رمان بازوبندهای طلا به قلم Aramis.H
پسری به نام کای، با بالهای طلایی در آسمان مصر به پرواز درامد. او در کودکی گم شد و مردی که به تازگی همسر و فرزندش را ازدست داده بود، سرپرستی او را به عهده گرفت.
کای سال ها بعد برای علاج این مرد مهربان، عازم سفر ماجراجویانهای می شود که حقایق زیادی را آشکار خواهد ساخت...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۹ دقیقه
پادوک نگاهی به پشتش انداخت و شتابزده این سو و آن سو را از نظر گذراند. گفت:
- اوه خدای من! بابام از کجا پیداش شد؟
و سپس بلافاصله به سمت خانهی «خانم سوانت» دوید. خانم سوانت، زن میانسال و مهربانی بود که من و پادوک از کودکی در چنین مواقعی به خانهی او پناه میبردیم.
- منتظرم باش کای! بابام رو دست به سر کنم به سفر ادامه میدیم.
با لبخند سرم را به طرفین تکان دادم؛ من با این پسر لاغر و اسکلتی، هرگز همسفر نمیشدم.
پدرش به من رسید و با همان اخمها؛ ولی لحن همیشه محبت آمیـ*ـزش پرسید:
- کای! پادوک کجا رفت؟
با لبخند گفتم:
- نمیدونم، تا شما رو دید فرار کرد!
دو بار روی شانهام زد و با گفتن «بعداً حرف میزنیم» دور شد.
هنوز از شهر خارج نشده بودم که، متوجه شدم من هرگز بیرون شهر نبودهام و هیچ اطلاعاتی هم در اینباره ندارم.
چشمم به یک پیرمرد ضعیف افتاد. مردی ریش سفید با لباسهای فرسوده و عصای چوبی، در نزدیکی خروجی شهر نشسته بود. این مرد برای خودش یک معما و حتی یک افسانه محسوب می شد؛ زیرا هیچکس از آمدن او به شهر، یعنی چگونه و چه زمانی و برای چه آمده، خبر نداشت. حتی گفته میشود که او قبل از بنای شهر در این مکان حضور داشته.
میگویند این پیرمرد مانند مجسمه ابوالهول، دانا بوده و جواب تمام سوالهای مردم شهر پیش اوست.
باید از این امر مطمئن میشدم، پس مقابل او زانو زده و گفتم:
- مرد دانا! من دارم به یه سفر میرم، نمیدونم چجوری و چطور این کارو کنم ولی...
به چشمان پیرمرد که از میان شال فرسوده و موهای بلندش، به سختی دیده می شد، چشم دوختم. ادامه دادم:
- ولی من یه هدف دارم، اونم پیدا کردن پاپیروس برای درمان پدرم. به نظرت چطور انجامش بدم؟
پیرمرد سرش را کمی بالا آورد و با صدای ضعیفی پرسید:
- آیا از اعماق وجودت این خواسته را داری؟
لبخند زدم و بی تردید گفتم:
- بله!
عصایش را از روی زمین برداشت و به صورت ایستاده میان دستانش گرفت.
- تو با شخصی آشنا خواهی شد که تمام گذشته و آینده را مبهم میسازد، این شخص به تو یاد آور میشود که گذشته آنچنان که به نظر می رسید، نیست و آینده آنطور که احتمال می رود، نخواهد بود.
سخنان به ظاهر خردمندانه او، به من این احساس را داد که به راستی داناست؛ هرچند باید دید آیا چنین شخصی به زندگیام خواهد آمد یا خیر.
اگر چنین اتفاقی رخ داد، برگشته و پیرمرد دانا را به عنوان پیشگو نیز معرفی خواهم کرد، در واقع شاید او از این کار خوشحال نشود.
بگذریم، تقریباً نیم ساعت است که من به این پیرمرد خیره شدهام و او به خواب رفته.
همانطور که نگاهم به پیرمرد بود، ایستادم. برای دیدن آن آدم مرموز باید هر چه زودتر از شهر خارج میشدم و بر حسب اتفاق، به محض خروجم از دروازهی شهر، شخصی را دیدم.
***
مرد جوانی که عصبانی و با ارابهی شکسته به شهر همسایه میرفت، با غرولند گفت:
- بیا اینجا حیوون زبون نفهم!
الاغ بیچاره که از پس حمل آن ارابهی شکسته و بار سنگین آن، برنمیآمد به سختی قدم برمیداشت. آن مرد هم با کشیدن افسار او، فشار زیادی را متحمل میشد.
جلو رفته و پرسیدم:
- کمکی از دست من برمیاد؟
نگاهی به من انداخت، سپس گفت:
- میتونی کمک کنی این ارابه رو به شهر خودم برسونم؟
به این اندیشیدم که ممکن است آن شخصی که پیرمرد دانا من را از وجود او آگاه ساخت، این مرد باشد. پس سرم را تکان دادم و با لبخند گفتم:
- حتماً!
از پشت، ارابه را هل دادم و به سمت شهر همسایه رفتیم. مسیر برای ما که پیاده بودیم، نیمی از روز را در برمیگرفت.
نگاهی به آن مرد انداختم.
