رمان ققنوس عاشق به قلم یاردخت
ققنوس مرغی نادر و تنها، که هزار سال یکبار، بر تودهای هیزم با منقار خویش آتشی میافروزد و با سوختن خود در آن آتش از خاکستر او ققنوس جدیدی متولد میشود شاید اسم این رمان نوعی حس کنجکاوی براتون به وجود آورده باشه دختر قصه ما از بسیاری از لحاظ شبیه به این مرغ افسانهای هست اون زندگی پر فراز و نشیبی رو پشت سر میذاره وارد زندگی میشه که زمین تا آسمون با زندگی خودش فرق داره شکست میخوره اما ناامید نمیشه به وسیله بورسیه درسش موفقیتهای زیادی کسب میکنه و مرد زندگیش رو پیدا میکنه ولی این شباهت دختر قصهی ما به ققنوس رو تا رمان رو نخونید نمیفهمید تو این رمان غم هست شادی هست شکست و طعم شیرین پیروزی هست تمام احساسات توی این رمان گنجانده شده
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۷ دقیقه
مراقب: چکار داری میکنی ؟
قیافمو مظلوم کردم انگار که تقلب کردم و بعد گفتم: «من! هیچی چکار دارم بکنم؟! »
مراقب:هه! دستاتو بیار ببینم .
برای وانمود با ترس دستامو جلوش بردم و بعدش قشنگ دستامو باز کردم که بنده خدا کلی ضایع شد. حواسم نبود زبونمو براش بیرون آوردم که چشاش
از کاسه داشت در میومد. (خخخ) بعدشم خیلی مظلومانه رفت. آخی ناز نشی یه وقت کروکدیل !
دوباره شروع کردم به تست زدن. تا دقیقه ی نود نشسته بودم و بیرون نمی اومدم. آخه یکی از عادت هام این بود، تو دوران مدرسه هم همینطور بودم .
حتی اگه نوشته بودمم تا دقیقه نود تحویل نمیدادم. دیگه دست آخر به زور لنگ و لگد پرتم کردن بیرون، وگرنه بازم میموندم .
از سالن بیرون اومدم که آتنا رو دیدم، داشت دنبالم میگشت و حواسش نبود . پشت به من ایستاده بود برای همین منم از فرصت استفاده کردم و یواش
یواش رفتم و خوابوندم؛ پس کلش که بیچاره پنج متر پرید هوا و اومد پایین .
آتنا: مرض داری؟
غزل: تو مماغتون شیش تا مگس دارید؟
آتنا: هان؟! دیوونه
دو تایی داشتیم میرفتیم سمت در خروجی که آتنا رو به من پرسید: «چطور دادی؟» بهش داشتم توضیح میدادم درباره ی سوال هایی که داده بودن که
اتفاقی چشمم به همون مراقبه افتاد. (به قول خودم کوروکدیل سه سر) داشت میرفت به سمت در خروجی که تندی خودم ازش جلو تر رفتم و تا اومد رد
بشه، خیلی شیک مجلسی پامو گرفتم جلوش، که بیچاره پخش زمین شد؛
بعد هم تند گفتم: « الهی بگردم! چرا افتادین؟ کفشاتون لیز بود؟ شاید چون مراقب خوبی هستید، چشم خوردید» .
خودم میدونستم دارم چرت و پرت میگم.
برگشت بهم مثل ببر زخمی نگاه کرد که خودمو خیس کردم. نمیدونم میخواست بهم چی بگه که خدا رو شکر دوستش، اون یکی مراقبه اومد ببینه که
چی شده و به حرفش گرفت که من و آتنا هم فلنگ رو بستیم .
آتنا: دیوونه اگه حذفمون کنه چی؟ چرا لج بازی درمیاری؟
غزل: اولن دیوونه خودتی دومن مگه اون کوروکدیل سه سر چکارست ؟
آتنا: جان ؟! چی گفتی ؟!
