رمان زوال اطلسی ها به قلم یاسمین منصوری
گلاره دختر تنها و افسرده ای است… گذشته ی تاریک و بدی دارد. انقدر سیاه و زشت که سعی دارد فراموشش کند.
بلاخره و همان طور که می خواهد یک اتفاق، زندگیش را عوض می کند و باعث می شود فرشته ی نجات و مرد زندگیش را پیدا کند…
مردی که تنهاست، حتی از گلاره هم تنها تر.. اما با تمام تنهایی هایش می شود نقطه ی شروعِ جاده ی زیبا و سرسبزی در کویر زندگیِ گلاره.
همه چیز خوب نمی ماند و اتفاقاتی برایش می افتد. اتفاقاتی که گلاره را تا سر حد مرگ می ترساند…
ترسِ از دست دادن دوباره ی همه چیزش…
ترس از تکرارِ مکررات…!
برای نجات دادن زندگیش تنها یک کار می کند؛..پایا ن مناسب شخصیت داستان
از زبان نویسنده رمان
دوستانی که من و میشناسن میدونن من دوست ندارم تکراری بنویسم…ولی…
این خیلی هم ایده اش نو نیست…خودم کتابی با این مضمون توی انجمن ندیدم ولی کلا چیزه خیلی کمی هم نیست و ممکنه بگید تکراریه.
اما تکراری بودنِ ایده ملاک نیست.
نگاه کن من چه بی پروا، چه بی پروا به مرز قصه های کهنه می تازم
نگاه کن با چه سر سختی تو این سرما برای عشق یه فصل تازه می سازم
منم قول میدم فصل جدید و تازه ای برای عشق بسازم حتی با اس
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۸ ساعت و ۱۶ دقیقه
-تو لازم نکرده دايه ي عزيز تر از مادر شي...صد دفعه گفتم نسيم اينجور جاها نبايد بياد. تو که گفتي جو مهموني سالمه! تو که گفتي فقط تو بند و بساطشون م.ش.ر.و.ب هست!
شيدا لبش را مي گزد و نمي داند جوابم را چطور بدهد...
خدايا آدم هايت را مي بيني؟ اين هارا تو خلق کردي؟! آدم آشغالي مثل شيدا فقط چون هم پايِ مهماني رفتن و هزار جور کثافت کاري داشته باشد نسيمِ بدبخت مرا دوباره درگير مي کند. خدايا دنيايت را مي بيني؟ بهشتت را به آتش بکش...نه نيازي به بهشت داري و نه جاي اضافه در جهنم...پس بهشتت را به آتش بکش.
ارزش اينکه با او دهان به دهان بگذارم را ندارد او هم يکي بدبخت تر از نسيم است. يکي بدبخت تر از منِ بدبخت...
نسيم در حياط دستش را با زور از دستم بيرون مي کشد:
-ولم کن خودم دارم ميام ديگه...ج.ن.د.ه... فازم و پروندي!
دستش را رها مي کنم و کشيده ي محکمي توي گوشش مي زنم:
-واست متاسفم...من خر و بگو انقدر تحملت کردم. برو گم شو هر گهي که ميخواي بخور.
انقدر جدي مي گويم که مي ترسد. توي چشمان قهوه اي رنگش ترس از تنهايي را مي بينم. همان اندک رنگ هم از صورت لاغر و استخواني اش مي پرد.
برمي گردم تا بروم...با خودم مي گويم ديگر بس است. هرچه کشيدم بس است. خودش نخواست...
دستي دور بازويم چنگ مي شود و با گريه به التماس ميفتد:
-گلاره؟ نکن دختر! با من اينطوري نباش...تو که ميدوني درد من و لعنتي. تو که خودت کشيدي.
مي آيد و رو به رويم مي ايستد. حالت هايش را مي شناسم. تعادل رفتاري ندارد، براي همين هم فحش هايش را به دل نمي گيرم.
هنوز دستم را سفت چسبيده:
-گه خوردم گلاره...به خدا بار آخر بود...پسره ي بي شرف تح.ريکم کرد. تو رو خدا گلاره! من بدون تو چيکار کنم؟ به خدا بدون تو مي ميرم.
دلم به حالش مي سوزد و زير چشمي نگاهش مي کنم.
پشت دستش را روي بيني اش مي کشد و ادامه مي دهد:
-خودت که ميدوني تو نباشي صبح فردارو هم نمي بينم.
بازويم را با حرص بيرون مي کشم...نمي خواهم ولش کنم اما تا مي بينم تنور داغ است نان را مي چسبانم:
-ديگه خستم کردي نسيم...اين يه ماه از زندگي و هزار جور مکافاتم زدم تا حواسم بهت باشه. از سر شب گير دادي با من بياي که چي بشه؟ همين و مي خواستي؟
چشمانش از مصرف شيشه مثل چند ساعت پيش نيست و توي مردمکش دو دو مي زند. لپ هايم را باد مي کنم و نفسم را بيرون مي فرستم.
به سمت در آهني مي روم:
-تو که مارو به ف.ا.ک دادي با اين کارات. زود باش بريم ببينم بايد چه خاکي بريزم تو سرم.