- من کای هستم، شما؟
نگاهی گذرا به من انداخت و دوباره به مسیر چشم دوخت. پاسخ داد:
- تَوّاب.
- خوشبختم تواب!
- منم همینطور.
- اهل «المعادی» هستی؟
- درسته، تو چی؟
- من تو عابدین بزرگ شدم با پدرم، راستش اون مریض شده و برای درمانش باید کمی پاپیروس گیر بیارم.
یکی از ابروهایش بالا پرید، پرسید:
- پاپیروس؟
سرم را به نشانه تائید تکان دادم که گفت:
- توی این فصل غیر ممکنه... میدونی که سالهاست پاپیروس دیگه دیده نشده، مخصوصاً توی این هوا!
- میدونم، ولی مجبورم!
مکثی کرد و سپس گفت:
- شاید بتونم بهت کمک کنم.
با شنیدن این سخن، متعجب به او خیره شدم. با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
- واقعاً این کار رو میکنی؟
خندید و پاسخ داد:
- معلومه! هر کاری بتونم انجام میدم.
ریحانه ام
۰۰ ساله 30داستانش خیلی خیلی جالب بود و خواننده رو به خودش جذب می کنه.خدایی ذهن خوبی داشت نویسنده اش دمش گرم
۹ ماه پیش****
۴۰ ساله 10زیبا بود قسمتهای اول خیلی گیج کننده بود ولی اخرش خوب بود ،افسانه چمروش خیلی خیلی عالی هست پیشنهاد میکنم حتما بخونیدسپاس از نویسنه عزیز
۱۱ ماه پیشسهیل
۲۷ ساله 10و نظر خودم راجب این رمان اینه که واااقعا فوق العاده ست..ماجراجویی و معمایی بودنش خیلی جذابش کرده حتما بخونیدش..دست نویسنده ش درد نکنه براش موفقیتو آرزومندم
۱۲ ماه پیشNazanin
90همیشه دوست داشتم یه جوری افسانه های مصر رو یه داستان بدونم، و این داستان عالی بود. کاش بشه یکی پیدا بشه تاریخچه ی قدیمی ترین تمدن دنیا یعنی ایران خودمون رو بنویسه!
۳ سال پیشملیکا
۱۲ ساله 160هرکس تاریخچه ایران می خواد رما آینه زمان رو بخونه
۳ سال پیشزهرا
۲۳ ساله 30آی گفتی واقعادرجه یکه آینه زمان ولی ازجلد۳به بعد نمیشه دانلودکردکسی میتونه بگه چطوریه چون توگوگل لینک دانلودنداره
۲ سال پیشپریسا
۲۲ ساله 30رمان تیدا زاده نور یا تاریکی رو بخون و رمان ۶جلدیه آینه زمان
۲ سال پیشسهیل
۲۷ ساله 10کشتینمون خو شماها..تا یکی یه رمان افسانه ای بنویسه میگید کاش افسانه های این کشورو مینوشت کاش افسانه ی اون کشورو مینوشت😏😏 رمان افسانه ای میخواید؟ راجب به ایران..افسانه ای از چمروش رو بخونید عالیه
۱۲ ماه پیشالهه
01اینقدر پیچ در پیچ وقاطی بود که آدم نمیدونست چی به چیه
۱ سال پیشسمیرا
۲۴ ساله 10عالی وفوق العاده به نظرم این داستان خیلی قوی بود انقدری که توش غرق میشدی وباشخصیت رمان همراه میشدی ممنون ازنویسنده
۱ سال پیشزینب
۲۶ ساله 10من از الف تا واو این رمانو خوندم واقعا برام جالب بود حتی باعث شد چند بار برم توگوگل سرچ کنم گفته هاش درسته یا نه ولی گفته هاشم تا یه جاهایی درست بود وخوشحالم که باخوندنش یه چیزایی یاد گرفتم، ممنونم.
۱ سال پیشمینا
30فیلم خدایان مصر رو هم ببینین خیلی قشنگه اسمشون تو این رمان اومده بود
۲ سال پیشرها
30خیلی قشنگ بود و متفاوت پیسنهاد میکنم بخونید واقعا ارزش خوندن داره
۲ سال پیشءوین
۱۹ ساله 30خیلی جالب بود تا حالا چنین چیزی نخونده بودم و نویسنده عزیز خیلی زیبا نوشته بود دس مریزاد
۲ سال پیشGiso
20خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی عالیییییییییییی
۲ سال پیشبیتا
10بسیار رمان متفاوت و جالبی بود.خسته شده بودم از رمان های تکراری و آبکی ولی این رمان خیلی قشنگ بود
۲ سال پیشSatan
30رمان خوبی بود اگرچه بعضی از اسم هایی که شخصیت ها داشتن من رو سردرگم میکرد ولی عالی بود همینطوری ادامه بده لیاقت کتاب شدن رو داشت
۲ سال پیشزرنیخ
30این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
مرجان بانو
۲۶ ساله 10جواب معمای دوم پای چوبی پسره بود..اسم پسر بچه بود جواب معماز دوم😁
۳ سال پیش
نازنین
00ممنون نویسنده عزیز رمان خیلی جالبی بود کیف کردم خوندم