خاطره ای اتشگونه از عروسیی شوم؛ رفیقانه ای که طعمه قرار داده شد برای رسیدن به قدرت دخترکی تنها میان اتش و خون قلبی باخته شده در تنی با مغز فروخته شده چه میشود ته این قصه ی به خاکو خون کشیده شده...!؟


9
481 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

"مقدمه"

با چشمانم آسمان شب را از نظر میگذرانم

نه به دنبال ماهی میگردم و نه به دنبال ستاره ای

حالا دگر چند ماهیست که به دنبال تاریکی آسمان هستم تا بتوانم رنگ شب را به رنگ چشمان او تشبیه کنم

آخر اقیانوسی به رنگ سیاهی نیست تا به او بنگرم

دره ی سیاه رنگی هم نیست که خود را به آغوش او بسپارم

تنها راهی که برایم باقی مانده نگاه کردن به آسمان تاریک است؛

شاید چشمانش را آنجا توانستم پیدا کنم...!

.
.
.
+ببین خانوم این ماشینو من بیشتر از سه میلیارد نمیتونم بخرم یه ماشین قراضه آوردی که چی نه ترمزش درست حسابیه نه خوب دنده عوض می کنه نه برف پاک کنش کار می کنه بدنشم که یه جوری زیره آفتاب سوخته انگار تو آتیش بالو پر زده

از عصبانیت پلکامو رو هم گذاشتمو سعی
کردم تیکه ی آخره جملشو نشنیده بگیرم
_د من اگه نیاز نداشتم پولشو که نمیومدم منته توی...
بیخیال اگه راه داره پنجاه بزار روش کارمون راه بیوفته

با تحقیر نگاهه کثیفشو تو صورتم چرخوند...خوب بلد بودم معنیه این
نگاهارو...میخاست تمومه وجودمو تو آتیشه نگاهش بسوزونه...اما انگار کبریته خوبی برای آتیش زدن انتخاب نکرده بود

خرامان خرامان به سمت میزش رفتو از زیر
میز یه ساک مشکی بزرگ کشید بیرون

درش که باز شد چشمام از دیدنه اونهمه دسته تراول برق زد...به یک آن تمام گزینه هام تو مغزم کوبیده شد

میتونستم باهاش پول طلبکارارو بدم تا پدرم راحت بمیره؟...یا فرار کنم باهاشونو به خودم نگیرم که این ماشین کادوی جشن تولدم بوده

با جا کردنه چند تا تراوله دیگه تو ساک، افکارم مثل برق از سرم پرید
ساکو گرفت جلومو سعی کرد پوزخندشو مخفی نگه داره
+بیا اینم سه میلیاردو پنجاه نقد

ساکه سنگینو از دستش گرفتم و بدونه حرف تقریباً از اون جهنم فرار کردم...با خوردن نسیم سردی به بدنم لرزه خفیفی بهم دست داد...کته قهوه ای رنگه رو شونه هامو جلو کشیدمو چکمه های پاشنه دارمو روی آسفالت به حرکت درآوردم

نگاهه مردم نسبت بهم متفاوت بودو این حالمو متفاوت میکرد...یکی با حیرت چشم بهم می دوخت...یکی انگار که عقده ای از تیپو ظاهرم داشته باشه سر تا پامو از نظر میگذروندو یکی ام سری از تاسف برام تکون میداد

اما من همچنان نگاهم به چکمه های مشکی رنگم بود
چکمه هایی که بیشتر از همه شاهده دوندگی های این چند ماهم بودن....چکمه هایی که خیلی وقت بود دیگه از رد اشک خیس نمیشدن...همونایی که دیدن نابود شدنمو...دیدن از کجا به کجا رسیدم

با یاداوریه پول به نسبت زیادی که تو ساک بود به سمت خونه قدم کج کردم تا قبل از رسیدگی به کارام اونا رو تو پناهگاهی به نام خونه قایم کنم

چیزی نگذشت که به قصره بابا رسیدم
با خودم زمزمه کردم"کم کم باید به فکره فروختنه این خونه ام باشم...این پول جوابه طلبه یدونشونم کامل نمیده"

کفشامو با یه جفت دمپایی خونگی عوض کردمو ساکو رو مبله چرمییه وسطه خونه پرت کردم...انگشتای لاغر به پرت پرت افتادمو ورزش دادمو از پله ها رفتم بالا تا بتونم بهش سر بزنم

هنوز چند پله ای رو طی نکرده بودم که با بوی تریاکی که به مشامم خورد با پوزخند به عقب گرد کردم...انگار ارزش سر زدن نداشت
درحالی که نیومده داشتم دوباره کفشامو میپوشیدم داد زدم:
_یه روزی ابهت داشتی قیصر خان...بالا بالاییش جلوت خمو راست میشد...اسمت که میومد یه تهران از ترس عرق سرد می ریخت...اما الان دارم دونه دونه اموالتو به حراج میزارم که تارای سیبیلتو پیشه طلبکارو ساقی به حراج نزاری
درحالی که داشتم به سمت دره خروجی قدم برمیداشتم بدتر از دفعه ی قبل هوار زدم که قشنگ به گوشش برسه:

_عقل که نداشتی شرکتتو نگه داری لااقل غیرت داشته باش نزار دخترت برای پنجاه میلیون بیشترو کمتر از شخصیتش مایه بزاره

درو محکمو با شتاب بستم و با کشیدن یه نفس عمیق،خودمو سپردم به دست نیرویی که هر عصر پنجشنبه بهم سر میزد...نیرویی که حالا قوی تر از هر زمانی بود...انگار بیشتر میخاست منو از خطر دور کنه تا اینکه سره قرار ببره
.
.
.
شاخه گله شیپوری رو روی سنگ قبره رنگه
چشماش گذاشتم و با دستم تقه ای بهش زدم...گوشمو روی جایی که اسمش حکاکی شده بود گذاشتم...مثل همیشه نجوا گونه تو گوش قبر زمزمه کردم:
_هوی صابخونه...تشریف دارین؟چیه زرنگ فک کردی بینه اینهمه گرفتاری یادم می ره بت سر بزنم؟...آخه کدوم آدمی یادش می ره مهم ترین کارشو انجام بده که من دومیش باشم