پقی زد زیر خنده که منم خندم گرفت. بعدشم اقای جباری و مامان و پیدا کردیم؛ و رفتیم سمتشون .
وقتی رسیدیم آقای جباری آتنا رو بغل کرد و مامانم هم منو بغل کرد و بوسید . هر دوشون برامون آرزوی موفقیت کردن. سوار ماشین که شدیم، من رفتم
تو فکر و با خودم گفتم :« ولی از هر چی بگذریم امروز با وجود استرس هاش خیلی خوش گذشت وحال این مراقبرو خوب گرفتم». با یادآوریش یه خنده
شیطانی کردم که وقتی صاف نشستم، سه تا چشم به اندازه ی توپ تنیس دیدم که دارن بهم نگاه میکنن. سه تاشون زدن زیر خنده آتنا: وای خدا مردم
از خنده میدونم آجی درسا روت خیلی تاثیر گذاشته.
مامان: الهی بگردم! چرا داری عین سندرمی ها الکی میخندی؟!
آقای جباری : ولش کنید بچه رو! شاید تو فکرش یه چیز خنده دار بوده.
آتنا : خودتم که اصلا نخندید پدرعزیزم، فقط اداشو درآوردی
از عصبانیت گوجه شدم و به حالت قهر سرمو برگردوندم رو به پنجره (الکی مثلا من قهر کردم) . دیگه تا اونجا هر چی منت کشی کردن جواب ندادم، فقط
آخر سر حواسم نبود که تا آتنا گفت بریم بیرون یه ذره آب وهوامون عوض بشه، عین خل ها گفتم : «آره آره» که نگاهم کردن .
آتنا : مگه شماقهر نبودی ؟!
غزل : هان؟! آره آره
مامان: الهی بگردم !
آقای جباری: تو ذوق بچه نزنید .
آتنا: خرس گنده کجاش بچس؟
غزل: آتـنا !
ایندفعه هممون زدیم زیر خنده، قرارمون این شد کباب بگیریم و پارک بریم. جلوی یه کبابی نگه داشتیم وآقای جباری کباب گرفت و اصلا هم به تعارف
مامانم که میگفت :«شما چرا برای ما بگیرید ؟» هم توجه نکرد .
بعد به سمت پارکی رفتیم که شهر بازی هم داشت. آخ که من عاشق قسمت شهر بازیش هستم! به خاطر همینم رفتن شهربازی اولویت کارام
بود؛خواستم برم شهربازی ولی مامانم گفت: «غزل خانم اول غذا! » برای اینکه زودتر به شهربازی برسم دو تا لپامو پر از لقمه کردم. نفسم داشت بند
میومدکه به زور یه جرعه نوشابه خوردم .
غزل :آخیش پایین رفت .
اصلا هم حواسم نبود که همه دارن نگام میکنن.
مامان: بسه بسه با اون غذا خوردنت آبروم رفت پاشو برو !
با این حرف مامان عین فرفره پاشدم و دست آتنای بدبخت هم که ریلکس غذاش و داشت میخورد و غذاش رو هم به شهربازی ترجیح میداد گرفتم و
بلندش کردم، به زور بردمش.
آتنا : غزل گشنم ولم کن!
غزل: بسه شکمو چاق میشی کسی نمیگیرتت.
حالا نه که خودم کم میخورم، به این بدبخت گیر میدم. ولی نمیدونم چرا هر چی میخورم چاق نمیشم! همین جور مشغول وراجی تو ذهنم بودم و اصلا
حواسم به آتنا که از حرصش معلوم نبود چی بلغور میکرد نبودم ؛یهو نیشام شل شد .
آتنا: داری میخندی؟! منو حرص میدی میخندی ؟!
غزل : غلط کردم تو جیگر منی اصلا خودم میگیرمت حالا بیا بریم .
