رمان پا به پای خورشید به قلم مهنا
آتنا شریعتی دختری اهل جنوبه که تو پالایشگاه تهران شاغله و شغلشم مردونست.
تو زندگیش سختیای زیادی کشیده و همه ی عمرش به فداکاری گذشته.
بخاطر همین فداکار بودن و از خودگذشتگی که داره با مرد بی احساسی به نام اسحاق کرامت ازدواج میکنه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۵ دقیقه
دارم در مورد مهندس شريعتي تحقيق ميکنم, بچه ي جنوبه, کارشناس ارشد مکانيک پالايشگاه, با اينکه فقط شش سال سابقه کار تو
پالايشگاهو داره سرپرست مکانيکه, تو هفته ي گذشته يه پروژه ي بزرگ دستش بود, کار يه ماهو تو يه هفته انجام داد. ديروز به چشم
خودم ديدم از لدر (?)رفت بالا, ايستاد کنار جوشکارا, الکترود(?) رو برداشت و شروع کرد به جوشکاري, کاري که استادکار جوشکار
نتونست انجام بده اون توي ارتفاع با چه دقتي انجام داد, پنجاه تا
مرد سيبيل کلفت ايستاده بودن و کار خانوم مهندسو نگاه ميکردن, چنان مديريتي داشت که هيچکس حتي جرأت نميکرد بهش چپ نگاه
کنه, چنين زني نميتونه احساساتي عمل کنه, درسته يه زنه اما مردونگيش از صدتا مرد بيشتره, تمام زندگيشو وقف خانوادش کرده, پدر
و مادرشو يازده سال پيش از دست داده, دوتا برادرو يه خواهر داره,برادر بزرگشون از ترس قبول کردن مسؤليت اين سه نفرو به امون
خدا رها کرده و زندگي خودشو در پيش گرفته, آتنا خودش يه تنه از خواهر و برادرش نگهداري کرد. هردوشونو برا ادامه تحصيل
فرستاده مالزي برا ادامه تحصيل. وقتي اونارو به سرو سامون رسوند اومد تهران, هرماه برا خواهرو برادرش پول ميفرسته.
از نظر جسمي هم سالمه, تمام مدارک پزشکيشو بررسي کردم, حتي تو مدارک پزشکيشم کشفيات جالبي داشتم.
از کبدش بخشيده به يه کودک مريض، بدون اينکه در ازاي کارش پولي بگيره.
بهت قول ميدم اين دختر همونيه که ميتونه تورو به آرزوت برسونه, فقط دندون رو جيگر بزار و کارارو به من بسپار, براي فردا ناهار
دعوتش کردم شرکت.
به اينجاي حرفاش که رسيد بي حوصله گفتم: من که فردا دارم ميرم تبريز، نيستم.
- ولي من ميخوام تو هم ببينيش, قراره زنت بشه بايد تو هم نظر بدي.
- من حوصله ي هيچي رو ندارم, خودت همه کارا رو بکن, اگه قرار عقد هم گذاشتين غيابي انجام ميشه بدون حضور من, نمي خوام
چشمم به چشم کسي بيفتته, باور کن کمال من پير و بي حوصلم, چون بهت اعتماد دارم قبول ميکنم, همه چي رو هم به خودت ميسپارم,
لطفا الانم منو برسون خونه, واقعن خستم.
آتنا:
با اينکه روز تعطيلم بودو ميتونستم بيشتر بخوابم اما از تخت بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه, يه ليوان کافي ميکس آماده کردم و اومدم
روي تنها مبل خونم نشستم, کسل بودم دلم ميخواست شرکت باشم و کلي بدو بدو کنم, به لباسام که روي ميز اتو بودن نگاه کردم, يادم
اومد که براي ساعت ?? با شرکت صنعت پردازان قرار دارم, بار اولي نبود که از طرف يه شرکت دعوت شده بودم اما اين دعوت با
دعوتاي ديگه فرق داشت, معاون شرکت شخصا اومده بود دفترم, چند ساعت منتظرم مونده بود و خيلي هم اصرار داشت حتمن دعوتشو
قبول کنم.
