رمان لب عسلی
- به قلم امیر فرهی
- ⏱️۷ ساعت و ۱۱ دقیقه
- 81.3K 👁
- 230 ❤️
- 368 💬
رمان راجب دختری بنام بهار است که باخانواده اش هرسال تابستان ها و عیدها به ویلای پدربزرگش درشمال که در جمع خود شان به ویلای خانوادگی معروف بود می رفتند. علاوه بر خانواده بهار خاله ها و دایی هایشم می آمدند و در اون ویلا سهمی داشتند. پسرخاله بهار ” احسان ” در این نشست و برخاست های خانوادگی به بهار علاقه مند و سپس عاشقش میشود!. و از طرفی هم دخترخاله ی بهار”سیما” که دختر غر غرو و فیس و افاده اى بود به احسان علاقه داشت و نسبت به بهار حسادت داشت. اوایل تعطیلات تابستان بود که همه برای رفتن به آن ویلا به تکاپو افتاده بودند اما اونسال اتفاق عجیبی افتاد و … پایان خوش است. این رمان زندگی نامه ی خود نویسنده است و تمام اتفاقات مو به مو و خط به خط حقیقت دارد و فقط یک داستان نیست!. رمانی قدیمی و بسیار جذاب و هیجانی که امیدوارم لذت ببرید.
با صداى آژير مانند نيما بالاى سرم چشم باز كردم ...
_نيما_ پاشو ديگه بهار چقدر ميخوابى تو..
آه كشيدمو بلندشدم و همانجايى كه نشسته بودم به كمرم كش و قوصى دادم ...باعصبانيت به سمت نيما برمى گردم
_بروگمشو بذار بخوابم
و به دنبال حرفم سرم را دوباره روى درگذاشتم وبازهم خواب برچشمانم نفوذ كردن .. هنوزهم متوجه ى حضور نيما تو ماشين بودم...بيا برو بيرون ديگه گاگول عجب سيرشه اين بشر...بى حركت و بى سروصدا همانجا نشسته بود و به من نگاه مى كرد...
حتى با چشمان بسته ام ميتونستم سنگينى نگاهش را روى خودم احساس كنم .. كمى مكث كرد و بالاخره از ماشين پياده شد ..
خنديدم
هيچكس حريف بهار نميشه ...
هنوزحرفم تموم نشده بود كه يهو درماشين درست همانطرفش كه من رويش سرم را گذاشتم بود باز شد و همراه با در من هم به سمت بيرون پرت شدم..
همزمان با پرت شدنم جيغ بلندى كشيدم و نتونستم خودمو نگهدارم كه ناگهان وسط راه دو دست قوى من را نگهداشت و مانع افتادنم شد ... از شدت ترس و اتفاقى كه درحال روى دادن بود چشمانم را بسته بودم ، با مكث لاى يكى از چشمانم را بازكردم و با دين انچه كه روبه رويم بود چون صاعقه زده ها از جايم پريدم و با عصبانيت به نيما خيره شدم...
_احمق بيشعور! اگه ميفتادم ميخواستى چيكاركنى .. توكى ميخواى بزرگشى اخه بچه .. همين منگل بازى هارو ميكنى كه 100 تا 100تا شكست عشقى ميخورى .. يكم سعى كن آدم باشى يابو!
اصلا متوجه حرفام نبودم و فقط دهانم را باز كرده بود و چشمامو بسته بودم و هرچه به ذهنم مى رسيد را بار اين بردار بدبختم نيما مى كردم ...
نيما جفت پا پريد ميون حرفام ..
_نيما_ تند نرو ، پياده شو باهم بريم ...تا تو باشى وقتى صدات كردم مثل بچه ى آدم پاشى و انقدر ناز نكنى .. هرچى كه عوض داره گله نداره عزيزم..الانم اگه بازم نميخواى آسيب ببينى خودت بلندشو و بيا پايين ..
تازه متوجه اطرافم شدم و بلند با چشمانى از تعجب گشاد شده فرياد زدم:
_رسيديم؟!...
_نيما_ با اجازه ى سركارخانوم .. امام زاده شلوغ بود گفتيم بيايم لب دريا صبحانه رو بخوريم ..البته اگه شما پياده بشين از ماشين...
آه بلندى كشيدمو دستمو روى سرم شقيقه هام گذاشتم و مالشش دادم .. امدم از ماشين پياده بشم كه درد بدى را درپايم احساس كردم .. مثل اينكه خواب رفته...
_آخخخخخ
نيما هراسان پرسيد :
_توخوبى ؟!