آهه پر افسوسی کشیدمو ادامه دادم:
_فکر نکن خرما...میدونم طلبکاری ازم...میدونم فکر میکنی دیگه دوستت ندارم...میدونم غریبه شدم واست...ولی نباش...طلبکار نباش که خودت این بلا رو سرم اوردی...نمیدونم تو خوش قدم بودی تو زندگیم یا وقتی رفتی لعنو نفرینت دامنمو گرفت اما میدونم از وقتی رفتی هیچ کدوم از سلولای بدنم لحظه ای خوشی رو احساس نکردن...اتفاق پشت اتفاق...بدبیاری پشت بدبیاری...انقد این حیوونای به ظاهر آدم زیر سُماشون خوردم کردن که شدم یه تیکه سنگ...مثه تو...فقط سنگه تو گرانیتیه سنگه من هارتیه...قشنگه نه؟...قرار گذاشتنه دو تا سنگ تو کافی شاپی به نام قبرستون...باحاله...به قول خودت منحصر به فرده

با لبخند از روی قبر بلند شدمو مثل همیشه خواستم این دیدارو با یه فاتحه ختم کنم که گوشیم توی جیبه کتم لرزید... احتمالاً بازم یکی از طلبکارا بود....این دیگه میخواست چه فشی یادم بده خدا داند
بی حوصله از تو جیبم کشیدمش بیرونو وصلش کردم اما با شنیدنه صدای ملایمه یه زن کپ کردم"خانومه راد؟"

مشکوک جواب دادم:بله..خودم هستم...از ثبت احوال تماس گرفتید؟
+نه نه...از ثبت احوال نیستم....ببخشید
...شما آخرین بار کی منزل بودید؟

به ساعته موچیم نگاهی انداختم: تقریباً نیم ساعت پیش...چطور؟
+کسی تو خونه بود؟

نفسه پر استرسمو به بیرون پرت کرد:
_اره پدرم تو خونه بود...چیزی شده؟....کاری کرده؟...طلبکارا افتادن به جونش؟

منتظر جوابی از جانبش بودم که صدای بوقه ممتده رو مخ ،پرده ی گوشمو لرزوند...با نگرانی و صورتی که سعی میکردم رنگش حفظ بشه بلند شدمو به سمته خروجیه قبرستون قدم برداشتم

تمامه تلاشمو میکردم جوری جلوه نکنم که ترسیدم...اره...هر اتفاقی افتاده باشه به یه ورم میگیرم

کتایونی که با یه اتفاق خوبه کوچیک جیغش زمینو زمانو کر میکرد،با بی اهمیت ترین حرفا زانوش خم میشد...کتایونی که زندگیشو سپرده بود به آدمای بی مصرفه دنیا و به سازه اونا میرقصید ،خیلی وقت بود با امیرعلی خاک شده بود...خیلی وقت بود که روحش به ملکوت رفته بودو حالا فقط کالبلدش ازش به یادگار مونده بود

از دور دوده غلیظی بهم چشمک میزدو این مغزمو داغ کرده بود...بازم رویا...بازم کابوسی که تو بیداری قرار بود برای هزارمین بار جونو از تنم بگیره...صحنه ها باز اومدن
سراغم

جیغه مهمونا...آدمایی که باهام به یه سمتی میدوییدنو دلی که میخواست از ترس سینه بشکافه و بیوفته جلو پام

سعی کردم به روبرو نگاه نکنم تا فیلمه ترسناکه تو ذهنم استپ شه

نمیدونم چطور اما تو یه چشم به هم زدن به خیابونی رسیدم که تو یکی از کوچه هاش پناهگاه منو بابام جا خشک کرده بود

صدای آژیر پلیسو آمبولانس پرده ی گوشمو آزار میداد...مردم زیادی با دوربین به سمته کوچه قدم بر میداشتنو این منو بیتاب تر میکرد برای رسیدن به خونه

خیلی سریع به کوچه رسیدم...تصمیم گرفتم چشم از آسفالتا بردارمو به خونه باغمون نگاه کنم اما با دیدنه شعله های تیزی که از گوشه کناره خونه بیرون میزدن مغزم قفل کرد...حالا دیگه امن ترین سنگر من تو دل آتیش بودو فقط میتونستم گاهی ازش دیوارای سیاه شده رو ببینم

ناخودآگاه ترسناک ترین فیلمه سه بعدیه زندگیم تو ذهنم پلی شدو مقابل چشمای خاکستر گونم قرار گرفت
.
.
.
دستای نرمشو مظطربانه قفله دستام کرده بودو سفت فشار میداد
از زیره شنلم خنده ی بی صدایی کردم...یه روزی حتی تصور اینکه یکی برای به دست آوردنم انقد مظطرب باشه نیشمو تا بنا گوش باز میکرد

لبامو همراه با لحن دلربایی از هم باز کردم:
_میگما...چقد خوبه که جناب عاقدباشی دستامونو نمی بینه...وگرنه عروسی راه مینداخت که اینا منو مسخره کردن

انگار که اصن صدامو نشنیده باشه زمزمه کرد:
+کتی...خدات بخاد همون بار اول بله رو نگی...ینیااا بعد عقد انقدر تو بغلم میچلونمت تا فسفرت دراد

قیافه ی حق به جانبی گرفتمو خواستم کمی کرم بریزم
_نه دیگه عیزم شگون نداره برا بار اول میرم گل میچینم بار دومم تو سَفره گلاب اوردنم میرسیم به باره سوم که...
_بله رو میگی به سلامتی
با تحکم گفتم"نه"

قاطعیته تو صدامو که شنید یهو رنگ از رخش پرید....نکنه فکر کرد جوابم نه عه

سیبکه گلوش که تکون خورد سعی کردم به ترسوندنم ادامه ندم:
_منظورم اینه که فل بداهه بله رو که نمیگم خواهرت میگه چه عروسه بی شخصیتی...میگم با اجازه چهارده معصوم،پنج پیامبر،لباسه یوسف،عصای موسی و پدره زحمتکشم و روحه مادرمو حضاره گرامی که پا رو چشمه ما گذاشتن تشریف آوردن تا ابد بله

+اووووو پیغمبرم با اون سنتش راضی نی تو از همه اجازه بگیری یه بله بگو و تمام دیگه

_نه دیگه من تا چشه زنداداشتو در نیارم بله به تو نِ می دَم

عرقه رو پیشونیشو پاک کردو با ترس نالید:اگه قرص اعصاب خورده باشه و چشاش از کاسه در نیاد...اون موقه ینی...
+امیر علی بیا کلبه کارت دارم

صدای مردونه ای نگاهمو به خودش کشید....مرده کتو شلواری که از وحشت داشت قالب تهی میکرد...این چش بود