مگه بازديد از يه شرکت توسط يه کارشناس جزء چقد ميتونست اهميت داشته باشه؟
ساعت ? بود و تا ساعت دوازده کلي وقت داشتم, خودمو با کاراي خونه مشغول کردم و ساعت ?? آماده دم در منتظر تاکسي بودم, يه
مانتو شلوار سورمه اي رسمي پوشيده بودم با يه شال سفيد. ساده و شيک, آرايش ملايمي کرده بودم که فقط اثرات کم خوابي و سياهي
زير چشمامو از بين ببرم.
رأس ساعت ?? رسيدم.
شرکت توي يه ساختمون خيلي شيک بود, توي يه منطقه خوش آب و هواي بالاي شهر.
در واحدمديريت و زدم وارد شدم. يه سالن خيلي بزرگ که پارتيشن بندي شده بود، با تعداد زيادي کارمند که خيلي شيک و آراسته بودن
و انتهاي سالن دو تا اتاق بود با درهاي بسته. به حالت سردرگم دم در ايستاده بودم که يه صداي زنونه توجهمو جلب کرد.
- بفرمايين خانوم امري داشتين؟
-بله, قرار ملاقات داشتم با مهندس کمال شهاب.
خانوم جوان که بعدا فهميدم منشي اون واحده با دقت سرتاپامو نگاه کرد و پرسيد: مهندس شريعتي شمايين؟
با سر تاييد کردم و منتظر موندم که به مهندس شهاب خبر بدن.
کمتر از سه دقيقه منتظر بودم که در يکي از دو اتاق انتهاي سالن باز شد و مهندس شهاب با يه لبخند بزرگ از اتاق بيرون اومد و با
سرعت خودشو به من رسوند. به احترامش ايستادم, با همون لبخند روي لبش سلام کرد و منو به اتاقش راهنمايي کرد, اتاق مهندس
شهاب از سالن قبلي هم بزرگتر بود, وسط اتاق يه ميز خيلي بلند و تعداد زيادي صندلي بود. همه ي دکوراسيون اتاق به رنگ قهوه اي
تيره بود. رنگ مورد علاقه من.
به اتاق خيره شده بودم که با صداي مهندس شهاب به خودم اومدم.
-نميشيني خانوم مهندس؟
-البته, ببخشيد محو دکوراسيون اتاقتون شده بودم, ساده, شيک و قهوه اي.
-ممنونم, پس تو هم مثل من خوش سليقه اي.
از اونجا که احساس کردم اين حرف يه شوخيه لبخند زدم, مهندس شهاب هم بلند بلند خنديد.
خندش که تموم شد نگاهم کرد و گفت: خيلي ازت ممنونم که دعوتمو قبول کردي. البته اگه نميومدي من ميومدم در خونت.
با اين حرفش با تعجب به صورتش خيره شدم, چه اصراري داشت اين مرد براي ديدن من؟!
همينجوري که با تعجب نگاهش ميکردم گفت: مهندس اول ناهار بخوريم يا اول حرف بزنيم؟
با اين حرفش مطمئن شدم قصد اين ناپلئون فرضي از دعوت من صحبت از شرکت و بازديد نيست.
به صورتش خيره شدم و گفتم: صحبت درباره چي؟ در ضمن فرموده بودين مدير عاملتون ميخواد منو ببينه اما من به جز شما کسي رو
اينجا نميبينم.
با آرامش جوابمو داد و گفت: بخاطر نبود مدير عامل معذرت ميخوام, مأموريت داشتن رفتن تبريز, و اما موضوع صحبت؛
خانم شريعتي من آدم رکي هستم, دروغ هم تو کارم نيست, راستش من ازتون خواستم بياين اينجا تا کمک کنين براي حل يه مشکل, يه
مشکل که 14 ساله هيچ حلالي براش نبوده.