_آره .. اگه برى كنار
نيمارا كه مسيرم را سد كرده بود با دست پسش زدم تا راه برايم بازشد و سپس خودمم از ماشين پياده شدم ...
لنگان .. لنگان و لى لى كنان درحالى كه هنوزهم پايم درد مى كرد مسير را پيش رفتم و به سمت حصيرى كه آن ها كنار دريا انداخته و خودشون هم رويش نشسته بود رفتم ...
همه با ديدن من لبخند زدن و شروع كردن به سلام و احوال پرسي..منم درحالى كه سعى داشتم درد پايم را درميان لبخند روى لبم پنهان كنم بهشون سلام كردم .. نشستم و با چشمانم تك تك آدم هارو برانداز كردم .. اول ازهمه ريحانه دختردايى بزرگم وبعدشم نيلوفر و نسترن كه باهم دوقولو بودن و مى شدن دخترخاله ى خاله دومى من "خاله مريم"را ديدم .. سپس ايمان و و دراخرهم چشمم به همان كسى كه دنبالش مى گشتم يعنى احساس ثابت شد ..
خيره خيره نگاهش كردم ...
هر روز جذاب تر از روزقبل مى شد .. بوى ادكلن تلخى كه روى خودش خالى كرده بود تا اين فاصله ى دورهم به مشامم مى رسيد !
احسان كه متوجه نگاه من روى خودش شده بود .. سرش را به نشانه ى سلام درجانبم دلاكرد و همراهش لبخند و چشمك شيطونى برايم زد...
ازخجالت سرخ شدم و لپام گل انداخت ...
و فقط بالبخندى ضايع رويم را ازش برگرداندم تا بيشتر از اين تحت تاثير نگاهش قرار نگيرم.
بعد از خوردن صبحانه صداى خاله سارا مامان احسان و ايمان بلندشد :
_خاله سارا_ واقعا از اينجا تا تهران 4 ساعت بيشتر راه نيست اما چطور رطوبت هوا تغيير كرده است .. اين هواى به اين تميزى تو تهران اصلا پيدا نميشه!...
صداى مامانم بلند شد :
_مامان_شماله و هواش ديگه ساراجون..اگه قرار بود هواش مثل تهران باشه كه اين همه به خودمون زحمت نميداديم تا بيايم اينجا و همان تهران مى مانديم.
_خاله سارا_آره راست ميگى .. به نظر من حيفه اين هواى به اين خوبى را ول كنيم و بريم خونه ، خدا ميدونه چقدر الآن اونجا گرمه ..اونم تو اين فصل سال و اين ساعت روز...من ميگم يه چند ساعتى لب دريا بمونيم تاهوا يكم خنكتر بشه ، اونوقت بريم ويلا...
_مامان_ آخه همينطورى كه نميشه ساراجون مامان و بابا از ديروز تاحالا منتظرمان..نگران ويلاهم نباش اونا حتماً كولر روشن كردن و تميزش كردن و دركل براى ما آماده اش كردن !...
_خاله سارا_حالا با يكى دو ساعت كه چيزى عوض نميشه ..يكم ديگه بشينيم بعدش راه ميفتيم و ميريم...
مامان كه ديگه ديد نميتونه در برابر خاله سارا مقاومت كنه و چون فهميد مرغش يك پا داره بالاخره به او جواب مثبت داد ...
صداى هورا و خنده تمام جمعيت بلند شد ...
باصداى شخصى پشت سرم متعجب به سمتش برگشتم ..
_احسان_خوب خانوم كوچولو يه هفته اى هست كه ازت خبرى نداريم ..مثل اينكه سرت خيلى خيلى شلوغه !
خنديدم و به تمسخر گفتم :
_پس چى من كه مثل بعضى ها بى كار نيستم ..براى ديدن من بايد وقت قبلى بگيريد !
احسان خنديد
_احسان_اِ...پس حالا به ما افتخار ميديد بدون وقت قبلى ميان مريض يه چند دقيقه اى اون وقت با ارزش و گران بهاى خود را در اختيار بنده ى بيكار و علاف بگذاريد؟!...همچين ميگى بى كارنيستم هركى ندونه فكر ميكنه اونى كه دكتره تويى نه من
سعى كردم جلوى خنده ام را بگيرم و به تمسخر گفتم : اولالا الآن ديگه هركى رو ببينى يادكتره يا مهندس ، وقتى تخصص گرفتى بعدبيا اينجا پزبده!
