رمان دختری از جنس خورشید به قلم مهرنوش عطائی
جسم بیمار درمان میشود؛ اما درمان روح بیمار دشوار است. دختری از جنس خورشید، داستانی برگرفته از مشکلات عاطفیست که با رفتار ناشایست خنجری را در قلب برخی از انسانها فرو برده است؛ این حوادث در قالب یک رمان با توصیفات و اتفاقات عاشقانه و احساسی و… با هدف یادآوری نتیجه بعضی رفتارهای ناپسند گردآوری شده است.
دختری از جنس خورشید در برگیرنده افرادیست که به خاطر مشکلات بزرگی که دارند، خود واقعیشان را از دست دادهاند و در طول این داستان سعی در دست و پنجه نرم کردن با گذشته خود دارند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴۷ دقیقه
- مامان شال مشکی داری به من قرض بدی؟
- آره، بیا بگیر.
رفتم سمت اتاق مامانم که داشت دخترها رو آماده میکرد.
- کو؟
- وا! این چه طرز تیپ زدنه؟ مگه داری میری عزاداری؟ برو عوضش کن؛ زود!
- مادر من، نه مانتو دارم نه شال؛ قراره فردا با هستی و بچهها بریم تا بخرم!
- خیلی خب؛ ولی فردا حتما خرید بکنی ها؛ اصلا دوست ندارم این تیپی بگردی! تو جوونی باید رنگهای روشن بپوشی!
- ای مادر جان؛ دست رو دلم نذار که آتیشه... .
- برو خودت رو فیلم کن؛ تو هم که همهاش دلت آتیشه... آژانس تا نیم ساعت دیگه میرسه ها.
شال رو از مامانم گرفتم؛ روی سرم مرتب کردم و کفش هم همون دیروزیها رو برداشتم؛ اینجوری خوبه، کیفم هم ست میشه. برای بار آخر خودم رو تو آینه برانداز کردم تا ببینم به دل میشینم یا نه. عینک دودیم هم برداشتم روی سرم گذاشتم؛
فدای خودم بشم. آخ که چقدر دلم برای ایران تنگ شده بود؛ باید تا جایی که میتونم از این روزهام لذت ببرم. کاپشنم هم به تنم کرده و به سمت در رفتم تا کفشهام رو پام کنم.
- مامان من میرم پایین؛ ماشین اومد، زنگ میزنم که بیایید پایین!
- باشه، برو.
حالا کی حوصله داره پنج طبقه رو بره پایین!؟ اه، اینجا چرا آسانسور نداره؟ این هم خونه بود که خریدند!؟ چقدر غر میزنم؛ خـخ. آروم، آروم پلهها رو پایین اومدم. داشتم در رو میبستم که دیدم همون پسره که توی فرودگاه دیده بودمش، داره از صندوق عقب ماشینش چند تا پلاستیک خرید برمیداره و به سمت ساختمون ما میاد؛ چشمهام از تعجب اندازه گردو شده بودند؛ این، اینجا چیکار میکرد؟
عینکم رو تا وسط بینی پایین آوردم که مطمئن بشم خودش هستش یا نه!؟ که دیدم بلی خودشه! جلوی در وایستادم و در رو نیمه باز گذاشتم. تا دیدم داره به سمت در میاد، عینکم رو صاف کردم و روی چشمهام گذاشتم که من رو نشناسه.
- در رو نبند؛ میخوام بیام داخل ساختمون.
اوه، چه پررو! خوبه کلمه لطفا و خواهش میکنم رو برای این موقعها ساختند. من هم منتظر ایستادم تا نزدیکتر بشه، تا دم در رسید من هم از قصد در رو محکم بستم.
- اوپس... باد زد.
بعد ریز خندیدم و همزمان با انگشت اشاره و شصت دست راستم، عینکم رو پایین آوردم.
- باز هم تو؟ مگه نگفتم در رو باز بذار؟
- من هم نشنیدم خواهش کنی.
- دیگه دارم کمکم مطمئن میشم که از من خوشت اومده.
