رمان تن ها به قلم boood
داستان زنی که درگیر زندگی می شود و عادتی که جای عشق را می گیرد و روزگاری که با رها یار نیست و پس از پنج سال او را تن ها تر از تنها می کند … روایت غم ها و محبت ها و نگاه خداست به بنده ها … که هرچقدر تنها باشی خدایی هست که بودنش جای تمام نبودن هاست … تن ها داستان همه بنده هاست و عاشقی شان با خدا هرچند عیار زمینی ما او را تهی از عشق بخواند...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۹ دقیقه
گوشیم رو که روی تخت و کنار بالشتم بود برداشتم و چکی کردم . دو تماس از مامان ...
جمع و جور کردن تختم مصادف شد بابرگشتن زهرا ، یه مانتوی و شلوارخاکستری با مقنعه هم رنگش و کیف لپ تاپ به دست ...خوشگل شده بود . نه اینکه نباشه نه ... زهرا ذاتا دختر نازی بود چشم های مشکی بالب های کوچیک و بینی اندازه ( قلمی نبود ولی به صورتش می اومد ) ...ایستادم جلوش وبعد انداختن نگاه خریدارانه ای بهش با حالت متفکر و ابروهایی که از شیطنت مثل خودش بالا پریده بود گفتم :
- اوم !!! خوشگل کردی ، خبریه ؟
اونم که هیچ وقت در جواب دادن کم نمی اورد در حالی که مقنعه اش رو با حالت طنز گونه ای صاف می کرد گفت ؟
- اون که بودم ، ولی خوشگل شدم ؟پسندیدی ؟ شماره بدم ؟
قیافه جدی به خودم گرفتم:
- اون که صد البته ، ولی جدی خبریه؟
نفس اه مانندی کشید و با چهره ای دمغ گفت :
- نه ... ما اگه شانس داشتیم اسممون شمسی خانوم بود نه زهرا خانوم
- برو برو دیرت شد واسه من فیلم نیا حداقل خود من چند بار این جناب عاشق پیشه رو در حال صحبت با تو دیدم
- اوه ... اون فقط خواست اجازه بگیره ، در ثانی تو از کجا فهمیدی عاشق پیشه است ؟
حالت حق به جانبی گرفتم : از چشمهاش ...
- به به مادموازل رها ... اونوقت شما از کی تا حالا نگاه شناس شدی؟
توی دلم پوزخندی به مادموازل گفتنش زدم ... و در همون حال شماره مامان رو گرفتم و گفتم : برقی که تا دو هفته توی چشم های تو روشنه برای لو دادن عشق ایشون کافیه . سلام مامانم خوبی ؟
- سلام دختر بی معرفت من . ما همه خوبیم . تو خوبی ؟ کجایی زنگ زدم جواب ندادی ؟
زهرا که دیگه از خیر مکالمه اش گذشته بود دستش رو بلند کرد و در حالی که خداحافظی می کرد گفت : سلام برسون
- شرمنده مامان خواب بودم . زهراسلام رسوند
- سلامت باشند . خواب بودی ؟ مگه کلاس نداری ؟
- نه ! کلاسم بعد از ظهره . صبحی باید برم پژوهشکده کار دارم
- کارا چطوره ؟ کی میایی ؟ هدی دلش برات تنگ شده
می دونستم هدی بهانه است ...
- الان که فکر نکنم ولی حتما قبل شروع امتحانا یه سر می زنم ... اونجا خبری نیست ؟ بابا خوبه ؟ هدی چطوره ؟
مکث مامان یعنی خبری شده
- الو الو مامانی ؟ هستید ؟
- اره قربونت ... نه خبری نیست
فهمیدن لرزش صداش کار سختی نبود
- باز چه خبر شده مادر من ؟ خونه خریده ؟ ماشین به اسم زنش کرده ؟ اگه من شما رو نشناسم که رها نیستم ...
- بچه اش به دنیا اومده
انگار یه پارچ اب سرد روی سرم خالی کردند ، پاهام دیگه توان نداشت روی تخت نشستم و دستم رو حائل سرم کردم ، بغض توی گلوم جا به جا می شد ... گریه کردن جلوی مامان یعنی عذاب بیشتر اونا ... سعی کردم طبیعی جلوه بدم ... صدام رو صاف کردم و گفتم :
- خب مبارک باشه همچین صدات خراب بود که گفتم شاید برای کسی اتفاق افتاده . این که خبر خوبیه
هق هق مامان روی اعصابم بود دلم یه خلوت می خواست واسه گریه ...
- بمیرم واست ، نمی دونم حکمت کارهای خدا چیه ...
حرفش رو قطع کردم : اخه عزیز دل من گریه چرا ؟ باید واسشون دعا کنی . انشالله که خوشبخت بشن ، راستی بچه اشون چیه دختره یا پسره ؟
اینا رو با لحن بچه گونه ای واسه مامان می گفتم ... اونم که دید میخوام حال و هوا رو عوض کنم سعی کرد گریه اش رو بی صداتر کنه :
- پسره اسمش هم امیر حسین
- اوف عزیزم ... امیر کوچولو ...خدا حفظش کنه ... در اولین فرصت به عمه و الهه زنگ می زنم خیلی وقته سراغشون رونگرفتم به این بهانه عمه شدن الهه رو هم تبریک می گم...
- اره مادر ، دوست ندارم پشت سرت حرفی بشنوم ...