سوار ماشينش مي کنم اما مي دانم امشب با او مصيبت دارم. از همين حالا مي دانم امشب و فردا شب و شايد شب بعدش را بخاطرِ مصرف شيشه نخواهد خوابيد و روز و شب من را هم مثل خودش سياه مي کند.
رو به روي آپارتمان نگه مي دارم، کليد هارا مي دهم دستش و مي گويم:
-تو برو بالا من برم داروخانه ي شبانه روزي ديازپام بخرم...فکر مي کنم تموم شده.
چشمانش مي ترسد و با شک و دو دلي مي پرسد:
-ميخواي براي من قرص خواب بخري؟
چشم غره ي نافرمي به چشمان بيرون زده اش مي روم:
-نه پس براي عمم ميخوام...با من يکه به دو نمي کني ها! زود برو بالا.
مي دانم دلش نمي خواهد بخوابد و به قول معروف مي خواهد آن بالا بالاها بماند ولي من نمي گذارم. خوشي اش که زير دندانش برود من را مي پيچاند و باز دنبال شيشه مي رود. براي يک شيشه اي اين شب زنده داري ها مزه ي خاصي دارد.
چيزي نمي گويد و به سمت در آپارتمان مي رود. آهي مي کشم و به پرايد قراضه ي نسيم گاز مي دهم. چون داروخانه نرديک است، ماشين را داخل پارکينگ پارک مي کنم و پياده و قدم زنان در برف ها راه ميفتم. برف ها زير پايم جيغ مي کشند و روي اعصاب خسته ام خط مي اندازند.
نسيم فقط برايم دوست است...تنها دوستي که از دوران ه.ر.ز.گ.ي هايم مانده. چرا برايش اين کارها را مي کنم؟ چون خودم کشيدم...مي دانم کسي که شيشه مي کشد تحت هيچ شرايطي نمي تواند تنهايي ترک کند.
بايد يار و ياوري داشته باشد. کسي که شش دانگ حواسش به او باشد.
من هم چون درکش ميکنم عزمم را جزم کرده ام، کمکش کنم و از طرفي وجود نسيم من را از تنهايي درمياورد.
بي حوصله و اخمو وارد داروخانه مي شوم. مردي که پشت پيشخوان ايستاده فک اضافي گير آورده و راحت قرص خواب به من نمي دهد.
انگار خوشش مي آيد با يک دختر تنها ساعت دو نصفِ شب لاس بزند. انقدر صبوري مي کنم تا بلاخره بسته ي قرص خواب توي دست مشت شده ام قرار مي گيرد.
هنوز چند قدم از داروخانه فاصله نگرفته ام و نور سردرش از گوشه ي چشمم برق مي زند که حس مي کنم صداي جيغ و داد برف ها دو تا شده. انگار يکي مثل من پا به دلشان مي گذارد و ناله هاي دلخراششان را بلند مي کند.
دستان لَخت و سرخ شده از سرمايم را توي جيب گشاد و بلند پالتو سُر مي دهم و فقط دعا مي کنم مرد نباشد...
انگار فکرم زيادي دور از ذهن است. اين موقع شب زن در خيابان چه مي کند؟ پس دعا مي کنم اگر هم مرد است کاري به کارم نداشته باشد.
چيزي براي از دست دادن ندارم و چه بسا اگر که داشتم، حالا دلم بي قرار مي شد و به در و ديوار سينه ام مي کوبيد ولي حوصله ي مزاحم را هم ندارم. دل نگران نسيمم...
سردرگم و سرگردان به راهم ادامه مي دهم. صداي جاي پاها پر از آرامش، با طمانينه و البته پر صلابت و محکم است.
ناخودآگاه ميدانم متعلق به يک مردند...نه فقط جنس مذکر بلکه يک مرد. از کجا ميدانم؟ چون مردانه اند، چون...نمي دانم...! فقط حسش مي کنم.
سعي مي کنم ذهن پخش و پلايم را از زير قدم هاي مرد جمع کنم و بدون توجه به او به راهم ادامه دهم.
سرم را بالا مي گيرم، چشمم توي سياهيِ جاده گم مي شود. چرا انقدر تاريک است؟ انگار فاز شب ها خاموشند.
ترس به جانم مي افتد و مي خورتم. ياد داستان هايي که از گوشه و کنار به گوشم رسيده، ميفتم. قتل و غارت و ت.ج.ا.و.ز و دزدي.
ناخودآگاه از حرکت مي ايستم...توجهم جلب مي شود به صداي قدم ها که ديگر شنيده نمي شوند. فقط سکوت محض است...!
بيشتر مي ترسم و به جاي اينکه به راهم ادامه بدهم تا از صداي قدم هايش تشخيص دهم، هنوز کسي پشتم مي آيد يا نه سرم را مي چرخانم و نگاه بي قرارم را به جاده مي دوزم.
فاز شب خاموش است و نديده مي دانم شکستن لامپش کار بچه هاست. زير فاز شب معلوم نيست و فقط سياهي مي بينم.
