میراث هلیوس (جلد اول) به قلم نگار بنی هاشمی
رونیکا دختری به ظاهر معمولی که در مزرعه کنار مادربزرگش ساکن است. در شب تولدش گردنبندی به دستش میرسد که در همان نگاه اول انرژی عجیبی به رونیکا منتقل میشود. با اولین لمس گردنبند حال رونیکا بد شده و احساسات عجیبی او را در برمیگیرد.
بعد از آن شب کابوسهای عجیبی آرامش را از او میگیرد.
کابوسهایی که دختری با موهای قرمز همیشه در آن حضور دارد و رازی بزرگ را در خود پنهان کرده است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۶ دقیقه
تصویر گردنبند چنان او را مجذوب خود کرده بود که نمیتوانست نگاه از آن بگیرد.
ناگهان به طرز عجیبی سنگهای گردنبند برق زد. رونیکا از این اتفاق چنان حیرت کرد که با بهت چند بارچشمانش را باز و بسته کرد. بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش، مردد دست برد و گردنبند را در مشتش گرفت.
به محض تماس گردنبند با دست رونیکا چراغ به طور غیرعادی اتصالی کرد و لامپ خاموش روشن شد. ناگهان وحشتی غیر قابل وصف در سراسر وجود رونیکا رخنه کرد و تمام تنش کرخت شد.
در این هنگام رونیکا حس کرد زیر پایش در حال خالی شدن است و اتاق دور سرش میچرخد.
در چشم بر هم زدنی دنیا در مقابل دیدگانش تاریک شد. چند بار پلک زد تا از سیاهی محض که احاطهاش کرده بود خلاص شود.
اما برخلاف تصورش نه تنها از آن رها نشد بلکه تصویر زنی محو با همان گردنبند در گردنش، جلوی چشمانش جان گرفت. زنی زیبا با موهای قرمز که در هالهای از تاریکی احاطه شده بود.
همین که خواست به آن زن نزدیک شود قدرتی عظیم او را در برگرفت و اورا بلعید.
رونیکا با وحشت چشمانش را گشود و دست روی دهان نیمه بازش گذاشت. از روی ترس عقب عقب رفته و از آیینه فاصله گرفت.
به طور غریزی و ناخوداگاه گردنبند را با وحشت از گردنش درآورد و روی زمین پرت کرد.
مانند جن زده ها با چشمانی گرد شده، اطراف اتاق را کاوید.
چشمانش را هراسان چندین بار باز و بسته کرد و به خودش توپید:
_ خل شدی رونیکا؟ به خودت بیا، به خودت بیا..! همه اینا از خستگی و بدو بدوهای امروزه.
بعد چند سیلی به گونهاش نواخت تا از این کابوس احمقانه بیدار شود.
چند قدم برداشت و روی صندلی که در کنار میز مطالعه بود نشست. چندین بار نفس عمیق کشید تا توانست بر خود مسلط شود.
سپس با تنی نیمه جان لباسهایش را کند و با لباس زیر روی تخت دراز کشید. دیگر نایی در تنش، برای لباس پوشیدن نداشت.
دقایقی نگذشت که از فرط خستگی بدنش سست شد و خواب بر او چیره گشت.
صدای آلارم گوشی تمام فضای اتاق را پر کرد و باعث شد رونیک تکان خفیفی بخورد.
خواب آلود به پهلو غلتید و با چشمانی بسته به طور غریزی دستش را به سمت پاتختی دراز کرد.
آلارم را خاموش کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
چشمانش را به آرامی باز کرد و نگاهی به اتاقش انداخت.
پنجرهی کنار تخت باز بود و نسیم خنک صبحگاهی پرده های حریر طلایی رنگ را به رقص درآورده بود. از دیدن این صحنه لبخند رضایتی روی لبانش نشست.
به آرامی روی تخت نشست و پاهایش را از آن آویزان کرد.
چشم چرخاند و اتاق نامرتبش را از نظر گذراند.