امیر علی که ترسه تو چشمای پسرو دید به سمتم کشیده شد
+یه دو دیقه صبر کنی اومدم

تا خواستم عکس العملی نشون بدم دستشو از دستم کشیدو با عجله به سمته دره خروجی رفت....غافل از اینکه چشمای نگرانه منم باهاش کشیده شده و حالا میخه دری شده که آخرین بار چشم مشکیشو اونجا دیده

دلم شور میزد...حالا چند دیقه ای شده بود که گرمیه دستای عرق کردشو حس نمی کردم

+این آقا داماده ما نیومدن؟...من چند جای دیگه ام قرار دارم

صدای مستانه و پرعشوه ای در جواب به گوشم خورد:
"میاد آقا...یکم صبر کنید داداشم انگار از عروسمون فرار کرده"
از تیکه تو جملش اشکی تو چشمام حلقه زد که زود پسش زدمو افتادم به جونه ناخون مصنوعیام تا این انتظار تموم شه

با صدای جیغه یکی از مهمونا که تو درگاهه در قرار گرفته بود بنده گردنبنده رویاهای شیرینم به آنی پاره شد
+خونه خراب شدیممممم داماد سوختتتت

گوشای زنجیراویزم که صدای جیغه دخترکو شنید سرم بالا اومدو نگاهم قفله چشمای غرقه اشکش شد

لحظه ای نفسم تنگ شد...اینم جزوی از شوخیای امیر علیم بود برا سوپرایز کردنم؟اما چه سوپرایزی؟

با همهمه ای که تو قلبم ایجاد شده بود دو طرفه دامنه لباسمو چنگ زدمو به سمته خروجی پرواز کردم

مغزم هنوز کلماته مبهمی که شنیده بودو تجزیه نکرده بود...انگاری میخاست خودشو گول بزنه که چیزی که شنیده به زبونه فرانسوی یا ژاپنی بوده و معنییشو نمیدونسته

کفشای پاشنه دارمو رو سنگریزه های زمینه باغ فرود آوردمو جوری به سمتی که مهمونا میرفتن دوییدم که نفهمیدم کی به قربانگاهه وجودم رسیدم...کی چشمام شد آیینه ی ترسناک ترین صحنه ی زندگیم...کی صورتم با روشنایی اون آتیش روشن شدو بدنم از حرارتش گرم
پاههای لختم از عجزی که به تنم نشسته بود روی زمین خم شدو گوشام شنونده ی زبونه های اتیشو همهمه ی مهمونا....شره های آتیش جلوی پام فرود میومدو دامنه لباسمو میسوزوند...به انی دفترچه ی عمرمو پایان یافته دیدم...اره!

آخرین ثانیه های خوردنه عطره خوشش به مشامم...به رخ کشیده شدنه آخرین لبخندش رو عنبیه ی چشمام...سودجوییه بدنه ظریفم تو بغله گرمش زیره برفه دیشب جزوه رویداد های خوشه آخرین برگه دفترچه ی عمرم حساب میشد غافل از اینکه صفحه ی بعد طرحه روی جلد دفترچست

با خوردنه شیشه ی سردی به لبام به خودم اومدمو پرت شدم تو دنیای واقعی
خانومی ملتماسانه لیوانی به سمتم گرفته بودو داشت چشو ابرو میومد که محتویاته درونشو سر بکشم

برای باره دوم چشمام کشیده شد به سمته خونه ای که تو اتیشو بالو پر میزد...با رخه رنگ باختم اروم لب زدم:
"خونه...پولا....عکسای امیرعلی"
.
.
.
پاهای خستمو اروم به حرکت در میاوردمو نگاهم به زمین بود...حرفای سرگرد مدام تو ذهنم جون میگرفتو تازه میشد

"علت آتیش سوزی نشتیه گاز پیکنیکی بوده که پدرتون نتونسته کنترلش کنه و کم کم تمامه خونه رو به آتیش کشیده"

پوزخند پررنگی نشست رو لبام...تمامه زارو زندگیم...تمامه داراییم...حتی آلبومه عکسامم با آتیشه بساطه بابا دود شدو رفت هوا...حالا دیگه هیچ چیزی...هیچ جایی ندارم که بهش تکیه کنم

رو اسفالته رنگییه کناره خیابون نشستمو به هوای گرگو میش شده چشم دوختم
باد،خوشه های مومو از زیره شال نوازش میکرد

تیکه لباسه بابا که تنها چیزه باقی مونده ازش بودو پرت کردم وسطه خیابون که مصادف شد با نشستن دستای گرمی رو شونه هام:
+تسلیت میگم

دستمو گذاشتم رو دستاشو کنار خودم نشوندمش...عادت نداشتم به اینجور همدردی های کلامی...لبخندی زدم

_ممنون...عکسو اوردی؟

سرشو تکون دادو از تو کیفش یه عکس کشید بیرون...آهسته و بدونه عجله گذاشتش تو دستام
با دیدنش لبخندم پهن تر شد...صورته اراستش با لبخنده ملیحش و اون کتو شلواره مشکی رنگ آرامش بخش ترین قرصی بود که الان میتونست دله نگرانمو التیام ببخشه

سرمو بالا آوردمو به نگاهه مبهوتش خیره شدم...حق میدادم بهش...سخت بود درکه اینکه جسمه سوخته ی بابام الان تو سرد خونستو من بی قرار یه عکس بودم
+خاکسپاری بابات کیه؟
_نمیدونم

اخماش به نشونه ی شکایت رفت توهم....انگار تواناییه هضمه تا این حد بیخیال بودن منو نداشت
+ینی چی که نمیدونم مگه بابات نیست
بی هدف تو خیابونو ماشینای جورواجور چشم چرخوندم

_خاکسپاریشو سپردم دسته اداره پلیس...پولم ندادم...ینی نداشتم که بدم گفتم خاکش نکردینم نکردین

سکوتی که بینمون حاکم شد باعث شد نگاهمو از خیابون بگیرمو به رخسارش بدم
حالا دیگه خندم گرفته بود از دیدنه قیافه ی قرمزو براق شدش....تو این هیری ویری بدجور دلم حرص دادنشو میخواست پس به بیخیالیم ادامه دادم:جاخواب سراغ داری؟

انگار که به آخرین حده خودش رسیده باشه دو طرفه سرمو گرفتو چشماشو تو صورتم گردوند:
+کتی...منو نگاه کن...چته...چی زدی...چرا انقد ریلکسی...باباتتتت مرده...سوخته،جزغاله شده...میفهمی اینو؟....به خودت بیا خب؟...داری ترسناک میشی

