رمان حالم عوض میشه به قلم Delpazir
دلپذیر دختر مهــربون و شیطون و البته لجبازیه که سرش به خانواده و دوستاش گــرمه.با شنــیدن خبــــر غیـــر منتظــره ی بازگشـــت رادمهـــر به ایــــران بهـم میریزه . کســی که پونــزده سال اونو فــراموش کــرده و هـــمه چی دست به دســـت هم داده تا حوادث اون جــــور که دلپذیــــر می خواد پبــــش نــــره…
رادمهـــر کیـــه…؟؟
چرا زندگی دلپذیر بهـــم می ریزه؟..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۲۱ دقیقه
بعد محکم گونه ی بابا رو ب*و*سیدم...بابا که لباش به لبخند دلنشینی باز شده بود ...دست انداخت دور گردنم و پیشونیم رو ب*و*سید....
عاشق این محبت هاش بودم که بی دریغ نثارمــون می کرد...
بابا_خـــانوم دکــــتر من...امروز دانشگاه چطو ر بود....؟
_ بدک نبود...
بابا که از قیافه ی پـــکرم فهمیده بود یه چیزی شده گفـــت:
_چیزی شده دخـــترم؟
_چیزی که نه..ولی امروز نزدیک بود .....نزدیک بود
بابا که نگران شده بود گفت:
_نز دیک بود چی دخترم..؟
_نزدیک بود من ....و ....شادی ...از دانشگاه
نفسمو محکم فوت کردم:
_اخــــــــــــراج بشــــیم... به خاطر غیبت توی ساعت های اول....
سرمو آروم آوردم بالا ....منتظر بودم که بابا هم ...منو باز خواست کنه...ولی در کمال تعجب
بابا چهره اش از هم باز شد و شروع کرد به خندیدن....
چند ثانیه نگاه به قیافه ی کلافه ام میکرد ....دوباره شروع میکرد به خندیدن...
اخمام رفت تو هم....می دونم الانم بابا خاطر این خوش خوابی داره تو دلش منو مسخره می کنه...
با لحن اعتراض امیزی گفتم:
_بــــابــــــا
که یهو خندش قطع شد....منم به حالت قهر رومو به طرف تلویزیون برگردوندم...
_وزیر امور خارجه ی ایران...با همراهان خود ایران را به مقصد ژنو ترک کردند...این سفر کاری
که قرار است از صبح پس فردا با گروه 5+1 آغاز شود ... کشور هایی نظیر...آلمان..
دیگه حرص خوردنم به نقطه ی اوجش رسیده بود....
_آه ...خسته شدیم دیگه ...صبح5+1....شب 5+1....کله سحر 5+1...خدایا ما چه گ*ن*ا*هی به در گاهت مرتکب شدیم آخه...از صبح میرن با چهار تا آدم حرف میزنن ...چرت و پرت بلغور میکنن...ذوباره بر میگردن
آخه کمــــبود اخبار دارین...؟....بخدا فردا میام صدا و سیما خودم اخبار می گم براتون....چهار تا آهنگی
چیزی بخش کنین...ببینید چقدر بازده هی تون میره بالا....
بعد نفس بلندی کشیدم....یه نگاه زیر چشمی به بابا انداختم ...که نگاهش به تلویزیون بود...ولی قرمز شده بود...
یه ضربه زددم رو پاش..:
_بابا جان ...بخند..بخند ...کبود شدی...
بابا این دفعه منفجر شد از خنده در هین خنده بریده بریده می گفت:
_حر...ص ن...خور...دخ...تر خواب......ا...لو
بعد محکم زد رو پام....فکر کنم تا دو ماه جاش کبود بشـــــــه.....
در همین حین....مامان خانوم وارد شد...خریدارو روی اپن گذاشت ...میخواست بره بالا که نگاهش به
ما افتاد...برگشت به سمت پایین به بابا گفت:
_ چی شده احسان...چرا قرمز شدی؟
روبه من:
_دلپذیر ..چرا قیافت اینجوریه...؟
بابا با خنده اشاره به مبل وسطمون کرد و روبه مامان گفت:
_بیا گیتی....بیـــــا اینجا بشین....دخترمون یاد ایـــام مدرسه کرده....
ما مان که گیج شده بود اومد روی مبل نشست...و بابا هم شروع کرد به تعریف کردن.....
کم کم مامان هم به خنده افتاد...
مامان_یادش بخیر...وقتی دلپذیر دبستان بود یه ساعت بالای سر مینشستم ...نازو و نوازشش
می کرد...بیدارنمی شد...آخرش مجبورمی شدم در حین خواب بلندش کنم ....صبحونشو بدم...