لباس های دیشب کف اتاق پخش و پلا شده و میز توالت مانند صحنه جنگ آشفته به نظر میرسید.
رونیکا از تخت بلند شد و پوف بلندی کشید:
_ وای باز من یه مهمونی رفتم اتاقم داغون شده!
ابتدا از کمد یک دست لباس راحتی بیرون کشید و تن زد سپس به سمت میز توالت قهوهای رنگش رفت. برس را برداشت و مشغول شانه زدن موهایش شد.
در آیینه به چشمان درشت مشکی خود زل زد. آرایش دیشب، زیر چشمانش ریخته بود و صحنه ناخوشایندی آفریده بود.
با کلافگی برس را روی میز گذاشت و به قصد شستن صورتش اتاق را ترک کرد.
دقایقی بعد با صورتی تمیز وارد اتاق شد.
شروع به جمع و جور کردن اتاقش کرد. مشغول برداشتن لباسها از کف اتاق بود که ناگهان چشمش به گردنبند افتاد.
از یادآوری اتفاقات دیشب بدنش مور مور شد.
چند دقیقه مردد به گردنبند زل زد. بعد از کلنجار رفتن با خودش، دستش را به قصد برداشتن گردنبند دراز کرد.
استرس چنان وجودش را در بر گرفت که باعث لرزش دستش شد. انگشتان لرزانش فقط چند میلیمتر با گردنبند فاصله داشتند که ناگهان صدای بلند مادر بزرگ باعث پریدن دستش به عقب شد.
_ رونیکااا...
طنین صدای مادربزرگ دوباره در اتاق پیچید.
_دخترم کجایی؟ بیا صبحونه حاضره.
رونیکا گردنبند را همان جا رها کرد و در حین خارج شدن از اتاق با صدای بلند به مادربزرگش پاسخ داد:
_ دارم میام مامان بزرگ.
سر میز صبحانه ، سارا موشکافانه، چهرهی رونیکا را میکاوید. نگرانی در چشمان ریز پیرزن موج میزد. در تمام این سالها به تنهایی نوهاش را با خون دل بزرگ کرده بود. بعد از آن اتفاق شومی که برای والدین رونیکا اتفاق افتاده بود، یک نگرانی همیشگی در دلش لانه کرده بود.
دیگر دلش طاقت نیاورد، پس با صدای دلسوزانهای پرسید:
_ دختر قشنگم چی شده؟ چرا با صبحونهات بازی میکنی؟ رونیکا که در دنیای خودش غرق بود. با صدای مادربزرگش به خودش آمد و با دستپاچگی سرش را بلند کرد:
_ ایممم..، نه! خوبم چیزی نیست. فکر کنم از خستگیه چون این چند روز خیلی خسته شدم.
_ میدونم هیچ وقت نمیتونم جای مادرتو پر کنم ولی اینو بدون همه جوره میتونی روم حساب کنی. هر مشکلی داشتی کافیه فقط بهم بگی.
رونیکا با شنیدن نام مادر چنان منقلب شد که گویی کسی انگشت روی دردناکترین زخمش گذاشته است و با قدرت فشارش میدهد.
قلبش تیر کشید و بیاختیار چشمانش نمدار شد.
برای اینکه مادربزرگش را دلواپس نکند چندین بار پلک زد تا خیسی چشمانش را از بین ببرد.
با نفس عمیقی ریههایش را پر و خالی کرد تا بتواند بر خود مسلط شود.
با محبت دست روی دست مادربزرگش گذاشت. دست او را نوازش کرد و لبخند زد:
_میدونم مامان بزرگ، تو همیشه تو این سالها با تمام عشقت کنارم بودی. مطمئن باش اگه چیزی باشه اول به تو میگم.
سپس صندلی را عقب کشید و گفت:
_بهتره برم سراغ کارهام، این چند روز درگیرمراسم تولدم بودم همه کارها افتاده بود گردن تو.