عینه دیوونه ها دستاشو آوردم پایین
چشمامو بی مهابا تو چشماش دووندم...با سرد ترین حالتی که از خودم سراغ داشتم لب زدم:کتی؟؟؟...کتی کیه...کتی مرد...خیلی وقته مرده...فقط شما هنوز نمیخواین بپذیرین

کلافه از این که بازم تیر نصیحتاش به سنگ خورده سرشو انداخت پایینو با دستبندش ور رفت
خودشم خوب میدونست با ادامه دادنش نه تنها جوگیرو متحول نمیشم بلکه بدون گفتن حرفی از کنارش میگذرمو میگم"ما که زیاد از دست دادیم اینم روش"

شسته و رفته همونطور که دلم میخواست رفت سر اصل مطلب
+بابامو که میشناسی...اصن ازت خوشش نمیاد...نمیتونم ببرمت خونمون....ماشینم که به باد دادی حداقل امشبو توش سر کنی....مغز فندقی

داغونو عصبانی از خاموش شدن آخرین شمعه امیدم خواستم بلند شم که مچم تو حلقه ی دستش اسیر شد:
+ولی یه جا خواب سراغ دارم....البته...البته جاخواب که نه...یه کاره جاخواب دار....اما برا آدمی که هنوز خودشو پولدارو رده بالا حساب نکنه

مقنوعو رام شده دوباره رو جدول نشستمو با نگاهم مجبورش کردم که حرفشو ادامه بده

+با اینکه اصن شغلش به تیپو هیکلتو اون ابهتت نمیخوره اما از تو پارک خوابیدن بهتره

به حالته مسخره پریدم تو حرفش
_یهو بگو خدمتکار شم دیگه

+تا منظورت از خدمتکاری چی باشه....شستنو رفتن که اصن تو کارت نیس یه عمر کاراتو خدمتکاراتو رانندت کردن

چشماشو ریز کردو ادامه داد:
+اما این شغلی که میگم کلفتی نی،به نظرم با شرایطه توئم میخونه....احترامت سره جاشه و عینه برده های عصره حجر تحقیر نمیشی....غذای مجانی میخوری...هم ورده زبونت قربانه و هم قربان صدات میکنن...هیجانم داره تازشم یه پوله خوبم به جیب میزنی

کلافه از وراجییه رو مخش انگشتای کشیدمو محکم قفله مچش کردمو جوری به سمته خودم کشوندمش که هرمه نفسای داغش صورته یخ زدمو گرم کنن

_صدبار بهت گفتم از مقدمه چینی بدم میاد این باره صدویکم....اینم یه بچه دو ساله می فهمه که شغله به این پرسودی قطعاً بی مسئله و بی سابقه نیست....ترلان...درست حرف بزن بی پرده

درحالی که سعی داشت ترسشو مخفی کنه لبخنده مرموزی زدو اروم مچشو از حصاره دستام باز کرد

+ایول...داری میگیری چی میگم...همه چیزو گفتم که به اینجا برسم...شغله تو دقیقاً قسمته مسئله داره ماجراست....اگه قبولش نکردی که هیچی،اما اگه تمامه شرایطشو پذیرفتی دیگه نمیتونی زیرش بزنی....تمامه منافعو دارا میشییو یه چیزایی رو از دست میدی؛جسمت،مغزت و مهم تر از همه....

چند ضربه ای به سینم زد
"قلبت!"

عصبانی مشتی به کلش زدمو از روی جدول بلند شدم...هوار کشیدم: هر شب با یه مشت معتاده خیابونی سرو کله بزنم بهتر از اینه که خودمو بفروشم

پاهامو محکم به زمین کوبیدمو برگشتم تا ازش دور بشم که با صدای رساش چند لحظه ای نگهم داشت

+کردان،پشته خونه ی نیمه کاره ی بهار....ازونجا چهارصدمتر پیاده بری میرسی....چهار،دو،دو،سه،آر،دبلیو....اسمه رمزه....نگی رات نمیدن

.
.
.
با تنه لش رو نیمکته پارک نشستمو جسمه خیسمو مثله جنینی تو خودم جم کردم

سگ لرزه ای که از سرما میزدم هی بیشترو بیشتر میشد...با وضعیته قارو قوره شکمم حتی نمیتونستم بخوابم که سوزشه دستام چند لحظه ای حس نشه....کته قهوه اییه گرون قیمتمم دیگه تاب آورده بودو نمیتونست گرمم کنه

چشمای طوسیمو قفله رخه ماه کردمو با خنده ی مسخره ای گفتم:مشتی،این بود رسمه مرامت؟چه نسخه ای بود برامون پیچیدی آخه هیچ جاشو نمیشه به هیچ جاش چسبوند....از یه طرف زندگیمونو به آتیش می‌کشی از یه طرف لرزه سرما به جونمون میندازی؟اوکی

جسمه خسته و بیجونمو روی اون نیمکته خیس پهن کردمو سرمو به دستم تکیه دادم

با کشیدنه خمیازه ای خواستم پلکامو ببندم که صدای جیغه یه نفر به هوشم آورد...ینی صدای کیبود....اونم هولو هوشه یکه نصف شب

در عینه ترس کنجکاوانه بلند شدمو به سمته صدا رفتم....صداها کم کم داشت واضح تر میشدو قلبه من بی قرار تر

دیگه میتونستم تشخیصش بدم....جیغه یه زن بود که التماسگرانه کمک میخواستو گهگاهی به فش میکشید همه عالمو....قلبم به تپش افتاده بود...صدا دقیقاً پشت بوته ها بود

با انگشتم کنارشون زدمو به صحنه ای چشم دوختم که تا الان فقط تو فیلمای آمریکایی می دیدم...چشمام فقط چند تا مردو می دیدن....اون لا لوئا یه زنه نیمه برهنه ای بود که جیغ میزدو میخواست خودشو نجات بده

چشمای گشاد شدمو با ترس ازشون گرفتم....هیچ غلطی نمیتونستم بکنم....دیگه نه اسمو مقامی مونده بود که باهاش لرزه به تنشون بندازم،نه کتی دیگه اون کتییه چست و چابکه قدیم بود...پس باید فرار میکردم

به عقب گرد کردم تا این راهه نرفته رو برگردم اما تا خواستم قدمی بردارم پام به سنگی گیر کردو با زانو پخشه زمین شدم