احساس نيشخندى زد روى پاهايش ايستاد و اينبار گفت :
_احساس_ انشالا امسال تو امتحانم قبول ميشم و همه آقاى دكتر احسان فرصادى متخصص قلب و عروق صدام مى كنن
_ببينيمو تعريف كنيم آقا احسان..با اين وضع درس خوندى كه شما دارى بعيد مى دونم قبولشى!
_احسان_تا اينجاش كه قبول شدم از اين جا به بعدم ميشم..حالاهم اگه مزاحم وقت با ارزشتون نيستم بيايد يه چند دقيقه اى باهم قدم بزنيم تا بنده ى بيكار از اين همه خار و خفتى خارج بشم!
باخنده به سمت بابا برگشتم كه باباگفت :
_بابا_بريد دخترم ...اما زود برگرديد..
سرمو به نشانه ى علامت تاييد تكان دادم و دنبال احسان مسير دريارا قدم زنان طى كرديم ...
در راه كوچكترين حرفى بينمون رد و بدل نشد و فقط سكوت و صداى موج هاى دريا كه به صخره هاى جلوى آب با شدت برخورد مى كردن به گوشمان مى رسيد..بالاخره احسان اين سكوت كركننده را شكست :
_احسان_چيزى مى خورى ؟
_لواشك
_احسان_لواشك اون هم قبل ازناهار؟حالت بدميشه!
_اگه نمى خواى بخرى چرا بهونه مى يارى ؟بعدشم الكى دكتر بازى واسه من درنيار، توكه دكترنيستى!و ريز ريز خنديدم
زهرا
00چجوری احسان همون موقع که عمل کرد اومد سر سفره عقد ؟ گردنبند مگه آهن بوده که جلوی تیر رو گرفته ؟
۲ هفته پیشنیایش
00سلام رمان خوبی بود و در بعضی مکان ها بسیار خنده داربود اما باید بگم که بعضی جاها واقعا بی معنی بود مثلامرخص شدن احسان و باید بگم پایانش هم باز بود بهتر بود گسترده تر باشد انشاالله فصل بعدی ممنون 🌺
۳ هفته پیشYas
00سیما ک از زندان اومد بیرون چی شدش یا بیژن چی شد بهار ب خالش حقیقت و گف؟ احسان و بهار عروسی نکردن؟
۳ هفته پیشسارا
00واقعا مزخرف بود غرور تا این حد بی معنی بود
۲ ماه پیش....
00خیلیی مسخره
۲ ماه پیشنفس
00آخه من بخاطر ای رمان چرت چند وقت از رمان خواندن دست کشیده بودم بسکه چرند است با عرض معذرت زیادی احمقانه بود😢 واسه نویسنده آرزو موفقیت زیاد میکنم امیدوارم رمان های بهتری بنویسی😉😉
۳ ماه پیشه
00بدک نبود دست نویسنده درد نکنه
۴ ماه پیش.....
10خیلی چرت، چرا اخه شبیه کلاس اولی ها بود رمان و چرا احساس بعد اتاق عمل رفت سر سفره عقد
۵ ماه پیشمهراوه
00یکم عجیب بود. داستان ها و پاردوکسی کال بود
۵ ماه پیشمینا
00زیاد کلیشه ای نبود و فانتزیش نسبت به بعضی رمان ها خوب بود خلاصه که خوب بود دمت گرم.
۵ ماه پیشnaze?
00رمان بسیار قسنگ زیبا وطنزیه واقعا. این همه نظر منفی یع ذره انصافم خوبه ها. خسته نباشی نویسنده عزیز من خودم عاشق رمانتون شدم ایول
۶ ماه پیشمهدیه
30خخخ فرض کنید احسان از اتاق عمل پاسده رفته مراسم عقد بعد داره قر میده انگار نه انگار عمل کرده بعد اخرش میاد میگه تیر خورده بود به گردنبند احساس داشت باهام شوخی میکرد واقعا مسخرس 🤣🤣🤣
۲ سال پیش...
00نخیر عمل کرده که کرده دلیل نمیشه که نره مراسم عقد بعدشم کی گفته رفته وسط قر داده و اینکه تیر به احسان خورد ولی کامل به سمت قلبش نفوذ نکرده فقط لایه اول پوستو زخمی کرده😠
۶ ماه پیشآرام
00خوب بود
۶ ماه پیش...؟؟؟
20یه سوال ... آقای نویسنده این داستان زندگی خودتونه یعنی واقعا با بخیه بلند شدین رفتین سر سفره ی عقد ؟ آخه چجوری ؟ خون ریزی نکرد ؟ درد نداشت ؟ مطمئن هستین اون لحظه توهم نزدین؟😶😶
۷ ماه پیش
عسل
00خیلی خوب بود