همزمان پلاستیکها رو جلوی در گذاشت و کلیدهاش رو از جیبش درآورد تا در رو باز کنه.
- اگه فکر میکنی دلت با این حرفها خوش میشه، من اصراری ندارم.
بعد بلند بلند خندیدم . انگاری هیچ دردی نداشتم؛ البته میدونم دختر نباید تو خیابون بلند بخنده؛ ولی قیافهاش خیلی دیدنی بود. خم شدم و یک دونه سیب از توی یکی از پلاستیکها درآوردم، با آستینم تمیز کردم و گاز کوچیکی ازش زدم. اون هم هاج و واج درحالیکه در خونه رو باز کرده بود، گفت:
- بیا تو یک لحظه، کارت دارم.
- نچنچ! مامانم گفته با غریبهها حرف نزنم.
- مامانت دیگه چیها بهت یاد داده؟ فقط یک سوال ازت دارم؛ نترس نمیخورمت!
- باشه، بپرس؛ ولی اگه دلم خواست جواب میدم.
اشاره به ساختمون کرد و گفت:
- اینجا زندگی میکنی؟ منظورم این ساختمونه!
- ام... یه مدتی اینجا میمونم.
- آها، از کجا اومدی؟
- ببین گفتی یک سوال! بیشتر از کوپنت سوال نکن.
- ببین خانوم کوچولو... اینجوری که من متوجه شدم، تا وقتی که جنابعالی اینجا هستین، احتمالش بالاست با هم گهگاهی روبهرو بشیم؛ پس پا روی دم من نذار. گرچه اینجا خونه مادر بزرگم هستش... پس زیادی دلت رو خوش نکن جوجو کوچولو!
و بعد پوزخند زد. دستهام رو به کمرم زدم و گردنم هم مثل زرافه دراز کردم؛ بعد گفتم:
-کو؟
-چی کو؟
- دمت دیگه! الان همه این حرفها رو زدی که به من بگی خونهات یه جای دیگه است؟ خوب عزیزم آدرست رو هم میدادی یکدفعه و خلاص میکردی خودت رو. در ضمن، شاید برات سنگین بیاد؛ اما من علاقهای به پسرهای غولنما ندارم.
این رو الکی گفتم که دور بر نداره؛ وگرنه نقاشی بود که کلمهای برای توصیفش پیدا نمیکردم.
یک پیراهن مردونه مشکی با شلوار کتان مشکی پوشیده بود؛ کفشهاش هم کالج مشکی بود. وای، موهاش هم به یک طرف حالت داده بود و چند تیکه روی پیشونیش ریخته بود؛ با اون ته ریش هم که اصلا یه چیزی شده بود. کلا تهریش خیلی مرد رو جذاب میکنه؛ البته از نظر من! تو کجا بودی تا حالا؟
با صدای بوق ماشین، هر دو به سمت صدا برگشتیم.
- بله؟
راننده ماشین: خانوم،شما ماشین میخواستین؟
- بله... بله... الان میایم!
برگشتم سمت پسره تا ازش خداحافظی کنم که دیدم نیست. وا، نکنه توهم زدم؟ اینکه تا الان اینجا بود؛ حالا هر چی. آیفون رو زدم.
- کیه؟
- مامان زود بیاید پایین؛ ماشین اومده.
- باشه.
من هم دیگه حوصله نداشتم سر پا وایستم؛ برای همین توی ماشین منتظر موندم.
- آقا، کمی صبر کنید؛ الان مادرم هم میاد.
- چشم خانوم.
نه بابا چه با ادب؛ خــخ! بهم گفته بودند تاکسیهای ایران اعصاب ندارند. بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه، به خونه مادربزرگم رسیدیم. وقتی نهار رو خوردیم، کادوی هر کسی رو بهش دادم. خیلی خوابم میاومد؛ رو به مامان گفتم:
- مامان، اگه ایرادی نداره من برم چرت کوتاهی بزنم!
- نه، برو دخترم؛ فقط یک ساعت دیگه باید راه بیفتیم.
- حله، نیم ساعت دیگه بیدارم کن.