فکر ميکنم من اين حلال رو پيدا کردمو اون حلال شمايين. اينجورين که دربارتون شنيدم هيچ محتاجي رو از در خونتون نميرونين.
- بستگي داره که اون محتاج چي ازم بخواد, من فقط کاري که در توانم باشه انجام ميدم. ميشه لطفا واضحتر برام توضيح بدين؟
- حتمن مهندس, بايد برات يه داستان تعريف کنم, داستان زندگي يه آدم تنها که واقعن به کمک نياز داره. اما قبل از شروع داستان
بهتره ناهار بخوريم, چون داستانم طولانيه.
فندق
۲۵ ساله 00سن اسحاق زیادبود.رمان خیلی زودجمع شده بودپروبال نداده بود.مگه میشه دوتاسرطان بگیری وخوب بشی.پیوندسرطان مغزو استخوان فقط بایدازهمخون خودت باشه.درکل بنظرم بایدجوردیگه ای اتفاقات رقم میخورددرکل بیمزه بود
۴ ماه پیشنیایش
00در کل واسه سرگرمی خوب بود اما معلوم بود اصلاااا حقیقی واسه ی نوشتش صورت گرفته چون پیوند مغز و استخوان فقط با اقوام درجه یک (دوقلو همسان) یا خواهر و برادر ترجیحا هم جنس شخص امکان داره نه هرکی ://////
۶ ماه پیشرمانخون
۳۲ ساله 10من نمیدون کی این نویسنده یاد میگیرن درست بنویسن طرف نمازخونه سرلختو استین کوتاه با ارایش مییاد تو جشن مختلط این چه وضعشه
۶ ماه پیشناهید
۴۰ ساله 00رمان نسبتاً خوبی بود وبیشتر آموزنده بود تا عاشقانه
۶ ماه پیشطیبه
۴۰ ساله 00رمان قشنگی بود .ولی رویایی کارشده . سن اسحاق زیاد و آخرشم سریع تموم شد . خسته نباشید. امیدوارم برای کارهای بعد تموم تلاشتون بکنید
۷ ماه پیشHani
00رمان خیلی قشنگی بود منتها آخرش یه جوری خیلی سریع رمان جمع شد دوس داشتم بیشتر از این میشد در کل خوب بود
۷ ماه پیشسلطان غم
00عالی عالی
۸ ماه پیشخوب بود و خلاصه
۴۱ ساله 00خوی بود و خلاصه
۸ ماه پیشرها
۴۵ ساله 00رمان بسیار بامحتوای و آموزنده آیی بود درس محبت بی شائبه و خدا گونه به خواننده میده
۸ ماه پیشF.b
۲۲ ساله 10رمان قشنگی بود ولی اگه یکم سن اسحاق کمتر بود بهتر می شد
۱۰ ماه پیشدلیار
40اصلا نمیتونم درک کنم چرا نویسنده از یه طرف آتنا رو یه دختر نمازخوان وبا حیا نشون میده ازیه طرف تو مهمانی صالحی که مختلطه بالباس بدون آستین ونیمه باز و بدون شال جولون میده
۱۰ ماه پیشسیلاماا
۱۱ ساله 00واییییی که نسمدونی چقدر خوبه فقط سن اسحاق چقدر بود من هم تصمسم با رمان نوشتن دارم اگه میخواید یکسر بزنید نام رمان شکوفه های پاییزی
۱۱ ماه پیشفاطمه
۲۶ ساله 10رمان قشنگی بود دوست داشتم آموزنده بود مطمئنا عشق واقعی همیشه پیروز میشه از محبت خارها گل میشود
۱۱ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00زیبا بود ، من که دوست داشتم
۱ سال پیش
ملیکا
00باحال بود بعد مدتها بهم خوش گذشت...