يک متر دور تر ار جايي که من مثل ميخي در تابوت، توي زمين برفي فرو رفته ام جاي رد پايي رويِ سپيدي ها به چشم مي خورد. کسي را نمي بينم اما ناخودآگاه حضورش را حس مي کنم. خوب که گوش مي سپارم صداي نفس هاي آرام و محکمش را مي شنوم.
چشمانم را باريک کرده و دقيق تر نگاه مي کنم. بلاخره مي بينمش...!
البته سايه ي محو و سياهي که از شب تيره تر است و فقط وقتي با دقت نگاه مي کنم مي توانم نقشي از اندامش را از سياهي تفکيک کنم.
صداي لرزانم با زور از گلويم بيرون مي پرد:
-کي اونجاست؟
چند ثانيه نگذشته صداي خش خشي مي آيد و حس مي کنم عقب گرد مي کند. تعجب مي کنم! انگار بازيش گرفته.
رويم را مي گيرم و با قدم هاي تند و سريع به راهم ادامه مي دهم. اصلا حوصله ي دردسر ندارم. اين جاده ي کوتاه هم انگار قصد تمام شدن ندارد و جلوي چشمان هراسان من کش مي آيد.
نفس هاي تب دارم به نوک بيني ام که مطمئنم از سرما سرخ شده مي خورد و آن را به گزگز مي اندازد.
نمي دانم از ترس است يا از سرما ولي اشک توي چشمانم حلقه زده. بيني ام را محکم بالا مي کشم و هرچقدر گوش مي دهم صدائي نمي آيد.
فاطمه
۲۸ ساله 00بنظر من این که همیشه یکی میخواست بهش بفهمونه رازشو میدونه همون یزدان بوده ک میخواسته بهش بفهمونه با این که رازشو میدونه اما خواسته باهاش بمونه...
۲ هفته پیشسماه
۴۱ ساله 00مثل گلاره متاسفانه هستند واین حقیقت تلخی هست رمان جالبی بود با قلم قوی امیدوارم نویسنده عزیز موفق باشن
۴ هفته پیشناشناس
00به نظرم بهتر بود اختلاف سنیشون کم می کردین وگرنه خیلی آموزنده بود چه قدر تلخ به سبک خودش خوب بود ازدوتج یه دختر مذهبی با یه مرد از طبقه بالا بی چاره گلاره
۱ ماه پیشناشناس
00شوگر ددی بود یکمم ته مایه های سیندرلا داشت ولی فرارش مثل پشت یک دیوار سنگی مقبول بود
۴ ماه پیشدل
۱۹ ساله 00رمان فقط راز های عقیق خیلی قشنگ
۲ ماه پیشریحان
00در یک کلمه فوق العاده😍👌🏻
۵ ماه پیشمریم
۲۴ ساله 00قشنگ بود ،،ولی زیادی طولانی بود و اینکه به شدت استرس زا بود همش منتظر ی اتفاق بد بودی ...
۷ ماه پیشماهک
00بهترین رمانی بود که خوندم و از نویسندش بسیا ممنونم
۷ ماه پیشخیلی رمان قشنگی بود
00خیلی رمان قشنگی بود کاش یه جوری خانواده اشومیدوازخوشبخت بودنش میگفت درهرحال ممنون ازنویسنده رمان بازهم همچین رمانهای قشنگ بنویسد
۸ ماه پیشبرازنده
۲۶ ساله 01ممنون از نویسنده احساس میکنم داستان شروع و پایان خوبی نداشت اما خیلی جذاب بود اما محتواش برعکس بود که اینم گذاشتم پای تخیل و قوه نویسنده
۸ ماه پیشناشناس
00داستان عبرت آموزی بود گلاره واقعا تو شرایط بدی زندگی می کرد ولی فک کنم از بخش یزدان یم تخیلی میزد نمیدونم البته مطلق نیست نمیدونم ولی سیندرلایی بود
۸ ماه پیشZm
00چرا به این رمان اونجوری که لایقشه توجه نشده🥲واقعا در سطح رقابت با رمان های جذاب و قوی ای مثل اسطوره هست،قلم قوی و داستان جذاب و بنظرم اصلا قسمت های آبکی نداشت.خیلی احساسی و غم انگیز بود
۱۰ ماه پیشزی
10نویسنده عزیز در کمال احترام نظرم رو بیان میکنم؛کاش بجای درس عبرت دادن داستان رو چند خط قبلش تموم میکردی اینهمه گریه کردیم اشک ریختیم کاش حداقل آخرش با حس بهتری تموم میشد،هرچند بسیار جذاب بود♥️
۱۰ ماه پیشزیبا
۲۸ ساله 10خوب و عالی بود ولی پایانش فکر کنم باز بود دوس داشتم یزدان بفهمه وببینم عکس العملش چیه🤔🤔
۱۲ ماه پیشzeyno
00عالی بود نویسنده جااااااان خیلی متفاووووت وعالی اصن مثل شو نخونده بودم وبه شدت قلم قوی واینکه موضوعات با دلایل منطقی بهم ربط داده شدن
۱ سال پیش
ناشناس
00فوق العاده بود. پیشنهاد میکنم بخونیدش