بدنم زیره بارون خشکه خشک شده بودو ترسه تو دلم مثل بختک توانمو محاصره کرده بود...تنها کاری که از دستم برمیومد شنیدنه صدای پاها و زمزمه ای بود که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد...نباید تنمو به ترس می فروختم...نباید زندگیمو فدای این صداها میکردم

دستای زخمیمو بزور رو گلا فشار دادمو کمی از خاکه رو زمین جدا شدم....صدا ها هی نزدیک ترو نزدیک تر میشدو این به فرار مشتاق ترم میکرد

باید بیخیاله پوشیدنه چکمه های گلیم که چند ثانیه پیش از پام درومدن میشدم

با یه حرکت از رو گلا بلند شدمو چند لحظه قبل از اینکه دستشون بهم بخوره شروع به دوییدن کردم

قلبم داشت مثله چند سال پیش تا حده انفجار میکوبیدو ماهیچه های سینمو له میکردو من فقط با سرعت کوچه پس کوچه هارو طی میکردم....صدای خنده های مستانشون مغزمو به آتیش می کشیدو تو اون سرما صورتمو با عرق یکی میکرد....سوزه چله ی زمستون گونه های گلییو زخمیمو نیش میزد....دیگه مثله شبای قبل نه روتینه قبله خوابی درکار بود،نه چشم بنده عروسکیی

مزه ی خاک بخوبی تو دهنم حس میشد ولی من فاقد از احساس کردنه همه ی اینا تمامه قدرتمو تو پاهام جم کرده بودم که تنها داراییه زندگیه جدیدمو نگه دارم....که اب از سرم نگذره و نونه هم*خوابیای هر شبمو نخورم....که بخاطره نگه داشتنه پاکیم بتونم از خدام طلبکار باشمو سره هرچی داده و نداده ازش گله کنم

هر چقدر بیشتر میدوییدم ،صدا ها کم رنگ ترو آسمون تاریک ترو کوچه ها باریک تر میشدن....پا تو جوبای آبی میگذاشتم که قبلاً حتی از کنارشونم نگذشته بودم...بیخیال از خرافه ای که می گفت وقتی از جوب رد میشی صلوات بفرست تا پاگیره همزاد نشی

با زمین خوردن زانوهای رنجورم رو اسفالتای نانجیب تازه متوجه اطرافم شدم...صدای خنده قط شده بود...حتی دیگه بارونم نمیبارید

نمیدونم چطوری و با چه آدرسی به جایی که هستم رسیده بودم اما حالا خودمو تو کوچه ی خلوتو تاریکی می دیدم که از داره دنیا فقط یه چراغه تیره برقه سوخته داشت

پاهای خونی و خستمو با درد به سمته خودم کشیدمو به شیشه های فرو رفته ی توشون نگاهی انداختم...عینه این دیوونه ها خندم گرفت وقتی فهمیدم در عینه بدبختی چه گلی کاشتم....ندونسته و ناخواسته یه دخترو از بی آبرویی نجات داده بودم که بد خسارتی به جسمم زده بود
#دانای_کل
مثله همیشه کلافه ته مونده ی سیگارشو تو جا سیگاریش له کرد و همونجور که صندلییه گهواره ایشو مجبور به حرکت میکرد با دسته دیگش شامپاینه رنگه خونشو تو لیوانه ظریفش ریخت

زندگیش شده بود سیگار کشیدنو شامپاین خوردنو گناهکارو بیگناه مجازات کردن... احتمالاً همینم کلافش کرده بود....با اینکه اشاره کردنش میتونست هزار نفرو خموراست کنه اما هیچوقت از هیچی راضی نبود....مثله یه بچه ی بد عنق دائم بهونه میگرفتو چیزای تکراری میخاست...آخه اون اصلن بلد نبود ارباب باشه....فقط بلد بود قاتل باشه....قاتلی که همه ی کارارو خودش می کنه نه ادماش...آخه این برای خودش جذاب تر بود

اما امان از غروری که همراه با ارباب شدنش تو دلش جوونه زده بودو هیچ جوره نمیتونست ریشه های تنومندشو از دله خاک خردش بکشه بیرون

این استدلاله زندگیه پسر بود که هرروز صبح بیدار شه،با آبی که خدمتکاراش براش گرم کردن حموم کنه،صبحونه و ناهارو شامه ردیف بخوره و یه چند گرمی ام یاقوت دزدی کنه ،اگرم کسی جلوشو گرفت با عزراییل روبروش کنه

بوی ملسه شامپاین بشه عطره کته قهوه ای رنگشو خاکستره سیگاره گیاهیشم بشه سوختگیه دستای پر از رگش

پایه ی گیلاسشو با انگشتاش چرخوندو لبخندی بخاطره شناور شدنه مایعه قرمز رنگه تو لیوان رو صورتش نشست...این بازیه پر ابهتو خیلی دوست داشت....درست مثله فاز گرفتنش با چوب شور تو دورانه کودکیش
.
.
.
با دیدنه نمای وحشتناکه اون ساختمون که میتونستم به بزرگیه بشقاب پرنده و ترسناکییه تونل وحشت تشبیهش کنم نفسه راحتی کشیدمو لبخنده پهنی رو لبام نشست...بلاخره رسیدم

هوا گرگو میش شده بودو پلکای من بیتاب تر برای روی هم اومدن...بیستو چهار ساعت دوندگی داشت تموم میشدو این شوره عجیبی تو دلم مینداخت...دفترچه ی سرنوشتم داشت ورق میخوردو برگی نو رو نشونم میداد....برگی که از نوشته های توش بی اطلاع بودمو هیجان داشتم برای خوندنش

به زحمت خودمو از پله های ورودیش بالا کشیدمو به دره سیاهرنگش تقه ای زدم
"کیه؟"

صدای مردونه و بَمشو که شنیدم خواستم بگم منم که با یه پوزخند به خودم نهیب زدم"مگه خونه خالست که با یه منم درو باز کنن"

پس صدای گرفته و کمرنگمو بزور از گلوم خارج کردم:
_پنج...نه نه ببخشید!چهار،دو،دو،سه،آر،دبلیو

در ارومو بی صدا باز شدو من فقط فرصت کردم نگاهه تارمو به رخه زمخته مرده روبروم بندازمو خوشحال از اینکه بلاخره تموم شد پلکامو روی هم بزارمو خودمو رها کنم تو تاریکییه رویاهام
.
.
.
با حسه نوازشه دستای مادرانه ای روی پیشونیم خودمو از بند های درخته تاریکی رها کردم اما صدای پچ پچه زنانه ای مانعه باز کردنه چشمام شد