سپس بدون اینکه منتظر پاسخ مادربزگش باشد، به سمت در رفت و از او دور شد.
از جالباسی کلاه حصیری خود را برداشت. کشوی پایین را گشود و دستکشهای کار خود را از آن خارج کرد.
از بالکن پایین رفت و عمارت را دور زد. مزرعه پشت عمارت قرار داشت. برای اینکه کمی سرحال شود، به سمت تاکستان کوچک که یک سوم مزرعه را گرفته بود رفت.
نزدیک اولین درخت تاک ایستاد، چند حبه انگور نیمه رسیده کند و در دهان گذاشت. مزه ملس آن باعث جمع شدن لب و دهان رونیکا شد. چشمانش را با لذت بست و در دل از مادربزرگ خود برای کاشتن انگورها تشکر کرد.
حبهی دیگری در دهان انداخت و آن را بلعید. این وقت از تابستان انگورها همیشه نیمه رسیده بودند. باید کمی دیگر تحمل میکرد تا میوه محبوبش شیرین شود.
از این افکار دل کند و به سمت اصطبل به راه افتاد.
بنیهاشمی
00مرسی از لطف و محبت شما😍
۱ ماه پیشمینو
10خوب چنلشو به مام بده خسیس☹️
۱ ماه پیشالهه
۲۳ ساله 00محشررررره رمان کجا باید عضو بشم جلد دوم بخونم تورو خدااااااااااااااااایکی بگه
۳ هفته پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
ممنون از این همه لطف و مهربونیت عزیزم، جلد دوم اومده روی اپ میتونی بخونی، امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۲ ساعت پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
مرسی😍همین جا تو اپ جلد دوم رو میتونی بخونی
۱ ساعت پیشدختر تنها
30وای لطفاً خواهش میکنم زودتر جلد دومشو بزارید من دارم از کنجکاوی می میرم
۳ هفته پیشبنیهاشمی
10چشم، به زودی انشالله
۷ روز پیشتو رو خدا میشه تاریخ
10تو رو خدا میشه تاریخش رو بگی کی میاد من روزی چند بار نگاه میکنم ولی نمیاد
۳ روز پیشبنیهاشمی
00ای جانم متاسفم منتظر موندی عزیزم کارهاش داره انجام میشه خودمم دقیق نمیدونم کی ولی به زودی میاد چون تقریبا بیشتر کارهاش رو انجام دادن🙏
۳ روز پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
جلد دوم اومده روی اپ عزیزم میتونی بخونیش🙂
۱ ساعت پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
ای جانم☺جلد دوم اومده رو اپ امیدوارم خوشت بیاد
۱ ساعت پیشFere
00واقعا رمان خیلی خوبی بود لطفا جلد دوم را زودتر بزارید ممنون از رمان خوبتون
۲ هفته پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
ممنونم بابت نظر قشنگت
۱ ساعت پیشMAHDIS
۱۸ ساله 20وایییی تروخدا جلد دومش و زودتر بزارید 😭😭😭😭😍من منتظرم بی صبرانه جلد دومش و بخونم چنلی ندارین زودتر بشه خوندش؟؟؟
۲ روز پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام دوست عزیز که انقدر بهم لطف داری، بینهایت ممنونم، جلد دومش اومده روی اپ میتونید بخونید
۲ ساعت پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
مرسی که با نظر قشنگت خوشحالم کردی، جلد دوم اومده روی اپ میتونی بخونی🙂
۱ ساعت پیشAnisa
۲۵ ساله 20نمیتونید دقیق بگید جلد دومش کی میاد🥺
۲ روز پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام دوست عزیز جلد دومش اومده روی اپ، امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۲ ساعت پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
اومده عزیزم😍
۱ ساعت پیشگلاله
10سلام خسته نباشید میگم به نویسنده رمان عالی بود،ممنون میشم زودتر فصل دومش رو بگذارید و اینکه اخرش عالی و خوب تموم شه رونیکا به برهام برسه..
دیروزنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
ممنونم دوست عزیز از لطف و محبتتون. جلد دوم اومده روی اپ میتونید بخونید
۲ ساعت پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام عزیزم مرسی که نظرت رو نوشتی، جلد دوم اومده روی اپ امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۱ ساعت پیشرویا
40واقعا رمان قشنگی بود و ارزش خوندن رو داشت بی صبرانه منتظر جلد دوم رمان هستم ممنون از نویسنده
۱ ماه پیشبنیهاشمی
00من ممنونم از شما که وقت گذاشتید و خوندید🙏تمام تلاشم رو میکنم تا جلد دوم زودتر بیاد
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
مرسی که با نظر قشنگت خوشحالم کردی
۱ ساعت پیشزر گل
00سلام خیلی خوب بود فصل بعد کی میاد لطفا تخیلی بیشتر بزارید
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام و ممنون به خاطر محبتتون، جلد دوم اومده روی اپ
۱ ساعت پیشبهداد
۲۵ ساله 10خیلی رمان قشنگی بود واقعا خوشم اومد. موضوع متفاوت و جذابی داره به نظرم جزو قشنگترین رمان های فانتزی هستش که خوندم امیدوارم جلد دومش زودتر بیاد
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
مرسی از اینهمه مهر و محبت عزیزم🙏
۱ ساعت پیشghazal
00الان کی فصل دومش میاد
۱ ماه پیشبنیهاشمی
11سلام و ممنون بابت ثبت اثر به زودی جلد دوم میاد فعلا در حال تایپه
۱ ماه پیشریحانه
۱۸ ساله 00سلام عالی بود ولی جلد دوم کی منتشر میشه من عاشق اینجور رمان ها هستم و شما بهترین رو نوشتید
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
چقدر نظرت قشنگ بود عزیزم😍ممنونم. جلد دوم اومده امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۱ ساعت پیشAriana
۱۶ ساله 10شمذ نویسنده هستین؟ رمانتون عالی بود فقط میشه بپرسم جلد دوم کی میاد؟! من صبر ندارم
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام عزیزم، خیلی ممنون از اینهمه لطف و محبت، جلد دومش اومده روی اپ میتونی همین الان بخونی
۱ ساعت پیشعسل احمدی
۱۸ ساله 00واقعا رمان قشنگی بود بی صبرانه منتظر جلد دومش هستم 🥰🥰
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
مرسی از نظر قشنگت عزیزم😍جلد دومش اومده روی اپ امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۱ ساعت پیشپرتو
00فکر میکنم منظور رونیکا از شما برهام بوده باشه شاید همراه با الینا
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
افرین بهتون 😁
۱ ساعت پیشهدیه
00اسم جلددومش چیه کی میاد توروخدا زودتربگید دارم دیونه میشم
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام عزیزم مرسی که نظرت رو نوشتی جلد دوم اومده روی اپ امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۱ ساعت پیشآرشاویر
۲۳ ساله 00سلام نویسنده عزیز رمان تون خیلی خوب بود فقط جلد دومش کی حاضرمیشه خیلی خیلی منتظرم که ادامه ی رمان روبخونم
۱ ماه پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام عزیزم ممنون از نظر قشنگت، جلد دوم اومده روی اپ امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۱ ساعت پیشعاطفه
۲۳ ساله 00سلام ممنونم بابت رمان جذابتون وقت فصل دومش تا امسال میاد؟ یا سال آینده
۴ هفته پیشنگار بنی هاشمی | نویسنده رمان
سلام عزیزم ممنون بابت نظری که نوشتی جلد دوم اومده روی اپ، امیدوارم از خوندنش لذت ببری
۱ ساعت پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
آنیسا
۲۲ ساله 10معرکه اس این رمان😍 من جلد دوم رو هم توی چنل... نپیسنده دنبال میکنم و هرروز بهتر از دیروز میشه پارتها...سرشار از هیجان😍🔥موفق باشید نویسنده جان