالم رو روی سرم مرتب میکنم و توی آیینه به دختری نگاه میکنم که عجیب از من دوره ؛
دختری که ته چشم های مشکی و براقش شیطنت بیداد میکنه اما حوصله ی شیطونی کردن رو نداره ، عجیب به نظر میرسه اما واقعیت محضه ، آدم ها گاهی از علایقشون هم میگذرن ، صرفا به خاطر این که دیگه رغبتی برای انجام کاری ندارن ، حتی اگه اون کار در نظرشون دوست داشتنی باشه باز از انجام دادنش صرف نظر میکنن .
نگاه از دختر توی آیینه میگیرم و از پله ها میرم پایین .
بابا روبه روی تلویزیون روی مبل نشسته و مشغول خوندن روزنامه است.
سلامی میکنم ، نگاهشو از روزنامه برمیداره و به من میدوزه ؛
سر تا پامو از نظر میگذرونه و آخر با تکون دادن سرش جوابمو میده.
نگاهش که از روم برداشته میشه، سری از روی تاسف تکون میدم و وارد آشپزخونه میشم .
توی اون آشپزخونه ی بزرگ زهره خانم تک و تنها مشغول سالاد خورد کردنه .
به سمتش میرم ، کاهویی از توی ظرف سالادش برمیدارم و متفکرانه میگم :
-زهره ؟
بهم نیم نگاهی میندازه و میگه : جانم ؟
-به نظرت من چقدر دیگه این جا دووم میارم ؟
لب میگزه و میگه :
-این طوری نگو ! یه وقت آقا میشنوه .
تو تاج سر همه ی مایی .
تک خنده ای میکنم و میگم :
-آره ، خودم میدونم !
در کمال سادگی میگه :
?????
۱۶ ساله 00عآلیع
۲ ماه پیشمعصوم
00عالییییییییی بود ممنونم از نویسنده ی محترم
۲ ماه پیشطلا
10واقعا لذت بردم ممنون😊😊😊
۶ ماه پیشهدیه
۲۵ ساله 00لطفاااا تب داغ گناه هر دو جلد بزارید😭🙏🙏
۶ ماه پیشماریا
۳۸ ساله 00بد نبود .بعضی از ماجراهاش قابل باور نبودن. خیلی کشش دادن .عشق کیان و حرف های عاشقونش ب واقعیت نزدیک نبود.
۷ ماه پیشنهال
۳۴ ساله 00خیلی زیبا بود عالی منون
۷ ماه پیشیگانه
۱۷ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشزی زی
10بچه ها یه رمان قبلا تو این برنامه خونده بودم ولی الان دیگه نیستس دلیلش رو شما میدونین آیا؟؟اسم رمان این بود..تب داغ گناه تو دو جلد نوشته شده بود
۸ ماه پیشنگین
۲۹ ساله 00الکی وقتمو هدر دادم خیلی بچگونه و بی محتوا بود حیف وقتی که گذاشتک
۸ ماه پیشElnaz
۳۰ ساله 00عااااااالی بود دست مریزاد و خسته نباشیددد
۹ ماه پیشفاطمه
10موضوعش بد نبود،ولی خیلی طولانی بود،ترمه هم زیاد کشش میداد میتونست داستان زودتر تموم بشه..
۱۱ ماه پیشعالی بود
00عالی بود
۱۲ ماه پیشالهه
00عالی
۱ سال پیشسمیه
۳۳ ساله 10موضوع خوب بود ولی الکی کشش داده.بعضی حالاهم غیر واقعیه .زیاد خوشم نیومد
۱ سال پیش
ازیتا
۵۶ ساله 00بد نبود ولی خیلی بیخودی کشش داده بود از حرفهای ترمه که بابا پس میکشید وبادست پیش میکشید حرصم میگرفت همین طور حرفهای کیان راستش یجوری خسته شدم