+دست ازین بدگمانییاتون بردارید،طفلکو وقتی آوردن اینجا جون نداشت نفس بکشه،داشت میمرد

+فکر کردی اربابه باندای دیگه انقدر احمقن یه جاسوسو تمیزو مرتبو شسته و رفته بفرستن دمه پایگاه بگن بفرما خانومه جاسوس جاسوسیتو کن؟ندیدی لباساشو؟پولش از حقوقه یه سالمون بیشتر بود

+اصلاً این دختره چرا هیچیش به هیچ جای دیگش نمیخوره،از یه طرف لباسش گرون قیمته از یه طرف پابرهنه اومده تا اینجا،هیچییم که همراش نبود به غیر از یه تیکه عکسه خیسو خاکی

اسمه عکس که اومد مثله برق از جام پریدمو تیکه کاغذه مچاله شده ی تو دسته خدمتکارو قاپیدمو به طرفه خودم کشیدم....دارایی هام یه شبه برام با ارزش تر شده بودن....اگر اینام قرار بود تو آتیش بسوزن ترجیح میدادم با خودم جزغاله شن

صدای قیژ قیژه در حتی فرصته برانداز کردنه آدمای اینجارم ازم گرفت

انگار اینجا هیچ لحظه ای کش پیدا نمی کرد...همه چی رو دور تند بود...بدونه فوته وقت

دستای بزرگه مرد دوره مچم حلقه شدو بی حرف منو به سمته خروجی کشوند و وارده یه راهروی پر از در کرد

اون مرد انقدر سریعو بی حس منو میکشوند که انگار کاره هرروزش همین بود....موشالا همه چیزه این عجیب المکان مرموز بود....یه راهروی خیلی تنگ به اندازه ی راه رفتنه یه نفر توش با دیوارایی کیپ به کیپ در....حتی تو ساختمونشونم به اندازه ی یدونه آجر هدر نکرده بودن

چند متری از راهرو طی نشده بود که دره آهنی باز شدو من با یه ضربه ی اروم به تو هل داده شدم

از ترسه کوچیکی که تو دلم جوونه کرده بود یکم رو پیشونیم عرق نشسته بود اما اینجا تهه خط بود...یا زندگیه لجنزارمو عمر میبخشیدو یا ادامه ی پله زندگیمو تو سیله خودش غرق میکرد

با اشاره ی مرد لاغر اندامی بی صدا روی صندلیه روبروش نشستمو بی توجه به افرادی که چهار طرفه اتاقو محاصره کرده بودن چشم به چشمای سیاهه مرد دوختم....آخ که چقدم من در مقابله چشمای سیاه مقاومت دارم

+تو رو با پای برهنه و لباسای شمرونی غرق در گلو خون پیدا کردن

صدای ضمختش که تو گوشم پیچید سریع صورتمو گرفتم بالاو بعده اینکه جوابی پیدا نکردم دوباره تو لاکه خودم فرو رفتم

+از سرو وضه مشکوکت اگر بگذریم که نمی گذریم...

تو صورتم دقیق تر شدو ادامه داد
+کی ادرسه اینجارو بهت داده؟اسمه رمزو از کجا میدونستی؟راهتو گم کردی؟اصن میدونی اینجا کجاست؟

صورته بی روحمو کمی عقب کشیدمو به جوابه سوالاش فکر کردم،باید حقیقتو میگفتم یا از همین اوله راهی کارمو با دروغ پیش می بردم....اگه دروغ میگفتم انقدی پیگیر بودن که رسوام کنن؟اگه حقیقتو میگفتم چی؟باور میکردن؟

بینه این همه کش مکشه ذهنی فقط تونستم یه اسم بگم"ترلان"

انگار همین یه اسم براش کافی بود....با ژسته خاصی به عقب رفتو لبخنده رضایت مندی زد
از اعماقه وجودم یه نفسه راحت کشیدم...خوبه....ازین مرحله ام بخوبی گذشتیم

انگار حرفه تو چشمامو خونده بود که سریع رفت سره اصله مطلب
+برا چی اینجایی؟فرستادت اینجا چیزی خریدو فروش کنی یا...
_دنبال کار میگردم.جاخوابم ندارم

از اینکه میونه حرفش پریدم اخمی رو صورتش نشستو یه برگه ی چاپ شده مثله برگه تعهد با خودکار ابی انداخت جلوم

تهدید آمیز تو چشمام نگاه کرد:
+حتما تا حالا با دیدنه شکله معمارییه اینجا و انجامه کارامونو حتی...حرف زدنه من فهمیدی که تو نقطه ای که وایسادی جای هیچ اتلافه هزینه و وقتی نیست.پس وقته منو خودتو نگیر دخترجون.زود بخونشو کارمونو یه سره کن.فقط وقتی امضاش کردی دیگه راهه برگشتی نیست

بدونه اینکه حتی ذره ای ترس به دلم راه بدم پوزخندی به جماله مبارکش زدمو برگه رو تو دستام گرفتم.

با خوندنه هر خطش ابرو هام بیشتر از چشام فاصله می گرفت.نه مدرک میخواست نه سابقه کار نه هیچی...قرارداد سره جربزه بود.سره منفعت بود.سره تن فروشی بدونه دست خورده شدن بود.سره زندگی بود!
احمقانه بود امضا کردنش اما برای منی که تهه خط بودم عاقلانه ترینو هیجان انگیز ترین کار بود

با نگاهی دقیقو بی روح آخرین خطو از نظر گذروندمو بدونه ذره ای تعلل زیره برگه رو با امضا سیاه کردم تا ببینم طبیعت قراره تا کجا پیش بره....آیا رنگی هم تاریک تر از سیاهی میتونه به رخم بکشه؟

#دو_سال_بعد
کفشای مشکیه پاشنه ده سانتیمو روی آسفالت گذاشتمو از ماشین پیاده شدم...اغوا گرانه به کمرم قوس دادمو چشمای مستشو دقیق شدم....حالا منم باید لحنه مستانه ای می گرفتم تا نفهمه به جای آب شنگولی شربت سرکشیدم

_مهمونییه امشب پرفکت بود.میتونم بگم بهترین تولده عمرم بود عزیزم

لبخندی به پهنای صورت زد که باعث پوزخنده مخفیانم شد

+نهایته سعیمو کردم خوش حالت کنم با اینکه میدونم لیاقتت بیشتر از ایناست بیب...مراقبه خودت باش