و آماده اش...کنم.....تازه توی راه هم میخوابید....بزرگتر که شد گفتم...بزار خودش یاد بگیره...
ساعت رو زنگ میذاشت بعد بیدار که میشد می دید ساعت 9 شده...
بابا هم در ادامه ی حرف بابا گفت:
_بعد منم بارها و بارها می رفتم مدرسه ....تاخانوم خوابا آلوی مارو اخراج نکنن...
مامان_بر عکس دلپذیر دلناز خیلی خوابش سبک بود...با یه تقه از خواپ پا میشد...
اخی.....مامان و بابامون ...یاد بچگی های ما افتادن...از روی مبل بلند شدم...کیفمو برداشتم و به
سمت بالا راه افتادم .از بالای نرده ها دیدم که مامان یه نگاه معنی داری بهم انداخت و چیزی
در گوش بابا گفت....بابا هم با لبخند سر تکون داد...
بعدا ته و توش رو در می آرم ...روی تخت یاسی رنگم دراز کشیدم ...و طولی نکشید که از فرط
خستگی خوابم برد...
_______________
_دلـــــــی...زود باش ...
یه نگاه هول هولکی به خودم انداختم...بد نشده بود م....ولی چشمام به خاطر..خواب بعدازظهر یکم
پف داشت...شلوار لی مشکی با بلوز سفید ومشکی که روش طرح Love داشت ساده و لی شیک
بود...یه آرایش خیلی ملایم...ساعت سفیدمو برداشتم و تند تند از نرده ها ســـــر خوردم...
در همین حین که کفشمو می پوشیدم ...دلناز با عجله از اتاقش بیرون اومد...و مثه من از نرده ها
تارا
00مرخررررررف
۳ هفته پیشهانی
10عالی بود خیلی دوسش داشتم کاش ادامه دار بود🌷🌷🌷
۱ ماه پیشفری
00اگه بخوام از 10 بهش نمره بدم ۸ رو میدم چطور ممکنه ۱۰ تا آدم که آشنایی زیادی با هم ندارن بیان قالی بشورن؟و اینکه همه چهره ها اروپایی باشه؟!یا بعد از ۱۵ سال اومدن به ایران کلکسیونی از ماشین هارو داره
۳ ماه پیشسمیرا
۲۹ ساله 00رمان خیلی قشنگی بود.فقط کاش کامل توضیح میدادین.مثلا یه قسمت کثمیگه رفتم حمام بعدپاراگراف بعدی نوشته رسیدیم شیراز.ادم قاطی میکنه.ولی درکل جذاب بودرادمهر.خداقوت
۴ ماه پیشنگار
01زیاد جالب نبود تکراری بود و خیلی جاهاشم حال به هم زن نویسنده پیش خودش چی فکر کرده ده تا***با هم اومدن قالی بشورن
۴ ماه پیشفاطی
۲۴ ساله 10وااقعا عالی بود.. هم طنز قوی ای داشت هم درامش.. خیلی لذت بردم.. واسه من که رمان های زیادی خوندم یکی از خوبا بود🤌🏻💙
۵ ماه پیشنفس
۱۵ ساله 00واقعا رمان عالییییب بود ممنونم از نویسنده
۵ ماه پیشنفس
۱۷ ساله 00وای رمان به این خوبی ندیدم ولی ای کاش وقتی رادمهر درباره عکاس ها دلپذیر ملامت می کرد دلپذیر برای عکسهای در لندن گرفته شدم بود صحبت می کرد باز هم رمان فوق العاده بود مرسی🙂🙂
۶ ماه پیشآسو
۲۵ ساله 00خیلی رمان جالبی بود یکی از بهترین رمان هایی بوده که تا حالا خونده بودم و از نویسنده درخواست می کنم رمان بیشتری از این موضوع بنویسه
۶ ماه پیشمرجان
00لذت بردم .داستان شیرین و خوبی بود ممنون از نویسنده
۶ ماه پیش(:
۱۸ ساله 00به نظرم رمان خوبی بود ولی ای کاش یکم بیشتر توضیح میداد و خلاصه نمیکرد
۷ ماه پیشآنیتا
۱۲ ساله 00واقعا رمان قسنگه بود
۸ ماه پیشیگانه
۱۶ ساله 00عالی بود من دوسش داشتم
۹ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00خوشمان نیامد:/👋🏻
۹ ماه پیش
طاهره
۳۶ ساله 00خخخخخ عالی بود🙏🙏🙏