رمان ازرده به قلم Yeganeh.s
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
دخترک قصه من زندگی پر ماجرایی داشتو به این مرز رسیده و با پسری اشنا میشه که اون چیزی که دخترک فک میکنه نیست..
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
همچیز از ان روز شروع شد هنگامی که غباری از درد و رنج تمام قلبم را در بر گرفته بود اما همه مرا دیوانه صدا می کردند..چرا؟
چون تنهایی و دوست های خیالی ام را به جمع های ازار دهنده انان ترجیح داد؟!
گاه در عجبم که چگونه همه آنجور که می خواهند نگاهمان می کنند.
اه بر ان روزی که در مورد رفیق شب های تنهایی هایم گفتم..انها گفتند دیوانه ام گفتند همچین شخصی وجود خارجی ندارد
اما من به ان ایمان داشتم او واقعیت دردهای مرا می دید ان سمفونی ملایمی بود که ارامم میکرد.
سال ها در ان تیمارستان رفت امد های پی در پی ادم هایی که مرا دیوانه خواندند و مثل یک بی چاره بامن رفتار می کردند آزارم می داد
فقط بخاطر اینکه رفیق تنهایی هایم را به ادم هایی که بویی از انسانیت نبردند ترجیح دادم آدم هایی که شاید خودشان باعث دیوانه شدنم بودند
حال اینجام جایی که با من مث ان روانی های زنجیره ای رفتار می کردند..این هم ازار دهنده است
درواقع همچیز زندگی من آزار دهنده است..آزار دهنده..
اما چرا ان سمفونی ملایم..دگر به دیدن من نیامد؟!چرا ان هم مرا رها کرد؟!
روزهای خسته کننده در گذر بودند،بدون هیچ دوستی،بدون حتی یک نفر که مرا درک کند..تا با من مثل یک روانی رفتار نکند..اما آیا مگر می شد؟
حتی خانواده ام دگر مرا قبول نداشتند..
مرا دیوانه خطاب کردند و به این مکان ترسناک که دور تا دورش را سیاهی احاطه کرده است..فرستادند..
دگر تابو توانی نداشتم دگر نمی توانستم این جهنم را تحمل کنم..شبانه هنگامی که هیچ کس حتی حواسش به من نبود از ان مکانی که حتی در شب ترسناک تر و خفناک تر هم بود فرار کردم
جالب است جوری ان مکان را در وسط جنگل ساختند انگار زنجیره ای ترین روانی ها در انجا تحت درمان بودن درمان؟اه یادم نبود درمان؟کدام درمان؟انها فقط همچیز را بدتر از بدتر می کردند.
در وسط جنگل هنگامی که با ترس و لرز قدم بر می داشتم چیز عجیبی توجهم را جلب کرد آنجا یک کلبه بود یه کلبه بسیار ترسناک در مکانی ترسناک..
خواستم از ان مکان دور شوم،اما چرا باید دور می شدم؟!
شاید انجا می توانستم جایی برای خواب یا غذایی برای خوردن پیدا کنم
قدم های لرزانم را سمت کلبه کشاندم وقتی وارد شدم آنجا بر خلاف ظاهرش درون بسیار جالب و بحث برانگیزی داشت..
فردی به سمتم امد و با مهربانی نگاهش را به چشمانم دوخت《چرا اینجا هستی؟گم شدی؟یا دنبال ابو غذا و مکانی برای خواب می گردی؟》
با حرفش نگاهم را از چشمان رنگ شب آن پسر گرفتم چهره مهربانی داشت و البته مارموز..
بر خلاف تمام آنهایی که دیدم با من مث روانی های زنجیره ای رفتار نمی کرد جرات پیدا کردم صدای گرفته ام را صاف کردم و به آرامی جوابش را دادم《بله دنبال ابو غذام و مکانی برای استراحت》
ان پسرک مارموز اما مهربان لبخندی را مهمان لبانش کرد《بهت نمیخوره مث اون هایی که تا بحال دیدم باشی..تو هم از آن جهنم دره فرار کردی درسته؟》
با بهت به او نگاه کردم، توهم؟مگر دیگر چه کسی از آنجا فرار کرده بود که این چنین کلمه ای را به زبان اورده بود!با صدای لرزان گفتم《توهم؟منظورت از کلمه ای که به کار بردی چیست؟》
خنده ی بلندی را مهمان چهره اش کرد《اخه سالانه مثل تو که فرار کردند زیاد دیدم اما تو مثل هیچکدامشان نیستی..بهت نمیخوره بیمار باشی》
متعجب به او خیره شدم حال که دقت میکردم صدای اشنایی داشت مثل همان سمفونی ملایم..در ان لحظه واقعا حس می کردم عقلم را از دست دادم پس در جوابش سکوت کردم اما نگاهای مارموزش در چهره ام در گردش بود انگار سعی داشت ذهنم را بخواند 《اجباری نیست الان جوابی بدهی مطمئنا این همه راه را امدی و خسته هستی بشین تا برایت چیزی بیاورم》
بعد از خوردن چیزهایی که جلویم بود پسرک گفت《نمی خواهی استراحت کنی؟می توانم اتاقی به تو بدهم》
پس از مدت ها در کنار فردی ارامش داشتم آن پسر مارموز واقعا مهربان بود《فقط خوابم می اید جایی برای خواب به من بده》
حال روزها و شب ها در ارامش می گذشتند آن پسر دقیقا شبیه ان دوست عزیز من بود همانقدر ارامش بخش همانقدر مهربان
مشغول خوردن چیزهایی که جلویم بود شدم که به سمت میز من امد در هینی که افراد دگری هم بودند در ان مکان《چیز دیگری نمی خواهی برایت بیاورم؟!》
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و بسیار ارام گفتم《نه همچیز هست.