- چشم شما امر بفرما ... امر دیگه ای ؟
- عرضی نیست فقط مراقب خودت باش ،سعی کن زودتر هم بیایی راستی شاید ما هفته اینده یه سر بریم خونه اقا جونت ، سه روز تعطیله
- سلام بهشون برسون و جای منم خالی کنید خیلی دلم می خواست میشد می اومدم دلم واسه اقاجون و مادر جون تنگ شده ولی نمیرسم. دعا کن مامانی ...
اهی کشید و گفت : من که همیشه دعات می کنم . برو مادر موفق باشی
- ممنون . سلام برسون هدی و بابارو خداحافظ
- خدانگهدارت .
گوشی رو که قطع کردم بغض گلوم روبست و از چشم هام جاری شد . هرچی فکر می کنم که از کجا شروع شد یا کی تموم شد به هیچ نتیجه ای نمیرسم . من ادم سیاهی نبودم درسته ادعای سفیدی محض ندارم ولی سیاه سیاه هم نبودم ، خاکستری بودم گاهی پررنگ گاهی کمرنگ ولی هیچ وقت نخواستم بد باشم یا بدی کنم... پشیمون هم نیستم اما گاهی جای خالی میم مالکیتی که باید باشه و نیست توی دلم خیلی سنگینی می کنه . می دونم اگه خودم می خواستم می تونستم داشته هام روحفظ کنم اما نخواستم ، خیلی وقت بود که دیگه نمی خواستم چیزی بمونه !
وارد پژوهشکده که شدم صدای اذان رو شنیدم به سمت نمازخونه طبقه دوم راه افتادم ... دکتر محسنی حتما الان نمازه پس بهتره اول نمازم رو بخونم و بعد برم اونجا
بعد خوندن نماز به سمت دفتر دکترراه افتادم . در اتاقش رو که باز کردم خانوم رحیمی مثل همیشه اراسته و محجوب پشت میز منشی نشسته بود بعد از سلام و احوال پرسی و اطلاع به دکتر دری زدم و وارد اتاق شدم ... یه اتاق نسبتا بزرگ با چهار ردیف قفسه کتاب مرجع و غیر مرجع و دیوار های سفید . یک میز تحریر و میز کنفرانس مشکی که گوشه اتاق قرار داشت و ده صندلی که دوراون چیده شده بود و دو تا کاناپه چرم قهوه ای تیره ای که مقابل هم و جلوی میز دکترقرار داشت :
- سلام ظهرتون بخیر
- سلام خانوم پارسان ، بفرما بشین، خوبی دخترم ؟
و در حالی که به سمت مبل میرفتم جواب دادم:
- ممنونم شما چطورید ؟ باز که در صدای سرفه تون تا بیرون اتاق می یاد
دکتر مجروح جنگ بود و بیشتر وقتها حال جسمی مناسبی نداشت :
- این که همراه همیشگی ه ، چه خبر؟
پرینت مقاله ام رو از داخل کیف در اوردم و روی میز استاد قرار دادم :
- اینم از مقاله ای که قولش روداده بودم
عینکش رو روی چشم هاش قرار داد وبرگه ها رو از داخل پوشه سفید رنگش خارج کرد . چند دقیقه ای سکوت بود تا مثل همیشه دکتر نگاهی به نوشته های من بندازه ... سرش رو بلند کرد و با لبخندی که نشان ازرضایتش داشت عینکش رو برداشت و گفت :
- مثل همیشه عالی ، تو منو واقعا غافل گیر می کنی دخترم .
- ممنونم استاد من هنوز هم درمقابل شما و دکتر مهدوی شاگردی بیش نیستم
- روزی که دکتر مهدوی گفت یکی ازدانشجوهاش رو برای این کار در نظر گرفته من واقعا شوکه شدم چون این کاری نبود که کسی ادعا کنه حتی یک کارشناس ارشد هم میتونه انجامش بده چه برسه به یک دانشجوی ارشد ولی واقعا توی همین نه ماه منو با نوشته هات شگفت زده کردی .
الیتا۳۲
00عالی یه کم کشداربود ولی بسی زیبا
۴ هفته پیشلیلی
00یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم.
۳ ماه پیشدختر الماس
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Ali
۳۰ ساله 00خیلی خسته کننده بود
۶ ماه پیشالهه
00قشنگ بود ولی عالی نه.ارزش خوندن داشت.شاید روزی دوباره بخونم .ازمقاومت وقوی بودن رها بعنوان یه زن واز رفتار واخلاق سامان خیلی خوشم اومد
۱۰ ماه پیشمرادخانی
00عالی بود
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشصدف
۴۲ ساله 20ممنون از قلم زیبا و قوی نویسنده رمان بسیار جالب و جذابی بود توصیه میکنم حتما بخونید
۱ سال پیشفاطمه زهرا
00بد نبود قلم خیلی ضعیفی داشت
۲ سال پیشاسرا
11این رمان عالیه چرااینقدرکم نظرداده شد
۲ سال پیشثمین
۳۰ ساله 00جالب نبود
۳ سال پیشمانیا
۲۰ ساله 20یک رمان شسته رفته و بی نقص
۳ سال پیشاسرا
20عالی ازهمه جهت
۴ سال پیشFaezeh
00:-)
۴ سال پیش
❤️فاطمه
00رمان خوبی بود فقط بعضی وقتا رها زیادی رو مخ می رفت ممنون نویسنده جون ❤️🌹🌟