دیگه آتنا چیزی نگفت و حرکت کردیم . وقتی رسیدیم به محوطه ی شهر بازی عین این بچه های پنج ساله ذوق کردم . بر عکس من، آتنا با دیدن ترن و
بقیه وسایل دل تو دلش نبود و سوار نشده حالش بد شده بود .
آتنا : من یه دونه از این وسایل رو سوار نمیشم .
با یه لبخند شیطانی گفتم : «میشی عزیزم میشی».
ریحآنه
۱۹ ساله 00موضوع، اتفاقات و تراوشات ذهنی نویسنده بنا به نوبه ی خودش عالیه اما با احترام قلمش ضعیفه و همین آدمو از رمان زده میکنه
۳ هفته پیشMahsa
00عالیترین رمان این برنامه هست واقعا عالی بود....درسته اولش آدم کسل میشه ولی وقتی تا آخر میخونی خیلی جذاب میشه و دوست نداری تموم بشه....ممنونم از نویسنده محترم🥰😍
۱ ماه پیشفرزانه
۲۰ ساله 00به حرف بقیه توجه نکن خیلی رمان قشنگی بود . ایول.
۲ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00سلام. راستش نصفه کمتر خوندم و هیچ علاقه ای به ادامه دادنش نداشتم. خیلییییی با خودش حرف میزنه... در کل خوشم نیومد... خا شماها که زحمت میکشین حداقل یه خورده بیشتر خلاقیت به خرج بدین آخههه.
۹ ماه پیشکیمیا
۱۵ ساله 00خیلی خیلی رمان خوبی بود بنظرم کسایی که میگن خوب نبود و تا نصفحه خوندن اشتباه کردن چون تا آخرش هیجان انگیز بود کلانی بگم رمان محشر و جذابی بود
۴ ماه پیشزهرا
00خیلی جالب نبود راستش...
۹ ماه پیشHananh
00عالیییی محشره فوق العاده زیباس من ک عاشقش شدم 👌👌
۱۰ ماه پیشسانای
۲۴ ساله 00جالب نبود منکه نصفه خوندم
۱۲ ماه پیشNeda
۱۸ ساله 20افتضاحه، شخصیتا فقط برای تهیه مخارج غزل وارد داستان میشن و بعد به نفر بعدی پاسش میدن تا خرجشو بده مهاجرت افسانه ای ،ورود به اکسفورد،اختراع دارو و ازدواج با ارباب خرپول هم از عجایب دیگر این رمانه🤣🤣
۱ سال پیشF.t
30.اسم زیبایی داشت.دلم خواست بخونمش.امارمان آبکی بودوبچه گانه👎 امیدوارم رمانای بعدیتون حرفه ای ترباشه🙏
۲ سال پیشملکه♕
۱۷ ساله 30رمانت خیلی عالیه منی که افرسدگی دارم باعث شد بخندم📖☕💋 ولی این منو ناراحت میکرد که از زبون همشون نوشتی💔📖☕
۲ سال پیشFaezeh
10میتونست خیلی بهتر باشه
۲ سال پیشاسما
۱۹ ساله 511واقعا مسخره بود...برای منی که رمان خون قهاریم اصلا جذاب و جالب نبود...یاردخت جان لطفا و خواهشا دیگه اینطور ننویس فقط وقت مارو تلف میکنی 👎👎👎👎👎❌❌❌❌
۲ سال پیش:)
151سلام خانوم رمان خون قهار لطف میکنی چندتا از بهترین رمانایی ک خوندی رو نام ببری ما هم یه فیضی بره باشیم؟
۲ سال پیشHasti
04سم و آبکی بود:)
۲ سال پیش...
۲۰ ساله 30رمان خوبی بود ولی میتونست بهتر باشه بعضی جاها پارت ها جابه جا میشد ولی در کل خوب بود 🙂👍
۲ سال پیش
نفس
۱۷ ساله 00رمان خوبی بود اما کیان اصلا خوب نبود و شخصیت های شروین دنیل عالی بود مه خیلی خوشم آمد خیلی ممنون