امممم..راستی تو هنوز حتی اسمت را به من نگفته ای..》
پسرک خنده ای کردو با لحن شیطنت امیزی گفت《خودت هم اسمت را نگفتی》
درست می گفت پس من هم متقابلا خنده ای کردم《اسم من اِما است و تو؟》
《اسم زیبایی داری اِما من هم دیوید هستم》
《خوشبختم دیوید》
همان هین که درحال گپ و گفت بودیم کلبه خالی از جمعیت شده بود.
گذر ان روزها بسیار فراموش نشدنی بودند قافل از اینکه اهالی ان تیمارستان به دنبال اِما میگشتند و اِما را هینی که در گوشه کناری از جنگل به خواب عمیقی رفته بود پیدایش کردند اِما با باز کردن چشمانش ان ها را دید و شناخت با ترس سعی داشت از چنگال ان شیاطین فرار کند هیچکس
آنجا نبود پس اما چه کسی را صدا می زد دیوید؟! اما آن دگر کیست؟ اصلا مگر ادم عاقل در چنین جای خفناکی زندگی می کند؟!
اِما نا امید تر از هر لحظه ای بود زیرا بازهم دوست عزیزش ان را ترک کرده بود با ترس و لرز عقب میرفت《دیوید نجاتم بده》آن هنوز هم دیوید را صدا را صدا می کرد و از او کمک می خواست که ناگهان در دور دست ها او را دید با تمام توانش خود را از زمین کند و به سمت او دوید اهالی تیمارستان با تعجب او را نگاه میکردند آن با چه کسی اینگونه سخن می گفت؟
《دیوید انها دنبال من هستند لطفا کمکم کن》
دیوید با خنده به انها اشاره کرد《انها؟انها دگر کی هستند؟》
《انها اهالی همان تیمارستان ترسناک هستند》
دیوید همانطور که از دخترک فاصله میگرفت لب باز کرد《دنبال من بیا》
اِما با هیجان و خنده دنبال ان می دوید اهالی تیمارستان کاملا در بهت بودند ان دختر با خودش می گفت و می خندید آنها با تمام توانشان به دنبال اما می دویدند اِمایی که با هیجان میخندید و یک اسم را به زبان می اورد دیوید..دیوید اما سوال ان شیاطین ان بود:مگر کسی هم انجا هست که ما نمی بینیمش..
ناگهان دخترک در مسیرش متوقف شد《دیوید الان وقت قاسم باشک بازی نیست کجا رفتی؟
دور تا دور جنگل را می گشت که همان هین آن افراد ظالم به ان رسیدند بازوهای ظریف دخترک را در دستانشان گرفتند دختر با گریه و التماس به دنبال دوست عزیزش می گشت
دوباره با باز گشت به همان جهنم به همان مکان رقت انگیز اما اینبار در اتاقی قفلو زنجیر شده بود اما سوال او این بود:چرا دیوید هی نزد او می امد و هی دوبارع اورا ترک میکرد دگر امیدی نداشت که ناگهان دیوید را در اتاقش دید《تو چگونه وارد شده ای؟》
باخنده همیشگی اش گفت 《من را چ فرض کردی؟من دیویدم..دیوید.》با دلخوری نگاهش را از او گرفت:《چرا هی باز می گردی و هی تنهایم می گذاری؟!چرا مرا کامل از این جهنم نجات نمی دهی؟!》
《کاری از من ساخته نیست اِما نمیتوانم کاری کنم نمی توانم کامل نجاتت بدهم》
روانشناسان با ترس و اضطراب به درب اتاق نگاهی می کردند ان دختر واقعا از نظر انها یک روان پریش بود.