درو محکم بستمو اجازه دادم با اون آهنگه امریکاییه بلند،آروم آروم ازم دور شه

تولد...زارت
با خنده های بلندم به سمته ماشینه سیاهرنگی که زیره درختا قایمش کرده بودن رفتمو خودمو انداختم توش....بلاخره این بازیه چندش به دقایقه آخرش رسیده بودو من میتونستم یه نفسه راحت بکشم

بی سیمو از تو داشبورد برداشتمو مقابله صورتم گرفتم

_موقعیت:مسیره حرکت از لواسون تا زعفرونیه.نباید هنوز وارده شهر شده باشه اما سرعتش زیاده.حالش زیاد خوب نیست تا حدی که پلیسو اسبه تک شاخ میبینه

منتظره شنیدنه اتمامه ماموریت بودم که با جملش رشته های خیالمو از هم گسست

+بکشش

پوفه کلافه ای کشیدم...بازم باید صفر تا صده کارارو خودم میکردم.با خودم گفتم"دیواره کوتاه همین دردسرارم داره دیگه"

سریعاً تمامه جواهراتی که امروز با دروغم از اینو اون کش رفته بودمو تو داشبورد انداختمو لباسای مهمونی رو با یه دست لباسه مشکی عوض کردم...بعده اینکه خیالم از مبدل بودنه خودم راحت شد سوئیچو چرخوندمو به راه افتادم.

بلد بودم چطوری برم که این همه وقتو جبران کنم...از صدقه سریه این بانده صرفه جو تقریباً تمامه میانبرای آمریکا و ایرانو از بر بودم

بعد از یه ربع با دیدنه مازراتیه قرمز رنگش لبخندی زدمو پامو بیشتر رو گاز فشردم...قسمت هیجانیش بود...بخشه مورده علاقه ی من تو همه ی ماموریتا

محکم پامو رو گاز فشردمو قبل از اینکه ماشینش وارده شهر شه خودمو به کنارش رسوندم....نباید میذاشتم به پلیس راه برسه...اصلن پوششه مناسبی برای جلوی دوربین قرار گرفتن نداشتم

اسلحمو از زیره صندلی کشیدم بیرونو بعد از غلاف کردنش بهش علامت دادم که شیشه رو بکشه پایین

از نقشه ای که کشیده بودم زیاد راضی نبودم....راستش زیادی تابلو بود میخام یه غلطی بکنم اما به اسکل بودنه این مرده ثروتمندم خیلی ایمان داشتم

منتظره یه لجبازی و زیاد کردنه سرعتش بودم اما در کماله حماقت اطاعت کردو همینم باعث شد چند ثانیه بعد در ازای به حروم رفتنه یه گلوله،شیشه ی عروسکش همرنگه بدَنَش شه

نمیدونم چیشدو با چه سرعت پیش رفت اما وقتی به خودم اومدم با کوله باری از عطیقه تماشاگره سوختنه خودشو ماشینش بودم....لبخنده دندون نمایی نشست رو لبام...اینم از بیستو سومین فردی که خودم با دستای خودم خاکسترش کردم...درست مثله چنییا
.
.
.
چمدونه مشکی رنگو روی میز قرار دادمو چند قدم ازش فاصله گرفتم

نگاهم به سرامیکای برق انداخته بودو گوشم قیژقیژه زیپه چمدونو میشنید...مثله همیشه ساکت...مثله همیشه خلوت...و چقدر لذت بخش

صدای دست زدنه رو اعصابش باعث شد سرمو بالا ببرم....این مرده مرموز همیشه کاراش عجیبو رومخ بود حتی تشویق کردنش...چی می کشه زنش

مثله همیشه با همون لحنه کشدارو تشدید دارش که بعده دو سال هیییچ تغییری توش پیدا نمیشد لب باز کرد

+مثّله همیشه کارتو تمی‍ــزو شسسته رفته انجام دادی.میدونی ودکا.تو ایننن همه سال که آدم اسّتخدامو اخراج کردم به هوشه تو نوچه ندیدم دختر

پوزخندی از لقبی که بهم نسبت داده شد زدم...البته راستم می گفت...من گوش به فرمانه کسی بودم که خودش غلامه یکی دیگه بودو همین روند ادامه پیدا میکرد تا می رسید به مهره ی اصلی...رافائل

از تکراره اسمش تو مغزم بیصدا خندم گرفت....نمیدونم خودش این لقبو انتخاب کرده بود یا بقوله این یارو نوچه هاش براش گذاشته بودن اما همیشه منو یاده برنامه کودکا مینداخت....منی که حتی یبارم این اربابه خود رأیو ندیده بودم اما هرروز از بیاد آوردنه اسمه مستعارش ساعت ها از خنده روی تخت غلت میزدم

با دوباره شنیدنه جمله هاش از افکارم به بیرون پرت شدم:
+و خب این فراستت یجورایی برای منم بد ه...چون قراره خیلی زود این آدمه کاربلدو از دست بدم.متاسفانه یا خوشبختانه دستوره ترقیت به دستم رسیده.انگار قراره با بالا بالاها بپری دخترجون.برو تو اتاقتو خوووب برای فردا استراحت کن که فردا راهه درازی در پیش داری

ابرو پروندمو خیره تر بهش نگاه کردم...انگار کنجکاویه تو چشمامو خوند که دستاشو پرفسورانه روی میز قلاب کردو ادامه داد

+دیگه برای مأموریت نمیری آمریکا.برای زندگی میری.زندگی تو پایگاهه اصلی.پیشه کارفرماهای کارفرمات...پیشه نوکرای رافائل...سعادته خوبیه هوم؟

با لبخنده مصنوعی سری تکون دادمو به سمته اتاقم قدم کج کردم...بی حس تر از هر وقتی بودم...نه میتونستم ذوق کنم نه سینه ی غم به بغل بگیرم...از گیجی سرم داشت منفجر میشد...نمیدونستم الان باید چه غلطی کنم...چه عکس العملی نشون بدم

تنه خستمو روی تخت انداختمو به عکسه امیرعلی که درست روی دیواره کناره تخت چسبونده بودم چشم دوختم