- باشه.
رو به همه ببخشیدی گفتم و به خواب رفتم. تو خواب عمیقی بودم که یک لحظه احساس کردم چیزی داره روی صورتم راه میره؛ من هم ترسو! زود از خواب پریدم و شروع کردم به جیغ کشیدن که البته بیشتر شبیه به عربده بود و دیدم همه دور من جمع شدند و هرهر به ریش نداشتهام میخندند. نگاهی انداختم دیدم دایی کوچکم، جوراب بو گندوش رو تمام مدت روی صورت من میکشید؛ ایــش! من چرا متوجه بوی گندش نشدم!؟
51واقعا با این نظراتون ادمو ناامید میکنید😐هی میخوام رمانو شروع کنم میرم نظراتو میخونم همه گفتن مزخرفه چرا دوتا رمان خوب پیدا نمیشه عجباا
۱ سال پیشFereshteh...
۲۰ ساله 23بنظرمن خیلی مسخره بوداصلا جمله بندی درست و حسابی نداشت کاملا مشخصه نویسنده مبتدی بوده و اصلا اطلاعات کامل از نویسندگی نداشته خلاصه که اصلا خوشم نیومداین نظر من بود، و قطعا نظر بقیه هم قابل احترام هست.
۳ سال پیشدخترم)عاشقشم) (Bhz)
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود عالی قشنگ نشون داردی اخرش ی مشکل داشت اخه میگفت کسی که بدی کرده باید جواب بدیش رو بگیره چرا ننوشتی که به نامدریش ی اتفاقی بیوفته خفن تر میشد ولی دمت گرم قشنگ تونستم حس عشقم رو احساس کنم
۱ سال پیشتورک قیزی
171جنس خورشید از هیدروژن و هلیم هست این دختره هم از اینا ساخته شده؟😂
۳ سال پیشNarjes
10خخخخ😂😂
۲ سال پیشگلچین
10می تونست خیلی خیلی خیلی بهتر باشه این خیلی بد بود
۲ سال پیشAilar Saharkhiz
10اگر قسمت عاشقانه هاش رو از نظر خودمون حذف کنیم خیلی رمان مفهوم داریه از نظر من نه خیلی خوب بود نه بد ولی انگیزشی بود اگر شما هم به همین کارات ادامه بدی موفق میشی👌🏻
۳ سال پیشبیتا
۱۳ ساله 01این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
گلی
۱۵ ساله 11نویسند جون اول رمانت خوب بود ولی اخرش افتضاح یه زره جالبش میکردین ویخود طولانیش میکردی این رمان به میفهمونه که هیچوقت نباید قصه بخوریم این جور ادما ارزش اشک ریختن نداره ممنون نویسنده جون خوب بود
۳ سال پیشنفس بومهندی و نگاه ب
۱۸ ساله 12بد ترین رمان
۳ سال پیشM
۲۰ ساله 13بد
۳ سال پیشمرسده
35از جنس خورشید یعنی مثل خورشید گرم . نه گاز فلان
۳ سال پیشمرسده
32اصلا قشنگ نبود . انگار اولین نوشته شون بوده . دختر انقدربی ادب.همه چی زود جور شد و به خوشبختی رسید . بعدم نوبت پند واندرز شد وتمام.
۳ سال پیش.
22عالی بود خسته نباشید به نویسنده
۳ سال پیشدخی عاقل
222جنس خورشید خدایی یعنی چی جنس خورشیداگه اینطور باشه من از جنس ماه خواهرم از جنس خشم و برادرم از جنس مغرور😒😒😒😒😂
۳ سال پیشبارانا
۱۵ ساله 31واقعا قشنگ بود اینو توش نشون داد همه سختی دارن و دارن سعی میکن با تمام سختی بلدی باهاش کنار بیان ولی یکم خلاصه نوشته شده بود ولی بازم ممنون
۴ سال پیش
د
00نویسنده جون یه دفه اون یتیکه لباسو هم درمیاوردی بلکه مورد قبول یکیشون قرار میگرفتی