تن صدای دخترک کمی بالا رفت《پس دگر به دیدنم نیا از همان راهی که امدی بازگرد دگر میلی به دیدنت ندارم》
پسرک با غم نگایش کرد جوری که اِما حتی طاقتش را نداشت و با کلافگی گفت《من نمیفهمم چرا همه بخاطر تو مرا دیولنه خطاب می کنند》
همان هین یکی از کارکنان انجا برایش کمی ابو غذا اورد که اِما با نگرانی گفت《دیوید داشت میرف..》
با دیدن جای خالی او حرفش نصفه ماند کارمند انجا با شوک گفت《تو واقعا دیوانه ای》
با بغض خشنی که چنگالش را به گلویش میکشید لب باز کرد《او همین الان اینجا بود سر در نمیاورم چرا شما انقدر بیناییتان مشکل دارد؟چرا او را نمی بینید》
《دخترک دیوانه..》
این را گفت و با ترس بیرون رفت..
با رفتن او و حرفایش بغضش را شکست تو چ دنیایی گیر افتاده بود؟دیوانه؟!روانی؟!چرا القابی که شایسته ان شیاطین بود شیاطینی که اورا به این حالو روز انداخته اند روی دخترک بود؟
دیوانه؟او دیوانه نبود فقط یاداوریه ان خون هایی که جلویش ریختن ان رفتار هایی که مث یک خیابانی با او داشتند نیشو کنایه هایشان به او یاداوری این ها بود که از نظر انها اِما را یک روانی میکرد شاید دلیل این رنج های اِما فقط ان هایی که اسم انسان را یدک میشکن و بویی از انسانیت نبردند بودن
شاید دلیلش ان پزشک هایی که بجای کمک به او اورا می ازردند بود
حتی ان هایی که خودشان دیوانه بودن هم نگاهشان به اِما بد بود و ازار دهنده او فقط نیازمند یک فردی بود که اورا درک کنند اما همچین فردی هم نبود
اما هرروز دوستش را ملاقات میکرد اما هنگامی که روان شناسی وارد اتاقش میشد با حرفایش اما را می ازرد
اما مشغول گپو گفت با دیویدش بود که ناگهان پزشکی وارد اتاقش شد..
《تو هنوزم خود درگیری داری دختره روانی؟با خودت حرف میزنی یا با درو دیوار؟آیا جوابی هم بهت می دهند؟》
《مگه نمیبینید او دقیقا اینجاستتت کنار منننن ببینش..》
《هیچکس جز منو تو اینجا نیست داری توهم میزنی..باید تو درمانت کمکم کنی وگرنه تا اخر عمرت همینجوری میگذرد》
اما با لحنی ناامیدانه گفت《دیوید این چرا جوری رفتار میکند که انگار تو را نمیبیند؟》
جوابی از سمت دیوید دریافت نکرد هیچ جوابی..
《دیویدی وجود نداره بهتره فراموشش کنی و دست از توهماتت برداری》
حال خیلی وقت بود خبری از دیویدش نبود..
دیویدش؟چگونه از دوست عزیزش تبدیل شده بود به دیویدش که انقدر درک اینکه ساخته ذهنش است برایش دشوار بود؟!
حرفای ازار دهنده اطرافیانش ان کسانی که جای کمک کردن همچیز را خرابتر میکنند کنایه هایی که از سوی خانواده ای که شاید ماه ها یه بار به او سر میزدند به گوشش میخورد همه دلیل خوبی برای ناامیدی اما بودند
اِمایی که شبی خوابید و فردایش دگر چشمانش را باز نکرد شاید او هم میخواست ادقل جای دگری دیویدش را پیدا کند..
گاه انسان ها می توانند انقدر بی رحم شوند که زندگی کسی را هم خراب کنند انقدر بی رحم شوند که چشمشان را بر روی شکنجه های دور و بریانشان ببندند
مگر انسان ها از بدو تولد عقلشان را از دست می دهند؟به مرز جنون می رسند؟!
برای همه ان اتفاقای تلخ هم دلیلی وجود دارد دلیلی مثل انسان هایی که بویی انسانیت نبردند اتفاقاتی که حتی روح و روان سالم ترین ادم هارا بهم میریزد
گاه به جایی میرسی که خواهان زندگی با توهماتت میشوی توهماتی که طبق خواسته خودت انهارا ساخته ای اما اسمت را می گذارند دیوانه؟ایا نمی داند چگونه شد که اینگونه شد؟
مگر یک فرد چقدر می تواند مقاومت به خرج دهد؟گاهی افراد در یک نقطعه ای کم می اورند
بعضی از انها نشانش میدهند و بعضی ها بازهم به تظاهر به مقاومت ادامه می دهند
نازی
۱۵ ساله 00عالییییییییییییی بود وله ترو خدا دوبارت بزارید