_خسته شدی از اینکه امشبم میخوام مثله هر شب باهات حرف بزنم یا عصبانیی از اینکه زیر دسته آدمای دیگه دارم کار میکنم؟اخه میدونی چیه؟شاید توهم میزنم یا دیوونه شدم ولی حس میکنم هر روز که میگذره ابروهات بیشتر میره تو هم...وسطه ابروت بیشتر چین میوفته...لبخندت کمرنگ تر میشه...میدونم ازم دلخوری فقط نمیخام به روم بیارم...حتمن عصبانیی ازینکه تا الان ده برابره اتیشایی که تو زندگیم افتاده آدم جزغاله کردم...اسمشو نزار انتقام....کتایونت اونقدی بی رحم نشده که انتقامه زندگیشو از آدمای دیگه بگیره....نونم حرومه قبول...قاتله زنجیره ای شدم میدونم....ولی مجبورم...از اون لحظه ای که شناسنامه ی یه دختره زیره خاک رفته شد شناسنامم فهمیدم مجبورم...از اون لحظه ای که اسمه مستعارم شد ودکا فهمیدم مجبورم

#دانای_کل
گیلاسه مشروبشو سرکشید سرمست به جماعته بقوله خودش بیکار بی عار خندید...اینم جزوی از عیاشییاش بود...عیاشیی که برخلافه مهمونیی باندای دیگه بدونه اتاقه ه*مخ*وابی با مهمونا بود...بدونه دید زدن بود...بدونه بی آبرو کردن بود

این تنها نکته ی مثبته شخصیته ارباب بود...برخلافه دله بزرگشو بیخیال بودنش نسبت به همه چیز، این یکارو خیانت میدونست...خیانتی که خودشم به کیو چیش علم نداشت
با قرار گرفتنه مشاورش دست از نگاه کردن برداشتو به اون مرده بزرگ جثه چشم دوخت

مشاوری که دیگه به زندگی کردن با اربابش خوو گرفته بودو میدونست بدونه شنیدنه دستوری باید حرف بزنه

_یکی از افراده خبره ی پرفسورو قراره بیارن پایگاه...مطمئن باشید اینکار به سودمونه...دختره به اون حرفه ایی حیف بود زیره دسته اون پیره مرد باشه

پسر خود رأی خم شدو انگار که بدترین فشه عمرشو شنیده باشه با تحکم پرسید"دختره؟!"

مرده بزرگ جثه اما خوب بلد بود چطور اربابشو رام کنه
گیلاسه طراحی شده رو پر از نوشیدنییه بی رنگ کردو به طرفش کشوند.وقتی خیالش از پذیرش گیلاس توسطه اربابش راحت شد اروم زمزمه کرد:

+اسم مستعارش ودکاست....درست مثله مشروبی که الان تو دسته شما ذراتش بالا و پایین میشه...اغوا کننده،گول زننده و البته کشنده...ننگ ندونین وجوده کسی رو که توسطه پرفسور به مشروبه کشنده لقب گرفته....تا حالا هیچ دختری به این پایگاه پا نزاشته حتی ترلان...بد نیست امتحان کردنه چیزای جدید

ارباب که حالا دله سنگیش به دسته لفظه مشاورش نرم شده بود اروم سری به سمته مدیره تدارکاتش تکون داد تا دست جنبیده شه برای فراهم کردنه مقدماته حضوره این دختره پر آوازه

خدا میدونست تو فکره پسرک چی میگذره...حالا اون بیشتر از هر آدمی اشتیاق داشت برای پا گذاشتنه دختری تو پایگاهش...میخواست ببینه چی تو چنته داره که یه تنه دله مشاوره سخت پسندشو برده

ریسک بود...ریسک بود اجازه ی حضوره اون دختر تو پایگاهش وقتی رقباش در کمینش بودن....اما نه برای اربابی که غذاهاش تِستِر نداشتن تا نکنه تو غذاش داروی مرگ ریخته باشن

#کتایون
لباسه ساحلیمو مرتب کردمو روی صندلیه چرمیه اتاقک نشستم....حرکته امواجه آب کشتی رو به آرومی تکون میدادو این برام تهوع آور بود

پلکامو اروم بستمو سرمو به دیوارکه چوبی تکیه دادم....اینجا همه چی تنگو دلگیر بودو من خوشحال بودم از اینکه چند ساعت دیگه ازش خلاصی پیدا میکنم...مثله همیشه همه چی طبق برنامه و خیلی سریع پیش می رفت...این دومین دریا پیمایی بودو تنه من اونقدر خسته که باور نمی‌کرد کلن نیم روز طول کشید همه ی اینا

یه لحظه با خودم فکر کردم،باند به این بزرگی که تو هر نقطه از جهان یه پایگاه داره چطوری تا حالا گیر نیوفتاده....هنوزم نگاهه خونسرده ملوانا و راننده هایی که امروز دیدمشون تو ذهنمه....اونام مثله همه ی نوکرا و غلاما خونسردو جدی بودن...انگار کارشون این بود که از مرز به راحتی بگذرن بدونه اینکه کسی ببینتشون
و من چقدر خوش شانس بودم که بخاطره این تهه خط بودن ذره ای از گیر افتادنو اعدام بیم نداشتم

از سابقه ی بدی که از دولت آمریکا به یاد داشتم میدونستم اگه اونجا گیر بیوفتم زیاد کاری باهام ندارن...مخصوصن وقتی تو ایران همه خفت گیرییامو کرده بودم
بر خلافه هوای تهران اینجا بشدت گرمو شرجی بودو من سپاسگزار بودم از خدمتکاری که شبه قبل تو کمدم چند دست لباس ساحلی گذاشت

بعد از کلی تکونه دریا و عق زدنای من بلاخره به تگزاس رسیدیم

با اینکه هوای تهران از وسطه شهریور قشنگ رفت تو حالو هوای بهمن ولی اینجا به سیستمه خنک کننده ی جسمانی نیاز داشتی تا عرق نکنی

اروم از ونه سیاه رنگ پیاده شدمو به ابهته ساختمون چشم دوختم....عظمتش صد تای برجه خلیفه بودو ابهتش به اندازه ی هزار تا کاخه سفید

آب دهنمو بزور قورت دادمو با دو تا چمدون به سمته دره باز شدش قدم برداشتم

با دیدنه جماله باطنییه قصر چشمام بیشتر گشاد شد...تمامه دیوارا و نمای ساختمون پر بود از سنگ های شیشه اییه طلایی رنگ و بالکنی بزرگو سفید رنگ که از نمای یکونیم متریش آب فواره میکشیدو انتهای آب به واسطه ی دو جوی سنگ کاری شده به استخره بزرگی می ریخت که توش نوره سفیدو زرد کار گذاشته بودن
ینی کی صاحبه این عظمته وصف نشدنی بود
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • فیروزه

    00

    بنظر قشنگ میاد من ک پسندیدم

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.